eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
223 عکس
68 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هیچی گفت یه نفر خونش رو فروخته. کابینتاش رو نمی‌خواست می‌خواست بفروشه ازش پرسیدم به درد من می‌خوره، گفت بیام ببینم ب اگر به دردت بخوره بهت بدم اومد دید گفت نه به دردت نمی‌خوره حرفم رو باور نکرد و گفت _وااا... اون که پایینو دیده! پایین و بالا هم که با هم فرقی ندارن حالا حتماً باید میومد می‌دید؟! _ گفت باید ببینم منم آوردمش دیگه غریبه که نیست _ غریبه نیست اما همچین آشنا هم نیست که دستش رو بگیری ببری بالا اگر مرتضی بفهمه دوباره توی خونه بلبشو راه می‌ندازه. _ مرتضی که خونه نیست قرارم نیست بفهمه مگر اینکه تو بهش بگی نگاهش رو ازم گرفت سمت آشپزخونه رفت طوری که بهش برخورده گفت _ مگه من فضولم! نگاهی به سرتا پاش انداختم فضولی دیگه.‌ اگر اون سری که دیر اومدم خونه نمی‌ذاشتی کف دست مرتضی که اونم شبونه بیاد بالا و بگیره من رو بزنه تا یک هفته نتونم برم دانشگاه و بعدش کلی التماس این استاد و اون استاد و رئیس دانشگاه بکنم که واحدهام رو حذف نکنن و مجبور شم به رئیس دانشگاه حقیقت رو بگم آبروم بره لیوان چایی و جلوم گذاشت _از مامان چه خبر هر وقت یاد اون روز میفتم حالن از مریم بهم میخوره‌ فقط خدا رو شکر میکنم که تا رسیدم وسایل فتحی رو پنهان کردم و نفهمید کجا بودم _من که رفتم خواب بود _الان داداش گفت بستریش کردن یه سرم بهش زدن حالش بهتر شده به هوش اومده میگه سه روز دیگه مرخصه یه نفر باید بره پیشش بمونه گفتم بیام منو ببر قبول نکرد گفت زنگ می‌زنه مهدیه بیاد. مهدیه هم تازه حامله شده روش نمیشه به مرتضی بگه _منم‌میتونم برم؟ _تو رو هم قبول نمیکنه. فقط اگر مهدیه بره بچه هاش رو میاره اینجا فوری ایستادم. _پس من میرم بالا یکم درس بخونم که اگر اومدن بتونم بیام‌ کمکت _ناهار نمیخوری؟ _نه. یکم نون بالا هست با گوجه میخورم _از غذای دیشب مونده.‌گرم میکنم برات میارم _دستت درد نکنه‌ از خونه بیرون رفتم.‌باید تا شب روی لباس فتحی کار کنم. حالا که سر پول باهاشون بحث کردم شاید اذیتم کنن. نباید آتو دستشون بدم وارد خونه شدم و بدون معطلی شروع به کار کردم. صدای پیامک گوشیم تند و پشت سر هم بلند میشد اما اصلا وقت ندارم ببینم کیه. اگر میتونستم یه گوشی بهتر بخرم فایل صوتی درس ها رو هم میذاشتم همزمان بخونه و گوش کنم ولی با این گوشی نمیشه صدای مریم از پایین بلند شد _غزال بیا پایین دیگه من غذا نیارم بالا با صدای بلند گفتم _الان‌میام فوری وسایل رو پنهان کردم. گوشیم رو برداشتم و سمت در رفتم با دیدن اون همه پیام از موسوی سرجام ایستادم و انگشتم رو روی پوشه‌ی پیام ها زدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 نگاه درمونده‌م روی خان ثابت موند.‌کاش خواستِ من رو وسط نمیکشید. ماهرخ پر بغض گفت _سپیده خودت بگو! تو هر چی بگی من به حرفت کوتاه میام. چشم‌هام رو بستم. یک طرف شوهری که همه جوره برام سنگ تموم گذاشته و طرف دیگه مادری که نوزده سال برام فداکاری کرده چشمم رو باز کردم و به ماهرخ خیره موندم.‌با صدای پایینی گفتم _من که بدون اجازه‌ی خان نمیتونم کاری کنم نگاه طبکار ماهرخ روی خان رفت و چشم غره‌ی خان سمت من. چه انتظاری داره! انتظار داره بگم من دوست ندارم با ماهرخ برم؟‌ ماهرخ کنایه‌وار گفت _چیه فرامرز. میترسی؟ خان با همون نگاه تیزش رو به ماهرخ گفت _از چی؟ _از اینکه ایوب بگه بی اذن‌ من دخترم رو عقد کردی و عقدت باطله آقاجان گفت _لااله‌الاالله. ماهرخ بس کن برای دفاع از عقدمون گفتم _نه. اینطور نیست! خودم شنیدم‌ ایوب خان به خان یه وکا... خان با تشر اسمم رو صدا کرد _سپیده... درمونده گفتم _بگو که عقدمون درسته نگاهش رو به ماهرخ داد _تو فکر کردی من خدا و پیغمبر سرم نمیشه! اونی که دنبال سپیده بود تا به خاطر سهم بیشتر بکشش شاهرخ بود نه عموم من تو حرف های عموم پشیمونی دیدم‌که بشه بهش اعتماد کرد. قبل از اینکه سپیده رو عقد کنم یکی رو به تاخت فرستادم برای عمو پیغام ببره. گفتم سپیده پیش منِ و میخوام عقدش کنم.‌رضایتش رو گرفتم بعد آقا رو آوردم خطبه بخونه همه با چشم های گرد نگاهش کردیم. _عمو پشیمونه. برای همین نمیخواست سهم ارث سپیده نا دیده گرفته بشه. از اینکه پیش منِ خیالش جمعه که دهنش رو بسته و به هیچ کس حرفی نزده. ماهرخ با نفرت گفت _اگر میدونست چرا میخواست دخترش رو عقد پسرش کنه! شنیدن هر حرفی از اون روزها خان رو به شدت عصبی میکنه و اینبار تلاش داره خودش رو کنترل کنه _اونوموقع نمیدونست. همین الان هم نمیدونه که اون دختر سپیده بوده. یعنی ایوب خان تمام مدت میدونسته دخترش زن پسر برادرش شده! پس چرا عید گله کرده بود چرا زنت رو نمیاری ببینیمش! داشته نمایش میداده! یعنی فقط میخواسته شهربانو نفهمه! شهربانو که خودش میدونست! شاید نازگل بهش گفته پارت زاپاس کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 در اتاق باز شد و نعیمه شتاب زده داخل اومد نگاهی توی جمع انداخت و گفت. _فرامرز یه لحظه بیا خان ایستاد و سمتش رفت.‌چیزی کنار گوشش گفت که اخم‌هاش بیشتر توی هم رفت _الان چرا؟ _چی بگم من‌مادر! _شما برید منم الان میام نعیمه نگاهش رو به ماهرخ داد _ماهرخ جان یه لحظه بیا پایین رو به آقاجان و عزیز گفت _شما هم بیاید ماهرخ که، به خاطر اینکه ایوب خان از عقدمون با خبر بوده، حسابی جا خورده بی حرف سمت در رفت. آقاجان و عزیز هم پشت سرش رفتن. نعیمه در رو بست و با خان تنها شدم الان بهترین زمانه که حرف دلم رو بهش بزنم _من‌دوست دارم با ماهرخ برم خونه‌ی... بدون اینکه نگاهم کنه سمت پرده رفت _تو بیجا میکنی تسلیم نشدم و دنبالش پشت پرده رفتم _این حق من و ماهرخِ که بریم با ایوب خان... عصبی سمتم چرخید _به وقتش خودم میبرمت _وقتش کی هست؟ با دو قدم بزرگ خودش رو بهم رسوند که باعث شد کمی بترسم. _عمو و کل خاندانش بی خبر از همه جا برای دیدن افراسیاب و سر سلامتی تو اومدن اینجا. الانم پایین هستن دلم پایین ریخت. منی که مشتاق بود با ماهرخ برم و روبدون بشم با مردی که مثلا پدرم هست. الان از شنیدن اینکه اون برای دیدنم اومده از ترس دارم کم مونده جون بدم جوری که ترس توی صدام هم مشخصه گفتم _من باید چیکار کنم انقدر ترسیدم که لحن صدای خان هم عوض شد _چرا ترسیدی! من اینجام و اجازه نمیدم هیچ کس نازک تر از گل بهت بگه چه برسه بخواد بهت آسیب بزنه دستش رو گرفتم و اشک از چشمم پایین ریخت _ترسم از اینایی که گفتید نیست چون پشتم به شما گرمه.‌ من چه جوری نگاهشون کنم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد _توی اتاق بمون و تا خودم نگفتم بیرون نیا.‌میبرمشون اتاق مادرم پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پیام ها رو از بالا خوندم. "سلام خانم‌مجد من با پدرم صحبت کردم ایشون مخالف نیستن فقط گفتن باید شما رو ببینن و باهاتون صحبت کنن." دلم پایین ریخت! موسوی تنها خواستگار درست و حسابی منِ که میتونم روش حساب کنم. من چه جوری برم؟! "پیامم رو دیدید؟ وقتی جواب نمیدید فکر میکنم ناراحت شدید! خانم‌ مجد! من معذرت‌میخوام اصلا نباید اینو میگفتم ولی من خانواده‌ی خیلی سنتی دارم پدرم وقتی شرایط شما رو فهمیدن گفتن اول باید ببننتون اما اگر شما نمیتونید جور دیگه‌ای راضیشون کنم" نفس سنگینم رو با صدای آه بیرون دادم.‌ چی باید بگم! بغض توی گلوم نشست لعنت به هر چی پدره که بچه‌ش رو رها میکنه و میره. اگر به حرف خانواده‌ش مامان رو رها نمی‌کرد هیچ کدوم از این اتفاق های بد نمی افتاد. کنار در نشستم و به اشکی که گوشه‌ی چشمم جمع شده اجازه دادم پایین بریزه‌. نگاهم به تنها عکس دو نفره‌شون روی دیوار افتاد. دایی بعد از رفتنش تمام عکس هاش رو دور میندازه و مامان بیچاره‌م که هنوز دوستش داشته این رو مخفی میکنه. حیف از این تیپ و قیافه نبود که خودت رو درگیر اعتیاد کردی و به فجیع ترین شکل مُردی، باعث مرگ مامان شدی و من رو بیچاره کردی! صدای پیامک گوشیم بلند شد.‌ اشکم رو پاک کردم و آخرین‌پیام موسوی رو باز کردم "خانم مجد خواهش میکنم جواب بدید‌ دلشوره گرفتم." حق دارن که برای انتخاب عروسشون سختگیر باشن. اونا که من رو نمیشناسن! در نظرشون فعلا من یه دختر بی خانواده‌م. اگر شرایطم اینطوری نبود هیچ وقت قبول نمیکردم. اما چطوری تنها برم! تنها رفتنم بی کس و کار بودنم رو ثابت میکنه. رفتن با نسیم هم کار درستی نیست. مریم هم که اصلا نمیتونم بهش فکر کنم مستقیم میزاره کف دست مرتضی.‌ خاله که مریضه و دایی هم که کلا به فکر امیرعلیِ و اصلا دلیل این قایم موشک بازیم، خودشه. یاد امیرعلی افتادم. شاید قبول کنه+ دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد "خانم مجد" بیچاره داره التماس میکنه. شروع به نوشتن کردم. "سلام. گوشیم بالا تو کیفم بود صدای پیامکش رو نشنیدم ببخشید اگر بتونم‌ یه نفر رو راضی کنم که باهام بیاد مشکلی ندارم.‌فعلا به پدرتون حرفی نزنید ببینم میتونم راضیش کنم یا نه" مردد از ارسال پیامی که نوشتم چشمم رو بستم و کمی فکر کردم. من اگر بخوام صبر کنم تا دایی برام تصمیم بگیره باید زن امیرعلی بشم‌که دِلش پیش مریمِ. با اینکه اصلا شبیه مرد ایده آل زندگیم نیست ولی اگر مریم رو نمیخواست میتونستم باهاش کنار بیام. الان تنها راه چاره‌م اینه که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. دکمه‌ی ارسال رو فشار دادم و تایید ارسال پیامم خیلی زود اومد. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اشک حسرت رو با آه پاک کردم و ایستادم.‌ پیام بعدی موسوی اومد "خیلی ممنون که جواب دادید. باشه پس منتظر جوابتون میمونم." گوشی رو روی بالشتم انداختم. روسریم رو روی سرم‌مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. ناهار رو بی میل کنار مریم خوردم. کمکش ظرف ها رو شستم. _غزال میشه نری بالا! دلم خیلی گرفته؟ _من خیلی درس دارم. نمیتونم بمونم. نرگس کجاست؟ _از مدرسه رفته خونه‌ی مهدیه. هنوز نمیدونه مامان حالش بد شده‌، احتمالا شب با مرتضی و بچه های مهدیه میاد؛ تاره شب هم‌یه برنامه داریم‌ وقتی بفهمه! _طفلک! پس یه شام درست و حسابی بزار صدای حامد در نیاد که زن و بچه هام اسیر و گرسنه شدن. _بهش فکر کردم ولی چیزی تو خونه نداریم. اگر اجازه بدی مرغ تو رو درست کنم دلخور نگاهش کردم _این چه حرفیه میزنی مریم! من خریدم که بخوریم دیگه! یکم دیگه هم پول دارم اگر چیزی لازم داری بگو برم بگیرم. _سیب زمینی و گوجه و خیار نداریم. جمعیت زیاده یه مرغ به همه نمیرسه. کنارش سیب‌زمینی هم بزارم که کم نیاد _باشه. غروب میرم میگیرم، دیر که نمیشه؟ لبخند مهربونی زد _نه.دستت درد نکنه اگر کارهای فتحی نبود حتما میموندم کنارش. بالاخره مادرشه و کلی نگرانِ، ولی باید زودتر کارهای لباس ها رو انجام بدم که بتونم پولی که خرج کردم رو جور کنم. برگشتم خونه‌ی خودم اول نمازم رو خوندم و بعد وسایل رو پهن کردم شروع به دوختن کردم و توی ذهنم درس هایی که امروز داشتم رو مرور کردم که فراموش نکنم. صدای گریه‌ی امیرحسین هم مدام حواسم رو پرت میکنه انقدر ذهنم درگیر هست که تمرکزم رو گرفته و دستم رو کند کرده. از یه طرف خاله، از یه طرف لباسا، فروش خونه. حالا که درخواست موسوی هم بهش اضافه شده. امیر حسین هم آروم نمیگیره گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم. مثل همیشه فوری جواب داد _سلام _سلام بد موقع که زنگ نزدم؟ _نه، جانم چی شده؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم _امیرعلی باید ببینمت. _خیرباشه! _نمیدونم. کی میتونی بیای؟ _هر وقت تو بگی. کجا بیام؟ _من غروب میخوام یکم خرید کنم اون موقع از خونه میرم‌بیرون میتونی بیای سر کوچه؟ _باشه. ساعت پنج خوبه؟ _عالیه. منم همون موقع میام. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و تماس رو قطع کردم. خواستم گوشی رو سرجاش بذارم که صدای زنگش بلند شد. با دیدن شماره ی فتحی اخم‌هام توی هم رفت و همزمان صدای داد و فریاد آقا دانیال بلند شد. _بچه چرا نمیفهمی! تا کی میخوای گریه کنی سمت پنجره رفتم و بستمش تا سر رو صداشون نیاد 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 لباسش رو عوض کرد و سمت در رفت _سپیده دیگه سفارش نکنم! بیرون نیا تا خودم بفرستمت دنبالت.شاید اصلا شرایط جور نشه که روبرو بشید _ماهرخ آروم نمیگیره! _نعیمه بردش اتاق خودش. نگاه به این زبون تند و تیزش نکن. ماهرخ هم میدونه با چه جماعتی طرفه در رو باز کرد و سمتم چرخید _بمون تا بیام با سر تایید کردم و بیرون رفت.‌از شدت استرس و ناراحتی گوشه‌ی اتاق نشستم‌ دستم رو روی سرم گذاشتم و تلاش کردم فکرم رو از مهمون های اتاق ملوک خانم دور کنم. در اتاق باز شد و عمه داخل اومد.‌ چشم چرخوند و وقتی بهم رسید نفس سنگینی کشید _افراسیاب رو میبرم اتاق ملوک زانوهام رو بغل کردم بچه رو بغل کرد و نگاهم کرد _اگر دلشوره داری برو پیش ماهرخ. پایینِ، اتاق نعیمه. _خان گفت از اتاق بیرون نرم _من بهش میگم. خواستی برو. یکمم بیشتر مراقب خودت باش.‌ توی این چند روز خیلی کم استراحت کردی با سر تایید کردم و بیرون رفت. بعد از رفتن عمه ایستادم.شاید پایین رفتن خیلی بهتر از این تنهایی و تحمل استرس باشه. روسریم رو روی سرم انداختم.‌ پایین روسری رو جوری که چهره‌م‌معلوم نباشه جلوی صورتم کشیدم و بستم‌. در رو باز کردم و خواستم بیرون برم که از اتاق فخری صدای التماسش رو شنیدم _بهادر چرا اینجوری میکنی! _همین الان میریم. من خیلی به خاطر تو اذیت شدم ولی این بی احترامی رو دیگه حاضر نیستم تحمل کنم‌ _ما اونی که این حرف رو زد رو اصلا حساب نمیکنیم. _کم چرت بگو فخری! اگر حساب نمیشه بالای سفره چیکار داره! مادر عروستونِ. به قول خودت زن دوم ایوب خانِ. اصلا همه‌ش تقصیر توعه‌ هر جا میشینی زبون به کنایه و تحقیر این و اون باز میکنی. یکی هم پیدا میشه بدتر از خودت حرفی میزنه که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش. میدونی در واقع چی میخواست به من بگه؟ با اون حرف گفت بهادر حاشا به غیرتت که سر سفره‌ای نشستی که بزرگش خواهرت رو خوار و ذلیل کرد! پدرت رو به واسطه‌ی عموش تحقیر کرد و توعه بی غیرت باز اومدی سر سفره‌شون نشستی. این حرف یعنی من بی غیرتم، یعنی بی عزتم. فخری با گریه گفت _منم کم پای تو سختی نکشیدم. کم حرف نکشیدم و از همون بزرگتر به خاطر تو کم کتک نخوردم... _این حرف های صد من یه غاز رو تموم کن. الان با من میای یا نه؟ فخری درمونده گفت _میام ولی تو رو خدا نگو که دیگه نمیای اینجا بهادر تهدید وار گفت _فخری اگر میخوای با من بیای، سر عزتم، سر غیرتم‌،باید با این‌خونه و خانواده‌ت خداحافظی کنی _پس صبر کن الان ازشون خداحافظی کنم _بی خداحافظی. اگر میخوای با من باشی بیا در اتاق باز شد و برای اینکه متوجه من نشن داخل اتاق برگشتم از لای در نگاهشون کردم. بهادر با صورتی سرخ از عصبانیت و فخری با چشم های گریون از پله ها پایین رفتن پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم و دلخور جواب دادم _سلام _سلام خانم مجد حالتون خوبه؟ _خیلی ممنون. امری داشتید! _راستش یه لباس دارم فاکتور میکنم‌ مراسمشون آخر هفته‌ست. لباسش خیلی پر کار هست.‌هم‌پشت، هم جلو کار داره. تقریبا دو برابر کاری که اون‌روز زدید. به مشتری گفتم خیلی دیر اومدید. کار دوختش امشب تموم‌میشه ولی کار دستش اگر تزیین‌کارمون قبول کنه که دو روزه تحویل بده میتونم سفارشتون رو قبول کنم. الان چی بهشون بگم؟ از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شد. چه زود پولم دوباره جور شد. _باشه میزنم‌براشون _فقط بحث هزینه‌ش رو هم الان بگید که باهاشون هماهنگ کنم _نمیدونم آقای فتحی، اگر میگید کارش دو برابر هست یک و چهارصد میزنم براشون کار رو که ببینم قیمت آخر رو میگم. _اگر گوشی داشتی الان تصویرش رو براتون میفرستادم. _بهشون بگید فعلا روی همین قیمت حساب کنن تا لباس رو ببینم _باشه. دستت درد نکنه. پس من فاکتور میکنم فردا صبح خودت یا خانم رضایی رو بفرست لباس رو ببرید _چشم. خداحافظ تماس رو قطع کردم. سرم رو، رو به سقف گرفتم _خدایا شکرت. خیلی ممنونم. اینجوری دیگه شرمنده‌ی مامان هم نمیشم با انرژی بیشتر سوزن رو برداشتم و شروع به دوختن کردم. نگاهی به ساعت انداختم.‌ یک‌ساعت تا اومدن امیرعلی وقت دارم. وسایل رو جمع کردم. شکلاتی توی دهنم گذاشتم و شروع به خوندن درس کردم اگر امیر علی هم قبول کنه امشب باید نماز شکر بخونم. صدای مریم از پایین‌راه‌پله ها بلند شد _غزال نمیری! بچه های مهدیه زود شام میخورن. الان حامد زنگ زد گفت خودشم میاد کتاب رو بستم‌ ایستادم و در رو باز کردم و از بالای پله ها نگاهش کردم _الان حاضر میشم میرم _یکم زود باش دیر نشه. کمتر هم درس بخون یه نگاه تو آیینه به چشم هات بنداز. از خستگی کتاب خوندن ریز شدن بیچاره ها. قرار نیست درس بخونی آخرش کور بشیا! دستم به چشمم کشیدم و خندیدم _باشه به خونه برگشتم‌ بیچاره فکر میکنه از درس خوندن انقدر چشمم ریز شده. مانتوم رو پوشیدم و چادرم رو برداشتم و بیرون رفتم. جلوی در همزمان که کفشم رو پام میکردم گفتم: _مریم چیز دیگه ای نمیخوای؟ تن صداش رو بالا برد _نه دستت درد نکنه چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرکوچه نگاهی به اطراف انداختم و همزمان ماشین دایی کمی اون طرف تر پارک‌کرد. سمتش رفتم و امیرعلی پیاده شد. _سلام. دیر کردم! سلام. نه منم تازه رسیدم _بشین بریم _راه دوری نیست. میرم سر خیابون _نمیشه راه بریم حرف بزنیم! بشین آروم میرم حرفت رو بزن سمت ماشین رفتم و روی صندلی نشستم. ماشین رو آهسته راه انداخت. _چی شده چشم هام‌رو بستم _گفتش برام سخته ولی تو تنها کسی هستی که توی این شرایط دارم _خب بگو! سمتش چرخیدم _قول بده به هیچ کس نمیگی! نیم نگاهی بهم انداخت و مردد گفت _چیکار میخوای بکنی!؟ نفس سنگینی کشیدم صاف نشستم و سر بزیر شدم _کاری نمیخوام بکنم. یکی ازم خواستگاری کرده _کی هست؟! _یکی از همکلاسی هام. پسر خیلی خوبیه. شرایطم رو بهش گفتم اونم‌به پدرش گفته. پدرش گفته قبل از خواستگاری باید من رو ببینه.‌ ناراحت گفت _چه غلط ها! چه پروعن اینا! بگو تشریف بیارید خونه پیش بزرگترم با هم حرف بزنیم نگاهی به صورتش که اخم کرده بود انداختم‌و با بغض گفتم _کدوم خونه امیر علی! آهی کشیدم و اشک‌تو چشم‌هام‌جمع شد _کدوم بزرگتر! اخم از صورتش کنار رفت و ماشین رو پارک‌کرد. دستمالی از توی جعبه‌ای که روی داشبورد بود برداشتم و اشکم رو پاک‌کردم. ناراحت گفت _چرا گریه میکنی؟! _از بی کسی و بیچارگی تچی کرد و نگاهش رو به روبرو داد _الان میخوای چیکار کنی؟ نفسی تازه کردم و مصمم گفتم _میخوام برم. _تنهایی! _نه، با تو هر دو بهم نگاه کردیم _تو تنها کسی هستی که توی این شرایط میتونم بهش اعتماد کنم.‌ سربزیر شد. _باشه میام. کی قرار گذاشتی؟ _منتظره بهش بگم. نمیدونستم قبول میکنی یا نه _میام ولی بابام بفهمه خیلی عصبانی میشه _دایی اول و آخر باید بفهمه. ولی اینکه تو باهام اومدی رو نمی فهمه. دستگیره در رو کشیدم و بازش کردم _دستت درد نکنه بهت زنگ‌میزنم _کجا؟ _میرم خرید دیگه _در رو ببند میرسونمت. کاری که گفت رو انجام دادم و ماشین راه افتاد‌ _از عمه چه خبر؟ _بستری شده. _خیلی چاقِ. کاش یکم رژیم‌میگرفت ماشین رو پارک کرد. پیاده شدم که خودش هم پایین اومد _دستت دردنکنه تو دیگه برو قفل ماشین رو زد _میام باهات 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عاشق برادر شوهر خواهرم‌شدم.‌ به خواهرم گفتم ولی گفت اینکار رو نکن. تصمیمم رو گرفته بودم باید کاری میکردم که بیاد خواستگاریم.‌انقدر به بهانه‌ی خواهرزاده‌م رفتم خونشون که یه روز مادرش زنگ زد خونمون و گفت..... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 هر چند راضی به این امر نبودم ولی شاید این یک شروع جدید برای فخری باشه. هیچ کس از دست زبونش در امان نیست. من هم میتونم همه رو ناراحت کنم اما وقتی میشه خوب و مهربون بود چرا تلخی کنم. آهسته سرم رو بیرون بردم.‌نه خبری از فخری و بهادر هست نه هیچ کس دیگه‌. آهسته و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم . خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن ماهرخ که طلبکار تر از همیشه، پایین دامنش رو کمی بالا گرفته بود که توی دست و پاش گیر نکنه و از پله ها با عجله بالا میاومد، سر جام ایستادم. هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره. داره میاد که آبروی ایوب خان رو رو ببره و جلوی همه سنگ روی یخش کنه بالای پله ها نگاه پر از حرفی بهم انداخت. مچ دستم رو گرفت _بیا بریم. الان وقتشه قدمی به عقب برداشتم اما ماهرخ دستم رو رها نکرد با ترس گفتم _من! _آره تو! میخوام ببینه اونی که میخواست بکشش خدا چه عزتی بهش داده نگاهم بین ماهرخ و در اتاق ملوک جابجا شد و با صدای لرزون لب زدم _میترسم دستم رو سمت خودش کشید _اونی که باید بترسه ایوبِ نه ما! ملتمسانه نگاهش کردم _خان گفت نرم! صدای ماهرخ هم رنگ بغض گرفت _خانِت کجا بود وقتی من نوزده سال دوریت رو تحمل کردم. کجا بود که تو بی مادر بزرگ شدی که الان به دفاع از آبرو و حیثیت عموش بلند شده! دستم رو با حرص رها کرد _اصلا تو نیا! خودم میرم سمت در اتاق رفت. برای اینکه ازم دلخور نباشه ناخواسته با بغض گفتم _تو مادر منی! نمیتونم تنهات بزارم ماهرخ سرجاش ایستاد و آهسته سمتم چرخید. چشم های پر اشکش از اینکه مادر خطابش کردم رو بهم داد. خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد و هر دو آهسته گریه کردیم. ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و مقتدر گفت _دیگه گریه نکن. نمیخوام ما رو شکسته ببینه. اونی که باید بشکنه اونه، نه ما با سر تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت اتاق برد پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هر چی که مریم گفته بود خریدم و امیر علی اجازه نداد خودم حساب کنم و میوه هم خرید. تا جلوی در رسوندم و خرید ها رو از ماشین پایین‌گذاشت. _من دیگه میرم _باشه‌ دستت درد نکنه معذب و خجالت زده گفت _به مریم‌ سلام‌ برسون لبخندی بهش زدم. _بعد نمیگه تو پیش امیرعلی چیکار داشتی! ‌ دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به اطراف داد _راست میگی. هیچی نگو پس. به در اشاره کرد _برو تو خداحافظی گفتم و مشماها رو برداشتم. امیر علی سوار ماشین شد و رفت. در رو باز کردم و خواستم وارد بشم که که سر و صدایی از خونه‌ی زری خانم باعث شد تا سرم رو سمت کوچه‌ی پشت قوارشون که خیلی هم طولانی و دراز نبود ببرم. آقا دانیال عصبی گفت _حالا که حالیت نمیشه بیا گمشو برو بیرون صدای گریه‌ی امیرحسین و التماس های زری خانم بین جیغ های زینب گم شده. در باز شد و امیر حسین رو سمت کوچه هول داد و در رو بست. با اینکه امیرحسین کلاس چهارمه ولی جثه‌ی ریزی داره. با گریه، شروع به کوبیدنِ مشتش به در کرد تا بازش کنن و داخل برگرده. خواستم جلو برم و باهاش حرف بزنم که در خونه باز شد و زری خان با چشم های گریون بیرون اومد بغلش کرد صورتش رو بوسید و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه دست پسرش رو گرفت و داخل برد. ناراحت در خونه رو هول دادم و داخل رفتم _غزال تو کجا رفتی! گوشیتم که جواب نمیدی! با پام در رو بستم. _دیر کردم! _یه ساعته رفتی. تازه میگی دیر کردم! جلو اومد و یکی از مشما ها رو ازم گرفت و خوشحال گفت _میوه هم خریدی! اگر بگم‌امیر علی خریده الان قیافه‌ش میره توهم.‌ _بیا بریم زودتر بشوریم تا نیومدن _کاری نمونده فقط سیب زمینی سرخ کنم. اینا رو هم بشورم بزارم تو ظرف. تو برو درست رو بخون. خوشحال از پیشنهادش مشماها رو جلوی درشون گذاشتم و بالا رفتم. کمی کتاب خوندم و انقدر ذهنم درگیره نمیتونم تمرکز کنم. کتاب رو کنار گذاشتم در رو قفل کردم و شروع به دوختن لباس فتحی کردم.‌ نباید خودم به موسوی خبر بدم. باید صبر کنم یا خودش زنگ بزنه یا فردا تو دانشگاه بگه. امیدوارم امیرعلی به کسی نگه و این هم به خیر خوشی تموم بشه. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشی رو برداشتم و شماره‌ی نسیم رو گرفتم صداش توی گوشی پیچید _جانم غزال _سلام.‌نسیم فتحی بهت زنگ زد؟ _آره. رفتم لباس رو گرفتم. کارش خیلی زیاده غزال! _به من گفت دو برابر کار قبلی _نه خیلی بیشتره! من گفتم فکر نکنم زیر دو تومن بزنی. غزال توی این زمان کم از پس این همه کار بر میای؟ درس هات رو چیکار میکنی؟ خوشحال از قیمت بالایی که نسیم داده پرسیدم _من میتونم. فتحی قبول کرد؟! _اولش یکم چونه زد بعد خود مشتری اونجا بود قبول کرد. کی بیارم برات؟ _امشب میتونی؟ _نمیدونم بزار یه سر برم خونه اگر خونه آروم بود میارم. ناراحت نمیشی با سعید بیام؟ _نه‌. نترس مرتضی خونه نیست. _پس بهت خبر میدم. فعلا خداحافظ اگر امشب برسونه یک سره میشینم سرش تا تموم شه. صدای پیامک‌ گوشیم‌بلند شد با فکر اینکه نکنه موسوی باشه دلم پایین ریخت.‌گوشی رو با عجله برداشتم و از دیدن پیام نسیم نفس راحتی کشیدم "این کارش خیلی زیاده. اگر امشب نتونم برات بیارم‌ با بابام صحبت میکنم فردا از دانشگاه میام خونه‌ت تا شب کمکت میکنم تموم شه" نسیم هم دستش تنده. اگر بیاد حتما میتونیم تمومش کنیم. وقت باقی مونده تا اومدن حامد و بچه‌هاش رو صرف دوختن لباسی کردم، که امید دارم تا آخر شب تمومش کنم. نمی‌دونم جواب استاد رو اگر ازم درس بپرسه چی بدم فقط می‌تونم نذر کنم که چشمش به اسم من نیفته. این چند روز هم بگذره دیگه راحت میشم. فقط باید بتونم این لباسس که فتحی گفت رو تموم کنم که پول سنگ قبر مامان رو جور کنم بعد از اون کمی پول توی دستم باشه که هر دفعه منتظر پول تو جیبی دایی برای کرایه ماشین دانشگاه نباشم کافیه و زیاد کار نمیکنم. یادم رفت به امیرعلی پولی که به مرتضی دادم رو بگم زنگ زدن زیاد از حدم بهش خوب نیست. بهتره صبر کنم تا روزی که قراره باهاش برم پیش پدر آقای موسوی، بهش بگم که یک وقت جلوی مرتضی آبروم‌ رو نبره سرو صدای بچه‌های مهدیه از پایین بلند شد.‌ صدای مائده دختر سه ساله‌‌ش از همه بلند تره. مثل همیشه پایین پله ها من رو صدا میکنه. _خاله غزال بیا من اومدم لبخندی روی لب هام‌نشست.‌ بچه های مهدیه خیلی شیرینن وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂