eitaa logo
بهشتیان 🌱
34هزار دنبال‌کننده
222 عکس
102 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت فاطمه سلام‌الله: شیعیان و پیروان ما، و همچنان دوست‌داران اولیاء ما و آنان که دشمن دشمنان ما باشند؛ نیز آنهایی که با قلب و زبان تسلیم ما هستند بهترین افراد بهشتیان خواهند بود بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ۱۵۵ ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش گفت: _ نرفتیم که! همین‌جوری اَلکی حرفش رو زدیم. _ الان که دارم فکر می‌کنم‌، می‌بینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید می‌رفتی سربازی تا این‌جوری واسه من نقشه نکشی. رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به‌ من‌ گفت: _ رویا! ببینم یا بشونم از این‌فکرا کردی، اون روز من می‌دونم با تو. _ به من چه! دیدی که گفت، من‌ گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی می‌کنه بعدش من رو دعوا می‌کنید؟ پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت. _ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی. سرچرخوند و نگاهم‌ کرد. _ این‌جوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست. _ من بلبل زبونم‌! من که هر چی می‌گید میگم‌ چشم. خاله برای اینکه ساکتم‌ کنه، گفت: _ الانم بگو چشم‌، تمومش کن. نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم‌. _ چشم. صدای نفس سنگین علی،‍ در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پله‌ها رو بالا می‌رفت، شنیدم. خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت: _ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که می‌خوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.‌ جمله‌ی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کله‌ی میلاد زد: _ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره‌! _ نخر. عمو می‌خره. ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت. میلاد ناراحت گفت: _ تو‌ می‌خری؟ از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم‌: _ من که پول ندارم. _ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد. با تعجب پرسیدم: _ تو از کجا می‌دونی؟ _ تو پارک‌ اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم‌ یه خورده هم خودم گذاشتم‌ روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری. _ اونا رو دادم‌ به خاله.‌ بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمی‌تونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس. رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباه‌ترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاه‌تر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت34 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم. دلم برای خاله می‌سوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واق‍عاً خیلی بی‌فکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته. با کمک خاله سفره‌ی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون‌ هم با لباس مدرسه، اخم‌های خاله تو هم رفت. _ کجا به سلامتی؟! زهره که اصلا فکرش رو نمی‌کرد خاله هم‌چنان سر حرفش باشه، گفت: _ مدرسه دیگه! _ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت. علی رو به خاله گفت: _ چرا نره مدرسه؟ _ چون من میگم. _ کلاً نره؟ _ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم. زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت: _ این‌جوری من از درس‌هام عقب می‌مونم... خاله حرفش رو قطع کرد. _ تو مگه درس هم می‌خونی! به بهانه درس می‌خوای بری ادامه‌ی کدوم غلطت رو بدی. _ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم! خاله عصبی‌تر گفت: _ می‌خوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟ جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد. _ چه خبره اینجا! زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت. _ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش می‌کنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه. _ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون. _ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن. علی رو به من گفت: _ زود‌تر حاضر شو بریم. _حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم. _ زود باش پس. چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. زهره گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. با دیدن من با التماس گفت: _ رویا یه کاری بگم می‌کنی؟ _ چکار؟ _ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام‌ پیش اومده فعلاً نمی‌تونم بیام، قرار رو کنسل کنه. _ چه قراری؟ _ درس خوندن دیگه! لب‌هام رو پایین دادم. _ باشه میگم. با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم. _ بیا دیگه. _ اومدم، ببخشید. نمی‌دونم حرف‌های الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و مرا سپاسگزار اید و کفران نعمت نکنید. سوره بقره آیه ۱۵۲ ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
قسمت اول رمان انلاین ♥️ https://eitaa.com/behestiyan/16 به قلم زیبای 🌹🌱 ❌ڪپے‌وهرگونہ‌انتشار‌حرام❌ 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت35 🍀منتهای عشق💞 شب هم به بهانه‌ی درد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با علی به مدرسه رفتم. انقدر با سرعت راه می‌رفت که گاهی دنبالش می‌دویدم. جلوی در مدرسه ایستاد. _ ببخشید مجبور شدیم تند راه بیایم. تو اداره برام‌ درد سر میشه دیر برسم. _ عیب نداره. _ پول داری؟ سرم‌ رو بالا دادم. دست توی جیبش کرد که فوری گفتم: _ نمی‌خوام‌، مامان برام‌ لقمه گذاشته. برو دیرت نشه. به در مدرسه اشاره کرد: _ تو برو داخل، منم میرم. خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سر کلاس مشغول درس خوندن بودیم که در کلاس باز شد. خانم یوسفی سرایدار مدرسه داخل اومد و رو به معلم گفت: _ معینی، هداوند و نجفی رو خانم‌ مدیر دفتر کار دارن. صدا کردن من و شقایق و هدیه از همین اول خبر بدیست! شقایق خیلی ریلکس کنار گوشم گفت: _ خودت رو نباز، احتمالا خالت اومده مدرسه. جلوی هدیه اصلاً حرف نزن فقط انکار کن. هر سه ایستادیم و از کلاس خارج شدیم. استرس اینکه علی یا زهره هم‌ با خاله اومده باشن، باعث شده بود تا نتونم‌ با بقیه همراه باشم.‌ _ چته! _ می‌ترسم‌ شقایق. _ تو چرا باید بترسی! من باید بترسم با نجفی. من که خیالم‌ راحته این باید بترسه که زهره رو از راه بدر کرده. جلوی دفتر مدیر ایستادیم. با دیدن خاله اون هم به تنهایی، نفس راحتی کشیدم.‌ _ بیاید داخل. هر سه داخل رفتیم.‌ خاله لبخند کمرنگی بهم زد. دوست داشتم‌ کنارش بایستم‌ ولی الان این اجازه رو نداشتم. _ معینی هر چی به مادرت گفتی، یه بار دیگه بگو. نیم‌ نگاهی به خاله انداختم. شقایق با آرنج پنهانی به دستم‌ زد و با کمترین صدای ممکن گفت: _ اصلاً حرف نزن. خانم‌ مدیر متوجه کار شقایق شد و عصبی گفت: _ هداوند و نجفی برید بیرون؛ صبر کنید تا صداتون‌ کنم. هر دو بیرون رفتن. _ در رو هم ببندید. رو به من‌ گفت: _ بیا جلو هر چی به مادرت گفتی رو به‌ منم بگو. _ خانم تو رو خدا ما دنبال دردسر نیستیم. خاله ناراحت گفت: _ چه دردسری! می‌خوام‌ تکلیف زهره معلوم‌ شه.‌ _ تکلیف زهره که معلومه! برید بهش بگید از این‌کارها نکنه. خانم مدیر گفت: _ از کدوم کارها؟ سرم رو پایین انداختم. _ تو از رابطه‌ی زهره با برادر نجفی مطمئنی؟ _ نه خانم، شقایق گفت. _ خیلی خب برو سر کلاست. بگو اون دو تا هم بیان داخل. از دفتر بیرون رفتم. آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود که خانم مدیر به خاله گفت: _ من باز هم بهتون میگم؛ پیشنهاد ما برای حل این جور مسائل، گفتن به پدر خانواده است. الان هم ازتون می‌خوام با برادرش درمیون بذارید؛ هر چند که به مشاوره هم معرفیتون می‌کنم. اگر خاله به علی بگه، چه جنگی میشه توی خونه. از دفتر بیرون اومدم و رو به شقایق و هدیه گفتم: _ خانم مدیر با شما کار داره. هدیه با بغض رو به من گفت: _ من نمی‌دونم تو از کجا فهمیدی! ولی اینو بدون که من هیچ کاره بودم و خودشون با هم آشنا شدن؛ بعد به من گفتن. من بعدش فقط پیغاماشون رو می‌بردم. حس کنجکاویم گل کرد و قدمی سمتش برداشتم. _ چه جوری با هم آشنا شدن؟ زهره که از خونه بیرون نمیاد! همه با هم میریم و با هم برمی‌گردیم. سرش رو پایین انداخت. _ نمی‌تونم بگم. برو از خودش بپرس. شقایق پوزخندی زد و وارد دفتر شد؛ هدیه هم به دنبالش. کاش زهره این کار رو نمی‌کرد و اوضاع مدرسه و خونه رو برای خودش خراب نمی‌کرد. من مطمئنم اگر علی بفهمه، کوتاه نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بدتر از همه اینه که زهره به واسطه‌ی هدیه متوجه میشه که من به خاله گفتم.‌ موندن تو مدرسه عملاً بی‌فایده است، چون اصلاً نمی‌تونم رو هیچ درسی تمرکز کنم. اما چاره‌ دیگه‌ای هم‌ جز موندن ندارم.‌ زنگ آخر که به صدا در اومد؛ کیفم رو به همراه کیف شقایق که هنوز به کلاس برنگشته بود، برداشتم و بیرون رفتم.‌ پشت در دفتر ایستاده بودن‌ و به زمین نگاه می‌کردن. جلو رفتم‌ و کیفش رو بهش دادم. _ خاله‌ی من رفت؟ _ آره ده دقیقه بعد تو رفت. _ نمیذاره بری خونه؟ _ داره با مادرامون حرف میزنه. متعجب گفتم: _ الان اینجان؟ _ آره؛ زنگ زد اومدن.‌ متأسف نگاهش کردم. _ ببخشید به خاطر ما تو دردسر افتادی. سکوت کرد که گفتم‌: _ من دیگه برم‌، کاری نداری. _ برو. پا کج کردم و ازش فاصله گرفتم. الان توی خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرم نیست. با دلشوره و اضطراب سمت خونه می‌رفتم که با دیدن ماشین عمو مجتبی سر کوچه، نفس راحتی کشیدم و به سرعت قدم‌هام اضافه کردم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و پیاده شد. براش دست تکون دادم که متوجه حضورم شد. دست‌هاش رو توی جیبش کرد. به ماشین تکیه داد و با محبت نگاهم کرد. _ سلام عمو. _ سلام عزیزم. چرا تنهایی؟ زهره کجاست! _ یکم مریض احوال بود، مونده خونه. دستم رو که به سمتش دراز بود گرفت. _ برو لباس‌هات رو عوض کن، بریم یه جایی. ناخواسته لبخند از روی لب‌هام محو شد. _ کجا؟ _ برو حاضر شو می‌فهمی. کلید رو توی قفل در فرو کردم و داخل رفتم.‌ یا الله‌یی گفت، پشت سرم وارد شد. _ تو حیاط می‌مونم. زود باش عمو. نگاهی بهش انداختم و چشمی گفتم. خاله چادرش رو روی سرش انداخت. به حیاط اومد و با خوش رویی گفت: _ سلام‌ آقا مجتبی، خوش اومدید. _ سلام، اومدم دنبال رویا. رنگ‌ نگاه خاله نگران شد و به من نگاه کرد.‌ _ خیر باشه؟ _ خیره ان‌شاءالله. رو به من‌ گفت: _ زود باش رویا. کفش‌هام رو درآوردم که خاله آروم گفت: _ یه زنگ به علی بزن.‌ اجازه بگیر، بعد برو. _ اگر گفت نه چکار کنم! مضطرب نگاهم کرد. _ نمی‌دونم به خدا! وارد خونه شدم.‌ هیچ کس پایین نبود.‌ تلفن سیار خونه رو برداشتم و همزمان که شماره‌ی علی رو می‌گرفتم‌ از پله‌ها بالا رفتم. گوشی رو کنار گوشم‌ گذاشتم‌ و وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم‌ فوری گفت: _ من یه بلایی سر تو بیارم که دیگه تو کار من فضولی نکنی. انگشتم رو روی بینیم‌ گذاشتم و لب زدم: _ هیسس. علیِ. صدای دایی تو گوشی پیچید. _ سلام دایی؛ علی نیست؟ _ سلام، سر جلسه‌س. کاری داری به من بگو. _ نه بعداً زنگ می‌زنم. تماس رو قطع کردم. _ الکی میگی علی که من‌ ساکت شم! _ من هر کاری کردم‌ به خاطر خودت بوده.‌ _ تو یه آدم‌ مزاحمی که دوازده ساله تو خونه‌ی ما کنگر خورده لنگر انداخته.‌ لطفا گمشو برو. در اتاق باز شد و خاله عصبی وارد شد و تو یک قدمی زهره ایستاد. _ زهره داری از حد خودت می‌گذرونی، این حرف‌ها به تو ربطی نداره. _ چرا ربط نداره! من یکی از اعضا این خانوادم. اینجا هم خونه‌ی پدریه منه نه این. اینو بفرست تو همون خونه‌ی اجاره‌ای باباش که مثل همونا... خاله دستش رو بالا برد و محکم توی صورت زهره زد. ناخواسته دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم. دست زهره روی صورتش نشست و ناباورانه به مادرش نگاه کرد. _ منو زدی؟ _ خیلی زودتر از این باید می‌زدم؛ که اینقدر وقیح نباشی. _ من تا این رو از این‌ خونه بیرون نکنم، نمی‌شینم! خاله دستش رو روی دهن زهره گرفت. _ ساکت شو. عموت پایینه. _ بزار بشنوه ببره این کنه رو که چسبیده به خونه‌ی ما. خاله رو به من‌گفت: _ زودتر حاضر شو برو تا من این رو درست کنم. حرف‌های زهره بغض بدی به گلوم آورد.‌ مانتو و روسریم رو برداشتم‌. از اتاق بیرون رفتم و پشت در اتاق عوضشون کردم. صدای دعوای خاله و زهره رو می‌شنیدم. نگاهم به دَر اتاق علی افتاد. اگر به خاطر علی نبود، همین الان از این خونه می‌رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا