🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت105
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم.
میلاد روی مبل نشسته. علی پایین پله ها نگاهش کرد
_آقا میلاد منتظرما!
رو به خاله که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود گفتم
_سلام خاله
درمونده نگاهم کرد
_سلام عزیزم
علی کمی تن صداش رو بالا برد
_میلاد...
میلاد ایستاد و کیفش رو برداشت و کمی اخم کرد و از جلوی علی رد شد و پلهها رو بالا رفت، علی هم بدنبالش.
آهسته گفتم
_زهره کجاست؟
_آژانس گرفت رفت.
_خاله چه خبر شده؟ علی هیچی به من نگفت!
روی مبل نشست و آهی کشید
_صبح میلاد رو برد مدرسه مجبورش کرد عدرخواهی کنه. اجازهش رو گرفت رفت دنبال زهره آوردش اینجا. تا اومدم به خودم بجنبم میلاد رو تو حیاط زد. بعدم داد و بیدادش رو گذاشت سر زهره و رضا. اینام ترسیده بودن هیچی نمیگفتن.
مهشید هم خدا رو شکر بیرون نیومد.
_میلاد رو چرا برد بالا؟
نگران نگاهم کرد
_تو رو خدا ببخشید رویا جان. زندگی تو رو هم درگیر کردیم
_این چه حرفیه خاله! مگه من از شما جدام؟
_نه ولی شرمندهی مادرت شدم. علی میگه تا میلاد آدم نشه بالا با شما زندگی میکنه.
پس تصمیم علی این بود!
_رویا الهی دورت بگردم هوای بچهم رو داشته باش.
_چشم. حواسم هست. اصلا الان میرم شام میزارمشما هم بیا بالا
_نه زحمت نکش. شب آقاجون اینا پرواز دارن باید برم فروگاه. از دیشب هم غذا مونده ببر بالا دیگه شام نذاری.
_دستت درد نکنه
_برو بالا به میلاد بگو مشقهاش رو بنویسه.
_میلاد رو هم میبرید فرودگاه؟
_فکر نکنم علی بزاره
با صدای فریاد رضا و چیزی شبیه کوبیده شدن روی پلهها خاله هراسون ایستاد و رضا پایین پرت شد.
یه دستش رو روی سرش گذاشت و دست دیگهش روی پاش و ترسیده و با ناله گفت
_فکر کنم پام شکست
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت106
🍀منتهای عشق💞
خاله کنارش نشست و با دست زد توی سرش
_خاک بر سرم! چی شد؟
_وای پام خیلی درد میکنه
ترسیده جلو رفتم و خاله با گریه گفت
_علی... بیا بدبخت شدم
_آی... آی چه دردی داره
جوری درد به چهرهش نشسته که پاهام مورمور میشه.
علی از صدای گریهی خاله و ناله ی رضا شتاب زده بالای پله ها ایستاد
_چی شده؟
وضعیت رضا رو که دید با عجله پایین اومد
رضا با درد گفت
_نمیدونم یهو چی شد پرت شدم پایین.
کنارش نشست و متوجه خونی شدم که از کنار گوشش پایین میریخت. جوری که خاله و رضا متوجه نشن ترسیده به علی سمت گوش رضا اشاره کردم.
نگاهی بهش انداخت و چشمهاش گرد شد و ابروهاش رو بالا داد تا چیزی نگم
خاله گفت
_ببرش بیمارستان!
_وای خاک برسرم! رضا چی شدی!
به مهشید که این رو میگفت و از پلهها پایین می اومد نگاه کردیم.خاله گریهش بند نمیاد
_بچهم بی خود و بی جهت از اون بالا پرت شد پایین!
علی گفت
_رویا زنگ بزن اورژانس بیاد
با سر تایید کردم و سمت گوشی خونه رفتم
مهشید گفت
_خودمون ببریمش!
_خطرناکه. ما که نمیدونیم وضعیت پاش چطوره
گوشی رو برداشتم و متوجه نگاه علی به گوش رضا شدم. خدا بهمون رحم کنه!
بین صدای گریهی خاله و نالهی رضا به اورژانس زنگ زدم
انقدر دلم برای رضا شور میزنه که گریهم گرفت.
علی گفت
_دورش رو خلوت کنید. رویا در رو باز کن هوای تازه بیاد
رضا گفت
_سرم داره گیج میره. حالم داره بهم میخوره
_هیچی نیست. به سرت ضربه خورده. الاناورژانس میاد. میتونی پات رو تکون بدی؟
چهرهش رو از درد جمع کرد
_نه اصلا نمیتونم
مهشید با لیوان اب جلو اومد و علی گفت
_بهش آب نده. صبر کن اورژانس بیاد
نگاهش رو به من داد
_پشت گوشی نگفت چیکار کنیم؟
اشکم رو پاک کردم
_گفت هیچ کاری نکنید تا برسن
خاله گفت
_بچهم چشم خورده
میلاد خونسرد از پله ها پایین اومد.نگاهی به رضا انداخت و وارد آشپزخونه شد.
صدای زنگ خونه بلند شد و مهشید سمت در رفت. علی ایستاد و گفت
_رویا مواظب میلاد باش.
سرش رو تو اشپرخونه کرد
_حق بیرون رفتن نداری.فهمیدی!
در خونه باز شد و دو تا مرد که روپوش سفید پوشیدن یا اللهی گفتن و داخل اومدن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تو شهرستان و محلی که ما زندگی میکردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد میتونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه!
این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود.
مادرش خیلی مخالف بود
اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت270 💫کنار تو بودن زیباست💫 مرد پشت میز گفت _خواهرم شما
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت271
💫کنار تو بودن زیباست💫
خواستم گوشی رو تحویل بدم که از سرباز شنیدم.
_این شرخره فامیلش با ستوان آشناست. صبحی از ستوان شنیدم گفت این آخرین باره و دیگه اینجا نیاد.
پس حدس نسیم درست بود فیضی چک رو داده این براش نقد کنه. گوشی رو دادم و به داخل برگشتم. نسیم تنهایی گوشهای نشسته بود. کنارش نشستم
_چی شد؟ کوتاه اومد؟
سرش رو بالا داد
_نه. میگه سی تومن میخوام. به کی زنگزدی؟
یاد رفتار محمد افتادم. فکر نکنم بیاد.چقدر دلم ازش گرفت.
_به امیرعلی
_گفتم حتما به موسوی میگی!
_خانم چی شد!؟
نفس سنگینی کشیدن و آهسته گفتم
_صبر کن شاید امیرعلی بتونه راضیش کنه.
_بیاد میزاره چک بدی؟
به اینش فکر نکرده بودم.
_امیرعلی منطقیه. صبر کن بیاد
نسیم رو به مرد گفت
_منتظر یکی هستیم صبر کنید تا بیاد
دستگاه پوزی که دستش بود رو نشون داد
_کار رو زندگی دارم معطلم نکنید
این رو چه جوری آورده داخل! چه آماده هم هست. از حرص نگاهش کردم و گفتم
_مگه شغلت شرخری نیست! پس وایسا سر کارت
نسیم دستم رو گرفت و کمی فشار داد و آروم گفت
_اینجوری جوابش رو نده! کوتاه نمیادا
مرد خندید و چندش آور گفت
_تو خیلی پرویی ولی ازت خوشم میاد
طلبکار نگاهش کردم
_برو اونور تا آبروت رو نبردما!
هر دو دستش رو بالا آورد و با خنده گفت
_تسلیم خانوم. نزنی ما رو
نگاه ازمون برداشت و سمت صندلیی رفت
_مرتیکهی پرو! کاش میتونستم به مرتضی بگم بیا یه حالی ازش بگیره که یادش بده چه جوری باید حرف بزنه
_غزال دعا کن کوتاه بیاد
_نیاد به جهنم
درمونده گفت
_کوتاه نیاد بابام میفهمه بیچاره میشم.
چقدر بیچاره شده. من اگر جاش بودم دعوا و حتی کتک بابام رو به جون میخریدم ولی به این مردک باج نمیدادم
به روبرو خیره شدم. چرا محمد انقدر سرد حرف زد! شاید به خاطر اون همه تماس بی پاسخی که زنگ زده قهر کرده!
ولی خب اون که شرایطم رو میدونه!
لب هام رو پایین دادم.
اصلا مهم نیست.
حالا از اینجا که برم حالش رو میگیرم که بار آخرش باشه اینجوری حرف میزنه.
نگاهم به انگشتر افتاد. طوری حرف زد که اگر این انگشتر رو بهم نداده بود فکر میکردم میخواد رابطمون رو بهم بزنه.
مثلا قراره مادرش فردا بیاد باهام حرف بزنه! جای اینکه مهربون باشه تندی هم میکنه.
نمیگم بهش وابسته نشدم ولی اینجوری هم نیستم که هر چی دلش بخواد بهم بگه و هر طور رفتار کنه چیزی بهش نگم که مثلا خواستگارمِ.
تقصیر خودمه.انقدر بهش رو دادم که فکر کرده میتونه اینطور رفتار کنه. حالا بهش میگم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
32.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی از اعضا برای بهترین رمانم از نظر خودم😍😂
وای که خستگی هام در رفت
تنها رمانی که دلم براش تنگ میشه و دوست دارم یه بار دیگه بخونمش همیننه🥺
تمام تو سهم من😍
بهشتیان 🌱
❤️ #پارتاول رمانپرهیجانتمامتوسهممن❤️ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐
پارت اول رمان تمام تو سهم من😍
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت272
💫کنار تو بودن زیباست💫
نیم ساعتی هست منتظریم. با دیدن امیر علی خوشحال ایستادم. از این اخمی که روی پشونیش هست معلومه قراره کلی سرزنشم کنه.
_پسر داییماومد.صبر کن الان میام.
سمت در رفتم و امیر علی همچنان نگاه شماتت بارش رو ازم برنداشته. روبروش ایستادم. نگاهش معذبم کرده
_سلام
نگاهش رو توی فضای کلانتری چرخوند
_بیا بیرون
این رو گفت و از ساختمون بیرون رفت. نیمنگاهی به نسیم انداختم و لبخندی زدم و دنبال امیرعلی رفتم.
کمی اونطرفتر، کناری ایستاد
_کارهات رو میبینی غزال خانم؟
حق به جانب گفتم
_کار چی؟! من برای دوستم اینجام
تن صداش رو پایین آورد
_غزال بابام بفهمه اومدی اینجا شبونه دارت میزنه
ناراحت از لحنش نگاهم رو به زمین دادم
_من که به دایی زنگ نزدم به تو گفتم. الانم اگر نمیتونی کمکمون کنی برو. من خودم از پس خودم برمیام.
_اون که بله همه میدونن. ولی یه کارهایی کار زن نیست.
طلبکار نگاهش کردم
_میتونی کمککنی بسم الله نمیتونی برو به سلامت
_اینجام که کمککنم ولی روت رو کم کن.
نگاه پر اخمش رو به ساختمون داد
_چی میگه این یارو؟
_نزدیک پنجاه تومن چک دستش داریم. فکر کنم شرخره. میگه سی تومن بدید بقیهش رو هم چک بدید ولی ما فقط بیست و سه تومن داریم. میتونی راضیش کنی همین و بگیره ؟
دستی به گردنش کشید
_بعد اختلافم با بابا حسابم رو خالی کرد. پنج تومنم من دارممیزارم روش الان باهاش حرف میزنم. بمون الان میام
_منم باید بیام
تچی کرد و سوییچ رو سمتم گرفت
_تا همینجا هم نباید میومدی! برو تو ماشین
_امیرعلی دوستم تنهاست!
_الان میگم اونم بیاد بیرون
_نمیزارن که! باید مرده رضایت بده.
انگشتش رو سمتم گرفت و تاکیدی گفت
_تو دیگه داخل نمیای. صبر کن ببینم چی میشه
ناراحت کارت بانکیم رو سمتش گرفتم
_این رو بده نسیم. رمزشم تاریخ تولدمه
کارت رو گرفت. دلخور نگاه ازش گرفتم و داخل رفت.نفس سنگینی کشیدم. برم تو ماشین کی چک بکشه! همینجا میمونم تا نسیم بیاد دنبالم.
به دیوار تکیه دادم که متوجه محمد و پدرش شدم. از در ورودی وارد شدن
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت107
🍀منتهای عشق💞
رضا خیلی درد داره دکتر با اشاره علی وقتی چشمش به خونی که از گوش رضا اومده بود افتاد، ترجیح دادند تا آرامبخش بهش تزریق نکنن.
روی برانکارد گذاشتنش و با عجله از خونه بیرون رفتند علی و خاله و مهشید هم به همراهشون رفتند
بیست دقیقهای از رفتنشون میگذشت و خونه توی سکوت بود
میلاد گفت
_دلم خنکشد
اخمی کردم ودلخور گفتم
_میلاد این حرفا زشته!
_چرا زشته! راه و بیراه من رو میزنه.
حرف میلاد انگار تلنگری توی ذهنم شد.
یعنی واقعا خدا داره رضا رو برای میلاد تنبیه میکنه!
روی مبل نشست.
_رویا من گرسنمه!
به ساعت نگاه کردم
_مگه ناهار نخوردی!
_نه. هر چی به مامان گفتم گفت صبر کن.
_الان برات غذا گرم میکنم
_مامان قرار بود ببرم برام پیتزا بخره
با تعجب گفتم
_توی این شرایط خاله میخواست تو رو ببره بیرون!
_زنگ بزن از خودش بپرس.
ایستاد و سمت گوشی خونه رفت
_اصلا الان میگم خودش بهت بگه
گوشی رو برداشت و شمارهای گرفت بعد از چند لحظه گفت
_الو مامان پس پیتزای من چی میشه!
_من گشنمه! همهش گفتی صبر کن الانم میگی وقتش نیست
_الان میدم
گوشی رو سمتم گرفت
_با تو کار داره
جلو رفتم و گوشی رو گرفتم
_الو خاله
دستپاچه گفت
_الهی دورت بگردم. میتونی میلاد رو ببری بهش پیتزا بدی؟
_آره. حال رضا چطوره.
درمونده و با گریه گفت
_نمیدونم. وسط راه بیهوش شد.
دلم پایین ریخت.
_دکتر چی گفت؟
_هنوز هیچی. یه زنگم به عموت بزن
ناراحت گفتم
_چشم
_اون رو هم ببر پیتزا بخوره. معلوم نیست من کی بیام خونه شاید مجبور شم بیمارستان بمونم
_چشم خاله نگران خونه نباش حواسم هست.
_جبران میکنم برات.خداحافظ
جوابش رو دادم و تماس رو قطع کردم رو به میلاد گفتم
_برو حاضر شو
شمارهی علی رو گرفتم و صدای گوشیش از روی مبل بلند شد.
گوشیش رو جا گذاشته!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه گمشده، شما نگهش میدارید...؟!❤️
هدایت شده از دُرنـجف
#رهبرانقلاب:
امروز درفضای مجازی میتوانید، افکار درست و صحیح منتشر کنید و به معنای واقعی کلمه جهاد کنید
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت273
💫کنار تو بودن زیباست💫
تکیهم رو از دیوار برداشتم و مضطرب نگاهشون کردم. این چرا با پدرش اومده!
جلو اومدن و روبروم ایستادن
_سلام
پدرش نفس سنگینی کشید و طلبکار گفت
_علیک سلام. شما اینجا چیکار میکنید!
نیم نگاهی به محمد انداختم و گفتم
_به خاطر دوستم اومدم.
کنایه وار و تشر مانند گفت
_به خاطر دوستت دیگه کجاها میری!
چشمهامگرد شد و متعجب گفتم
_آقا محمد میدونن که ما...
دستش رو بالا آورد و ازم خواست سکوت کنه
_دیگه لازم نیست نه به من توضیح بدی نه به پسرم. دختری که پاش به کلانتری باز بشه نمیتونه عروس من باشه
اینکه عروسش بشم یا نه اصلا براممهم نیست ولی اینکه با برخورد اشتباهم کاری کردم که به خودش اجازه بده باهام اینجوری حرف بزنه باعث شد تا احساس سرما بکنم. توی ذهنم دنبال جوابی برای این حرفش بودم که رو به پسرش گفت
_تمومش کن بابا.بیرون منتظرم
محمد سربزیر و تسلیم گفت
_چشم حاجی
محمد چی گفت! چشم حاجی!
پدرش رفت و نگاه مرددش رو به چشمهام داد و فوری ازم گرفت و سربزیر شد
_دنبال یه چیزی بودم که به خودم ثابت کنم اشتباه کردم ولی با اینکارت دیگه نمیتونم ادامه بدم
حیرت زده از حرفی که شنیدم گفتم
_چی رو ادامه بدی؟
سرچرخوند و به پدرش که جلوی در منتظرش بود نگاه کرد
_فردا تو دانشگاه حرف میزنیم. خداحافظ
هنوز قدمی ازم دور نشده بود که صدای امیرعلی بلند شد
_غزال داستان این چک چیه این مرده میگه!
محمد نگاهی به امیرعلی انداخت. متاسف سری تکون داد و رفت.
_خودت به این زنگ زدی بیاد؟
نگاه پر از بُهتم رو از مسیری که دیگه محمد توش نبود برداشتم و با کم ترین صدایی که داشتملب زدم
_آره
_تو اصلا عقل داری! چرا گذاشتی بفهمه؟
لبهای خشک شدم رو روی هم گذاشتم و خیره نگاهش کردم
کلافه پرسید
_داستان چک چیه؟ مرده میگه برای بیست روز دیگه بدید!؟
چشمم رو بستم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. تلاشی که در درون بی فایده بوداما به ظاهر روی صورتم خودش رو نشون داد
بی حرف از کنار امیرعلی رد شدم و وارد ساختمون شدم.
نسیم دیگه گریه نمیکرد و روی برگهای چیزی مینوشت. کنارش ایستادم
_خواهرم مطمعنی برای بیست روز دیگه جور میشه
_بله آقا مطمعنم.
_دارید تعهد میدید ها
نسیم خودکار رو سمتم گرفت
_غزال امضا کن بعد چک رو بنویس
خودکار رو گرفتم و جایی که گفت رو امضا کردم. دسته چک رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم امیرعلی دستش روی دسته چک گذاشت و با تعحب گفت
_تو کی دسته چک گرفتی!
فقط دلم میخواد زودتر برم جایی که تنها باشم کلافه گفتم
_بزلر کارم رو کنم
_میفهمی مبلغش چقدره! به خدا نمیتونم جورش کنم. وضعم رو میدونی!
نسیم گفت
_نگران نباشید. تا آخر هفته جورش میکنم
_خب الان جورش کنید
دسته چک رو از زیر دستش بیرون کشیدم و امضا کردم. خودکار رو سمت نسیم گرفتم
_تمرکز ندارم مبلغش رو بنویس بهش بده
نگاهم رو به امیرعلی دادم
_میرم تو ماشین تو
منتظر جواب نشدن و از کلانتری بیرون زدم. گوشیم رو گرفتم و توی ماشین امیرعلی نشستم.
تنهایی کار خودش رو کرد و بغض به گلوم فشار آورد و اشک تو چشمهام جمع شد و پایین ریخت
یعنی همه چیز خراب شد!
صداها توی گوشم پیچید
"دیگه لازم نیست نه به من توضیح بدی نه به پسرم. دختری که پاش به کلانتری باز بشه نمیتونه عروس من باشه"
"دنبال یه چیزی بودم که به خودم ثابت کنم اشتباه کردم ولی با اینکارت دیگه نمیتونم ادامه بدم"
یعنی واقعا تموم شد؟!نه چونگفت فردا تو دانشگاه حرف میزنیم. اگر تموم شده بود که نمیگفت حرف میزنیم!
نگاهم رو به انگشترش دادم. اگر تموم شده بود انگشترش رو میگرفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۹۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Kamran Molaei _ Adame Divooneh (320).mp3
9.45M
امشب الهی که بمیرم واسهی حالم....
رمان های دیگهی، که به قلم خودم هست قیمت اشتراکشون رو اعلام میکنم
زبان عشق ۴۰ تومن
اوج نفرت ۴۰ تومن
یگانه ۵۰ تومن
منتهای عشق فصل اول ۵۰ تومن
تمام تو سهم من ۵۰ تومن
روزهای تاریک سپیده ۵۰ تومن
تو یوتیوب و فعالیت میکردم کلی هنرجوهای خارجی گرفتم به دلار درامد داشتم وضع مالیم خیلی رشد کرد، از دو سال پیش من تو ایرلاین که کلاس زبان برگزار میکردم یکی از خلبانامون میخواست ازمون معادل سازی بده برای مهاجرت از من سوالاشو میپرسید همین ارتباط کاری و دوستانه تبدیل شد به عشق و عاشقی ته دلم دوستش داشتم ولی روم نمیشد بهش بگم تا اینکه بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
عکس رویا و علی😳😍
زود بیا تا پاک نکردم😎
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز آیة الکرسی بخوانیم برای سلامتی آقا امام زمان(عج) حضرت آقا و خودتونو عزیزانتون♥️
عکس رویا و علی😳😍
زود بیا تا پاک نکردم😎
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت274
💫کنار تو بودن زیباست💫
در ماشین باز شد و صدای نسیم رو شنیدم.
_من دیگه مزاحم شما نمیشم
امیر علی گفت
_خواهش میکنم مزاحم نیستید.
اشکم رو پاککردم و سرم رو طوری چرخوندم که هیچ کدوم متوجه چشمهای قرمزم نشن.
هر دو نشستن و امیر علی گفت
_اَه. یادم رفت گوشیم رو بگیرم
با عجله پیاده شد و سمت کلانتری رفت. نسیم محتاط پرسید
_غزال خوبی؟
صدای گریهم ناخواسته کمی بلند شد
دستش روی سرشونهم نشست
_ببینم تو رو! داری گریه میکنی؟
تکونی به سرشونهمداد
_اینجوری نکن تو رو خدا! باور کن جورش میکنم. نمیزارم به اینجا برسه
اصلا دوست ندارم حرفی از محمد بزنم.ادامه داد
_میخواستم بعدا بهت بگم اما الان میگم که خیالت راحت باشه. من مادربزرگم تو ایام عید حالش بد شد. انقدر که رفت آیسییو. اون موقع میخواستم بهش بگم ازش پول بگیرم ولی نتونستم. بعدشم که دکترا گفتن خطر برطرف شده با خودم گفتم اگر بگمفکر میکنه دارم از مریضیش سو استفاده میکنم یه پولی ازش بگیرم. تا چک بیست روز وقت دارم چند روز دیگه بهش میگم ازش میگیرم میریزم به حسابت. تو رو خدا گریه نکن.
متوجه امیرعلی شدم که داره به ماشین نزدیک میشه. اشکم رو پاک کردم.
در ماشین رو باز کرد و نشست.ماشین رو راه انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت
_به اینپسره موسوی چرا گفتی بیاد؟
با صدای گرفته گفتم
_فکر کردم تو نمیای
_چرا نیام! مگه تا حالا شده زنگ بزنی نیام
آهی کشیدم و نگاهم رو به جهت مخالف امیرعلی دادم تا متوحه اشکی که بی اراده روی گونهم ریخت نشه.
_چمیدونم.گفتم دیگه
از توی آینه بغل ماشین متوجه نگاه متعجب نسیم شدم. دوست نداشتم بفهمه محمد اومده کلانتری. ولی با این حرف امیرعلی فهمید.
نزدیک مزون امیر علی گفت
_خانم رضایی من از امروز تلاش میکنم این پول رو جور کنم تا غزال با این بی فکریش تو دردسر نیفته. از شمام خواهش میکنم سر حرفتون بایستید
_به غزال هم توضیح دادم. مطمعن باشید تا چند روز دیگه پول رو جور میکنم. یکم شرایط خانوادهم جور نبود وگرنه کار به اینجا نمیرسید.
ماشین رو پارک کرد. آهسته گفتم
_امیرعلی صبر کن کتابم رو بردارم بیام
_میخوای خودم برم بیارم؟
دستگیرهی در رو کشیدم و سرم رو بالا دادم
_نه. الان میام.
همراه با نسیم سمت مزون رفتیم. در رو باز کرد به محض داخل رفتن گفت
_ موسوی چیزی گفت!
لب هام رو بهم فشار دادم تا دوباره گریهم نگیره اما کارم بی فایده بود
نسیم از حالتم متوجه اوضاع شد. جلو اومد و بغلم کرد و با بغض گفت
_به جهنم که رفت.
بازوهام رو گرفت و کمی از خودش فاصله داد و طوری که میخواد جواب نه بشنوه پرسید
_رفت؟!
با صدای هقهق گریه دوباره بغلم کرد و همراه باهام گریه کرد.
دستم رو گرفت و سمت صندلی برد
_بشین یکم آب برات بیارم.
_نمیخوام.
_میگی چی شد؟ اصلا چرا رفت؟
_با باباش اومد. باباش گفت... دختری که بیاد کلانتری...
بغضم انقدر عمیق شد که راه نفسم رو بست
_دارم خفه میشم
_باباش رو ول کن. خودش چی گفت؟
نفس عمیقی کشیدم تا از این حس خفگی نجات پیدا کنم
_گفت فردا تو دانشگاه حرف میزنیم
نا امید گفت
_خب دیگه! اول و آخر خودش تصمیم میگیره. صبر کن فردا تو دانشگاه حرف میزنید.
اشک تو چشمهام حلقه بست
_نسیم یه جوری حرف میزد
درمونده نگاهم کرد
_چرا زنگ زدی بهش؟!
_فکر کردم میاد حمایتم میکنه.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۰۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تو شهرستان و محلی که ما زندگی میکردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد میتونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه!
این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود.
مادرش خیلی مخالف بود
اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
میلاد آخرین تیکهی پیتزاش رو خورد
_خودت چرا نخوردی!
بی حوصله گفتم
_سیرم.
_نترس رضا هیچیش نمیشه. به قول زهره اونی که کنار مهشید طاقت بیاره و بمونه از تمام بلاها به دوره
با حرص نگاهش کردم
_میلاد گندهتر از سنت حرف نزن! زهره هم بیخود گفته
نوشابهش رو برداشت و کمی خورد
_دوست دارم بگم.
ایستاد و سمت در مغازه رفت
چقدر پرو شده! این مثلا صبح کتک خورده!
ایستادم و پول پیتزا رو حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم.
میلاد کنار درختی ایستاده بود و گاز نوشابهش رو می گرفت.
_بیا بریم
خندید و سمتم دوید.دستش رو که جلوی لبهی بطری نوشابه گرفته بود رو به من برداشت نوشابه با تمام فشارش روی چادرم ریخت
ناخواسته جیغ کشیدم
_میلاد!
شدت خندهش بالا رفت و چند قدمی ازم فاصله گرفت. عصبی نگاهش کردم
_خیلی بیشعوری!
این خندهش بیشتر آدم رو عصبی میکنه. پشت بهش کردم و با سرعت راه رفتم
تا خونه بهم نزدیک نشد وفقط میخندید سرکوچه گفت
_رویا شوخی کردم
دیگه مثل قبل عصبی نیستم. چشمغرهای بهش رفتم
_گند زدی به چادرم!
_میشوریش دیگه. به علی نگی؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_نمیگم. الان میشورمش اصلا نمیزارم بفهمه.
یک دفعه ایستاد و ترسیده به خونه نگاه کرد
_اومده خونه!
سرم رو سمت خونه چرخوندن و با دیدن ماشینش لبخند زدم و به قدم هام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀