eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت38 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسه‌ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله کمی آرومم کرد. _ علی جان بزار بیاد تو، حرف می‌زنیم. از جلوی در کنار رفت ولی نگاه چپ چپش رو از روم برنداشت.‌ جرأت رد شدن از کنارش رو نداشتم‌. اما بیشتر از اون هم نمی‌تونستم توی کوچه بایستم.‌ به خاله دل‌خوش کردم و وارد حیاط شدم. ناخواسته پا تند کردم و پشت خاله پناه گرفتم.‌ علی در رو بست و چرخید سمتمون. _ مامان، خواهش می‌کنم اجازه بده کارم رو بکنم! خاله نگران‌ گفت: _ من بهش اجازه دادم‌. سرخود که نرفته! علی کلافه دستی بین‌ موهاش کشید.‌ _ تو تاج سر منی. حرف تو واسه من سنده. اما من تو این خونه قانون گذاشتم‌ که بی اطلاع من هیچ کس حق نداره بره بیرون؛ اونم‌ تا این وقت شب. _ شب کجاست مادر! تازه غروبه. رویا هم که بهت زنگ زده تو خودت جواب ندادی. _ مادر من؛ من جواب بدم یا ندم‌، حرفم رو از قبل به اینا گفتم. _ حالا به خاطر من اینبار رو بگذر. من واقعاً امروز بی‌گناه و بی‌تقصیر بودم. وقتی عمو میاد دنبالم‌، باید چی بهش بگم! نیم‌ نگاهی از پشت خاله بهش انداختم. _ رویا خوب گوش‌هات رو باز کن! بدون اطلاع به من، حق نداری از خونه بری بیرون. حتی اگر خود آقاجون بیاد دنبالت، فهمیدی!؟ با سر تأیید کردم.‌ خاله با دست از پشت اشاره کرد که برم‌ داخل. فوری به طرف خونه رفتم که علی گفت: _ اونا چیه تو دستت؟ یه لحظه خشکم زد! آهسته برگشتم‌ سمتش. _ من به عمو گفتم‌ هیچی لازم ندارم‌ ولی گفت باید اینا رو شب جمعه بپوشم. عصبی نگاه کردنش، تو اوج بی‌تقصیریم کلافم کرد. با احتیاط گفتم: _ من باید چکار کنم‌ وقتی عمو میاد دنبالم تو هم جواب نمیدی؟ نمی‌تونم‌ که به عمو بگم‌ نه! بعد می‌خواد برام خرید کنه؛ میگم‌ خودم همه چی دارم‌، ناراحت میشه. تو بگو توی اون شرایط من چکار کنم! ابروهاش رو بالا داد و به دَر خونه اشاره کرد. _ برو تو حاضر جوابی نکن.‌ _ این حاضر جوابی نیست. من می‌خوام از خودم دفاع کنم. تیز نگاهم کرد. خاله سمتم اومد و به طرف خونه هدایتم‌ کرد. _ برو تو دیگه! حالا که همه چی ختم به خیر شده، داری شرش می‌کنی؟ _ آخه خاله من‌ باید چکار می‌کردم واقعاً! دست راستش رو روی دهنم گذاشت و فشار دست چپش رو روی کمرم‌ بیشتر کرد. _ نه به اون‌ رنگ و روی ترسیده‌ی اولت؛ نه به این حاضر جوابیت. دَر خونه رو باز کرد و فرستادم داخل. رضا با دیدنم شروع به خندیدن کرد. _ رویا یه وقتا فکر می‌کنم اصلاً از تو بدبخت‌تر هم آدم هست! چهل تا بزرگتر داری. خرید‌ها رو روی زمین گذاشتم و گوشه اتاق نشستم‌. _ اونوقت تو میگی بیا بپیچونیم‌ بریم بیرون! با عمو که بزرگتره اینجوری دعوام کرد با تو حتماً می‌کشم. کمی خودش رو جلو کشید و آهسته گفت: _ من تو ساعت مدرسه میگم‌ بپیچون. چشم‌هام گرد شد! _ چی میگی واسه خودت. مدیر مدرسه زنگ میزنه خونه، میگه نیستم. _ اصلاً بیخیال تنها میرم. برو بالا زهره کارت داره. _ نمیرم؛ می‌خواد ناراحتم کنه. _ کاریت نداره. مامان یه جور چغولیش رو به علی کرد که بهت قول میدم تا یه ماه حرف هم نمیزنه. _ بیچاره علی! خسته و مونده از سر کار میاد خونه، اینجام هر روز یه جور جنگ و دعوا. حالا تو از یه سری کارهای زهره خبر نداری؟ کنجکاوانه گفت: _ چه کارهایی؟ نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم: _ خلم به تو بگم!؟ _ رویا، جانِ من بگو... در خونه باز شد. خاله و علی داخل اومدن. علی سر جای همیشگیش با اخم‌های تو هم نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت39 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله کمی آرومم ک
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به طبقه‌ی بالا برم. ایستادم‌ و سمت آشپزخونه رفتم. خاله پشت سرم اومد. _ رویا جان! برو بالا تو اتاقت. _ من نمیرم پیش زهره. _ الان شرایطی نیست که تو پایین بمونی. حق به جانب گفتم: _ آخه به من چه خاله؟ من چی کارم این وسط! شما خودت تو حیاط بودی، به عمو می‌گفتی نمیشه بیاد. نگاهش رو از من گرفت. _ بعد هم، مگه اون عموم نیست. چرا علی باید ناراحت بشه من باهاش بیرون برم! _ تو از همه چیز خبر نداری. این لباس‌ها رو هم برای مهمونی نپوش. _ من از چی خبر ندارم؟ _ به وقتش می‌فهمی؛ بیا برو بالا. استکانی برداشتم و چایی ریختم. _ من میگم برو بالا، تو خونسرد داری برای خودت چایی می‌ریزی! _ برای خودم‌ نیست؛ برای علی ریختم. _ دختر خیره سر بازی در نیار، بیا برو بالا. قندون رو توی سینی گذاشتم‌ و بیرون رفتم. علی کف دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشم‌هاش رو هم بسته بود.‌ سینی رو جلوش گذاشتم. _ برات چایی آوردم. دستش رو برداشت و نگاهم کرد. دیگه خبری از عصبانیت نبود. با صدای گرفته‌ای لب زد: _ دستت درد نکنه. _ میشه حرف بزنم؟ نگاهش رنگ دلخوری گرفت. _ به خدا بهت زنگ زدم. بعدش یه شرایطی پیش اومد، خاله گفت زودتر برم. مجبور شدم! نگاهش رو به سینی چایی داد. _ با من قهری علی! _ نه. _ ببخشید. لبخند بی‌جونی رو لب‌هاش نشست. _ برو یه‌ تیکه نبات بیار بنداز تو چایی. لبخند من بر عکس لبخند بی‌جون علی به پهنای صورتم شد. چشمی گفتم و به آشپزخونه برگشتم. خاله با خنده و صدای آرومی گفت: _ ای ورپریده چی گفتی بهش! ناز و عشوه‌ای برای خاله اومدم. _ من رویام. شما من رو نشناختی! نبات رو برداشتم‌.‌ سمت علی رفتم‌ و داخل چاییش انداختم. _ برو بالا به زهره هم بگو بیاد پایین. این سخت‌ترین کاریه که توی این خونه به من گفته میشه. با لب و لوچه‌ای آویزون که علی متوجهش نشد، پله‌ها رو بالا رفتم. پشت در اتاق ایستادم‌. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. مظلومانه تنها نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. با دیدن من، پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو ازم گرفت. _ سلام. جوابم‌ رو نداد. _ علی میگه بیا پایین. باز هم‌ جواب نداد. مانتوم رو درآوردم و سر جاش آویزون کردم. _ من امروز به خاطر تو کتک خوردم. _ به خاطر من نبود! به خاطر حرفی بود که زدی. _ رویا! تا تو کتک نخوری، من بیخیال نمیشم. تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ مگه من تو رو زدم! تهدیدوار گفت: _ بشین‌ ببین! با حرص ایستاد و از اتاق بیرون رفت. دَر رو هم محکم کوبید. روسریم‌ رو روی سرم‌ انداختم‌ و پشت سرش رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت40 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام زهره به اتاق برگشت. من هم ترجیح دادم پایین پیش خاله بمونم. صبح خاله حتی به ضمانت علی هم توجه نکرد و اجازه نداد تا زهره به مدرسه بیاد. تو مدرسه هم خبری از شقایق و هدیه نبود.‌ برای اولین بار تایم مدرسه رو بدون شقایق پشت سر گذاشتم. پام رو از حیاط مدرسه بیرون نگذاشته بودم که صدای خاله رو شنیدم. _ رویا! سرچرخوندم و نگاهش کردم. کنار ماشینی ایستاده بود و برام دست تکون می‌داد.‌ متعجب از اینکه دنبالم اومده، سمتش رفتم. _ سلام خاله، شما اینجا چکار می‌کنید! به ماشین اشاره کرد. _ بشین بریم‌ برات لباس بخرم. متوجه حضور زهره و میلاد تو ماشین شدم. _ لباس چی؟ دیروز که عمو خرید! _ اونا رو صلاح نیست بپوشی. بشین دیره! چشمی گفتم و عقب کنار زهره و میلاد نشستم. بعد از خرید لباس به خونه برگشتیم.‌ اینقدر خسته بودم که فوری به طبقه‌ی بالا رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. بالشتی گذاشتم و روش دراز کشیدم. حضور زهره تو اتاق، دلشوره‌ی عجیبی به دلم انداخت. _ چه عجب برگشتی اتاق! به آرنجم تکیه کردم. _ قهر نیستی؟ پشت چشمی نازک کرد و نفس سنگینی کشید. _ مگه برات مهمه! باعث ناراحتی من‌ میشی و به جای اینکه بیای از دلم دربیاری، تنهام میذاری میری پیش خاله‌ات. _ تو اصلاً راه نمیدی باهات حرف بزنم! _ ببین چیکار کردی که راه نمیدم. _ من دنبال چهل تومنت هستم. _ زیاد به خودت فشار نیار. _ زهره قبول کن کارت اشتباه بوده. _ کدوم کار؟ صدام‌ رو پایین آوردم. _ دوست شدن با برادر هدیه. بدون هیچ اِبایی گفت: _ من دوست پسر انتخاب کردم، به تو چه که راه افتادی به همه گفتی!؟ از اینکه اینقدر با صدای بلند این جمله رو گفت، ترسیدم و سرجام‌ نشستم. _ آروم؛ چرا داد می‌زنی! من به جز خاله به هیچ کس نگفتم. _ آمارت رو دارم. به مدیر مدرسه و شقایق هم گفتی. _ شقایق خودش می‌دونست. مدیر هم خاله بهش گفت. _ تو هم تأیید کردی! اصلاً زندگی خودمه؛ دلم می‌خواد غرق کثافتش کنم. به تو و هیچکس دیگه‌ام ربط نداره. دوست دارم صد تا دوست پسر داشته باشم. دَر اتاق به ضرب باز شد و رضا بدون یا الله گفتن وارد شد. فوری روسریم رو کج و کوله روی سرم انداختم. عصبی رو به زهره که از ورود نابهنگام رضا ترسیده بود، گفت: _ چی گفتی تو الان!؟ زهره فوری خودش رو جمع‌وجور کرد. _ به تو چه؟ برای چی دَر نزده اومدی تو اتاق! این لحن زهره همیشه مختص من بود و برای هیچ کس استفاده نکرده بود. رضا تهدیدوار نزدیک زهره شد. _ یه چی شنیدم، می‌خوام تکرارش کنی تا یه دونه محکم بزنم تو اون دهنت! _ چه خبره اینجا؟ با صدای خاله همه بهش نگاه کردیم.‌ رو به من‌ گفت: _ این‌ چه وضعِ روسری سر کردنه! رضا قدمی به سمت مامانش برداشت و گفت: _ مامان این چرا چند روزه نمیره مدرسه؟ خاله برای اینکه رضا دخالت نکنه، گفت: _ تو به این‌ کارها کار نداشته باش. _ مامان این‌ داره... خاله تن صداش رو بالا برد: _ رضا این‌خونه بزرگتر داره. _ بعد اون وقت، اون بزرگتر خبر داره!؟ از نگاه خیره خاله جوابش رو گرفت.‌ سمت زهره چرخید و عصبی برای اتمام حجت گفت: _ امروز خودم به بزرگتر خونه میگم. به سرعت از اتاق بیرون رفت. خاله رو به زهره گفت: _ تشریف ببرید، خودتون جمعش کنید! الان کی می‌تونه جلوی اون رو بگیره؟ چند قدم سمت در رفت. ایستاد و رو به زهره گفت: _ بگو چی شنیده، برم درستش کنم! زهره سرش رو پایین انداخت. خاله به من نگاه کرد تا جواب رو از من بگیره. نیم نگاهی به زهره انداختم‌ و با احتیاط گفتم: _ گفت زندگی خودمه، دلم‌ می‌خواد دوست پسر داشته باشم. خاله سرش رو به نشونه تأسف تکون داد؛ رو به زهره گفت: _ خاک بر سرت کنن! موندن تو اتاق جایز نبود. فوری ایستادم و با خاله از اتاق بیرون رفتم. مسیرمون تو راهرو عوض شد. من از پله‌ها پایین رفتم و خاله سمت اتاق رضا رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت41 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام زهره به ات
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پایین پله‌ها با دیدن علی تو حیاط دلم لرزید. نباید اجازه بدم بیاد داخل. فوری تو حیاط رفتم. _ سلام. با لبخند نگاهم کرد. _ سلام، خوبی؟ فقط خدا می‌دونه که همین لبخند ساده چه بلایی سر قلب من میاره.‌ نگاهی به چهره‌ی خستش انداختم و جلو رفتم. کیفش رو از دستش گرفتم. _ خسته نباشی. _ خسته که هستم؛ اما یکم استراحت کنم در میاد. _ رضا اومده؟ _ آره بالاست. _ با آقا سید حرف زدم‌، قرار شد از فردا بیاد ببردتون مدرسه. _ فردا که پنجشنبه‌س! _ اصلاً حواسم نبود. بهش زنگ می‌زنم میگم از شنبه. _ میگم کلاً کنسلش کن. فعلاً که من تنهام، خودم میرم تا مامان اجازه بده زهره هم بیاد، بعد. کامل چرخید سمتم. _ تو نمی‌دونی چرا مامان‌ نمیذاره زهره بره مدرسه؟ نگاه کردن تو چشم‌هاش وقتی می‌خوام دروغ بگم کار سختیه. طوری که شک‌ نکنه، نگاهم رو ازش گرفتم. _ نه. نفس سنگینی کشید. _ مامان هیچ وقت بیخودی کاری نمی‌کنه. هر چی هم می‌پرسم جواب نمیده.‌ نهار چی داریم؟ _نمی‌دونم.‌ رو چه حسابی اومدم تو حیاط! هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سمت خونه رفت. _ بیا تو هوا سرده. _ علی یه سوال بپرسم؟ کفشش رو درآورد. _ بپرس! _ چرا ناراحت شدی من با عمو رفتم بیرون؟ _ ناراحت شدم چرا نگفته رفتی. _ دیروز به خاله گفتم، گفت تو از همه چیز خبر نداری! سرش رو چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.‌ معنی نگاهش رو نفهمیدم وکمی هول شدم. _ چی شد؟ ابروهاش رو بالا داد. _ به کی گفتی؟ _ به خا... مامان. نگاهش روم طولانی شد که سرم رو پایین انداختم. آروم با دستش چند ضربه به پاش زد. _ ببخشید، حواسم نبود. _ بیا برو تو هوا سرده. از کنارش رد شدم‌ و وارد خونه شدم. صدای خاله از تو آشپزخونه اومد. این یعنی رضا رو آروم کرده. _ اومدی علی جان؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت42 🍀منتهای عشق💞 پایین پله‌ها با دیدن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ سلام‌ مامان. _ سلام‌ عزیزم‌، خسته نباشی.‌ کیف علی رو کنار جاکفشی گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله با دیدنم لبخند زد و آهسته گفت: _ سیاستت هم به مادرت کشیده. ممنون که معطلش کردی. _ چی شد! راضی شد؟ _ به اون‌ ربط نداره که راضی بشه! بحث علی با رضا‌، زمین‌ تا آسمون فرق می‌کنه. نشوندمش سر جاش. تو هم دیگه با زهره بحث نکن. _ من بحث نکردم به خدا، خودش شروع کرد.‌ میگه به خاطر من کتک خورده، تا من کتک نخورم بیخیال نمیشه. _ بیخود کرده! امروز بردمش مشاوره؛ گفت باید به برادرش بگی. ‌به خدا اگر کاری کنه، دیگه ملاحظه‌اش رو نمی‌کنم و همه چی رو میذارم کف دست علی. _ چی رو میذاری کف دست من؟ هر دو به علی که حوله روی صورتش بود و وارد آشپزخونه می‌شد، نگاه کردیم.‌ حوله رو برداشت و سمتم گرفتم. کاری که من براش ضعف می‌رفتم و علی طبق عادت انجام‌ می‌داد. حوله رو گرفتم. _ هیچی. علی سؤالی مادرش رو نگاه کرد. _ هیچی؟ _ اگر لازم باشه بهت میگم. مادر و دختریه. صداش رو بالا برد. _ بچه‌ها بیاین نهار. علی روبروی خاله ایستاد و صورتش رو بوسید. _ ببخشید دخالت کردم. خاله لبخند عمیقی زد و سمت اجاق گاز رفت. بعد از آویزون کردن حوله، برای چیدن سفره به خاله کمک‌ کردم. بعد از خوردن نهار، زهره شروع به شستن ظرف‌ها کرد. از این‌ موقعیت استفاده کردم و کتاب‌هام رو از بالا به پایین‌ آوردم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه توی اتاق خاله گذاشتم. شب تا صبح کنار خاله موندم و بالا نرفتم.‌ بعد از نماز صبح دوباره به رختخواب رفتم.‌ سر میلاد رو که روی بالشت من گذاشته بود، صاف کردم و دوباره خوابیدم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای آروم‌ِ مامان گفتن علی اومد و خاله پتو رو روی سرم‌ کشید‌. _ اینا چرا پایین خوابیدن! _ میلاد نصفه شب اومد. رویا هم با زهره حرفش شده، نمیره بالا. علی جان امروز دیر نکن! به موقع بریم. _ کار من که دست خودم نیست. _ دلم‌ نمی‌خواد بهونه دستشون بدم. _ ان شاءالله که هیچی نمیشه. صبحانه داریم؟ _ آره مادر، آماده کردم.‌ پنجشنبه که هیچ کس مدرسه نمیره، باید تنها بخوری. _ بهتر، باهات حرف دارم. صداشون رو که نشنیدم، سرم رو از پتو بیرون آوردم.‌ روسریم‌ رو روی سرم انداختم. گوشم رو تیز کردم تا حرف‌هاشون رو بشنوم. _ می‌خوای چکار کنی مامان؟ _ بدجور گیر افتادم. _ به رویا نگفتی؟ _ نه! دوست ندارم بره زیر دست‌ سوری. _ خودشم باید نظر بده. _ خودش بیخود کرده! هر چی من بگم باید بگه چشم. سنی نداره بچم. _ چی بگم‌ من! خودتون بهتر می‌دونید. _ من براش لباس خریدم. بعد از ظهر اگر دیدی لباس‌های عموت رو پوشیده، بهش بگو عوض کنه. با من بحث می‌کنه ولی رو حرف تو حرف نمیاره. _ تو هر کاری بگی من‌ می‌کنم؛ ولی به نظرم اشتباه می‌کنی. _ علی جان؛ شب که رفتیم‌ اونجا، نذار با مهشید و محمد تنها بشه. _ با محمد که غلط می‌کنه تنها بشه. با مهشیدم نمیذارم؛ میگم کنار شما بشینه. _ دلم‌ خیلی شور میزنه! احساس می‌کنم هر چی فتنه‌س جمع شده تو این‌ مهمونی. _ به دلت بد راه نده، هیچی نمیشه. _ چاییت یخ کرد. چی رو باید به من بگن! اصلاً من با محمد چکار دارم؟ یعنی عمو می‌خواد من رو با خودش ببره که خاله گفت نمی‌خوام بیافته زیر دست سوری!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت43 🍀منتهای عشق💞 _ سلام‌ مامان. _ سل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو ظهرِ و من هنوز درگیر حرف‌هایی هستم‌ که صبح شنیدم. جرأت پرسیدن از خاله رو هم ندارم، چون از فال گوش ایستادن خیلی بدش میاد. زهره از پله‌ها پایین اومد و با دیدن من پشت چشمی نازک کرد. خاله از اتاق صدام کرد: _ رویا بیا لباست رو بپوش، اتو زدم. ایستادم تا سمت اتاق برم که زهره گفت: _ ما که آدم نیستیم! رویا جونت آدمه. خاله با لباسی‌که دیروز برام خریده بود، بیرون اومد. _ برای تو هم اتو زدم.‌ _ چرا رویا باید لباس نو بپوشه من کهنه؟ _ کهنه کجا بود! اونم تازه گرفتم. _ تازه‌ی رویا مال دیروزه، تازه‌ی ما مال چهار ماه پیش. _ زهره تو رو خدا اعصاب من رو خراب نکن؛ به اندازه کافی استرس شب رو دارم! لباس رو گرفت سمتم و کلافه گفت: _ بیا بپوش دیگه! _ خاله زود نیست! تازه ساعت دو شده. ما شام دعوتیم. _ مادرجون دیشب زنگ زد؛ گفت به جای جمعه، پنجشنبه بریم. تأکید کرد تا ساعت چهار اونجا باشیم. لباس رو از دستش گرفتم و تو اتاقش رفتم. زهره هم پشت سرم وارد شد تا لباسی که خاله براش اتو زده بود رو برداره که صدای رضا رو اومد. _ زهره، بیا! زهره قیافش رو درهم کرد و سرش رو از اتاق خاله بیرون برد. _ چی میگی؟ _ بیا کارت دارم. _ برو بابا... رضا از نبود خاله استفاده کرد، بازوی زهره رو گرفت و بیرون کشید. _ هوی... چته! هر دو داخل حمام‌ رفتن و در رو نیمه باز گذاشتن. _ این چی بود دیروز بالا گفتی؟ _ چی گفتم؟ _ زهره من قشنگ شنیدم‌، انکار نکن! _ چیه! رگ‌ غیرتت زده بالا. اولاً به تو ربطی نداره. دوماً تو اگر انقدر بچه مثبتی، با مهشید قرار کوه نمیذاشتی، دانشگاهت رو بپیچونی. _ اولاً، من پسرم تو دختر. دوماً، کوه نبود کافه بود. سوماً، دختر عمومه و باید یه چیزی بهش می‌گفتم. زهره با حرص گفت: _ چهارماً، اون‌ چیز قرار ازدواجه!؟ رضا عصبی گفت: _پنجماً، الان که علی بیاد بهش میگم ببینم حال کی رو می‌گیره، من یا تو! هر دو ساکت شدن.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت44 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو ظهرِ و
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره خاله چقدر زحمت بچه‌هاش رو کشیده ولی الان خستگی به تنش می‌مونه‌. _ رضا چرا گیر دادی به من!؟ مامان فهمید گفت دیگه ادامه نده، منم‌ گفتم‌ چشم! مدرسه که نمیذاره برم! پیش مشاور هم بردم. من یه غلطی کردم صدام رفت بالا، تو فهمیدی. دیگه دست از سرم برنمی‌داری! _ خاک بر سرت. _ باشه خاک‌ بر سرم. دستمو ول کن شکست، اینقدر فشارش دادی‌! در حمام باز شد و با زهره چشم تو چشم شدم. وارد اتاق شد. لباسش رو برداشت و بیرون رفت. صدای علی که اومد، خنده رو لب‌هام نشست. روسریم‌ رو مرتب کردم و بیرون رفتم. _سلام. نیم نگاهی بهم انداخت. _ سلام. بقیه کجان!؟ _ بالا. _ این لباسیه که عمو برات خریده؟ _ نه اینو مامان دیروز خرید. _ رویا یه چایی بهم بده، سرم خیلی درد می‌کنه. _ قرص هم بیارم؟ _ نه اول چایی می‌خورم، اگر خوب نشدم‌ بعد. سردردم عصبیه. لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. _ به مامان‌ بگو من اومدم.‌ ایستادم و پایین پله رفتم. _ مامان علی اومد. _ باشه الان میایم. مانتوم رو که جلوی در آویزون کرده بودم، پوشیدم.‌ همه حاضر و آماده پایین اومدن. زهره پشت خاله ایستاده بود. علی گفت: _ رضا زنگ بزن یه ماشین بیاد بریم. _ یه ماشین که جا نمی‌شیم! _ میلاد بیاد جلو، رو پای من‌ بشینه. _ بازم زیادیم! من و مامان، رویا و زهره، چهار نفره که نمیشه! زهره پوزخندی زد و من رو نگاه کرد. _ یکی اضافه‌س. اخم‌های علی تو هم رفت و با تشر گفت: _ عِه...نشنوم دیگه از این حرف‌ها! رو به رضا ادامه داد: _ بگو دو تا ماشین بیاد. خاله سمت زهره چرخید و زیر لب چیزی بهش گفت که علی متعجب گفت: _ این چیه تو پوشیدی؟ نگاه همه روی زهره افتاد. زهره نگاهی به خودش انداخت. _ مانتو دیگه! _ یادم نمیاد مانتو به این کوتاهی برات خریده باشم! کی اینو برات خریده؟ خاله که حسابی هول شده بود، گفت: _ من خریدم براش. قرار شد با چادر بپوشه. رو به زهره با حرص گفت: _ برو عوضش کن. اگر علی نبود، عوض نمی‌کرد. غرغر کنون از پله‌ها بالا رفت‌‌. ما همیشه با هم‌ میریم خرید، خاله کی اینو برای زهره خریده! رضا کنارم ایستاد و زیر لب گفت: _کی اینو براش خریده؟ _ نمی‌دونم. جوری که انگار دارم‌ دروغ میگم‌، نگاهم کرد. _ تو نمی‌دونی؟ کیفم رو بالا آوردم و هلش دادم عقب. _ ولم‌ کن بابا. اَه... _ من که تهش رو در میارم. _ چتونه شما دو تا؟ رضا گفتم زنگ بزن آژانس. با چشم‌ و ابرو برام خط و نشون کشید و سمت تلفن رفت.‌ با شنیدن صدای بوق ماشین، همه سمت در رفتیم. خاله گفت: _ رضا و زهره با من‌ میان؛ تو با رویا و میلاد بیا. اونجا هم هر کی زودتر رسید، صبر کنه همه با هم بریم. میلاد چادر خاله رو محکم گرفت. _ من می‌خوام با تو بیام. _ خیلی خب. پس رویا رو تو بیار. احتمالاً خاله رضا رو با خودش برد، تا حرفی جلوی علی نزنه. علی روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من هم عقب پشت سرش. مسیر رو تا نصفه رفته بودیم که علی برگشت سمتم. _ اونجا که رسیدیم کنار مامان بشین.‌ ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت: _ هیچ جای دیگم نمیری! چون حرف‌های صبحشون رو شنیده بودم، منظورش از جای دیگه رو فهمیدم. _ باشه. صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از جیب کت مشکی رنگش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد. _ جانم مامان! _ چشم حتماً. رو به راننده گفت: _ جلوی یک شیرینی فروشی بایستید؛ کار دارم. راننده به درخواست علی ماشین رو نگه داشت. علی پیاده شد و چند لحظه بعد با یک جعبه شیرینی برگشت. یک مهمونی ساده خونه آقاجون رو خاله با استرسش برای همه سخت کرده. استرسی که همه، حتی آقاجون می‌دونه برای چیه. ترس از اینکه دیگه نذارن من به اون خونه برگردم، همیشه خاله رو اذیت می‌کنه. خاله از اول تلاش کرد تا قَیومیت من رو بگیره، اما موفق نشد و قرار بر این شد که من زیر نظر آقاجون با خاله زندگی کنم. بعد از نُه سالگیم؛ حضور علی و رضا، باعث شد تا آقاجون اصرار داشته باشه که من به خونه‌ی عمو برم‌؛ اما برای من همیشه جای سؤال بود که چه فرقی بین خونه عمو با خونه خاله هست؟ خوب اونجا هم محمد هست! اگر قرار به نامحرم باشه، محمد هم نامحرمه! ماشین جلوی در خونه آقاجون نگه داشت. رضا با دیدن ما به خاله که انگار چند دقیقه‌ای می‌شد رسیدن ولی هنوز از ماشین پیاده نشده بودند، اشاره کرد. همه پیاده شدن. علی کرایه ماشین رو حساب کرد و جعبه شیرینی رو دست خاله داد. خاله نیم‌ نگاهی به همه کرد و نگاهش روی من ثابت موند.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ رویا جان، جواب هیچ کس رو نده. _ جواب کی رو ندم! _ همین اول دارم بهت میگم، جواب هیچکس! دو ساعت صبر کن؛ شام بخوریم و برگردیم. میلاد گفت: _ واقعاً دو ساعت؟ الان که هنوز روزه! پس شام‌ چی؟ رضا لپش رو کشید. _ داره به عنوان مثال میگه. علی جدی به میلاد گفت: _ اونجا آبروریزی نکنیا! دَر خونه باز شد. همه سمت دَر چرخیدیم. عمو مجتبی با لبخند گفت: _عِه...‌ شما که رسیدید، چرا جلوی دَر ایستادید! بفرمایید داخل. با تعارف عمو، همه وارد شدیم. طبق معمول من رو بیشتر از بقیه تحویل گرفت.‌ زن عمو سوری هم تو حیاط بود که با حفظ لبخند ظاهری، جلو اومد و با خاله و علی، حال و احوال کرد. رضا به سمت محمد که گوشه‌ی حیاط مشغول درست کردن آتیش بود رفت. به همراه عمو و زن عمو وارد خونه شدیم. حضور عمه مریم و دختر‌هاش جو رو برای ما سنگین کرد. از فوت عمو که عمه زنگ زد خونه و سر مراسمات با خاله بحثش شد‌ و بعد هم قهر کرد، دیگه با هم ارتباط نداشتیم و همدیگه رو نمی‌دیدیم، مگر خونه‌ی آقاجون. پشت سر خاله وارد خونه شدم. سارا و سمانه کنار در ایستاده بودن و طبق معمول به خاله سلام نکردن. خاله سمت اقاجون قدم برداشت و شروع به حال و احوال کرد. زهره هم بدنبال خاله به طرف آقاجون رفت. نگاه پر از نفرت سارا به خاله و پچ پچ کردنش در گوش سمانه و آروم خندیدن تحقیر آمیزشون، ناراحتم کرد. هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حرکت زشتشون رو تحمل کنم. با صدای بلند رو به‌ هر دوشون گفتم: _ درد‌‌ بی‌درمون! همه متعجب از عصبانیت و حرفی که زدم‌، نگاهم کردن به جز زن عمو که به همسرش معنی‌دار نگاه می‌کرد. عصبی ادامه دادم: _ به چی می‌خندید؟ علی که هنوز پشت سرم بود، آهسته گفت: _ برو بشین ادامه نده. برگشتم سمتش، ناراحت گفتم: _ به خاله نگاه می‌کنن، می‌خندن! _ بسه رویا! همه دارن نگات می‌کنن؛ برو بشین. _ یعنی اینا... بازوم‌ رو گرفت و به جهت مخالف هلم داد و عصبی زیر لب گفت: _ برو بتمرگ‌ کنار مامان! نگاه عمو روی دست علی بود. اگر علی جلوم‌ رو نمی‌گرفت، امروز اساسی حال همشون رو می‌گرفتم.‌ عمه با نگاه، دخترهاش رو شماتت کرد و رو به خاله گفت: _ علیک سلام رویا خانم! سلام کردن یادت ندادن؟! اسم‌ من رو می‌گفت؛ ولی مخاطبش خاله بود. خاله هیچ وقت جواب عمه رو نمی‌داد. نباید بی‌جواب بزارمش. با لبخند نگاهش کردم. _ آدم سلام‌ نکنه خیلی بهتره تا مسخره کنه. با آرامش از گوشه چشم‌ نگاهم کرد. _ اینا همه از تربیته، دختر جان. _نه که شما خیلی موفق بودید! سنگینی نگاه علی رو احساس کردم که محکم و جدی گفت: _ رویا برو بشین پیش مامان! علاقه‌ی بیش از حد خانم‌جون و آقاجون باعث شده تا از هیچ کدوم از رفتارهای من ناراحت نشن. کنار هم نشسته بودن و با عشق نگاهم می‌کردن. _ سلام دختر عزیزم. بیا پیش ما ببینم! رو به جمع با صدای بلند سلامی گفتم؛ هر دوشون رو بوسیدم و بینشون نشستم.‌ خاله دلخور نگاهم کرد. علی با عمو که کمی از رفتارش ناراحت شده بود، مشغول شد. عمه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. رو به خانم‌جون گفتم: _ چرا ما رو با عمه اینا دعوت می‌کنید! _ چون دوست دارم بچه‌هام‌ دور هم جمع شن. خواست خدا این بوده که دو تا پسرهام پیشم نباشن. کاش جواب عمت رو نمی‌دادی! _ یه دونه نمیزنه تو دهن دختراش! متأسف سرش رو تکون داد. علی با چشم اشاره کرد که پیش خاله بشینم. خواستم بلند بشم که آقاجون گفت: _ اونجا خوبی؟ نگاهی به چهره‌ی پر از غصه‌ش انداختم. _ بله خوبم. _ اذیت نمیشی؟ _ نه خیلی هم خوش می‌گذره. _ چند شب پیش علی، برای چی داد و بیداد می‌کرد؟ متعجب پرسیدم: _ شما از کجا می‌دونید؟ نفس سنگینی کشید. _ اونش مهم نیست. می‌خوام بدونم سر تو داد میزده یا نه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه با من نبود. _ با کی بود پس؟ درمونده به خاله نگاه کردم. نباید از اون خونه حرف بیرون بیارم. الان باید چی بگم! _ با رضا. _ سر چی؟ _ من نفهمیدم. معنی‌دار نگاهم کرد و سکوت کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت46 🍀منتهای عشق💞 _ رویا جان، جواب هیچ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مهشید با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.‌ ظرف رو جلوی خاله گرفت. _ سلام زن عمو، خوش اومدید. خاله پرتقالی از ظرف برداشت و توی بشقابش گذاشت. _ سلام‌ عزیزم. دستت درد نکنه. مهشید سمت علی رفت. علی با دست اشاره کرد که نمی‌خوره‌.‌ بعد از تعارف به زهره و میلاد، به طرف من اومد.‌ از اینکه می‌دونم با رضا قرار ازدواج گذاشتن، حس خوبی دارم. زن عمو زیاد از من خوشش نمیاد و این حس رو گاهی به مهشید هم انتقال میده؛ به خاطر همین‌ مهشید یکی در میون به من محل میذاره.‌ دست دراز کردم و خیاری از ظرف برداشتم. مهشید خواست بره که خانم جون از تمام میوه‌های توی ظرف برداشت و توی بشقابم گذاشت. _ ممنون. این همه که نمی‌تونم بخورم! _ چرا نتونی! ماشالله جوونی، بخور مادر. در مقابل چشمان حیرت زده‌ی همه، زهره وارد اتاقی شد که سارا و سمانه رفته بودن. بعد از لحظاتی تنها من بودم که با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردم، چون خیلی زود بقیه بیخیال شدند و هر کی مشغول کار خودش شد. مهشید ظرف میوه‌ی کوچیکی رو برداشت و به حیاط رفت. آقاجون نگاهی به جمع انداخت و رو به میلاد گفت: _ میلاد برو تو حیاط با دوچرخه‌ات بازی کن.‌ دوچرخه رو آقاجون برای میلاد گرفته بود، ولی خاله اجازه نداد که میلاد دوچرخه رو به خونه ببره و از آقاجون خواست که هر وقت میایم اینجا، میلاد باهاش بازی کنه. میلاد با چشم‌های مظلومش به علی نگاه کرد. علی زیر لب برویی گفت و میلاد با خوشحالی سمت حیاط دوید. آقاجون‌ نگاهی به جمع انداخت و رو به خاله گفت: _ فقط زحمت بزرگ‌ کردن بچه‌ها، گردن پدر و مادر می‌مونه. دختر و پسر، اول و آخر باید ازدواج کنن برن سر خونه زندگیشون. چرا برای علی زن نمی‌گیری؟ دلم یکباره پایین ریخت. خاله که انگار می‌دونست ادامه بحث به کجا کشیده میشه گفت: _ می‌گیره ان‌شالله. آقاجون با دلخوری گفت: _ این جواب یعنی به من ربطی نداره!؟ خاله از حرف آقاجون کمی جا خورد‌. _ نه این چه حرفیه که می‌زنید! شما بزرگتر ما هستید. _ بزرگتری که به بزرگتری قبولش نداری! _ شما از چیز دیگه‌ای حتماً ناراحتید. _ من از هیچ چیز ناراحت نیستم. حرفم اینه؛ چرا علی زن‌ نداره؟ علی که تا اون لحظه فقط نگاه می‌کرد، گفت: _ آقاجون من خودم تمایل به ازدواج ندارم. _ تو خیلی بیخود کردی که تمایل نداری! سی سالته.‌ ازدواج سنت پیامبره. خاله درمونده گفت: _ یه چند تا دختر براش در نظر گرفتم، ان‌شالله اقدام می‌کنم. با دلهره به خاله نگاه کردم. کی رو در نظر گرفته! _ الان وقت زن گرفتن برای رضاست نه علی؛ یکم عجله کن! _ چشم. _ اصل این مهمونی برای گفتن این حرف‌ها نیست. باید سنگینی زندگی رو از روی دوش علی برداری. نمیشه که همش کار کنه، خرج خواهر و برادرهاش رو بده! پس آینده‌ی خودش چی میشه؟ خاله سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت: _ حق با شماست. علی کلافه از حرف‌های آقاجون، دستش رو روی دسته‌ی مبل مشت کرده بود. _ اولین بار رو خودم از روی دوشش برمی‌دارم. خاله و علی کنجکاو به آقاجون نگاه کردن. _ امروز دعوتتون کردم؛ چون مجتبی، رویا رو برای محمد از من خواستگاری کرده. سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. پس برای همین خاله صبح تأکید داشت که من پیش محمد نرم! خاله فوری گفت: _ آقاجون رویا بچس، همش هفده سالشه! الان وقت ازدواجش نیست. _ ازدواج نه؛ فعلاً نامزدش می‌کنیم میره خونه‌ی عموش. درسش که تموم شد، خونه جدا می‌گیریم برن‌ سر خونه زندگیشون. بغض توی گلوم گیر کرد. من اصلاً محمد رو دوست ندارم! خواستم حرف بزنم که علی با نگاه بهم فهموند برم‌ تو حیاط. نباید اجازه بدم‌ برای من‌ تصمیم بگیرند. _ آقاجون من دوست دارم خونه‌ی خاله بمونم. لبخند مهربونی زد. _ فعلاً می‌مونی. _ فعلاً نه برای... خاله گفت: _ رویا یه دقیقه برو بیرون، بزار بزرگترها خودشون حل میکنن. _ خاله زندگی منه... علی با تشر گفت: _ رویا مامان با شما بود! گفت بری تو حیاط. به ناچار ایستادم و سمت حیاط رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کلافه و عصبی از اینکه نذاشتن خودم حرف بزنم، وارد حیاط شدم. میلاد با دوچرخه مشغول بازی بود. رضا و مهشید و محمد کنار هم آهسته صحبت می‌کردن. محمد با دیدن من لبخند زد. چند قدمی به سمتم برداشت که با اخم‌های تو هَمِ من روبرو شد. کمی جا خورد، اما به حرکتش ادامه داد. توی یک قدمیم ایستاد. _ سلام. خوبی!؟ نتونستم سردی رو از صدام حذف کنم.‌ _ خوبم. _ ابروهات چرا گره خورده؟ مثل همیشه شاداب نیستی! چیزی شده؟ _ محمد حوصله ندارم؛ خواهش می‌کنم برو. هم دوست ندارم نزدیکم بمونه، هم استرس اومدن علی رو دارم؛ اون هم با توجه به تأکیدی که صبح مامان بهش کرده بود که «نذار رویا با محمد تنها بشه» و علی خیلی قاطع گفته بود «با محمد که غلط می‌کنه تنها بشه». اگر الان علی بیاد بیرون، مطمئناً ناراحت میشه. جدا از اینکه حتماً دعوام می‌کنه، دوست ندارم ناراحتش کنم. _ یعنی نمیشه باهات چند کلام حرف زد! در رابطه با مطلبی که فکر می‌کنم تو خونه بهت گفتن. _ من همون جا هم گفتم نه... در خونه باز شد و علی بیرون اومد. با دیدن محمد که رو به روی من ایستاده بود، ابروهاش به هم گره خورد. چشم غره‌ای بهم رفت که فوری سرم رو پایین انداختم. رو به محمد گفت: _ کاری داری؟ محمد که انگار از قبل آماده این برخورد بود، گفت: _ دارم با رویا حرف می‌زنم. علی ابروهاش رو بالا داد و سؤالی اما پر تهدید پرسید: _ اون وقت با اجازه کی!؟ _ با اجازه آقاجون. علی حرفی نزد، ولی آنقدر خیره به محمد نگاه کرد تا محمد تسلیم شد و بدون اینکه حرفی بزنه، پیش رضا و مهشید رفت. علی نیم نگاهی به رضا و مهشید که الان به خاطر حضورش، کمی از هم فاصله گرفته بودند انداخت و نگاهش رو به من داد. منظورش رو از نگاه خیرش، کاملاً درک کردم. فوری گفتم: _ من باهاش حرف نزدم؛ خودش اومد جلو. یک قدم بهم نزدیک‌تر شد. سرش رو کمی پایین آورد و با آروم‌ترین تون صدای ممکن گفت: _ مگه قرار نبود پیش مامان بشینی؟ _ می‌خواستم پیشش بشینم، آقاجون نذاشت. _ رویا من کاری ندارم که کی نذاشت؛ من چی به تو گفته بودم! _ گفتی کنار مامان بشینم. کمی عقب رفت. _ خوب همین الان برو تو، کنار مامان بشین. یک کلمه هم حرف نمی‌زنی! جواب منفی رو که خودت توی خونه با حاضر جوابی و پررویی دادی، مامان هم بهشون داد. دیگه ادامه نمیدی! تهدید صداش بیشتر شد. _ یه دفعه دیگه ببینم؛ خواسته یا ناخواسته با محمد همکلام شدی، من می‌دونم با تو! فهمیدی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ فهمیدم. _ آفرین. برو پیش مامان بشین، از کنار مامان تکون هم نمی‌خوری! دو ساعت دیگه تحمل کنی، میریم خونه. مثل دفعه‌های پیش نکن رویا! هر بار دور هم می‌شینیم و اینجا مهمونیه، تو خرابش می‌کنی. این پدربزرگ و مادربزرگ، دلشون به تو خوشه. _ هیچی نمیگم. تأکیدی گفت: _ امیدوارم! با سر به دَر اشاره کرد. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. زن‌عمو لبخند ریزی گوشه لب‌هاش بود، هر چند سعی می‌کرد پنهانش کنه، اما چون روی کل صورتش نقش بسته بود کار بیشتری از دستش بر نمی‌اومد. عمو کنار آقاجون نشسته بود و آهسته در گوشش صحبت می‌کرد. خاله طبق معمول تنها به زمین خیره شده بود. با دیدن من لبخند کمرنگی زد. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. _ خاله من زن محمد، نمیشما! _ می‌دونم خاله جان، گفتم نه. _ اگر بذارید خودمم میگم! _ نه تو حرف نزن زشته. از چشم من می‌بینند. دَر خونه باز شد. علی و پشت سرش رضا و بقیه وارد‌ خونه شدن. سارا و سمانه از ترس من، دیگه جرأت نگاه کردن به خاله رو هم ندارن. محمد پیش زن‌عمو رفت. زیر چشمی نگاهش کردم.‌ کنار گوش زن‌عمو حرفی زد و پَکَر به من نگاه کرد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم که متوجه نگاه چپ‌چپ علی شدم. کمی به خاله نزدیک‌تر شدم و به فرش نگاه کردم.‌ خانم‌جون گفت: _ رویا جان چرا نشستی اون جا! بیا پیش خودم‌. دلم برات تنگ شده عزیزم. خاله لبخند زد و آهسته گفت: _ پاشو برو اون جا. زیر لب گفتم: _ علی گفت پیش شما بشینم. پنهانی لبش رو به دندون گرفت. _ پاشو رویا، آبروریزی نکن! _ من نمیرم‌. اولاً که می‌خوان حرف محمد رو بزنن؛ بعد هم علی گفته نرم. چنگی به چادرش زد و خیره نگاهم کرد. _ الان عمه‌ت دوباره یه حرفی می‌زنه، پاشو برو! _ نمیرم. درمونده به علی نگاه کرد. رو به خانم‌جون‌ گفت: _ الان این‌ پرتقال رو می‌خوره میاد. شروع به پوست کندن پرتقال کرد. خانم جون مثل همیشه حتی ذره‌ای از من ناراحت نشد. پوزخند گوشه‌ی لب‌های عمه رو اعصابم‌ بود.‌ _ وقتی یه بزرگ‌تر یه کاری به آدم میگه باید گوش کرد. مادربزرگت میگه بیا این از شعور اجتماعی به دوره! _ عمه شما واسه کمبود شعور اجتماعی به دخترات نگاه کنی بهتره! همه اینجان، اون دو تا رفتن تو اتاق. خیره و عصبی نگاهم کرد که خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و زیر لب گفت: _ بس کن‌ رویا. عمو با صدای بلند خندید و سمتم اومد. _خدا فاطمه خانم رو بیامرزه. رویا که حرف می‌زنه انگار خودشِ. عمه با حرص گفت: _ تا زمانی که رویا بی‌ادبی کنه، شما بهش بخندید، وضع همینه. _ من کی بی‌ادبی کردم! شما گفتید... با صدای علی حرفم‌ نصفه موند. _ بس‌ کن! نگاهی بهش انداختم. با تهدید اما نرم‌ نگاهم کرد.‌ عمو جلو اومد و دستم‌ رو گرفت. _ بلند شو بیا پیش خانم‌جون؛ کم دل مادر من رو آب کن. _ میام‌ عمو بذار پرتقال بخورم. _ اون جا هم‌ پرتقال هست. پاشو بیا. به‌ اجبار باهاش همراه شدم. کاش علی موقعیتم‌ رو درک‌ کنه و از اینکه کنار خاله نَنشستم ناراحت نشه! عمو تا کنار خانم جون دستم رو رها نکرد.‌ _ بشین، چقدرم ناز داره برای ما. بی‌میل نشستم. خاله کنار گوش علی حرفی زد و علی فقط نگاهم کرد. خانم جون طوری که فقط من بشنوم گفت: _ چرا به محمد حرف نزده، جواب نه دادی!؟ نگاهم رو از علی گرفتم و به خانم‌جون دادم. _ من می‌خوام درس بخونم. _ عموت که‌ گفت؛ با درس خوندنت مشکل ندارن. درست که تموم شد عقدتون میکنن. نیم نگاهی به علی که کلافه بود و اما دیگه نگاهم نمی‌کرد، انداختم. _ آخه دیگه حواسم پرت می‌شه. رد نگاهم‌ رو گرفت. _ از چیزی می‌ترسی؟ متوجه منظورش شدم. فوری سرم رو تکون دادم و گفتم: _ نه! _ مطمئن باشم این جواب نه به اجبار نبوده! _ اجبار کی آخه؟ _ نمی‌دونم، یه حرف‌هایی رد و بدل شده و شنیدم؛ که نه تنها حس من، بلکه حس همه این رو میگه که تو تحت فشار نه گفتی. _ تو این چند دقیقه چقدر حرف زدن! خانم‌جون من می‌خوام‌ بعد دیپلم برم دانشگاه، بعد اونم برم‌ سرکار؛ دستم‌ که تو جیب خودم رفت اون موقع به ازدواج فکر کنم. لبخند روی لب‌هاش نشست. _ محمد با هیچ کدوم اینا مخالف نیست. خیلی هم دوستت داره. قبل از اینکه بیایید، کلی التماس من کرده که با تو حرف بزنم. عجب گیری افتادم! کاش می‌تونستم بهشون بگم که من علی رو دوست دارم. 💞🍀      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت49 🍀منتهای عشق💞 _ فهمیدم. _ آفرین. ب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ می‌شه که این سکوت رو یه نور امید برای محمد حساب کنم؟ _ نه خانم‌جون. جواب من همون نه‌اییِ که اول گفتم. _ ولی من بهت فرصت می‌دم بیشتر فکر کنی. به خاله که از نگرانی دست‌هاش رو به هم می‌مالید نگاه کردم. _ می‌شه من برم سر جام؟ _ انقدر با ما بهت بد می‌گذره؟ _ نه! اتفاقاً من شما رو خیلی دوست دارم ولی اون جا راحت‌ترم. _ حالا یکم پیش ما ناراحت باش. درمونده چشمی گفتم و به خاله نگاه کردم.‌ برای اینکه از نگرانی درش بیارم، لبخندی بهش زدم. عمو تو فاصله‌ی بین من و خانم‌جون نشست. محمد هم کنارش نشست و شروع به پوست کندن پرتقال کرد. نگاهم رو دوباره به علی دادم. سرش پایین بود‌. چه مهمونیِ عذاب آوریه! پیش‌دستی که پرتقال پوست کنده داخلش بود، جلوی صورتم گرفته شد. عمو با لبخند گفت: _ اینم پرتقال. به محمد که دستش رو با دستمال خشک می‌کرد نگاه کردم.‌ پرتقال رو اون برام پوست کنده. _ ممنون عمو میل ندارم.‌ _ خودت گفتی می‌خوای پرتقال بخوری! _ پشیمون شدم، خیار می‌خورم. محمد فوری خیاری برداشت تا پوستش رو بگیره. دست دراز کردم و خیاری از توی ظرف میوه روبروم برداشتم. _ من خیار با پوست دوست دارم. بی‌اهمیت به نگاه‌شون شروع به خوردن خیار کردم. کاش یکی من رو از اینجا نجات می‌داد. عمو از دستم دلخور شد اما من فقط علی برام مهمه. میلاد با عجله وارد خونه شد. _ رضا یه دقیقه میای؟ رضا که انگار به زور داخل اومده بود، با اخم گفت: _ نه، مگه من همسن توأم بچه! از خدا خواسته ایستادم. _ میلاد من الان میام.‌ بدون توجه به نگاه همه سمت میلاد رفتم. وارد حیاط شدم و نفس راحتی کشیدم. میلاد با ذوق دوچرخه‌ش رو نشونم داد. _ ببین چی کار کردم. با دیدن دوچرخه که میلاد اجزاش رو از هم جدا کرده بود، چشم‌هام گرد شد. کفش‌هام رو پوشیدم و سمتش رفتم. _ چی کار کردی تو! _ خودم بلدم‌ درست کنم. _ با چی بازش کردی!؟ _ با ابزار آقاجون. _ دیوونه اگر بببینن دعوات می‌کنن! _ مال خودمه، به کسی چه ربطی داره؟ _ مال توعه که باهاش بازی کنی؛ نه این‌که داغونش کنی! برو بدون اینکه کسی بفهمه، به علی بگو بیاد درستش کنه. _ خودم بلدم. _ درست کن‌ ببینم! زینش رو برداشت و تلاش کرد تا ببندش. اما موفق نبود. _ میلاد تا کسی ندیده، برو به علی بگو بیاد درستش کنه. چشم‌هاش پر اشک شد. _ می‌ترسم. بغلش کردم و اشکش رو پاک کردم.‌ _ گریه نکن. اصلاً فدای سرت. _ برم‌ به محمد بگم بیاد؟ _نه! اون بلد نیست.‌ بذار ببینم من می‌تونم درستش کنم. زین رو سرجاش گذاشتم و به سختی پیچ زیرش رو بستم. میلاد ذوق زده گفت: _ پدالشم بزن. پیچ‌هاش رو گذاشتم لب باغچه، الان برات میارم. پیچ‌ها رو ازش گرفتم‌ و به زحمت شروع به بستن پدال‌هاش کردم. _ کی به این روغن زده؟ تمام دستم سیاه شد. _ من زدم. می‌خواستم تند بره. پدال‌ها رو هم‌ بستم و نگاهی به زنجیر در رفته‌ش کردم. _ این دیگه فکر نکنم کار من باشه! بذار من که رفتم داخل، علی رو صدا کن برات جا بندازه. _ آخه دعوام می‌کنه. _ راستش رو نگو که دعوات کنه. بگو خودش در رفت. _ دروغ یادش میدی! با دیدن علی هول شدم و فوری ایستادم. میلاد پشت من پناه گرفت. علی به صورتم اشاره کرد: _ این چه وضعییه! 💞🍀      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت50 🍀منتهای عشق💞 _ می‌شه که این سکوت ر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ داشتم‌ دوچرخه‌ی میلاد رو درست می‌کردم. میلاد گفت: _ داداش من گفتم بگیم محمد بیاد، رویا قبول نکرد. نگاهش رو به میلاد داد. _ خیلی کار خوبی کرده. تو مگه با دوچرخه جنگ داری آخه! نشست و زنجیر رو جا انداخت. _ بشین پا بزن بببینم در نمی‌ره! میلاد فوری نشست. جوری پا زد و خوشحالی کرد که انگار نه انگار خودش خرابش کرده بود. علی گفت: _ برو دست و صورتت رو بشور. _ علی نمی‌شه بریم؟ _ شام نخورده که نمی‌شه. _ اینا گیر دادن به من. _ دیدم‌. رویا صد بار گفتم خودت جواب نده! بگو هر چی مامانم بگه.‌ _ آخه اگر من جواب ندم، اینا میگن سکوت یعنی راضی هستی. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو کاریت نباشه. یک کلمه بگو هر چی مامانم بگه. وقتی می‌پری به عمه هر چی دلت می‌خواد میگی، در واقع داری مامان رو خراب می‌کنی. اون دهنتو ببند! دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. _ یه دونه از اون چشم الکی‌ها که میگی الانم بگو، بذار حداقل دلم خوش باشه. _ چشم. _ برو تو پیش مامان بشین‌. یه کاری نکن مهمونی زهر مار این پیرزن پیرمرد بشه. _ مگه من... با نگاهش حرفم نصفه موند و دوباره چشمی گفتم و سمت خونه رفتم. _ کجا! چرخیدم سمتش. _ خودت گفتی برم داخل! به دستشویی کنار حیاط اشاره کرد. _ دست و صورتت رو بشور بعد برو. پا کج کردم و سمت دستشویی رفتم. تو آینه‌ی کوچکش نگاهی به صورتم انداختم. پیشونی و بالای لبم سیاه شده بود. به سختی با آب صابون پاکشون کردم و بیرون رفتم‌. علی میلاد رو روی دوشش نشونده بود و کمک می‌کرد تا بالای درخت بره. نگاه پر‌حسرتی بهش انداختم و وارد خونه شدم. نمی‌دونم مهشید به رضا چی گفت که رضا تا آخر شب گاهی با خشم به من نگاه می‌کرد. شاید از این که من نه گفتم یا خاله جواب قطعی رو داده ناراحته. هرچی باشه قصد ازدواج با مهشید رو داره؛ هر چند که سن هردوشون کمه، اما بالاخره نیتی دارند که با جواب منفی من، احتمال داره مهشید هم نتونه جواب مثبت بده. من نمی‌تونم زندگی خودم رو فدای زندگی دیگران کنم. نیم نگاهی پنهانی به علی که بعد از من اومده بود، انداختم. تمام هوش و حواسم پیش علیِ.‌ خاله گفت چند نفری رو براش در نظر گرفتن؛ یعنی کیه این دختر! می‌خواد براش بره خواستگاری؛ چرا حواسشون به من نیست! چرا هیچ کس از اعضای خانواده به من و علی فکر نمی‌کنه! چرا آقاجون قصد داره من رو از اون خونه بیرون بکشه! بعد از خوردن شام، دخترای عمه شروع به شستن ظرف‌ها کردن. نمی‌دونم بعد از اون رفتارشون؛ تو اتاق عمه چی بهشون گفت که از اتاق بیرون نیومدند و وقتی هم که اومدند به خاله نگاه نمی‌کردن. مامان شیفت کاری علی رو برای فردا بهانه کرد و قصد رفتن کرد. از همه خداحافظی کردیم. از ترس تهدید علی تو حیاط، برای خداحافظی هم به محمد نگاه نکردم. زن‌عمو برعکس لحظه‌ی ورودمون، برای خداحافظی حسابی با خاله گرم‌ گرفت. فکر می‌کردم که عمو مجتبی از دست من و خاله ناراحت شده باشه و دیگه بهمون محل نده، اما برای برگشت اجازه نداد با آژانس برگردیم و خودش ما رو رسوند. تقریباً همه روی سر و کله هم نشستیم تا توی ماشینش جا بشیم. تا خونه توی فکر بودم و حواسم به حرف‌های زده شده‌ای بود که وقتی من رو بیرون کردن، گفتن. عمو ما رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. همه وارد خونه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت51 🍀منتهای عشق💞 _ داشتم‌ دوچرخه‌ی میل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 منتظر بودم علی، زهره رو به خاطر صحبت کردنش با دخترهای عمه مریم دعوا کنه؛ اما خبری نبود. به خاطر ناراحتی خاله، شب نشینی همیشگی رو فراموش کردیم و هر کس به اتاقش رفت. دوست داشتم پایین بمونم، اما شرایط طوری نبود که الان حرفی توی خونه زده بشه. وارد اتاق شدم. زهره رختخوابش رو پهن کرد و پتو رو روی سرش کشید تا با من هم کلام نشه. من هم تمایلی به صحبت کردن باهاش ندارم. کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن درس شنبه کردم تا خواب به چشم‌هام بیاد.‌ صدای باز و بسته شدن در اتاقی، حواسم رو به خودش جلب کرد. فوری بلند شدم‌ و از سوراخ کلید دَر، بیرون رو نگاه کردم. رضا بود. دوست داشتم بدونم چی می‌خواد به خاله بگه. روسریم رو روی سرم انداختم و خطر دعوا کردنم توسط خاله رو به جون خریدم و از اتاق بیرون رفتم. آهسته پله‌ها رو دونه دونه و بی‌صدا پایین رفتم. روی پله‌ی نزدیک آشپزخونه نشستم و گوش‌هام رو تیز کردم. رضا گفت: _ مامان، من خیلی وقته دارم به تو میگم مهشید رو می‌خوام! الان که رویا رو به محمد نمی‌دید، مهشید رو هم به من نمیدن! تو رو خدا تا قبل از اینکه کسی حرفی پیش بیاره، بیا برو مهشید رو برای من خواستگاری کن. _ رضا دهنت رو ببند؛ چرا اینقدر بی‌حیا و بی‌چشم و رویی؟ برادرت سی سالشه حرف زن گرفتن نمی‌زنه! تو با نوزده سال حرف ازدواج می‌زنی! _ مادر من! شاید علی توی این چند سال هیچ کس رو نخواسته ولی من می‌خوام. من مهشید رو می‌خوام؛ تو رو خدا یه کاری بکن. _ من اصلاً روم نمیشه به علی بگم تا اون ازدواج نکرده، برای تو اقدام کنیم. رضا عصبی گفت: _ من نمی‌دونم، باید یه کاری کنی. من بدون اون نمی‌تونم. صداش آنقدر بلند بود که فکر می‌کنم تا طبقه بالا هم رفت. سایه بلند کسی از بالای پله‌ها باعث شد تا کمی بترسم. آهسته سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن علی بالای پله که خیره نگاهم می‌کرد، آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم. پله‌ی اول به دوم رو پایین نیومده بود که ناخواسته یک پله به عقب رفتم. متوجه ترسم شد و ایستاد. با صدای پایینی گفت: _ فکر نمی‌کنی کارت زشته! هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. بارها اینجا ایستاده بودم و حرف‌های خاله با بقیه اعضای خانواده رو گوش کرده بودم. این برای اولین بار بود که کسی مچم رو می‌گیره البته به غیر از اون یک بار که رضا فهمید و کلی برامون دردسر شد. سرم رو پایین انداختم. نفس سنگین کشید. _ بیا برو بالا. رد شدن از کنارش جرأت می خواست. تمام جرأتم رو جمع کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. صدای تپش قلبم کلافه‌م کرده بود. هم خجالت کشیدم، هم حسابی ترسیدم‌. وارد اتاق شدم‌. زهره سر جاش نشسته بود. با دیدنم پشتش رو به من کرد و اهمیتی به حضورم نداد. کنار دیوار نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀