eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.9هزار دنبال‌کننده
211 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام دایی رفت و تمام‌ مدت رضا بالا سر گل‌هاش بود. صدای خاله از پایین اومد. _ دخترها زود باشید، دیر می‌شه‌ها! به زهره نگاه کردم. _ نمی‌خوای حاضر شی؟ _ رویا من اگر بیام یه کاری می‌کنم مهشید گریه کنه. _ چرا آخه؟ به اون‌چه! رضا تورو زده. _ چون این‌جوری حال رضا رو می‌گیرم. لباسم رو توی کاورش گذاشتم و چادرم‌ رو سرم کردم. _ من می‌دونم الان تنها برم پایین، خاله میاد بالا دنبالت، بعد با اوقات تلخی می‌ریم. پاشو دیگه! چند ضربه به دَر اتاق خورد. صدای علی اومد. _ رویا، زهره... من کلی کار دارم؛ زود باشید دیگه! صدام‌ رو‌ پایین آوردم. _ کم‌ناز کن! مگه قرار نیست به شقایق زنگ‌ بزنیم؟ نگرانی دوباره به صورت زهره برگشت. سمت دَر رفتم و بازش کردم. _ تو که حاضری چرا نمیای!؟ با سر به زهره اشاره کردم. _ آخه زهره آماده نیست. علی قدمی به جلو برداشت و به زهره نگاه کرد. نفس سنگینی کشید و وارد اتاق شد. روبروی خواهرش که حسابی بُغ کرده بود نشست. _ می‌دونم خیلی از رفتار رضا ناراحت شدی. اصلاً می‌تونی حالاحالاها نبخشی؛ اما امروز تنها چیزی که رضا حواسش بهش نیست، حضور توعه.‌ فکر نکن اگر نیای، که من اصلاً نمی‌ذارم نیای، اون ناراحت می‌شه. بلندشو لباس‌هات رو بپوش، حاضر شو. با مهشید هم کاری نداشته باش. _ من... دستش رو بالا آورد و به نشونه‌ی سکوت جلوی زهره گرفت. _ زهره الان دارم باهات آروم حرف می‌زنم؛ اگر بشنوم تو تالار کاری کردی، برگردیم خونه دیگه خبری از این آرامش نیست. _ میام ولی با رضا قهر می‌مونم. _ باشه قهر باش ولی نیومدنت می‌شه آبروریزی جلوی فامیل. ایستاد و سمت دَر برگشت. _ رویا تو حاضری، بیا برو پایین. زهره تو هم ده دقیقه دیگه پایینی! دَر رو باز کرد و اشاره کرد تا من اول بیرون برم. جلوی راه‌پله کمی چادرم رو کشید. همین کار باعث شد تا بایستم و بهش نگاه کنم. تن صداش رو پایین آورد. _ تو رو خودم می‌برم، خودم برمی‌گردونم. من نبودم فقط با دایی برمی‌گردی. _ باشه. هر دو پایین رفتیم. خاله نگاهم کرد. _ پس زهره کو؟ قبل من علی گفت: _ داره میاد. شما برید تو ماشین تا بیام. _ من نمی‌خوام برم آرایشگاه؛ همین دخترها رو ببر. من رو بذار خونه خانم‌جون. _ مامان‌جان دیشبم گفتم، مگه چند سالته نمی‌خوای بری؟ _ من لباسم نمی‌خواستم، به زور برام گرفتی. دختر بچه که نیستم! علی با خنده جلو رفت و مادرش رو بغل کرد. _ مادرشوهری عزیزم؛ باید تک باشی تو مجلس. خاله از شوخی و حرف علی حسابی خوشش اومد. _ خیلی خب میام. نگاهی به میلاد که پشت پرده توری پنجره ایستاده و به آسمون نگاه می‌کرد، انداخت. _ میلاد رو هم با خودم می‌برم آرایشگاه. _ خودت هم می‌ری؟ خندید و گفت: _ آره مگه ما آدم نیستیم؟! مثل شما مو نداریم ولی یه سشوار خالی که می‌تونیم به سرمون بکشیم.‌ میلاد هم می‌خواد فشن کنه. خاله ذوق‌زده گفت: _ برو الهی دورت بگردم. تن صداش رو پایین آورد. _ علی‌جان یه خواهش ازت بکنم؟ _ جانم تو جون بخواه. خاله از لحن علی لبخند زد. _ می‌شه میلاد رو ببخشی و اجازه بازی با دروازه‌هاش رو بهش بدی؟ دیشب تا صبح بچه‌ام تو اتاق از سر و کول دروازه‌اش بالا و پایین می‌رفت. _ مامان کارش خیلی بد بوده. من با میلاد حرف زدم... _ خدا شاهده میلاد به من هیچی نگفته! بچه‌م با حرف‌های مردونه‌تون کنار اومده. اما به خاطر من... _ من که رو حرف شما حرف نمی‌زنم. باشه بهش بده ولی به نظرم این تنبیه، همین که خودش هم باهاش کنار اومده بود، براش خوب بود. _ دستت درد نکنه پسرم. با پایین اومدن زهره از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. میلاد تو حیاط از خبر آزاد شدن دروازه‌هاش توسط خاله، ذوق زده شد و تا وقتی که ما جلوی آرایشگاه پیاده شدیم، همچنان خوشحالی می‌کرد. آرایشگاه خیلی شلوغ نبود. دوساعته همه‌مون حاضر شدیم. علی هم انگار پشت دَر منتظر بود که تا خاله گفت حاضریم، اومد دنبالمون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با سفارش خاله، یه آرایش ملایم و کاملاً دخترونه داشتیم. انقدر که انگار هیچ کاری نکرده بودیم و فقط کمی پُررنگتر شده بودیم. دست زهره رو که حسابی پکر بود، گرفتم و وارد تالار شدیم. _ رویا من زهرم‌ رو به مهشید می‌زنم. _ بس کن، الان علی کلی حرف زد برات! _ بینی من رو نگاه کن! هیچ کس جای من نیست؛ نمی‌تونم ببخشم. _ تلافی هم می‌خوای بکنی الان وقتش نیست. بذار امروز به خوشی تموم شه. مطمئن باش به غیر از علی اگر امروز رو به هم بزنی، با عمو هم طرفی. به زن‌عمو که طلبکار بهم خیره بود نگاه کردم. انقدر بد نگاه می‌کرد که زورم اومد بهش سلام کنم. _ زن‌عمو انگار خون باباش رو از من طلب داره! زهره با خنده گفت: _ حق بده بهش، تو رو نمی‌خواد. _ نه که من دارم سر و دست می‌شکنم برای پسرش! _ انقدر که عمو تو رو می‌خواد انگار خود محمد هم نمی‌خواد. رویا من خجالت می‌کشم؛ بیا بریم یه گوشه. _ من می‌خوام پیش خانم‌جون بشینم. _ کی زنگ می‌زنی؟ _ مهشید و رضا که بیان، همه حواس‌هاشون می‌ره به اون دوتا. فقط باید گوشی خاله رو هم برداریم. راستی تو با شقایق حرف زدی؟ _ نه. _ پس چرا حافظه گوشی خونه رو پاک کرده بودی؟ _ آهان، آره زنگ زدم ولی جواب نداد. نزدیک خانم‌جون رسیدیم. متعجب از بینی زهره شد اما به روش نیاورد. سلام کردیم و هر دو نشستیم. خاله از دور به زهره اشاره کرد. زهره ایستاد و سمت خاله رفت. خانم‌جون پرسید: _ بینی زهره چی شده؟ _ با رضا دعواشون شده. اخم خانم‌جون تو هم رفت. _ هیچ کس به رضا هیچی نگفته!؟ صدای کل کشیدن خانم‌ها بلند شد و همه نگاه‌ها سمت دَر رفت. زهره خوشحال با کیف خاله سمت من اومد. _ بیا کیفش رو داد نگه دارم. الان بهترین فرصته. به خانوم‌جون نگاه کردم که متوجه شدم برای خوش‌آمدگویی به سمت عروس و داماد رفته. زهره گوشی خاله رو سمتم گرفت. _ بگیر زنگ بزن دیگه، الان دیر می‌شه! گوشی رو دستم داد. شماره شقایق رو گرفتم.‌ توی اون همه سر و صدا، هیچی نمی‌شنیدم. _ بیا بریم اتاق پرو. بی‌حرف دنبالم راه افتاد. هنوز نرسیده بودیم که صدای ضعیف شقایق توی اون سر و صدا، توی گوشم پیچید. _ بله! _ سلام، منم رویا. وارد اتاق پرو شدیم که خوشبختانه بخاطر حضور رضا و مهشید خالی بود. دَر رو بستم. _ سلام، خوبی؟ کجایی!؟ _ عقد رضاست. شقایق من وقت ندارم، بگو سه‌شنبه کجا بیایم؟ _ سه‌شنبه ساعت آخر مدرسه رو باید بپیچونید بیاید به این آدرسی که می‌گم.‌ _ نمی‌شه بعد از مدرسه بیایم؟ _ نه بعد مدرسه که هدیه و سیاوش هم میان خونه؛ نمی‌تونی بیای؟ _ چرا تو بگو یه کاریش می‌کنیم. _ دخترعموی سیاوش می‌گه، شما رو که ببینه می‌ره براتون میاره. _ باشه میایم. آدرس رو داد. توی خاطرم سپردم و تماس رو قطع کردم. زهره گوشی رو گرفت. تماس رو حذف کرد و توی کیف انداخت. _ زهره هر لحظه داره سخت‌تر می‌شه. می‌گه باید ساعت آخر مدرسه رو پیچونید.‌ خب ما غیبمون بزنه، افشار زنگ می‌زنه خونه می‌گه! _ من بلدم چی کار کنم. توروخدا فقط نگو نه! _ تا آخرش باهات هستم. برای مطالعه و ادامه‌ی رمان لطفا چند خط بعدی رو با دقت بخونید. کامل توضیح دادم پس نیاید پیوی بگید بقیه‌ش رو چه‌جوری بخونم😅 سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ پنجاه هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاک‌شده😊 پی دی اف نیست. لینک کانال خصوصی رو براتون راسال میکنم @onix12 بزرگواران رمان در هیچ سایتی نیست.‌ فقط در ایتا هستم. بعضی از دوستان میرن از سایت بخرن که متاسفانه کلاه برداری هست و رمانی براتون ارسال نمیشه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام نویسنده رمان منتهای عشق هستم. عزیزان یه نکته‌ای رو لازم دیدم توضیح بدم.‌ وقتی عنوان میشه یک رمان براساس‌واقعیت هست اینطور فکر نکنید که خط‌به‌خط رمان‌ رو شخصیت اصلی گفته و نویسنده نوشته. اون‌میشه زندگینامه یا سرنوشت. سوژه‌ی واقعی فقط اتفاق کلی رمان هست و بقیه‌ی اتفاقات ساخته و پرداخته و ذهن نویسنده هست. گفتم توضیح بدم خدای نکرده حقی از باورتون به گردنم نمونه🌹
⭕️اطلاعیه⭕️ حوری‌ناز دختری که به شدت علاقه داره درسش رو تموم کنه و تمام هدف هاش رو روی دانشگاهش متمرکز کرده، اما به خاطر فشار خانواده‌ و مخصوصا مادرش تن به ازدواجی میده که نه تنها با عشق و علاقه شروع نشده بلکه با ترس و اضطراب هم همراه هست.
❤️ رمان‌پرهیجان‌تمام‌توسهم‌من❤️ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🌟تمام تو، سَهم من💐 رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریک‌سپیده هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید. کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و نا‌امید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفس‌هام توش انعکاس پیدا می‌کرد انداختم. برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم. به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمی‌گرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاه‌ها مشغول کار بودم. مقصر تمام این‌اتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمی‌گرده به اجبار اون برای ازدواج. شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدن‌هاش، باعث به هم خوردن رابطه‌مون شدم. صدای تلفن همراهم بلند شد. با کم‌ترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشم‌هام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینی‌ام شد. سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشک‌هایی که یک هفته است از تنهایی می‌ریزم و مسببش رو پیدا نمی‌کنم، جلوگیری کنم؛ اما فایده‌ای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشه‌ی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. نگران‌ گفت: _ سلام عزیزم، الان کجایی؟ _ خونه خودم. _ بالاخره کار خودت رو کردی! _ باید می‌کردم. _ حوری‌ناز! به نظر من اشتباه‌ترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر می‌کردی می‌اومد خونه. صبر می‌کردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم‌ بود برای اصرار و التماس! چونه‌م لرزید و با صدای لرزون‌تری گفتم: _ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له می‌کردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه! غمگین و ناراحت گفت: _ نفهمیدی دردش چیه؟ دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم. _ تو! سکوت کرد و چند لحظه‌ی بعد ناباورانه گفت: _ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟ _ نه، باید ببینمت تا بگم سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده. _ الو...؟ _ هستم. برام‌ سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید... _ میشناسه. خوب هم‌ میشناسه! همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف می‌زدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شماره‌ت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت. _آدرسم‌ رو میخواد چیکار! سکوت کردم و گفت: _کاری از من برمیاد؟ _ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن. _ من نمیدونم آخه چرا؟ _خودم‌ می‌دونم. _ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب می‌خرم برات میارم. دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد. چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم. _ نمی‌خوام بهت زحمت بدم. _ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم. _ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. می‌تونی برام بیاری؟ _ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ _ نه دستت درد نکنه. _ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی. باشه‌ای گفتم‌و خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم. همه بدبختی‌های من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث می‌کردن و من ناخواسته کمی از صحبت‌هاشون رو شنیدم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره... 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو؛ سهم من💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 دستش رو گرفت و عصبی گوشه‌ای کشید و با حرص تو چشم‌هاش نگاه کرد. لیلا تلاش کرد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه اما بی‌فایده بود. با غیض گفت: _ من نبودن مجید رو از چشم تو و امیر می‌بینم. سارا نیم‌نگاهی به من که منتظرش ایستاده بودم انداخت و آروم طوری که مثلاً نشنوم گفت: _ بذار بعداً با هم حرف می زنیم؛ اینجا تو محیط دانشگاه جاش نیست. نزدیک بودن بهشون رو جایز ندونستم و قدمی ازشون فاصله گرفتم. لیلا عصبی‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد تن صداش رو پایین بیاره تا من نشنوم. _ بعد‌نی وجود نداره. من میرم سراغ پلیس، همه چی رو میگم. زندان رفتن رو به جون می‌خرم ولی باید تکلیف مجید معلوم بشه. _ الان به من چه ربطی داره؟ تو خودت‌ می‌دونی من دلم با این‌ کار نبود و به‌زور اومدم.‌ شاید مجید ترسیده در رفته یه گوشه‌ای تا آب‌ها از آسیاب بیفته... لیلا موفق شد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه. _ با این حرفت بیشتر بهت مشکوک شدم؛ همه می‌دونن که مجید بدون اطلاع من آب هم نمی‌خوره. من راضیش کردم همراهمون بیاد؛ الان بی من کجا رفته! _ به روح بابام من نمی‌دونم مجید کجاست. می‌دونی که بابام خیلی برام عزیزه؛ هنوز لباس مشکیش رو در نیاوردم. قسم خوردم که باور کنی. لیلا درمونده به اطراف نگاه کرد. اشک از چشم‌هاش پایین ریخت. _ پس کجا رفته؟ سارا صورتش رو بوسید. _ صبر کن دختر خوب! خودش پیداش میشه. یه وقت جلوی امیر حرفی از پلیس نزنی؛ تهدید هم عصبیش می‌کنه.‌ خودت می‌دونی من از اول هم راضی نبودم، به زور اومدم. _ نه نمیگم؛ فقط دعا کن پیدا شه. گوشیش رو هم خاموش کرده. _ بهت قول میدم سروکله‌اش تا آخر هفته پیدا بشه. از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم. بیشتر حواسم به مراسم خواستگاری امشبِ که به اجبار مامان مثل دفعه‌های قبل باید حضور داشته باشم. نگاهم رو ازشون گرفتم. با دیدن امیر که از ته سالن سمتشون می‌اومد، حس کردم باید به سارا اطلاع بدم. سر چرخوندم و رو به سارا که به لیلا نگاه می‌کرد گفتم: _ امیر داره میاد. هر دو از ترس خودشون رو جمع و جور کردند. لیلا گفت: _ عصبی شدم یه حرفی زدم، تو رو خدا بهش نگی! _ نه مگه دیوونه شدم. امیر نگاهی به جمع سه نفرمون انداخت و با چشم‌ غره به سارا گفت: _ یه ساعت جلوی در منتظرتم؛ نمی‌خوای بیای؟ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم‌ من💐 نویسنده فاطمه‌ علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 متوجه چشم‌های اشکی لیلا شد. با ابروهاش نامحسوس به من اشاره کرد و با تشر رو به لیلا گفت: _ تو چته!؟ لیلا سرش رو پایین انداخت. امیر سؤالی به سارا نگاه کرد و سارا با احتیاط گفت: _ مجید گذاشته رفته، دلش شور می‌زنه. بی‌اهمیت گفت: _ باید بریم؛ من کلی کار و زندگی دارم شما دوتا وایستادید اینجا اشک تمساح می‌ریزید! سارا اشاره‌ای به من کرد.‌ _ امیرجان! تو برو من با دوستم کار دارم، خودم میام. نگاه تیز امیر باعث شد تا فوری حرفش رو عوض کنه. _ باشه میام خونه. _ زود باش! منتظر نموند و مسیری که اومده بود رو برگشت. سارا روبروی من ایستاد. _ حوری‌جان، شرمنده نرم این کار دستم میده. رسیدم خونه اگر حالش سرجاش بود، زنگ می‌زنم تلفنی با هم حرف می‌زنیم. دستش رو که سمتم دراز بود گرفتم و با لبخند گفتم: _ باشه برو. به جای خالی لیلا نگاه کرد و با ترس گفت: _ این کجا ول کرد رفت! اینقدر هول شد که جواب خداحافظی که کردم رو نداد و با عجله از من فاصله گرفت. سمت خروجی دَر دانشگاه رفتم. تنها کسی که توی این شرایط می‌تونه آرومم کنه ساراست که اون هم اسیر یک مرد بداخلاق و زورگو شده. شاید اگر سارا و راهنمایی‌هاش نبود من الان دانشجو نبودم و خودم رو به خاطر اون دوستی بچه‌گانه بیچاره کرده بودم. از اون روز نسبت به تمام مردها بدبین شدم و تمایل به ازدواج رو از دست دادم. اصرار مامان و فشارش برای آوردن خواستگارها توی خونه و شوهر دادن من، کلافه کننده شده. تا حدودی بابا رو هم تحت تاثیر قرار داده. اگر رضا تو خونه نبود اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم. هر چند رضا هم یکی در میون طرف مامان رو می‌گیره. نگاهی به پراید سفیدم انداختم. اگر بابا توی اون روزها برای نجات از افسردگی این ماشین رو برام نمی‌خرید و بهم دلخوشی نمی‌داد، معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/20487 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به قول رضا «از من راننده در نمیاد». همیشه برای راه انداختن ماشین چند باری خاموشش می‌کنم. مسیر دانشگاه تا خونه زیاد نیست، برای همین زود می‌رسم‌.‌ ماشین رو داخل حیاط بردم. با دیدن مامان که توی حیاط جارو به دست برگ‌ها رو از روی زمین جمع می‌کرد، اخم‌هام توی هم رفت و پیاده شدم. _ سلام. نگاهی بهم‌ انداخت و جوابم رو نداد. _ سلام کردم مامان خانم! شروع به جارو زدن برگ‌ها کرد. _ علیک سلام. من که می‌دونم این اخم و تَخمِت برای چیه! ولی کور خوندی. از این یکی دیگه هیچ ایراد بنی‌اسرائیلی نمی‌تونی پیدا کنی. هم پولدارِ؛ هم جذابِ؛ هم خانواده دار. تحصیلاتش هم از تو بیشتره. _ فهم و شعور هم داره؟ کلافه نگاهم کرد. _ نه که خودت داری! _ مامان‌خانم! من اگه به دلم نشینه، آسمون هم به زمین بیاد زنش نمی‌شم. _ پرنسس خانم، میشه بگی کی به دلت می‌شینه! اصلاً خدا خلقش کرده؟ _ خواهش می‌کنم اوقات من رو تلخ نکن! بزار بیاد حرف بزنم ببینم اصلاً حرف زدن بلده! شما پسر مش‌حیدر رو هم می‌گفتی خوبه. _ چِش بود؟ سر کار که بود؛ دستش هم به دهنش می‌رسید. الان هم زن گرفته، یه دختر هم داره که یک سالشه. _ خیلی پسر خوبی بود! خدا به زنش ببخشش؛ به درد من نمی‌خورد. من بچه تهرانم، مگه می‌تونم برم شهرستان با مادرشوهر زندگی کنم! _ مگه این همه آدم با مادر شوهر زندگی می‌کنند، دل ندارن! _ وای مامان من هرچی میگم شما یه چی میگید! سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ دختر شاه پریون، رفتی خونه اگه به کلاستون بر نمی‌خوره، خونه رو گردگیری کن‌. چهار تا پله‌ی حیاط رو بالا رفتم. کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم من💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/20487 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به دَر تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. بحث کردن با مامان اندازه یک کوه‌نوردی از من انرژی می‌گیره. هیچ وقت قانع نمی‌شه، هیچ وقت هم به من حق نمی‌ده. وارد اتاق شدم و مثل همیشه دَر رو از پشت قفل کردم. گوشیم رو روی میز چوبیِ قهوه‌ای رنگم گذاشتم. قبل از اینکه مقنعه‌ام رو در بیارم، روی صندلی همرنگ میزم نشستم و بهش تکیه دادم. طبق عادت، چند باری باهاش دور خودم چرخیدم. صدای ویبره گوشی، روی میز بلند شد. با دیدن اسم سارا به فکر رفتم. بحث سارا و لیلا امروز سر چی بود؟ مجید نامزد لیلا که سال‌هاست همدیگر رو دوست دارند و تازه به هم رسیدن، کجاست! چرا با اومدن امیر، هم لیلا ترسید هم سارا! شاید به من ربطی نداره؛ شاید هم باید دقت بیشتری روی رفت و آمدهام داشته باشم. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. _ الو... حوری... بی‌حوصله گفتم: _ سلام، رسیدی! _ آره، ببخش امیر عصبانی بود نتونستم باهات حرف بزنم. _ آدم قحطی بود زن این شدی؟ بد اخلاق، بد اخم، همیشه عصبانی. با خنده گفت: _ قحط که نبود، من عاشق بودم. خوب چی کارم داشتی؟ لبهام آویزون شد. _ امشب می‌خواد برام خواستگار بیاد. _ این رو که گفته بودی. _ چی‌کار کنم که بره؟ _ چرا بره! _ سارا من نمی‌تونم اعتماد کنم. _ سر احسان؟ _ آره. _ همه که قرار نیست مثل اون باشن؛ بعد هم مقصر خودت بودی با یه دوستت دارم گول خوردی! یادآوری اون روز حالم رو خراب می‌کنه، ولی باید از خودم دفاع کنم. بغض توی گلوم نشست و با اندوه گفتم: _ یه بار نبود! شش ماه زیر پام نشست گفت دوستم داره. کلی جا با هم رفتیم، همه قبولش داشتن. _ ما همه باهم بودیم، اما هیچ کدوم نرفتیم خونه هم‌دیگه. تا بهت گفت راه افتادی رفتی خونه‌ش! خدا رو شکر کن‌ که قبلش به من زنگ زدی. _ بهم گفت مریضِ ؛ گفت حالش بده؛ گفت از پله‌ها افتاده، نمی‌تونه تکون بخوره. فکر نمی‌کردم انقدر آدم کثیفی باشه! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم‌من💐 نویسنده فاطمه علی کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ حالا گذشته‌ها گذشته؛ نگاهت رو به جامعه عوض کن. نه اونقدر ساده باش که زود باور کنی، نه انقدر شکاک باش که نتونی انتخاب کنی. _ کاش تو امشب می‌تونستی خونه ما باشی! _ از خدامه، ولی اخلاق‌های امیر رو که می‌دونی، نمی‌ذاره! _ قضیه احسان رو بهش بگم؟ _ نه اصلاً، تحت هیچ شرایطی به اون مربوط نیست. گذشته توعه، تو قراره در آینده باهاش زندگی کنی! با گفتنش فقط نسبت بهت بدبین میشه. یه کاری کن؛ گوشیت رو بذار رو حالت ضبط صدا، ضبط کن، پس فردا تو دانشگاه بده گوش کنم. بعدش میگم به نظر آدم خوبی میاد یا نه! دستگیره دَر اتاق بالا و پایین شد. _ حوری‌ناز! باز کن دَر رو؛ چرا قفل کردی؟ توی اتاق چه غلطی می‌کنی که باید درش قفل باشه. کلافه به دَر نگاه کردم. _ مامان تو رو خدا ولم کن. سارا گفت: _ چی میگه! _ هیچی، بیکار که میشه گیر میده به من. _ قدر مادرت رو نمی‌دونی! از من بپرس که ندارم. کاش مادرم بود و سرم غر می‌زد. _ مامانم‌ رو ولش کن؛ بگو الان چی کار کنم! _ برو بیرون در رابطه با خواستگار باهاش حرف بزن. بزار دلش خوش باشه. باور کن خوشی دلش هر چند که غرغرو هم باشه، تو روند زندگیت خیلی تأثیر داره.‌ _ باشه ممنون که همیشه کنارمی. _ قربونت برم مثل خواهرمی، فعلاً خداحافظ. تماس رو قطع کردم. مانتو و مقنعه‌ام رو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم مامان پشت چشمی برام نازک کرد. خودم رو لوس کردم. _ مامان پوری... _ زهرمار! صد بار گفتم اسم من رو درست صدا کن. _ الان با من قهری؟ _ قهر نیستم؛ ولی از این پسره چی می‌دونی که میگی نه؟ _ شما چی می‌دونی که میگی خوبه؟ نگاهش رو ازم گرفت. مثل همیشه سؤالهای تکراری که می‌دونم جوابشون رو نمی‌دونه. _ اسمش چیه؟ کلافه گفت: _ نمی‌دونم. _ چی کاره هست؟ _ یادم رفت بپرسم. _ خونه داره، ماشین داره! _ مگه مهمه؟ درمونده نگاهش کردم. _ بازم چیزی نپرسیدی! پس چرا انقدر مُصری که خوبه؟ _ مادرش زن خوبیه، تو روضه‌ی خونه خاله زری دیدمش. _ اسم مادرش رو می‌دونی یا توی روضه دیدیش... حرفم رو قطع کرد و طلبکار گفت: _ نخیر می‌دونم؛ مهناز خانوم. خیلی با شخصیتِ، معلومه خوب بچه تربیت کرده. خیاری از توی ظرف روی اپن برداشتم و گازی ازش زدم. _ الان قشنگ قانع شدم که با خانواده هم هست. خیره نگاهم کرد. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ مسخره می‌کنی؟ _ آخه مادر من، شما هیچی از پسرِ نمی‌دونی؛ الان داری منو مجبور می‌کنی زنش بشم! _ حالا بذار بیاد، آشنا می‌شید. کلافه نفسم رو بیرون دادم. صدای رضا از تو حیاط، توی خونه پیچید. _ مامان... حوری... پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره‌ی باز آشپزخونه نگاهش کردم. با دست به ماشین اشاره کرد. _ بنزین داره؟ _ آره. _ سوئیچ بیار، می‌خوام برم جایی. سوئیچ رو برداشتم‌ و سمت حیاط رفتم. _ موتور خودت خرابه؟ _ نه ماشین لازم دارم. سوئیچ رو ازم گرفت. _ رضا شب میای دیگه؟ _ آره.‌ با خنده گفت: _ ساعت چند می‌خوای بگی نه؟! دلخور نگاهش کردم. _ دستت درد نکنه، تو هم مسخره کن. _ مسخره نکردم، پیش بینی کردم. دَر حیاط رو باز کن‌ من برم. _ خودت باز کن، روسری سرم نیست.‌ سمت دَر رفت. فوری به خونه برگشتم و از پشت پرده نگاهش کردم. سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده: فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 خودم رو مشغول درس خوندن کردم تا زمان برام بگذره. صدای بابا توی خونه پیچید. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. میوه‌هایی رو که خریده بود روی میز گذاشت. _ سلام بابا. کمر صاف کرد. رنگ خستگی توی صورتش نمایان بود. _ سلام دخترم. _ خسته نباشید. _ بیا میوه‌ها رو جابه‌جا کن. مامانت کجاست؟ صدای مامان از اتاق مشترکشون اومد. _ اینجام علی‌آقا. _مهمون‌ها ساعت چند میان؟ _ یک ساعت دیگه. از اتاق بیرون اومد. _ رضا کجاست؟ _ نمی‌دونم! سوئیچ‌ِشو گرفت و رفت. مامان همیشه تلاش داره مالکیت ماشین رو به رضا بده. رو به بابا گفتم: _ سوئیچ من رو گرفت و رفت. بابا روی مبل نشست و جورابش درآورد. به آشپزخانه رفتم؛ با این که توی خونه میوه بود اما مامان اصرار داشت باز هم میوه بخره. مامان نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: _ برو لباست رو عوض کن، الان میان. _ چی بپوشم! _ هر چی دوست داری؛ فقط صدای بابات رو در نیار! نفس سنگینی کشیدم و به اتاقم برگشتم. صدای ماشین که از حیاط اومد، خیالم راحت شد که رضا هم خودش رو رسوند. نمی‌گم دوست ندارم ازدواج کنم، ولی یاد احسان که می‌افتم کلاً از مردها متنفر می‌شم. تونیک بلند بنفشی پوشیدم که صدای زنگ خونه بلند شد. کمی هول کردم. _ رضا در رو باز کن! مامان انقدر خوشحالِ که انگار همه چیز تموم شده.‌ بابا برای خوش‌آمد گویی به حیاط رفت. کنار مبل ایستادم. صدای احوال‌پرسی‌شون که اومد، آب از دهان مامان راه افتاد. دَر خونه باز شد. با تعارف گرم بابا، زن و مرد میان سالی که کاملاً مرتب و شیک پوش بودند، وارد شدند. بعد از اون‌ها، دختر و پسرشون که دسته گل بزرگی دستش بود و کت و شلوار مشکی پوشیده بود، وارد شدن. توی نگاه اول به نظر زیبا و جذاب اومد. به غیر از پسره، همه‌ی نگاه‌ها با لبخندی روی لب‌هاشون به من دوخته شد. از نوع نگاهشون فهمیدم که ازم خوششون اومده. آروم سلام کردم. مامان دسته گل رو ازش گرفت‌ و توی گلدون گذاشت. سر خواستگارهای قبلی این رسم رو از مُد انداختم و برای هیچ کدوم‌شون چایی نیاوردم. مامان بالاخره تسلیم این خواسته‌م شد و خودش پذیرایی رو به عهده گرفت. بعد از تعارف کردن چایی، بابا گفت: _ خیلی خوش اومدید. راستش خانم من دیشب به من گفت که قراره برای حوری‌ناز خواستگار بیاد؛ اما هیچی از شما به من نگفت.‌ فقط گفت با خانم‌تون توی مجالس روضه آشنا شده.‌ پدرش خندید و استکان‌ نصفه چایش رو روی میز گذاشت. _ خانم‌ها اکثراً فراموش می‌کنند. ما هم از این مدل کارها داشتیم. همسرش به اجبار خندید. _ من قاسم صادقی هستم. پسرم افشار و دخترم روناک. خودم تو کار فرش هستم و سعی کردم پسرم رو هم با خودم همراه کنم. وضع مالیِ به نسبت خوبی هم داریم. دنبال یک دختر از خانواده خوب و با اصالت بودیم که شما رو معرفی کردن. بابا سرش رو پایین انداخت. لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش ظاهر شد. _ شما لطف دارید. _ راستش علی‌آقا، حرف ما با حرف بچه‌ها، با هم فرق داره. پیشنهادم اینه که این دو تا جوون برن با هم حرف بزنند تا ما هم با هم به نتیجه برسیم. بابا که خوش رفتاری آقا قاسم به دلش نشسته بود، لبخندی زد و رو به من گفت: _ پاشو بابا؛ پاشو برو اتاقت، حرف‌هاتون رو بزنید. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟