eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
193 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
در این ساعات سخت و سنگین که قلب حضرت ولیعصر به شدت تحت فشاره صدقه برای سلامتی حضرت فراموش نشه😭😭
banifateme-moharram99-sh11-Babolharam_net_9.mp3
1.79M
|⇦•رویِ خاکِ داغ این صحرایی.. و توسل جانسوز به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب عاشورا محرم ۹۹ به نفس سید مجید بنی فاطمه •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● مَن ماتَ وَ لَم یعرِف إمامَ زَمانِهِ مـاتَ مِیتَةً جَاهِلِیة؛ هرکس که بمیرد و امام زمانش را نشناسد؛ به مُرده است...
PTT-20210819-WA0020.opus
1.68M
تفسیر آیه۷،۸،۹، سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
a236c945d9e041d1abbefcfaf9c9dc34.opus
2.42M
تفسیر آیه ۱۰، ۱۱ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
365222172_.mp3
4.36M
کجا میخوای بری.. چرا منو نمیبری💔؟ 🎧 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ما خیلی خونسرد تماسش رو قطع کرد و ایستاد. رو به علی سلام کرد و سمت خونه رفت. علی گفت: _ آقارضا، حواست هست شما نامحرمید؟ رضا سمت علی کمی چرخید. _ مگه چی کار می‌کنیم؟ _ مطمعناً برای هم دعا نمی‌خونید. چپ‌چپ نگاهی بهش انداخت و از کنارش رد شد و داخل رفت‌. رضا تن صداش رو پایین آورد. _ به این چه ربطی داره که تو همه کاری دخالت می‌کنه؟ جلوتر رفتم. _ خب برادر بزرگترته! _ ما اگر نخوایم این برامون بزرگتری کنه، باید چی کار کنیم؟ از این همه پررویی کنار حساب بردنش از علی، خنده‌م گرفت. _ دقیقاً باید به خودش بگی! البته اگر جرأت داری. _ جرأتشم دارم. چرا این‌جوری می‌گی!؟ _ وقتی صبر می‌کنی بره صدات رو میاری پایین می‌گی، تابلوعه که می‌ترسی. سینه‌ش رو جلو داد و با اعتماد به نفس زیاد گفت: _ تو هنوز بچه‌ای، این چیزا رو نمی‌فهمی. من دارم احترامش رو نگه می‌دارم. _ باشه تو راست می‌گی. خندیدم و سمت پله رفتم. انعکاس عکس رضا رو توی شیشه دیدم. دوباره شماره‌ای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ الو عشقم ببخشید قطع شد... دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم. _ مامان از من گفتن بود! یه فکری بکن هر چی زودتر عقدشون کنی. اینا اصلاً محرم و نامحرم حالیشون نیست. _ تو داری این رو می‌گی، من دلم‌ از جای دیگه پره. _ چی شده؟ _ تو به رضا پول دادی؟ ته دلم خالی شد و به دیوار آشپزخونه چسبیدم. _ نه! _ این بچه اندازه‌ی سر سوزن عزت نفس نداره. اون از ماشین، اینم‌ از خرید برای مهشید! _ چی خریده براش؟ _ سوری زنگ زده؛ خوشحال و سرحال، تشکر پشت تشکر. من بدبختم بی‌خبر از همه جا. گفت دستتون درد نکنه مهشید رو بردید خرید عید. به رضا می‌گم‌ از کجا پول آوردی؟ می‌گه داشتم. آخه این‌ که اندازه‌ی یه خودکار جابجا کردن کار نکرده؛ از کجا پول آورده که پس‌انداز داشته باشه! _ یعنی از عمو گرفته؟ بیچاره رضا! اون پول رو برده برای مهشید خرج کرده.‌ نکنه اون پول عیدی من بوده و عمو یادش رفته بگه برای چیه! اون جوری که خاله می‌فهمه من پول رو بهش ندادم؛ چون هر سال آقاجون پول عیدی من رو می‌فرستاد. به معنای واقعی بدبخت شدم. خاله گفت: _ خدا کنه از عموتون نگرفته باشه! خیلی باعث سرشکستگیم می‌شه.‌ _ می‌خوای باهاش حرف بزنم؟ _ نه، خودم‌ می‌خوام از زیر زبونش بکشم بیرون. _ حالا ما باید برای مهشید خرید می‌کردیم؟ _ آره؛ اصلاً حواسم نبود. ولی رضا باید به من می‌گفت. الانم می‌خواستم براش عیدی بخرم ولی باید بدونم خودش خریده یا نه که خودم رو سبک نکنم. _ عیدی چی مامان!؟ _ یه رسمِ؛ دختری رو که نامزد یا عقد می‌کنن، عیدای بزرگ براش عیدی می‌برن. این زن عموت که من می‌بینم، کم‌تر از طلا ببریم‌ تحویلمون نمی‌گیره. _ نگران نباش مامان پول هست. _ دستت درد نکنه. پول دارم. تازه کرایه‌ی مغازه‌ها رو ریختن به حسابم. اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت برای بچه‌ها خرید عید کنیم! _ حالا وقت هست. _ نه مادر چه وقتی؟ امروز که هیچی، فقط سه روز دیگه وقت داریم.‌ _ این جوری کم میاری، هم عیدی هم خرید! می‌گم نگران نباش از اون پولی که گذاشتی کنار بردار، من وام می‌گیرم جبرانش می‌کنم. _ حالا بهت می‌گم. برو بالا استراحت کن. _ دیگه از من دلخور نیستی؟ _ نه، ولی ازت توقع دارم. نباید اخم و تخم می‌کردی جلوشون. رویا کجاست؟ _ با دایی بود. آوردمش خونه. تکیه‌م رو از دیوار برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. _ سلام. هر دو نگاهم کردن. خاله با دیدنم، نفس سنگینش رو بیرون داد. علی گفت: _ مامان من میرم بالا یکم بخوابم. _ ازت راضی نیستم حرفی به میلاد بزنی. _ هر چی شما بگی. ولی بهش بگو حرفش زشت بود. _ گفتم مادر. برو استراحت کن. علی از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله نگاهی به سرتاپام انداخت. _ اینا چی‌ هستن که تو پوشیدی!؟ نگاهی به خودم انداختم. _ خوبه که! _ تو مگه چند سالته که لباس رنگ لباس‌های من تنت کردی! _ قشنگن دیگه خاله!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مگه من می‌گم زشتن؟ تو هفده سالته؛ باید لباس‌های شاد بپوشی. کی برات خریده؟ _ دایی. اخم‌هاش تو هم رفت. _ به چه مناسبت!؟ _ نمی‌دونم. خرید دیگه! خودش انتخاب کرد. _ چه ولخرجی می‌کنه! بگو پسر پس‌فردا عروسیته، یکم پس‌انداز کن. _ عروسی که فکر کنم بهم خورد. با تعجب نگاهم کرد. _ چرا؟ _ من که رفتم خونشون، دختره هر چی زنگ زد دایی جوابش رو نداد. بعد دختره اومد دم دَر خونه‌ی دایی. مثل اینکه قرار بوده بیاد خونه‌ی دایی زندگی کنه ولی یکدفعه‌ای می‌زنه زیرش می‌گه نمیام. انگار می‌گه خواستگار بهتر دارم. دایی هم ناراحت می‌شه جوابش رو نمی‌ده. بعد اومد دم دَر خونه‌ی دایی گفت پشیمون شده، می‌خواد بیاد همین خونه. خاله حسابی اخم کرد. _ بیخود کرده! دخترا چه پررو شدن. داییت چی گفت؟ _ هیچی که نگفت ولی از نگاهش معلوم‌ بود دلخور شده.‌ بهش گفته فعلاً که فردا نمیایم خواستگاریت.‌ _ اومده بود دم‌ دَر چی بگه؟ _ که دایی ببخشش. _ این دختر بدرد نمی‌خوره. دختری که پاشه بره به یه پسر بگه دوستت دارم، بدرد زندگی نمی‌خوره. دختر باید حیا داشته باشه. یعنی چی که انقدر بی‌حیا و پررو هستن! اصلا نمی‌ذارن یکی نازشون رو بخره! _ به نظر من که کار بدی نکرده. اشتباه کرده اومده عذرخواهی کرده. نگاهش کمی تیز شد. _ برو از این حرف‌ها نزن که دق و دلی همه رو سر تو خالی می‌کنما! _ من یه خبر خوب براتون دارم. بگم یا نگم؟ پشت چشمی نازک کرد. _ چه خبری. _ خواستگارا که رفتن با زهره حرف زدی؟ _ نه. لبخند رو لب‌هام نشست. _ پس نمی‌دونی نظرش چیه؟ لبخندم نگاهش رو کنجکاو کرد. _ به تو گفته؟ جلو رفتم و خودم رو لوس کردم. _ چند روزه همش من رو دعوا کردید. یکم باهام مهربون بشید تا بگم. از حرص خنده‌ش گرفت. _ امان از این زبون تو. صورتم رو بوسید. _ حالا بگو. تن صدام رو پایین آوردم. _ گفت از پسره خوشش اومده ولی روش نمی‌شه به شما بگه. برق شادی تو چشم‌های خاله نشست.‌ _ خودش گفت!؟ _ آره به خدا! قبل رفتنم گفت. دوباره صورتم رو بوسید. این بار محکم‌تر از قبل. _ الهی قربونت برم‌‌. تمام خستگی‌هام از تنم بیرون رفت. ذوق‌ زده از آشپزخونه بیرون رفت. من هم بیرون رفتم اما نه به سرعت خاله. پله‌ها رو بالا رفتم و از دَر نیمه باز اتاقمون وارد شدم.‌ خاله زهره رو بغل کرده بود و قربون صدقه‌ش می‌رفت. _ چرا به خودم نگفتی؟ _ آخه یه بار گفتم نه، دیگه روم نشد بگم آره. از خاله فاصله گرفت. _ ولی با اخم و تخمی که علی کرد، فکر نکنم اینا بیان دنبال جواب. _ نه مامان‌جون میان. مهنازخانم خودش فهمید اشتباه کرده که بی‌اطلاع خواستگار آورده. جلوی دَر از من معذرت خواهی کرد. گفت شنبه با مادر آقاحسام دوباره میاد. آخر من از دست خاله باید از این خونه فرار کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210821-WA0006.opus
2.5M
تفسیر آیه ۱۲ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مهنا دختری شر وشیطون که آنچنانی ندارد، وقتی به خودش می‌آید میبیند علاقه شدیدی به پسر خاله ی ، پیدا کرده است و کم کم با اتفاقاتی غیر منتظره ، تغییر میکند . حامی هم که علاقه ای پنهانی به مهنا دارد وقتی پای خاستگار های مهنا به وسط می آید تصمیم میگیرد عشقش را کند ♨️ یکی از خاستگارهای مهنا پسر عمه ی مهنا یعنی بهنام است که دردسر های زیادی ایجاد میکند و مزاحمت هایی بی جا برای مهنا و هزار دردسر و اتفاقات زیاد برای مهنا می افتید... رمان زیبا و خاص😍 بر اساس واقعیت http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای علی هر سه به دَر نگاه کردیم. _ رویا یه لحظه بیا! جوری صدام ‌کرد که انگار کار بدی کردم. فوری بیرون‌ رفتم. توی چهارچوب دَر اتاقش ایستاده بود. با سر اشاره کرد. جلوتر رفتم.‌ تن صداش رو پایین آورد. _ دایی زنگ زد گفت از اتفاق‌های امروز توی خونه‌ش به مامان چیزی نگیم.‌ حواست باشه. درمونده نگاهش کردم که دستم رو خوند. _ گفتی!؟ لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده لب زدم: _ ببخشید.‌ دیر گفتی. نگاه خیره‌ش رو بعد از چند ثانیه با تکون‌های متأسف سرش از من برداشت. _ چرا انقدر فضولی تو! _ از دهنم پرید. کلافه دستی به صورتش کشید. _ آخه مگه یه اسم بود که از دهنت بپره؟ اندازه‌ی پنج دقیقه باید حرف زده باشی تا کلش رو بگی! سرم رو پایین انداختم. _ ببخشید. _ به مامان بگو به روی حسین نیاره. اگر بفهمه تو گفتی، دستش می‌گیره دیگه ولمون نمی‌کنه ها! _ باشه می‌گم. _ یه چایی بریز بیار اتاق من. _ چشم. نفس سنگینی کشید و دَر اتاقش رو بست. به اتاق برگشتم.‌ خاله کاغذی رو که نشون زهره می‌داد، دست زهره داد. _ چی کارت داشت؟ _ گفت چایی براش ببرم. زهره گفت: _ دو دقیقه فقط همین رو گفت؟! خیره نگاهش کردم و دنبال کلمه‌ای گشتم تا بگم که زهره ادامه داد: _ جدیداً علی خیلی کارت داره! چیزی شده؟ خدایا کمکم کن؛ الان زهره همه چیز رو می‌فهمه. قیافه‌ی حق به جانبی به خودم گرفتم. _ طبق معمول امرونهی می‌کنه. چرا لباست این‌ رنگیه؟ چرا خندیدی؟ چرا جلوی دَر نشستی؟ اینا گفتن خواستگارن باید پا می‌شیدی می‌رفتی. _ الان این همه حرف زد!؟ از دست زهره حرصم گرفت. _ نخیر؛ الان یه چیزی گفت به خاله بگم که تو نفهمی. _ خب چرا خودش نگفت؟ _ چون چایی هم‌ می‌خواست. زهره لب‌هاش رو پایین داد و بیشتر حرصم داد. خاله ایستاد. _ بیا بریم‌ پایین ببینم چی گفته به من بگی! _ باشه خاله شما برو، منم الان‌ میام. خاله که از اتاق بیرون رفت، نگاهی به زهره انداختم. اگر الان هر حرفی بزنم بیشتر شک‌ می‌کنه. _ این چه مانتوییه پوشیدی! دکمه‌هاش رو باز کردم. _ دایی برام خرید.‌ _ خدا شانس بده! از دَر و دیوار برات می‌باره.‌ _ کجا باریده؟ یه مانتو خریده دیگه! _ تو که نبودی زن‌عمو زنگ‌ زد گوشی رو داد به آقاجون. اونم به مامان گفت امسال خودش می‌خواد برای تو خرید کنه. هر چی مامان گفت نه، آقاجون حرف خودش رو زد. تازه مامان‌خانم یادش افتاد که برای ما خرید نکرده. پس چرا خاله این قسمتش رو به علی نگفت! مانتو رو آویزون کردم.‌ _ من اصلاً دوست ندارم با اونا برم خرید.‌ چرا دست از سرم برنمی‌دارن!؟ _ آقاجون‌ که ناراحت نمی‌شه. مثل همیشه بهش بگو پولش رو بده با ما بیا. با اون‌ همه پولی که داده به عمو که بده به من، دیگه روم‌ نمی‌شه حرفی بزنم. روسریم رو روی سرم انداختم. _ حالا یه کاریش می‌کنم. من برم‌ یه چایی بیارم برای علی. تو هم می‌خوری؟ _ مامان‌ که نمی‌ذاره جز اتاق علی جونش چایی بیاری بالا! _ حالا شاید آوردم. می‌خوای یا نه؟ _ نه. دستت درد نکنه. از اتاق بیرون رفتم و به خاله که با سینی چایی پایین‌ پله‌ها منتظرم بود نگاه کردم. _ دلم شور می‌زنه. زود باش بگو علی چی گفته بهت؟ سینی رو ازش گرفتم. _ خاله می‌شه به دایی نگی من بهت گفتم؟ _ پس بگم‌‌ کی گفته؟ _ اصلاً یه جوری برخورد کن که انگار نمی‌دونی تا خودش بگه. _ چرا؟ _ زنگ زده به علی گفته که به شما نگیم. لب‌هاش رو پایین داد و تو فکر رفت. _ باشه نمی‌گم. ببر چاییش رو بالا تا یخ نکرده. چشمی گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه به دَر زدم. با بیا تو گفتنش، دستگیره‌ی دَر رو پایین دادم و وارد شدم. گوشه‌ی اتاق سجاده‌اش رو پهن می‌کرد. _ دستت درد نکنه. بذار کنار بالشتم. کاری که گفت رو انجام دادم. صاف ایستادم و نگاهش کردم. _ ما که رفتیم‌ آقاجون زنگ زده به خاله گفته امسال خودش می‌خواد برای من لباس بخره. جدی نگاهم کرد که ادامه دادم: _ الان زهره گفت: عصبی دستی به گردنش کشید. _ این چه کاریه آخه! _ الان من چی کار کنم؟ _ هیچی. هر وقت زنگ زدن می‌گی دوست ندارم بیام.‌ تأکیدی گفت: _ رویا نِمی‌ری ها! سرم رو بالا دادم. _ مطمئن باش تو بگی نرو، کل دنیا هم جمع شن نمی‌تونن من رو ببرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آهسته لب زدم: _ الان زهره جلوی خاله به من‌ گیر داده که تازگی‌ها علی خیلی کارت داره. _ عجب! به اون چه ربطی داره!؟ _ نمی‌دونم. فقط فکر کردم باید بدونی. _ کار خوبی کردی گفتی. برو با مامان حرف می‌زنم به آقاجون بگه نه.‌ دیگه جرأت نکردم بگم شنبه مهنازخانم داره میاد و از اتاقش بیرون اومدم. به اتاق برگشتم و بعد کلی فکروخیال با شنیدن صدای دایی، پایین رفتم.‌ توی راه‌پله بودم که خاله گفت: _ کار خوبی کردی. _ فقط چون اعصابم بهم ریخته بود گفتم. ان شاالله یه هفته بعد عید قرار می‌ذارم بریم. اون پولم ربخته‌م به حسابت. _ به خدا راضی نبودم. _ چرا آبجی! تو خودت الان لازم داری. ان‌ شالله همه‌ش رو به شادی مصرف کنی. پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم و سلام کردم. جواب سلامم رو دادن. کنار دایی نشستم. _ راستی بابت مانتو دستت درد نکنه. دایی با دست آروم به کمرم زد. _ یه رویا که بیشتر نداریم.‌ رو به خاله ادامه داد: _ اون مانتو عیدش نیستا! عید هم باید براش بخری. _ عید که پدربزرگش می‌خواد ببرش. _ خاله من نمی‌خوام با اونا برم. دوست دارم‌ با شما باشم.‌ _ خاله‌جان آقاجونت رو نمی‌شناسی!؟ من هر چی گفتم نه، گفت امسال فرق داره؛ باید با من بیاد. _ اَه. چه گیری افتادیم. سرزنش‌وار گفت: _ رویا! اَه یعنی چی!؟ کلافه گفتم‌: _ خاله من نمی‌خوام با اونا برم... _ در هر صورت اَه نداریم. لب‌هام رو پایین دادم و نگاهم رو از خاله گرفتم. دایی گفت: _عقد اون پت‌ومت کی هست؟ _ کیا؟ _ رضا و زنش. _ آهان.‌ با عموش حرف زدم فردا می‌بریم محضر محرم بشن. هفتم عید هم عقدشون می‌کنن، از اون ور هم می‌ریم شمال. _ کسی رو نمی‌برید محضر؟ _ برای عقد چرا، برای صیغه‌شون نه. من و علی می‌ریم؛ از اونا هم مامان و باباش. دایی یاعلی گفت و ایستاد. _ من دیگه برم آبجی. خاله هم ناراحت ایستاد. _ کجا!؟ شام بمون. _ نه. فقط اومدم بهت بگم که فردا کنسل شده. _ لااقل صبر کن علی بیدار شه بعد! _ نه آبجی خیلی کار دارم. بنّا آوردم یه‌ کم خونه رو به‌ روز کنم. بالا سرشون نباشم، می‌ترسم خرابکاری کنن. سمت دَر رفت. _ حسین‌جان پول کم آوردی رودربایستی نکنی ها! هر چقدر خواستی هست. دایی دَر حیاط رو باز کرد. _ نه هست، نگران نباش.‌ فعلاً خداحافظ. _ خدا پشت و پناهت. با نگاه دایی رو بدرقه کرد و دَر رو بست. رو به من گفت: _ برو علی رو بیدار کن بگو بیاد. _ خاله بذار بخوابه، خسته‌ست. خاله نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. _ دیر شده‌! جایی کار داریم. برو بیدارش کن. _ بیدارم مامان. هر دو به بالای پله‌ها نگاه کردیم. _ خداروشکر مادرجان. حاضر شو بریم. _ یکم ضعف دارم. یه عصرونه بخوریم بعد. خاله رو به من گفت: _ یه نیمرو درست کن علی بخوره تا من برم حاضر شم. چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. _ علی‌جان، دایی‌تون پول رو ریخت به حساب. _ می‌خوای چی‌کارش کنی؟ _ خیلی کمه، ولی گذاشتم برای پول پیشِ خونه‌ی تو و رضا. _ بده‌ به رضا؛ حالا من یه فکری می‌کنم. اون واجب‌تره. _ برای من هر دوتون واجبید.‌ بعد هم من پول دست رضا نمی‌دم. خودم می‌رم براش قولنامه می‌کنم.‌ عقل درست و حسابی نداره. ظرف نیمرو رو توی سفره گذاشتم. _ آماده‌ست. سری تکون داد و وارد آشپزخونه شد. _ رویا من الان دارم با مامان‌ می‌رم جایی. نیام‌ ببینم‌ عمو اومده دنبالت، باهاش رفتیا!؟ _ نه نمی‌رم.‌ _ هیچ بهونه‌ای رو ازت قبول نمی‌کنما! _ مطمئن باش. _ پاشو برو بالا. ما که رفتیم، با زهره پایین رو تمیز کنید. چشمی گفتم و ایستادم. اگر عمو بیاد، خودم رو می‌زنم به مریضی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله و علی رفتن. من و زهره شروع به نظافت کردیم. هر چند که از صبح تمیزش کردیم ولی به خاطر شب عید دوباره انجامش دادیم. زهره دو طرفه خوشحاله؛ هم برای اینکه از خواستگارش خوشش اومده، هم اینکه محاسباتمون اشتباه بود و مدرسه تعطیل شد و تا بعد از تعطیلات عید قرار نیست هدیه رو ببینه. فقط امیدوارم اون آتویی که هدیه داره و زهره ازش می‌ترسه، به زندگی و آینده‌ی زهره لطمه وارد نکنه. میلاد از ترس این که علی دعواش کنه، دیگه از اتاق بیرون نیومد. رضا هم حال همه رو بهم زد از بس که با تلفن حرف زد. طلبکار از پله‌ها پایین اومد. _ یه چی نیست من بخورم. زهره از بالای چشم نگاهش کرد. _ عشقتون سیرتون نکردن؟ _ تو هم برای من دُم درآوردی! یه چیزی درست کن من بخورم. مُردم از گرسنگی. _ تشریف ببرید خونه‌ی گنجی که پیدا کردی. اونا که بهت ماشین و پول دادن؛ بگو غذا هم بدن. رضا خیز برداشت سمت زهره. _ آخه به تو چه... زهره جیغ کشید و پشت من پناه گرفت. همزمان دَر خونه باز شد.‌ علی نیم‌نگاهی به رضا که دیگه ایستاده بود انداخت و داخل اومد. _ چه خبرته صدات رو انداختی تو گلوت!؟ _ من یا این زهره؟ دَر رو بست و کفشش رو داخل جاکفشی گذاشت. _ هر کی بود دیگه بسه! مامان داره جلوی دَر با کسی حرف می‌زنه. آبروریزی راه نندازید. _ شما کجا بودید؟ _ رفته بودیم برای مهشید عیدی بگیریم. سمت پله‌ها رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت. رضا طلبکار و حق به جانب گفت: _ رفتید برای زن من عیدی خریدید، بعد نه من بودم نه زنم!؟ علی مسیر رفته رو سمت رضا برگشت.‌ عصبی گفت: _ آره. رفتیم شما رو هم نبردیم. تو هم هر وقت دستت رفت توی جیب خودت، دست زنت رو بگیر ببر خرید.‌ با دست آروم به کتف رضا زد. _ حرفم رو بفهم. دستت توی جیب خودت، نه این و اون! این و اونی که می‌گم منظورم من و مامان نیست! جیب عمو و آقاجون هست. رضا تسلیم‌ شد. _ چشم داداش. علی نگاهش رو توی صورت رضا بالا و پایین کرد و سمت پله‌ها رفت. _ رویا یه لیوان آب بیار بالا. _ باشه الان میارم. وارد آشپزخونه شدم‌. رضا با صدای آرومی رو به زهره گفت: _حالا می‌مردی یه چیزی بدی من بخورم؟ برای اینکه دعواشون نشه گفتم: _ رضا بیا من برات درست کنم. با ناراحتی اومد تو آشپزخونه. _ خودمم می‌تونم‌ درست کنم. ولی رویا این رفتارهای زهره یادت بمونه.‌ اگر علی گفته بود با سر می‌رفت؛ ولی برای من ارزش قائل نیست.‌ _ اونم‌ خسته شده، از صبح داره کار می‌کنه.‌ _ علی می‌تونست آب بخوره بعد بره بالا، ولی گفت براش ببری. تو هم گوش کردی. _ خب تو هم کار داری به خودم‌ بگو. خیار و گوجه رو شستم و توی بشقاب گذشتم. _ خودت خرد می‌کنی؟ نشست و با اخم‌ شروع به خرد کردن کرد. پنیر و نون رو هم گذاشتم و با لیوان آب از پله‌ها بالا رفتم. دَر اتاقش باز بود. تک سرفه‌ای کردم و وارد شدم. وسط اتاق ایستاده بود.‌ لیوان‌ آب رو سمتش گرفتم. از من گرفت و به دَر اشاره کرد. _ ببندش. فوری دَر رو بستم و نگاهش کردم.‌ معذب دست توی جیبیش کرد. جعبه‌ی کوچیکی رو بیرون آورد و سمتم گرفت. _ این رو برای تو خریدم. ناباورانه اما ذوق زده نگاهش کردم. _ برای من! به چه مناسبت؟ سرش رو پایین‌ انداخت و دستی به گردنش کشید. _ مامان گفت دختری که نامزد می‌کنه و برای یکی نشونش می‌کنن، عیدای بزرگ براش عیدی می‌خرن.‌ خب تو هم... نامزد... منی دیگه! نگاه ناباورم سرشار از خوشحالی شد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم. _ وای... علی! من اصلاً انتظار نداشتم.‌ دَر جعبه رو باز کردم و با دیدن انگشتر ظریفی که نگین قرمز خیلی ریزی روش بود، لبخندم پهن‌تر شد و فوری دستم کردم. _ چقدر قشنگه! با لبخند به دستم‌ نگاه کرد. _ مبارکت باشه. نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. _ حتماً که مبارکه. خیلی خوشحالم کردی.‌ اشک‌ شوق توی چشم‌هام جمع شد. _ دستت درد نکنه.‌ چهره‌ام‌ رو آویزون کردم. _ ولی من نمی‌تونم برای تو عیدی بخرم. _ تو همین که من هر چی می‌گم میگی چشم، برای من بهترین عیدیه. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. _ خاله نگفت برای کی می‌خری؟ _ نذاشتم متوجه بشه. رویا این انگشتر مال توعه ولی درش بیار. می‌ذارم تو مدارکم، بعداً که به همه گفتیم دستت کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀