🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
_ چی میگه این رضا!
رضا چپچپ به میلاد نگاه کرد و نزدیکش شد.
_ غلط اضافه میکنه.
میلاد پشت خاله پنهان شد.
_ خودم دیدم. دیروز زنداداش مریم تو کوچه داداش علی رو دید سلام کرد، داداش اصلاً نخندید، فقط جواب سلامش رو داد؛ اما تو میخندیدی.
_ مامان من یه دونه میزنم تو دهن اینا!
خاله نگاه سرزنش بارش رو از روی رضا برداشت.
_ میلاد تو به این کارها کار نداشته باش.
_ نمیخوام. میخوام تو کوچه بازی کنم، این برای اینکه مهشید رو ببینه نمیذاره.
_ احمق بیشعور، علی گفت بیام بیارمت داخل!
_ بازی دیگه بسه. برو بالا لباسهات رو عوض کن، بیا پایین ناهار بخوریم.
میلاد عصبی پلهها رو بالا رفت. باید به میلاد بگم دیگه به مریم نگه زن داداش.
زهره آهسته گفت:
_ رضا هم وقت گیر آورده! من دارم تو استرس میمیرم، ایندوباره دعوا راه میندازه.
خاله وارد آشپزخونه شد. نگاهی به وسایل سفره که روی زمین گذاشته بودم انداخت. سالادی رو از توی یخچال که معلوم نیست کی درست کرده بود، بیرون آورد.
_ اینم بریزید تو کاسه.
_ برای علی برنداشتی!
خاله سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ مگه نمیاد پایین؟
_ چرا میاد، سالاد با آبغوره دوست نداره با آبلیمو میخوره.
_ ای وای اصلاً یادم نبود.
_ الان براش درست کنم؟
با صدای علی همه بهش نگاه کردیم.
_ نه نمیخوام؛ بشینید بخوریم.
زهره تو حصار خاله نزدیک سفره شد و نشست. به خاطر عصبانیت علی، زمانی طول نکشید که همه سر سفره حاضر آماده نشستن. به غیر از میلاد هیچکس اشتهای غذا خوردن نداره.
رضا گاهی به من، گاهی به میلاد چپچپ نگاه میکنه.
اگر پشت دَر نبود، من حتماً حرفهای آخرم رو با علی میزدم و متوجه میشدم که بالاخره منظورش از آینده مشترکی که ازش حرف زد چی بود!
علی با اینکه غذایی که برای خودش کشیده بود رو تموم کرده، اما قصد رفتن نداره.
نگاهی به بشقابهای خالی انداخت و گفت:
_ مامان از فردا طوری برنامهریزی کن که زهره یک ثانیه هم تو خونه تنها نباشه. هر کار اشتباهش رو من از چشم شما میبینیم.
رو به زهره گفت:
_این بار هم که لازم ببینم تنبیه بشی، بیسروصدا میبرمت یه جایی که هیچ کس نباشه جلوم رو بگیره. پس بار آخرت باشه غلط اضافی میکنی!
زهره که تلاش داشت هر لحظه خودش رو بیشتر به خاله نزدیک کنه گفت:
_ چشم.
_ این چَشمت اگر مثل دفعهی پیش باشه، من میدونم تو!
خاله با آرنج به پهلوی زهره زد و زهره گفت:
_ دیگه تکرار نمیشه.
_ امیدوارم.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ ساعت پنج حاضر باشید بریم خونهی عمه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
ابن رو گفت و بالا رفت.
زهره ناامید به خاله نگاه کرد.
_ مامان تو رو خدا یه کاری کن!
_ تمام راهها رو به روی خودت بستی. اون حرفهایی که تو توی مدرسه به مدیرتون گفتی و برادرت شنید؛ چی بود آخه!
_ هیچ کس حرف من رو باور نمیکنه.
_ تو هنوزم دست برنداشتی، بعد میخوای من برات چی کار کنم!
به سفره اشاره کرد.
_ خوردن جمع کن. برم بالا ببینم برای مدرسهت راضی میشه یا نه.
_ من الان تمام بدنم درد میکنه. چه جوری وایسم ظرف بشورم؟
رو به خاله گفتم:
_ من میشورم.
نگاه خاله بعد از حرف من روی زهره ثابت موند و متأسف سرش رو تکون داد.
با صدای علی همه به دَر نگاه کردیم.
_ میلاد غذات رو خوردی، بیا بالا اتاق من.
میلاد ته مونده دوغ توی لیوانش رو خورد و با عجله بیرون رفت.
رضا گفت:
_ مامان ما تا کی باید به خاطر عباسآقا صبر کنیم؟
_ مگه قراره چی کار کنیم؟
دلخور و طلبکار گفت:
_ یادتون رفت؟ من و مهشید دیگه.
خاله کلافه نگاهش رو از رضا گرفت.
_ بس کن آقا رضا! اولاً حداقل یه دو سه ماهی باید صبر کنیم؛ دوماً صد بار گفتم اول علی بعد تو!
_ علی که زن بگیر نیست.
_ همون طور که زن گرفتن تو دست خودت نیست، زن نگرفتن علی هم دست خودش نیست. چهلم شوهر عمهتون سَر شه، میرم اجازه میگیرم که مریم رو نشون کنیم تا بعد.
خاله دوباره شروع کرد. اگر رضا پشت دَر نبود، الان حرف دل علی رو شنیده بودم و انقدر اذیت نمیشدم.
_ خاله مگه علی نمیگه مریم رو نمیخواد! چرا اصرار دارید؟
_ کی گفت نمیخوام!
_همش میگه، شما گیر دادید به مریم. چقدر هم زشته. این همه دختر برید سراغ یکی دیگه. از خودش بپرسید شاید کس دیگهای رو دوست داشته باشه.
_ چه حرفهایی میزنی رویا! علی و دوست داشتن! اینقدر فکر بچهم پاکه که به این چیزها فکر نمیکنه.
_ حالا شما ازش بپرسید، شاید خودش گفت.
خاله با تردید نگاهم کرد.
_ فکر نکنم این جوری باشه. اگر بود، خب میگفت بهم!
_ شاید روش نمیشه. شاید شرایطش پیش نیومده که بگه.
با حس سایهی کسی تو چهارچوب دَر، سر چرخوندم. علی میلاد رو روی سرشونههاش نشونده بود و خیره به من نگاه میکرد.
خاله نگران گفت:
_ تو مگه گردنت درد نمیکنه! میلاد دیگه بزرگ شده، نشونش اونجا.
میلاد رو که حسابی خوشحال بود روی زمین گذاشت. نگاهش رو از من گرفت و به خاله داد.
_ من و میلاد میریم بیرون یه دوری بزنیم برمیگردیم. مامان یه لحظه بیا، کارت دارم.
دل تو دلم نیست. یعنی چی میخواد بگه!
بعد از رفتن خاله، بدون درنظر گرفتن رضا و زهره، فوری پشت پنجره ایستادم و کمی بازش کردم.
_ چی شده پسرم؟
_ میلاد بچهس؛ این شرایط رو درک نمیکنه. نمیخوام چیزی براش کم بذارم. میبرمش بیرون یکم از این فضا دور باشه.
_ علیجان بد عادتش نکن. دوباره نری کلی وسیله براش بخری ها!
_ نه حواسم هست. کاری نداری؟
_ راستی این رویا چی میگه؟
کاش میتونستم الان صورت علی رو ببینم.
_ نمیدونم چی میگه؟
_ نگو که نشنیدی!
_ آهان، در رابطه با ازدواج؟ شب با هم حرف میزنیم.
_ نمیشه الان بگی؟
_ چی بگم مادر من!
_ تو...کس دیگهای رو دوست... داری؟
تمام حواسم رو جمع کردم. چشمهام رو بستم که بهتر بشنوم که میلاد گفت:
_ داداش ماشینت که پنچر شده!
همین جمله باعث شد تا علی جواب سؤال خاله رو نده و من باز هم سردرگم بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم.
_ چته ترسیدم!
طلبکار نگاهم کرد.
_ من چمه؟ حواست به خودت هست!
_ آخه به تو چه!
از کنارش رد شدم. ظرفها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم.
_ تو یه چیزیت میشه رویا!
_ گفتم که به تو ربطی نداره.
_ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم.
_ باشه باهوش! تو فهمیدی.
_ اونجوری جواب من رو نده ها! میام یه دونه میزنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت.
شیر آب رو بستم و سمتش چرخیدم.
_ تو من رو بزنی!؟
رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم.
_ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم!
_ مامان تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام بزرگتر رو نداره.
چهرهم رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم.
_ اوهو... تو شدی بزرگتر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری.
دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت:
_ رضا دستت به رویا بخوره، من میدونم و تو!
چرخید و با غیض به من گفت:
_ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت.
_ خاله من رو چرا دعوا میکنی؟
به رضا اشاره کردم.
_ این زنجیر پاره کرده.
_ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم میگم داشتی چی کار میکردی! مامانخانم از وقتی داشتی با علی حرف میزدی، رویا فال گوش ایستاده بود.
خاله نگاه چپی بهم انداخت.
_ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونهی عمهت.
رو به رضا دهن کجی کردم و پلهها رو بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا.
درسهام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دورهشون هم کردم. دلم به حال زهره میسوزه، هر چند که مقصر خودشِ.
با سروصدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید:
_ مامان حاضر شید بریم خونهی عمه.
کتابم رو بستم. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد.
_ باز کن دَرو رویا!
کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد.
_ چرا قفل کردی؟
_ از دست رضا دیوونه.
دلخور گفت:
_ تو کتابهای من رو بردی دادی به علی؟
رضا تلافیش رو اینجوری خالی کرده. از همین میترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم.
_ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمیبرم قبول نکرد.
نگاهش رو برداشت و آهی کشید.
_ گیر داده باید بریم خونهی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام!
زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون میداد.
_ یکم کرم بزن، معلوم نمیشه.
_ علی پایینه؛ جرأت نمیکنم برم از مامان بگیرم. تو میگیری برام بیاری؟
_ باشه.
از پلهها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرمش رو برداشتم. پام رو روی پله نگذاشته بودم که سایهی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.
نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک شدم که همزمان هر دو ایستادن و سمت خونه اومدن.
مسیر رو فوری سمت راهپله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بیاطلاعی زدم و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم رو بالا گرفتم و رو به خاله گفتم:
_ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم بالا.
علی عصبی گفت:
_ زهره بیخود کرد! کرم میخواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا.
_ برای آرایش نمیخواد که!
_ برای هر کوفتی که میخواد.
_ آخه زیر چشمش کبود شده!
خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت:
_ بگو زیاد نزنه.
منتظر اجازهی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت160
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباسهاش رو پوشید و هر دو با هم از پلهها پایین رفتیم.
علی گوشهی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفسهاش متوجه شدم که خوابیده. به اتاق خواب خاله رفتم و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم.
خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال میذاشت و زهره گوشهای کز کرده بود. آهسته گفتم:
_ خاله علی خوابیده.
خاله با دلسوزی گفت:
_ بار رو دوش بچهم خیلی زیاده.
نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد.
_ نمیذارید یکم استراحت کنه.
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ صبر میکنیم تا بیدار شه.
زهره گفت:
_ میشه من برم بالا؟
_ بیدردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا!
زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم.
_ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟
_ کی چی گفت؟
_ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف میزدید.
طوری که به من ربطی نداره گفت:
_ خب؟
_ خب میگم ازش پرسیدید کس دیگهای رو دوست داره یا نه؟
_ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچهم رو میشناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من میگه.
_ شاید روش نمیشه بگه، یا یه عشق...
چشمهاش رو ریز کرد.
_ توی این حرفها دنبال چی میگردی؟
شونههام رو بالا دادم.
_ هیچی، فقط نگران آیندهی پسر عمومم.
_ نگران نباش. من خودم حواسم هست. الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی میخواد با خودش کنار بیاد.
نگاهش رو به سقف داد.
_ خدایا کمک بچم کن. نمیدونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.
رو به من ادامه داد:
_ این رضا هم آخر سر میترسم آبروریزی راه بندازه.
چرا علی به خاله از من حرفی نمیزنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟
_ رویا حواست کجاست؟
به خاله نگاه کردم.
_ بله.
_علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم.
سینی چایی رو سمت من گرفت.
_ ببر بخوره.
دلخور نگاهم رو به طرف دیگهای دادم.
_ من نمیبرم.
متعجب گفت:
_ چرا؟
_ چون دوست ندارم.
_ بسمالله... هر روز سر و دست میشکنی که خودت ببری!
سینی رو جلوتر گرفت.
_ بگیر ببر ببینم!
شاکی سینی رو گرفتم و با اخمهای تو هم سینی رو جلوش گذاشتم. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم.
فکر و خیال اینکه شاید یکی از این دخترای جمع, قراره عروس آینده خاله بشه یا یه دختر شیرازی دست از سرم بر نمی داشت
نمی فهمیدم اصلا چرا انقدر این مسئله برام مهم شده,با تمام وجود سعی کردم فکر و خیال ها رو پس بزنم
از کنار جمع بلند شدم و به طرف مامان و خاله اینا رفتم که داخل آشپزخونه مشغول آماده کردن ظرف و ظروف برای آش بودن
نگاهی به وسط اشپزخونه انداختم و گفتم :
_کمک نمی خواید؟
صدایی از پشت سرم که صدای حامی بود گفت:
_دیر رسیدید, الان فقط پخش آش بین همسایه ها مونده که کار شما نیست
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت161
🍀منتهای عشق💞
روی ایوون نشستم. میلاد با توپش وسط حیاط بالا و پایین میشد.
بغض گلوم بالاخره راه خروج رو توی چشمهام پیدا کرد. اشکی که روی صورتم ریخت رو فوری پاک کردم.
من اصلاً برای علی هیچ اهمیتی ندارم. اصلاً همین امشب با عمو میرم خونهی آقاجون. دور باشم خیلی بهتر از اینه که نزدیک باشم و با بیتفاوتیهاش آزار ببینم.
دَرِ خونه باز شد. خاله بیرون اومد و گفت:
_ رویاجان خوبی؟
حرف زدنم، دست بغض پنهانی توی گلوم رو برای خاله رو میکنه. با سر تأیید کردم. کنارم نشست و با دیدن اشک توی چشمهام، ناباورانه اسمم رو صدا کرد:
_ رویا!
نگاهم رو از خاله گرفتم و خودم رو کنترل کردم.
_ علی گفت رویا از چی ناراحته؛ من گفتم هیچی! چی شدی عزیزم!؟
_ هیچی خاله، دلم گرفته. میخوام به درد خودم بمیرم.
با تشر گفت:
_ عِه! دل که بیخودی نمیگیره!
خاله بیخیال نمیشه و انقدر سؤال میپرسه تا بهش بگم. کلافه گفتم:
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
آه خاله باعث شد تا بغضم سر باز کنه و نتونم جلوش رو بگیرم. شروع به گریه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و از پهلو بغلم کرد و با بغض گفت:
_ الهی خالهت برای دلت بمیره. دورت بگردم گریه نکن! به علی میگم پنجشنبه ببرد امام زاده.
صورتم رو سمت خودش برگردوند و اشکم رو پاک کرد.
_ خوبه؟ میری اونجا باهاشون حرف میزنی دلت آروم میگیره. خدا بگم این زهره رو چیکار کنه! اعصاب همه رو خورد کرده.
_ علی چی بهتون گفت.
_ هیچی. بچهم خلقش تنگه؛ گیر کرده با زهره چیکار کنه.
_ نه، در رابطه با من چی گفت.
_ حالش که گرفته هست؛ تو هم با اخم سینی گذاشتی جلوش، بدتر شده. بهش میگم مگه بار اولِ رویا اخمش میره تو هم که تو ناراحت شدی! میگه رویا ازم یه چیزی خواسته که هر طور بهش فکر میکنم نمیشه.
سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. خاله سؤالی نگاهم کرد.
_ چی ازش خواستی؟
به روبرو نگاه کردم. چرا نمیشه؟ پس چرا انقدر چراغ سبز نشونم داده! شاید چراغ سبز نبوده و من اینقدر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم.
_ رویاجان با توام خاله!
خیره و مات نگاهش کردم.
_ میگم چی از علی خواستی؟ به خودم بگو برات میگیرم.
دنبال کلمهای میگشتم که به خاله بگم که صدای علی باعث شد تا با چشمهای پر از اشکم بهش نگاه کنم.
_ میگه رانندگی یادش بدم. بهش گفتم صبر کن هجده سالهت بشه بعد.
خاله با خنده گفت:
_ دردت اینه؟ خب صبر کن نُه ماه دیگه میتونی بری کلاس.
علی گفت:
_ مامان زودتر برو حاضر شو بریم. وقتی دیدی خوابم، باید بیدارم میکردی نه اینکه پتو بندازی روم! الان عمه دلخور میشه.
_ اولاً تا فردا صبح هم بیدار نمیشدی بیدارت نمیکردم؛ دوماً من پتو روت ننداختم! فکر کردم خودت انداختی.
میلاد توپش رو سمت من پرتاپ کرد.
_ من دیدم رویا انداخت.
خاله ایستاد و متوجه نگاه معنیدار علی به من نشد و خوشحال گفت:
_ به رویا میگن یه خواهر دلسوز.
درمونده و دلخور به خاله نگاه کردم. به چه زبونی بگم من نمیخوام خواهر باشم؟
خاله متوجه نگاه من هم نشد و داخل رفت. علی بالاخره نگاه سنگینش رو با نفس سنگینی که کشید، ازم براشت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. مسیر رو کج کرد و سمت دَر حیاط رفت.
_ میلاد برو لباست رو عوض کن.
_ این که بد نیست!
روبروش روی یک پا نشست.
_ رنگش قرمزِ، خوب نیست.
نمایشی گوش میلاد رو گرفت.
_ اونجا رفتیم مثل یه پسر خوب کنار من میشینی. مثل اون دفعه آبروریزی نکنی ها!
_ چشم.
_ آفرین پسر خوب. بدو برو بالا لباست رو عوض کن. دیگم توپت رو هم سمت کسی پرت نکن.
_ باشه.
میلاد با عجله وارد خونه شد. علی نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت.
چقدر از دستش عصبانیام. چرا هیچ کاری نمیکنه! اگر به همین روش ادامه بده نمیتونم روی قولم که به هیچ کس حرفی نزنم عمل کنم. هر چند خیلی برام سخته ولی باید یه کاری کنم.
اگر خودش بهم میگفت نه، منم ازش دل میکندم. ولی اینجوری سردرگم موندن خیلی عذاب آوره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت162
🍀منتهای عشق💞
با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم. میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.
دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکیمون رو دعوا میکرد، زیاد طول نمیکشید که میرفت و از دلش درمیآورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد.
ماشین رو توی کوچهی عمه پارک کرد و همه پیاده شدیم. روبروی زهره ایستاد.
_ الان که رفتیم داخل کنار مامان میشینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من میدونم با تو!
سربزیر لب زد:
_ چشم.
میلاد گفت:
_ مامان کیا اونجان. شام هم میمونیم؟
_ همه هستن. نه شام نمیمونیم.
علی دست میلاد رو گرفت.
_ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟
این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینهش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد:
_ بله.
رو به مامان گفت:
_ اون پسره که همسن من بود، اونم هست؟
تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم:
_ فقط خودمونیها هستیم. البته خانهزادمون هم هست.
نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید:
_ خانهزادمون کیه؟
_ اقدسخانم و دخترش. ولشون میکنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن.
علی به زور خندهاش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت:
_ نمیگی این جوری در رابطه با همسر آیندهش حرف میزنی ناراحت میشه! اونا به احترام ما اومده بودن.
رضا به شوخی گفت:
_ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت:
_ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. میگم اگر راه داشت خودت مریم رو میگرفتی ها!
خاله محکم به کمر رضا زد.
_ خیلی بیشعوری.
رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خندهاش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد. خاله رو به من گفت:
_ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت.
نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونهی عمه شدیم. با تعارف برادر عباسآقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم.
رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت. زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت:
_ الان اگه من میخواستم برم بیرون نمیذاشتن! ولی رضا چون پسره میتونه.
به خانمجون که با لبخند نگاهم میکرد لبخندی زدم و آهسته گفتم:
_ چون تو دسته گل به آب دادی.
_ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری میذارن؟
_ من که جایی نمیخوام برم.
با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم.
_ رویاجون یه لحظه میای.
قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت:
_ بشین سر جات.
خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت.
_ عِه! زشته.
رو به من گفت:
_ برو ببین چی میگه!
علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت:
_ گفتم نه!
خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت:
_ آبروریزی نکنید. پاشو برو کمک.
به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم:
_ من پام خواب رفته، نمیتونم بیام.
وارفته گفت:
_ میخواستم چایی رو تعارف کنی!
محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت.
_ بده من میبرم.
علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت:
_ علی جان چرا این جوری کردی!
_ این همه آدم، چرا رویا رو صدا میکنه! فکر کرده من بچهم. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم.
_ محمد پسر بدی نیست که تو...
عصبی و کلافه گفت:
_ وقتی رویا گفته نه، بیخود میکنه!
_ خب حالا. بسه! میریم خونه حرف میزنیم.
محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی. نمیدونم این حساسیت علی برادرانهس یا به خاطر پیشنهادمِ.
بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.
عمه با خانمجون مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زنعمو هم مثل همیشه اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد.
میلاد آهسته گفت:
_ داداش من برم با اون پسره بازی کنم!
_ نه.
_ قول میدم ترقه بازی نکنیم.
_ نه میلاد بشین سرجات، الان میریم.
میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. علی با دلسوزی نگاهش کرد.
_ میلاد بیرون نمیریها! فقط تو حیاط.
ذوق زده نگاهش کرد.
_ باشه چشم. الان برم؟
_ برو.
فوری ایستاد و با پسربچهای که منتظرش بود به حیاط رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت163
🍀منتهای عشق💞
یک ساعتی میشه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت:
_ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.
_ کجا! من شام براتون درست کردم.
_ ما نمکپرورده شماییم. خیلی ممنون.
_ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت میشم.
خاله نگاهی به علی کرد و گفت:
_ آخه مزاحم میشیم.
زهره زیر لب التماس میکرد:
_ مامان تو رو خدا بریم.
_ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ.
با تأیید سر علی خاله گفت:
_ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم.
صدای گوشی علی بلند شد. به صفحهش نگاهی کرد و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت.
نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم.
نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونهی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پس من چی کار کنم!
_ چته عزیزم؟
به خاله نگاه کردم.
_ حوصلهم سر رفته.
نیمنگاهی به زهره انداخت.
_ پاشید برید تو حیاط.
زهره با بیمیلی گفت:
_ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا.
_ والا حق داره بچهم. هر کاری میکنه سر جات نمیشینی.
رو به من ادامه داد:
_ خودت تنها برو. بعد هم یه چند دقیقهای برو پیش مادربزرگت بشین. همش نگاهت میکنه.
_چشم.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفشهام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچهی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دستهاش روی شقیقههاش بود.
توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم. هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم.
توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند.
_ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه.
_ مگه عمو کارت داره؟
کلافه به روبرو نگاه کرد.
_ آره یه چند وقتیه گیر داده...
حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشمهام ذل زد.
_ کاری داری؟
به کنارش اشاره کردم.
_ میشه بشینم؟
با سر تأیید کرد. با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید.
_ رویا میدونم چی میخوای بگی، ولی اینجا جاش نیست.
از خجالت دستهام یخ کرده اما نمیتونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگهای مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.
_ پس کی وقتشه؟
_ نمیدونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ علی من... فقط یه سؤال دارم.
_ بپرس.
_ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ.
_ رویاجان برو تو بعداً حرف میزنیم.
_ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم.
عصبی کامل سمتم چرخید.
_ تو خیلی بیجا میکنی! انقدر بیبزرگتر شدی که خودت بری حرف بزنی!
_ وقتی تو هیچ کاری نمیکنی...
_ حتماً یه چی میدونم که کاری نمیکنم. دارم بهت میگم بلند شو برو داخل، بگو چشم!
چشمهام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت:
_ فردا با هم حرف میزنیم. بلند شو برو تو.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀