🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
آب دهنم خشک شده. کاش میتونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم.
با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم. بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت.
ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامهای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد.
_ من رو نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم و تو چشمهاش خیره شدم.
_ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو!
_ آخه... مامان...
ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونهم گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشمهام، ریز سرش رو تکون داد.
_ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم بگو؟
ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت. انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت.
_ سؤالهام جواب نداره؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ مامان گفت بهت نگم.
_ نمیخواد ادا در بیاری، وقتهایی که عصبانیام بگی مامان.
ازم فاصله گرفت و روی زمین نشست.
_ رویا دارم یه کارهایی میکنم که خودت داری خرابش میکنی.
کاش جرأت داشتم و میپرسیدم داری چی کار میکنی!
_ برو تو اتاقتون تمام کتابهای زهره رو بیار اینجا.
_ یعنی واقعاً دیگه نمیذاری درس بخونه؟
_ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم رو انجام بده.
سرم رو پایین انداختم.
_ میشه من این کار رو نکنم؟
طلبکار گفت:
_ یعنی چی؟
_ به مامان بگی بهتره نیست!
_ نه، میخوام به تو بگم.
_ آخه چرا من!
_ چون من از مامان توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم.
علی داره با این حرفهاش من رو عذاب میده. چرا بهم نمیگه تصمیمش چیه؟
_ برو انقدر حرف نبر.
_ خب پس تا شب صبر کن.
تهدیدوار گفت:
_ همین الان رویا!
_ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره...
عصبی روزنامهای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم.
_ باشه، باشه الان میرم میارم.
منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم.
درمونده به دَر اتاق نگاه کردم. من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج میشه. خاله از پایین پلهها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد.
روبروم ایستاد. دستم رو روی بینیم گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم.
خاله متوجه منظورم شد و بیحرف دنبالم اومد.
تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت:
_ چرا اینقدر یخ کردی؟
_ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتابهای زهره رو ببرم اتاقش.
خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم!
_ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام میکنه، ببرم زهره پوستم رو میکنه.
نفسهای عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد.
_ الان باهاش حرف میزنم.
فوری مانع شدم.
_ نه خاله تو رو خدا نگو! به من میگه چرا هر چی بهت میگم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد.
اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست.
_ یعنی حرفت رو به من نزنی؟
_ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم!
نگاهی به وسایل زهره انداخت.
_ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی.
_ واقعاً نمیذاره دیگه بیاد مدرسه!؟
_ نمیدونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به داییتون؟
_ خانم افشار.
_ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم نبود چه بلایی سر زهره میآورد. ببر این کتابها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
کتابها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پلهها بالا اومد و با دیدن کتابها توی دستم، جلو اومد و گفت:
_ چرا میبری اونجا؟
درمونده نگاهش کردم.
_ علی گفت.
_ واسه چی؟
_ نمیدونم. تو رو خدا به زهره نگو!
_ مال زهرهست اینا!؟
_ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم اتاقش.
نچی کرد و به پایین پلهها نگاهی انداخت.
_ واقعاً دیگه نمیذاره بره؟
_ من نمیدونم رضا؛ نگی به زهره!
_ نمیگم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمیکنی!
با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم.
_ رویا...
چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت:
_ بپرس واقعاً نمیذاره بره!
_ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره.
_ دوباره بپرس منم بشنوم.
دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم.
نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت:
_ از اتاق من تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟
به دَر اشاره کردم.
_ خاله بیرون باهام حرف میزد.
_ بذارشون رو میز، برو بیرون.
کتابها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد.
_ چیه؟
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم.
_ میشه یه سؤال بپرسم؟
با سر اجازه داد.
_ واقعی واقعی دیگه نمیذاری زهره بیاد مدرسه؟
_ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن!
_ یه سؤال فقط پرسیدم.
_ رویا این رو آویزهی گوشت کن؛ اینی که دارم میگم برای آیندمون هم...
رضا پشت دَر هست و نباید این حرفها رو بشوه.
با صدای کمی بلند که بتونم علی رو ساکت کنم، گفتم:
_ باشه ببخشید، دیگه نمیپرسم.
متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمیکرد که من در برابر حرف از آیندهای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه.
ابروهاش بالا رفت. نمیدونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.
نگاهش انقدر عمیق و معنیدار بود که نتونستم سکوت کنم. با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم:
_ رضا پشت دَرِ.
متعجبتر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد. سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم.
دلم نمیخواست بگم رضا داره چیکار میکنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چارهای برام نمونده بود.
_ خاک تو سرت رضا!
صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم.
_ من داشتم رد میشدم.
_ همیشه رد میشی، گوشت رو میچسبونی به دَر اتاق من؟!
_ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم.
این بار صدای خاله اومد.
_ تو رو خدا بسه! خونهی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد.
همه ساکت شدن. موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان میاد دقودلی همه چی رو سر من خالی میکنه.
آهسته سمتش رفتم. متوجهام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.
خاله رو به من گفت:
_ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه!
علی با تشر به رضا گفت:
_ تا وقتی تو، تو خونهای، دخترا باید برن دم دَر؟
رضا حق به جانب گفت:
_ به من چه! مامان به رویا گفت.
_ جواب منو نده رضا!
رو به من گفت:
_ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم.
چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم از پلهها پایین رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدم. زهره روبروی آینه کوچیکِ بالای سینک ایستاده بود و انگشتش رو آروم زیر کبودی زیر چشمش که کم کم داشت خودش رو نشون میداد، میکشید. با دیدن من فوری دستش رو انداخت.
_ علی چی کارت داشت؟
چی باید به زهره بگم تا هم شک نکنه، هم دست از سرم برداره.
_ هیچی، فقط دعوام کرد که برای چی زنگ زدی به دایی. بعد اینکه چرا مدیرتون گفته با من برید مدرسه، به جای اینکه به من بگی به مامان گفتی.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ دستت درد نکنه به دایی زنگ زدی؛ هرچند زیاد با من خوب نیست ولی اگر نبود معلوم نبود چی میشد.
_ من واقعاً به خاطر اتفاقی که برات افتاده متأسفم.
چشمهای پر از اشکش رو ازم گرفت. شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد.
_ خون بینیت کی بند اومد؟
_ هی قطع میشه، دوباره میاد.
_ رویا به نظرت علی نمیذاره من دیگه مدرسه برم؟
دلم براش سوخت. اصلاً دوست ندارم این خبر بد رو بهش بدم.
_ نمیدونم فکر کنم الان عصبانیه، صبر کن عصبانیتش بخوابه، شاید بذاره.
اشک روی صورتش ریخت.
_ هیچ وقت قسم نمیخورد! قسم خورد که نمیذاره برم.
_ صبر کن آروم میشه؛ نهایتش بلند میشیم میریم خونه آقاجون از آقاجون میخوایم بهش بگه.
_ آره همین مونده حرفم توی کل فامیل بپیچه که علی زهره رو زده، اجازه هم نمیده بره مدرسه.
_ دیگه چارهای میمونه؟ باید یه کاری بکنیم یا نه؟
با صدای لرزون گفت:
_ آخه اگه من مدرسه نیام چی کار کنم؟
زهره اصلاً آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد و باهاش حرف زد؛ وگرنه الان بهش میگفتم چی توی رفتارهای زشت میبینی که ازشون دست بر نمیداری؟ اون روز که خونهی عمه میرفتیم از چی لذت بردی که به پسره نگاه کردی و خودت رو توی خطر انداختی؟ هم آیندهت رو و هم اون لحظهت رو خراب میکنی!
اصلاً مگه خانم مدیر بهت نگفته با هدیه حرف نزنی! مگه خاله و علی منعت نکرده بودن؛ چرا باهاش حرف زدی؟ چرا هر کی هر کاری رو بهت میگه نکن، انجام میدی؟
به جای گفتن این حرفها فقط در آغوش گرفتمش و شروع به نوازش کمرش کردم. دستم روی بازوش خورد که با گفتن آخ، ازم فاصله گرفت. نگاهی به بازوش انداختم و متأسف سرم رو تکون دادم.
وسایل سفره روی زمین چیدم. زهره پرسید:
_ علی میاد پایین برای نهار؟
_ خودش گفت پهن کنم.
_ من چی کار کنم؟ نه میتونم بمونم اینجا، نه میذاره برم بالا.
_ حالا چند تا قاشق زوری بخور.
_ از گلوم پایین نمیره.
میلاد عصبی وارد خونه شد و دَر رو به هم کوبید.
_ مامان... مامان...
صدای خاله از بالای پلهها که کمکم بهمون نزدیک میشد اومد.
_ جانم پسرم؟
_ چرا به رضا میگی بیاد دنبال من! همش منو میزنه.
رضا هم همیشه دقودلیش رو سر میلاد خالی میکنه.
خاله روبروی میلاد ایستاد و شروع به وارسی صورتش کرد.
_ کجات زده؟
_ گوشم رو پیچوند.
رضا دَر را باز کرد. خاله با تشر گفت:
_ چرا میلاد رو زدی؟
_ بهش میگم بیا تو، میگه به تو چه!
خاله لبش رو به دندون گرفت و رو به میلاد گفت:
_ آره میلاد! صد بار نگفتم به برادر بزرگت احترام بذار.
_ این برادر بزرگ من نیست که! داداش علی هست.
رضا پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ بیا تحویل بگیر مامانخانم!
میلاد گفت:
_ به تو ربطی نداره، من حرف داداش علی رو گوش میکنم. تو خودت بدی. خودم دیدم با مهشید سر کوچه حرف میزدی!
خاله نگاهش بین رضا که با چشم و ابرو برای میلاد خط و نشون میکشید و میلاد جابجا شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عبدالرضا هلالی 1.mp3
4.54M
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
_ چی میگه این رضا!
رضا چپچپ به میلاد نگاه کرد و نزدیکش شد.
_ غلط اضافه میکنه.
میلاد پشت خاله پنهان شد.
_ خودم دیدم. دیروز زنداداش مریم تو کوچه داداش علی رو دید سلام کرد، داداش اصلاً نخندید، فقط جواب سلامش رو داد؛ اما تو میخندیدی.
_ مامان من یه دونه میزنم تو دهن اینا!
خاله نگاه سرزنش بارش رو از روی رضا برداشت.
_ میلاد تو به این کارها کار نداشته باش.
_ نمیخوام. میخوام تو کوچه بازی کنم، این برای اینکه مهشید رو ببینه نمیذاره.
_ احمق بیشعور، علی گفت بیام بیارمت داخل!
_ بازی دیگه بسه. برو بالا لباسهات رو عوض کن، بیا پایین ناهار بخوریم.
میلاد عصبی پلهها رو بالا رفت. باید به میلاد بگم دیگه به مریم نگه زن داداش.
زهره آهسته گفت:
_ رضا هم وقت گیر آورده! من دارم تو استرس میمیرم، ایندوباره دعوا راه میندازه.
خاله وارد آشپزخونه شد. نگاهی به وسایل سفره که روی زمین گذاشته بودم انداخت. سالادی رو از توی یخچال که معلوم نیست کی درست کرده بود، بیرون آورد.
_ اینم بریزید تو کاسه.
_ برای علی برنداشتی!
خاله سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ مگه نمیاد پایین؟
_ چرا میاد، سالاد با آبغوره دوست نداره با آبلیمو میخوره.
_ ای وای اصلاً یادم نبود.
_ الان براش درست کنم؟
با صدای علی همه بهش نگاه کردیم.
_ نه نمیخوام؛ بشینید بخوریم.
زهره تو حصار خاله نزدیک سفره شد و نشست. به خاطر عصبانیت علی، زمانی طول نکشید که همه سر سفره حاضر آماده نشستن. به غیر از میلاد هیچکس اشتهای غذا خوردن نداره.
رضا گاهی به من، گاهی به میلاد چپچپ نگاه میکنه.
اگر پشت دَر نبود، من حتماً حرفهای آخرم رو با علی میزدم و متوجه میشدم که بالاخره منظورش از آینده مشترکی که ازش حرف زد چی بود!
علی با اینکه غذایی که برای خودش کشیده بود رو تموم کرده، اما قصد رفتن نداره.
نگاهی به بشقابهای خالی انداخت و گفت:
_ مامان از فردا طوری برنامهریزی کن که زهره یک ثانیه هم تو خونه تنها نباشه. هر کار اشتباهش رو من از چشم شما میبینیم.
رو به زهره گفت:
_این بار هم که لازم ببینم تنبیه بشی، بیسروصدا میبرمت یه جایی که هیچ کس نباشه جلوم رو بگیره. پس بار آخرت باشه غلط اضافی میکنی!
زهره که تلاش داشت هر لحظه خودش رو بیشتر به خاله نزدیک کنه گفت:
_ چشم.
_ این چَشمت اگر مثل دفعهی پیش باشه، من میدونم تو!
خاله با آرنج به پهلوی زهره زد و زهره گفت:
_ دیگه تکرار نمیشه.
_ امیدوارم.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ ساعت پنج حاضر باشید بریم خونهی عمه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
ابن رو گفت و بالا رفت.
زهره ناامید به خاله نگاه کرد.
_ مامان تو رو خدا یه کاری کن!
_ تمام راهها رو به روی خودت بستی. اون حرفهایی که تو توی مدرسه به مدیرتون گفتی و برادرت شنید؛ چی بود آخه!
_ هیچ کس حرف من رو باور نمیکنه.
_ تو هنوزم دست برنداشتی، بعد میخوای من برات چی کار کنم!
به سفره اشاره کرد.
_ خوردن جمع کن. برم بالا ببینم برای مدرسهت راضی میشه یا نه.
_ من الان تمام بدنم درد میکنه. چه جوری وایسم ظرف بشورم؟
رو به خاله گفتم:
_ من میشورم.
نگاه خاله بعد از حرف من روی زهره ثابت موند و متأسف سرش رو تکون داد.
با صدای علی همه به دَر نگاه کردیم.
_ میلاد غذات رو خوردی، بیا بالا اتاق من.
میلاد ته مونده دوغ توی لیوانش رو خورد و با عجله بیرون رفت.
رضا گفت:
_ مامان ما تا کی باید به خاطر عباسآقا صبر کنیم؟
_ مگه قراره چی کار کنیم؟
دلخور و طلبکار گفت:
_ یادتون رفت؟ من و مهشید دیگه.
خاله کلافه نگاهش رو از رضا گرفت.
_ بس کن آقا رضا! اولاً حداقل یه دو سه ماهی باید صبر کنیم؛ دوماً صد بار گفتم اول علی بعد تو!
_ علی که زن بگیر نیست.
_ همون طور که زن گرفتن تو دست خودت نیست، زن نگرفتن علی هم دست خودش نیست. چهلم شوهر عمهتون سَر شه، میرم اجازه میگیرم که مریم رو نشون کنیم تا بعد.
خاله دوباره شروع کرد. اگر رضا پشت دَر نبود، الان حرف دل علی رو شنیده بودم و انقدر اذیت نمیشدم.
_ خاله مگه علی نمیگه مریم رو نمیخواد! چرا اصرار دارید؟
_ کی گفت نمیخوام!
_همش میگه، شما گیر دادید به مریم. چقدر هم زشته. این همه دختر برید سراغ یکی دیگه. از خودش بپرسید شاید کس دیگهای رو دوست داشته باشه.
_ چه حرفهایی میزنی رویا! علی و دوست داشتن! اینقدر فکر بچهم پاکه که به این چیزها فکر نمیکنه.
_ حالا شما ازش بپرسید، شاید خودش گفت.
خاله با تردید نگاهم کرد.
_ فکر نکنم این جوری باشه. اگر بود، خب میگفت بهم!
_ شاید روش نمیشه. شاید شرایطش پیش نیومده که بگه.
با حس سایهی کسی تو چهارچوب دَر، سر چرخوندم. علی میلاد رو روی سرشونههاش نشونده بود و خیره به من نگاه میکرد.
خاله نگران گفت:
_ تو مگه گردنت درد نمیکنه! میلاد دیگه بزرگ شده، نشونش اونجا.
میلاد رو که حسابی خوشحال بود روی زمین گذاشت. نگاهش رو از من گرفت و به خاله داد.
_ من و میلاد میریم بیرون یه دوری بزنیم برمیگردیم. مامان یه لحظه بیا، کارت دارم.
دل تو دلم نیست. یعنی چی میخواد بگه!
بعد از رفتن خاله، بدون درنظر گرفتن رضا و زهره، فوری پشت پنجره ایستادم و کمی بازش کردم.
_ چی شده پسرم؟
_ میلاد بچهس؛ این شرایط رو درک نمیکنه. نمیخوام چیزی براش کم بذارم. میبرمش بیرون یکم از این فضا دور باشه.
_ علیجان بد عادتش نکن. دوباره نری کلی وسیله براش بخری ها!
_ نه حواسم هست. کاری نداری؟
_ راستی این رویا چی میگه؟
کاش میتونستم الان صورت علی رو ببینم.
_ نمیدونم چی میگه؟
_ نگو که نشنیدی!
_ آهان، در رابطه با ازدواج؟ شب با هم حرف میزنیم.
_ نمیشه الان بگی؟
_ چی بگم مادر من!
_ تو...کس دیگهای رو دوست... داری؟
تمام حواسم رو جمع کردم. چشمهام رو بستم که بهتر بشنوم که میلاد گفت:
_ داداش ماشینت که پنچر شده!
همین جمله باعث شد تا علی جواب سؤال خاله رو نده و من باز هم سردرگم بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم.
_ چته ترسیدم!
طلبکار نگاهم کرد.
_ من چمه؟ حواست به خودت هست!
_ آخه به تو چه!
از کنارش رد شدم. ظرفها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم.
_ تو یه چیزیت میشه رویا!
_ گفتم که به تو ربطی نداره.
_ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم.
_ باشه باهوش! تو فهمیدی.
_ اونجوری جواب من رو نده ها! میام یه دونه میزنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت.
شیر آب رو بستم و سمتش چرخیدم.
_ تو من رو بزنی!؟
رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم.
_ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم!
_ مامان تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام بزرگتر رو نداره.
چهرهم رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم.
_ اوهو... تو شدی بزرگتر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری.
دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت:
_ رضا دستت به رویا بخوره، من میدونم و تو!
چرخید و با غیض به من گفت:
_ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت.
_ خاله من رو چرا دعوا میکنی؟
به رضا اشاره کردم.
_ این زنجیر پاره کرده.
_ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم میگم داشتی چی کار میکردی! مامانخانم از وقتی داشتی با علی حرف میزدی، رویا فال گوش ایستاده بود.
خاله نگاه چپی بهم انداخت.
_ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونهی عمهت.
رو به رضا دهن کجی کردم و پلهها رو بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا.
درسهام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دورهشون هم کردم. دلم به حال زهره میسوزه، هر چند که مقصر خودشِ.
با سروصدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید:
_ مامان حاضر شید بریم خونهی عمه.
کتابم رو بستم. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد.
_ باز کن دَرو رویا!
کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد.
_ چرا قفل کردی؟
_ از دست رضا دیوونه.
دلخور گفت:
_ تو کتابهای من رو بردی دادی به علی؟
رضا تلافیش رو اینجوری خالی کرده. از همین میترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم.
_ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمیبرم قبول نکرد.
نگاهش رو برداشت و آهی کشید.
_ گیر داده باید بریم خونهی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام!
زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون میداد.
_ یکم کرم بزن، معلوم نمیشه.
_ علی پایینه؛ جرأت نمیکنم برم از مامان بگیرم. تو میگیری برام بیاری؟
_ باشه.
از پلهها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرمش رو برداشتم. پام رو روی پله نگذاشته بودم که سایهی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.
نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک شدم که همزمان هر دو ایستادن و سمت خونه اومدن.
مسیر رو فوری سمت راهپله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بیاطلاعی زدم و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم رو بالا گرفتم و رو به خاله گفتم:
_ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم بالا.
علی عصبی گفت:
_ زهره بیخود کرد! کرم میخواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا.
_ برای آرایش نمیخواد که!
_ برای هر کوفتی که میخواد.
_ آخه زیر چشمش کبود شده!
خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت:
_ بگو زیاد نزنه.
منتظر اجازهی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀