eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
2هزار دنبال‌کننده
45 عکس
40 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 - آهوی خوابالوی من، می‌دونی من به خاطر گریه های تو از دیروز که باهات حرف زدم تا همین الان چشمام رو هم نرفته؟ تو چه جوری می‌تونی تا الان بخوابی دختر؟ - سلام... باز بغض قد یه سیب بزرگ توی گلوم نشست و راه نفسم و البته صدام رو سد کرد. گوش سپردم به صدای نفسهاش که توی گوشی می‌پیچید و از هزاران سمفونی آروم، آرامبخش‌تر بود. - باز بغض کردی؟ محبوب... - بله... هستم پسرعمو، چی شد؟ - من این همه راه رو نیومدم که نشه. انگار به یکباره تموم هوای اطرافم اکسیژن خالص شد. نفس گرفتم و با بغض و البته ذوق گفتم: - ممنون پسرعمو، یک عمر مدیون شمام به خاطر همه حمایتهاتون. بلند می‌خندید، چقدر صدای خنده‌هاش مثل عبور آب از مسیر جویبار، روح‌نواز می‌نمود. پس از مکثی کوتاه گفت: - حالا برو با خیال راحت درسهات رو بخون. - نمی‌گید چی شد؟ - توضیح می‌خوای چیکار؟ برو به درسهات برس، هفته‌ی دیگه فرجه امتحاناته و برمی‌گردم، نبینم نمره‌هات اونی نباشه که دلم می‌خواد. وسط بغضم بلند خندیدم و باز تشکر کردم. - بخند... بخند جانا، با خنده‌ی تو تلخترین تلخها برام شیرین میشه. این مساله همیشه لاینحل بوده برام که چرا این مرد پزشکی می‌خونه؟ این روح لطیف و شاعرمسلک باید که ادبیات می‌خوند. گوشی به دست رو برگردوندم تا تکیه بزنم به دیوار پشت سرم که نگاهم به مامان افتاد که زل زده بود به من. اصلا، کی اومد؟ چرا نفهمیدم؟ با حرکت سرش پرسید: - کیه؟ آروم و بی‌صدا لب زدم: - علیرضاست. باز صداش توی گوشی پیچید: - خوب دیگه برو محبوب، من امشب راه می‌افتم و برمی‌گردم، مواظب خودت و درسهات باش به زن‌عمو پری هم سلام برسون. - چشم، حتما خداحافظ. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 گوشی رو گذاشتم و تماس رو قطع کردم. رو کردم طرف مامان و باز دیدم تار شد. دستهاش رو باز کرده بود، خودم رو بین دستهای پرمحبتش جادادم و روی شونه هاش رو بوسیدم. - مامان تموم شد این یکی هم شرش کنده شد. خیلی خوشحالم، خیلی. نگاهم کرد و من حلقه‌ی اشک رو توی چشمهای زیبای این زن همیشه مهربون و صبور زندگیم دیدم. - خدا رو شکر. خندید و من درک کردم که خندید تا بغضش فروکش کنه و گفت: - دختر دیوونه‌ی من، می‌خندی و اشک از چشمهات می‌ریزه. مهناز در حال خشک کردن موهاش بود و با خنده‌یی محو نگاهمون می‌کرد. - ها؟ چی شده؟ مادر و دختری چی می‌گید به همدیگه؟ چی شدی محبوب؟ چی شنیدی باز شارژ شدی؟ والا این چند روز اینقدر اشک و آه وناله‌ت رو دیدم که داشتم مجنون می‌شدم و سر می‌ذاشتم به کوه و دشت. از بین دستهای مامان بیرون اومدم و رو بهش با خوشحالی گفتم: - بابا قبول کرده که جواب رد بده، مهناز. پوزخندی زد و سری تکون داد و گفت: - خاک بر سرت، تو آدم نمی‌شی، بخوان شوهرت بدن گریه می‌کنی، ندن باز هم گریه می‌کنی! تکلیفت با خودت هم روشن نیست. با لحنی پر از طنز و کنایه ادامه داد: - حالا اگه می‌دونی شوهر می‌خوای، هنوز دیر نشده‌ها. بلند و بی پروا خندیدم و مهناز همونطور که موهای بلندش رو زیر روسری نخیش می‌برد بی‌تفاوت گفت: - البته من یکی‌دوساعتی میشه می‌دونم، قبل از اینکه برم حموم و توخواب بودی زیر زبون پری‌جون رو کشیده بودم. با ابروهای بالا رفته و چشمهای گرد شده به صورت خندونش نگاه کردم و به طرفش دویدم که به طرف حیاط فرار کرد. با پاهای برهنه دور باغچه می‌دویدیم و در همون حال پرسیدم: - چرا بیدارم نکردی.... که بهم بگی؟ خیلی لوسی... دستم بهت نرسه. - خوب گفتم... برم حموم بعد بیام و... شُسته‌ر‌ُفته برات تعریف کنم دیگه. زیر تارُمی درخت مو، بهش رسیدم و موهای بلند و خیسش رو محکم گرفتم. مهناز روی موهاش خیلی حساس بود و ایست خورد. - آخ.... آخ، محبوب به جون عزیزت ولم کن. دردم گرفت من اینها رو نیاز دارما. دختر کچل به درد هیچ مردی نمی‌خوره‌ها. بدجنسانه توی چشمهاش زل زدم و گفتم: - این کمترین تنبیهی بود که از دستم برمیومد. - باشه باشه قبوله، آخ... ول کن دردم گرفت. موهاش رو رها کردم و به سمتم رو گردوند، به چشمهاش نگاه می‌کردم که لب برچید و دورتادور کاسه‌ی چشمهاش پر اشک شد. دید خودم هم تار شده بود همدیگه رو بغل گرفتیم و بی‌حرف گریه کردیم. مامان روی تراس ایستاده بود و با لبخند و نگاهی دلسوز یا ترحم‌بار، نگاهمون می‌کرد. - بیایید تو، بسه دیگه سر وصدا و دیوونه بازی! الان بابا سر برسه و صداتون رو تو‌ی کوچه بشنوه این بار دوتاییتون رو با هم شوهر میده‌ها، از من گفتن بود. محمدرضا به مامان نگاه پرسشی کرد و گفت: ‌- چه خوب! اونوقت من داداش دوتا عروس میشم. مامان ذوق‌زده پیشونیش رو بوسید و گفت: - آره مامانجان، دورت بگردم تو داداش دوتا عروس دیوونه میشی. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 پنج‌شنبه شب بود و برای دیدن خانجون رفته بودیم. گوشه‌یی نشسته بودم و غرق در عذاب وجدان بودم و شرمندگی، وقتی پای چشمهای گودافتاده و غم نگاه شهلا رو دیدم. اونقدر درگیر مهدی و خواستگاریش شده بودم که شهلا رو به کل فراموش کرده بودم اون هم در احوالی که نیاز داشت به بودن یک سنگ صبور. نفسهای عمیق و صدادار گاه و بیگاه عمو و حلقه‌ی اشک چشمهای زنعمو که گاهی عجیب به چشم میومد وقتی که شهلا رو نگاه میکرد، نشون‌دهنده‌ی روزهای سختی بود که به این خونواده می‌گذشت. شهلا دنیاش رو با امید ساخته بود و سخت آوار شده بود این آینده‌‌ی در ذهن ساخته و مذاقش رو زهر کرده بود. باید که در اولین فرصت، کنار شهلا بنشینم و خواهرانه تموم وجودم گوش بشه و بشنوم همه‌ی غمهاش رو. مسیر صحبت بابا و عمو کشیده شده بود به ماجرای خواستگاری مهدی. بابا به مامان اشاره‌یی زد و مامان گفت: - پاشید دخترا، چای رو دم کردم بریزید بیارید. آوار روی سرم ریخته بود بهتر از این حرف مامان به مذاقم خوش میومد. از اتاق زدیم بیرون. رو به شهلا و مهناز گفتم: - تا شما‌ برید من هم ‌اومدم. شهلا خندید و گفت: - می‌خوای فالگوش بایستی؟ - نه، میرم دستشویی، برید من میام. هر دو عاقل اندر سفیه نگاهم کردند و رو برگردوندند. با رفتنشون، گوش تیز کردم و صدای عمو رو شنیدم. - تو مرد مگه عقل تو سرت نیست، با این وضعیت خوب مالی، می‌خواستی به خاطر شندرغاز، مال دنیا پاره‌ی تنت رو بدبختش کنی؟ برق خونه و پول حاج احمد، دید چشمهات رو گرفته برادر من؟ می‌خوای دخترت رو به پول شوهر بدی؟ بابا که معلوم بود حسابی بهش برخورده بود جواب داد: - این چه حرفیه داداش، تو خودت فکر کن، ببین مردم نمیگن این دختره چه مشکلی داره که هر کی میره جوابش می‌کنند؟ عمو عصبی گفت: - مردم بیخود می‌کنن، به کسی ربطی نداره. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 - من نمی‌تونم رو حرف مردم بی‌تفاوت باشم، داداش. صدای خانجون رو شنیدم که وارد بحث پسراش شد و گفت: - جالا که گذشت، ولی تو هم به علیرضا بگو اگه نیتی داره پا پیش بگذاره. جریان خون توی رگهام به یکباره سریع شد. - اون که حرفی نداره مادر من، میگه نشون ببریم تا وقتی محبوب دیپلمش رو بگیره، بعدش من نوکر عمو هم هستم هر چی بگه روی جفت چشمهام. - اگه پسرت، فردا روزی توی دانشگاه چشمش یکی دیگه رو دید و محبوب دلش رو زد چی؟ لابد میگی، چیزی نشده، یه نشون ناقابل بوده، پس بفرستید. بچه من هم نابود شد به خلاص. عمو شاکی شده و دلخور جواب داد: - آخه تو علیرضا رو اینجور شناختی؟ اون که از اول خلقتش با تو اخت‌تر و مانوس‌تر بود تا منی که پدرش بودم. - علیرضا عزیز منه، نور چشم منه، خودت هم می‌دونی، ولی توی این دوره به هیچ‌کس و هیچ‌چیز اعتباری نیست، می‌ترسم از روزی که کس دیگه‌یی تو چشمهاش خوش بشینه داداش. از ذهنم گذشت که، خدا نیاره اونروزی رو که علیرضا به غیر از من به کس دیگه‌یی فکر کنه، به حتم دق می‌کنم. با صدای بغض‌دار زنعمو، رشته‌ی افکارم پاره شد. - این حرف رو میزنی، دل من مادر هم می‌شکنه داداش، آخه این بچه جونش برای محبوب در میره. بابا دوباره تلخ شده بود انگار. - جوونهای این دوره، هر روزی برای یکی دلشون میره زنداداش، کی فکرش رو می‌کرد خواهرزاده‌ت اینطور رو دست بزنه به دخترِ عینِ برگِ گل، پاکِ تو؟ سکوت سنگینی افتاده بود بینشون که خانجون گفت: - حالا که هر چی بود تموم شد، حرف گدشته‌ها رو زدن فقط دلگیری میاره، تا ببینیم بعد چی پیش بیاد. خیالم راحت شده بود، به آشپزخونه رفتم. مهناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: - می‌بینی شهلاجون، بدنامیش رو من دارم و آوازه‌م ‌پیچیده، بیا زنداداش بعد از اینت رو ببین، این که بدتر از منه. خندیدم و گفتم: - من رفتم دستشویی. - آره جون خودت، تو گفتی و من باور کردم. شهلا سینی حاوی استکانهای چای رو برداشت و همینطور که از در بیرون می‌رفت گفت: - از پری‌جون اجازه بگیرید، امشب بمونیم اینجا، فردا هم جمعه‌ست، خوش می‌گذره‌‌. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 روبروی بابا نشسته بودم و متوجه نگاههای خیره‌ و غمدارش به شهلا بودم. گاهی فکر می‌کنم اونقدر که بابا تو ماجرای شهلا اذیت شد و خودش رو باخت، عمو ضربه ندید. مهناز دوباره کنار عمو نشسته بود تا از نفوذش استفاده کنه. عمو پیشونیش رو بوسید و رو به بابا گفت: - امشب دخترا بمونن پیش خانجون. بابا هم سر تاییدی تکون داد و مخالفتی نکرد. خوشحال بودم، از اینکه میهمان اون خونه‌ی باصفا و صاحبخونه‌ی عزیزش شدم. همراه شهلا از گنجه‌ی کنار اتاق، لحافهای گلدار و قدیمی رو یکی یکی بیرون می‌کشیدیم و مهناز هم نظر می‌داد که هر کسی کجا بخوابه. خانجون که طبق عادت، وضوی آخرشبش رو گرفته بود و زیر لب اناانزلناه می‌خوند وارد شد و گفت: - باز چتونه شما؟ مهناز چشمکی به شهلا زد و گفت: - خانجون اصلا شما بگو هر کی کجا بخوابه؟ - هر جا که زمین صافه مادر، میخواید دوباره شروع کنید من میرم اون اتاق و شما اینجا راحت بخوابید. - ای خانجون باز قهر کردی چرا؟ حالا چون فهمیدی منظورم اینه که یه امشب نورچشمت پشت سرت بخوابه من بیام کنارتون بخوابم بهتون برخورد؟ خانجون عادت داشت به پهلوی راستش بخوابه و من چون ترسوتر از بقیه بودم،‌ از بچگی رو بهش می‌خوابیدم. خانجون در حالیکه چشمهاش می‌خندید و ابروهای سفیدش اخم داشت گفت: - نه مادر، بچه‌م می‌ترسه، تا بوده اینجوری بوده. - آهان، فقط این تحفه‌ی هند بچتونه دیگه؟ بقیه هم برگ چغندر! متعاقب این حرف دستش رو دور گردن خانجون حلقه کرد و بوسه‌ی آبداری روی گونه چروکیده‌ش کاشت. - خوش باشید خانجون. من و شهلا هم اینطرف می‌خوابیم. اصلا بهتر هم هست، شما دوتا سرتون رسیده، نرسیده روی بالش، خرو پفتون هواست و بی‌هوشید. ما دوتام که عارف و شب‌زنده‌دار. شهلا بالشش رو تنظیم کرد و گفت: - راست میگه خانجون، اصلا شما پیرزنها کنار هم بخوابید ما جوونا هم اینجا. - لا اله الاالله! باز می‌خواید تا صبح هرهر و کرکر کنید؟ رو به من چشمکی زد و گفت: - پاشو مادر من و تو بریم اون اتاق. مهناز حرکتی به سر و گردنش داد و پشت چشمی نازک کرد. - وا، خانجون؟ استغفرالله! دلتون میاد دو تا دختر جوون و بکر و باکر رو تنها بذارید، نمی‌گید از ما بهترون بیان سراغمون؟ خانجون خندید و جواب داد‌: - تو که یک‌تنه یه طایفه از مابهترون رو حریفی مادر، با اون زبونت. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 مهناز خندید و با دستش ضربه‌یی پس گردنم زد و ادامه داد: - یکی میشه این یارو که انگار مهره‌ی مار داره، همه جذبش میشن یکی هم میشه من بخت برگشته. روش رو به سمت سقف اتاق گرفت و بامزه ادامه داد: - هی... خدا کرمت رو شکر. شهلا با خنده گفت: - تو هم همچین مال بی‌طالبی نیستیا. خانجون نرم و مهربون خندید و سری تکون داد و رو به مهناز گفت: - استغفرالله، من موندم از حکمت خدا و این زبون تو، یه ذره این زبون رو به دهن بگیر، استراحتی بکنه. تاول زد بس که چرخید توی این دهن. - خدا از دار دنیا همین یه مثقال زبون رو به ما داد ولی باز هم چشم. الان بیخیالش میشم خانجون جونم... ها آها. و دستش رو روی دهانش گرفت و دراز کشید. دوباره گفت: - آها راستی شب بخیر. خانجون با خنده جواب شب بخیر مهناز رو داد. - زیاد هم تلاش نکن بی‌فایده‌ست. تو اگه زبونت نچرخه یه دقیقه زنده نمی‌مونی، بسم‌الله یادتون نره شب بخیر. خانجون دراز کشید و همونطور که تسبیحش رو توی دست دونه می‌نداخت و زیر لب ذکر می‌گفت پس از دقایقی چشمهاش روی هم افتاد‌. از نفسهای آروم و ممتدش متوجه شدم که کاملا خوابش برده. صدای پچ پچهای مهناز و شهلا وسوسه‌م کرده بود و خوابم نمی‌برد، آروم بالشم رو برداشتم و به طرفشون رفتم. مهناز که گرم حرفهای شهلا بود با دیدنم تکونی خورد. - ای خواهر! یه سری یه صدایی زهره‌تَرَک شدم. همینجوری توی تاریکی مثل روح سرگردان راه افتادی. خندیدم و آروم گفتم: - اینقدر حرف می‌زنید که خوابم نمیبره. برید کنار بیام پیشتون. شهلا خودش رو کنار کشید و گفت: - بیا آهوی داداشم، بیا پیش من بخواب که هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه. - ای بابا شهلا! من، چی کار کردم مگه؟ - داشتم از این اومدن و برگشتن چند ساعته‌ی علیرضا تعریف می‌کردم‌. به طرف من توی بسترش نیم خیز شد و ادامه داد: - کی باعث شده بود داداش مجنون من اون موقع شب راه بیفته و بیاد، ها؟ تو نبودی مگه؟ حالا به حسابت می‌رسم. بذار به موقعش من میدونم و تو. مهناز به پهلو چرخید و دستش رو زیر سر برد. - از من می‌پرسی، با علیرضا درنیفت خواهر. تو میدونی که یکی چپ به این دوزاری نگاه کنه مثل شیرزخمی سینه سپر می‌کنه. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 لحنش دوباره خانجون شده بود و ادامه داد: - بذار که خواهر‌ برادریتون سرجاش بمونه مادر. شهلا خندید و گفت: - والا پیش خدا که پنهون نیست پیش بنده‌ش چه پنهون گاهی وقتها فکر می‌کنم این جادوگری چیزیه، داداش بخت‌برگشته و فلک زده‌ی من رو طلسم کرده انگار. آب میفته از دهنش، محبوب نمیفته، نون میفته... دوتایی با خنده ادامه دادند: - محبوب نمیفته. حالت نگاه مهناز با مزه شده بود. - اتفاقا الان با این موهای افشون و این چشمهای گرد و گشاد، درست عین جادوگراست. به شوخی و با حالت قهر نیم خیز شدم. - صد رحمت به خروپفهای خانجون، من میرم سر جام. شهلا با خنده بازوم رو گرفته بود و رها نمی‌کرد. - بمون، جانِ محبوب قهر نکن، اصلا تو آهو من و مهناز شاخ گوزن. بیا عزیزم بیا عشق داداشم. - نخواستم، آدم شما دوتا رو داشته باشه دشمن نمی‌خواد. - واه واه دیدی شهلا جون؟ چه جوری حقمون رو گذاشت کف دستمون؟ از دست این پسره‌ی گنده‌دماغِ تحفه نجاتش دادیم به ما میگه دشمن. دِ اگه این دشمنی که تو میگی نبود که تو الان تو کابوس عقد و عروسی با مهدی بودی. - دست اونی درد نکنه که این راه رو اومد و بابا رو متقاعد کرد، شما کجای این ماجرا بودید؟ - اوهوع، نمی‌دونی بدون همونی رو که میگی ما خبر کردیم،خواهرجان. - آهان، اونوقت شما کبوتر نامه‌بری یا کلاغ‌زاغی؟ چشمهاش رو گرد کرد و به شهلا نگاهی انداخت. - بیا این‌هم عاقبت محبت بیجا. هی میگم این بی چشم و رو ظرفیت نداره‌ها. دیدی شهلا دیدی چی گفت؟ این کلاغ قار قارو اگه دهن باز نکرده بود الان با این خیال راحت، اینجا نبودی. خنده‌م گرفته بود دستهام رو از طرفین، دور شونه‌هاشون حلقه کردم و گونه‌ی هردوشون رو بوسیدم. - شما که نور چشمای منید اصلا من چاکر هر دوتون هستم. شهلا گوشم رو پیچوند و گفت: - تو ما رو با خاک یکسان نکن، چاکری و نوکری پیشکش. - راست میگه والا، حالا من خواهرت تو با خواهر شوهر بعد ازاینت اینجوری حرف میزنی؟ حالت نگاهش بامزه شده بود انگشتش رو گاز زد و ادامه داد: - موندم از دخترای امروزی، ورپریده‌ها مراعات نمی‌کنن که هیچ، کم مونده قوم شوهر رو بکنن توی گونی ببرند بندازن تو مادی(نهر) آب. از صدای خنده هامون خانجون توی بسترش غلتی خورد و زیر لب لااله الااللهی گفت. - هزار بار توبه کردم که شما سه تا آتیش پاره رو با هم اینجا نگه ندارم باز توبه‌م رو شکستم، بگیرید بخوابید، نماز خواب می‌مونید. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 - ای دور شما بگردم من، بخوابید خانجون من بیدارم، الله اکبرِ اذون صداتون میزنم. - الله اکبر از دست تو مهناز ورپریده، اصلا همش زیر سر خودت هست. ریز خندیدیم و با هشدار خانجون، کمی بینمون سکوت شد. رو به سقف دراز کشیده بودم و نقاشیهای رنگی و قدیمی سقف رو نگاه می‌کردم. مهناز و شهلا هم ساکت بودن و هر کسی توی افکار خودش غوطه می‌خورد. صدای خروپفهای آروم خانجون دوباره بلند شده بود. - شهلا بیداری؟ - اوهوم. - تو... تو هنوز به خاطر اون ماجرا ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - بگم نه، دروغ بزرگی گفتم، بالاخره یکسال زمان کمی نیست، هر چند که فکر و‌ خیالش، از خیلی سال قبل توی کاسه‌ی جمجمه‌م ‌دوران داشته. - یعنی، دوسش داشتی؟ - دوست داشتن؟ نمی‌دونم نه، ولی شاید خودم رو وفق داده بودم، شاید عادت کرده بودم به بودنش توی زندگیم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همینجای قضیه بود و همین مطلب. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - امید بر نتابید سنت خونواده رو و با این کار خودش رو راحت کرد و من رو داغون، حس یه آدمی رو دارم که از فرط بی‌ارزشی پسش می‌زنن. مهناز بغض کرده گفت: - با این افکار خودت رو از بین می‌بری، این یکسال هم یه قسمت از تقدیرت بود و گذشت، خودت رو آزار نده. - نمیشه، یعنی، نمی‌تونم، توی خواب و بیداری باهام همراهه. دلم می‌خواد این روزها زود بگذرن. دیگه حتی از بغضهای توی گلوم هم خسته‌م، خیلی خسته. اشکهای پنهونی مامان و زل زدنهای بابا اذیتم میکنه. جو سنگین شده بود و انگار این بغض عجیب مسری بود که هر سه‌مون رو درگیر کرده بود. مهناز گفت: - من ‌مطمئنم که روزهای خوب هم از راه می‌رسن شهلا، شاید یه کمی دیرتر، شاید یه کمی سخت‌تر، ولی حتما میرسه. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 قطره‌اشک سرازیر شده از گوشه‌ی چشمهاش رو گرفت و با خنده‌یی تلخ گفت: - اوهوم، حتما یه روزی میرسه. روش رو طرف من کرد و گفت: - گاهی فکر می‌کنم همه‌مون باید از یه دوره‌ی رنج بگذریم تا به آرامش برسیم، از یه بلا از یه آزمایش یا امتحان. ولی میدونی محبوب، همیشه از صمیم قلبم خواستم بین تو و علیرضا این دوره از رنج پیش نیاد، آخه ‌دلم برای دل علیرضا خونه محبوب، تو شاید مثل من از سر تسلیم به خواست خونواده علیرضا رو کنار خودت قبول کردی ولی اون واقعا عاشقه و تو رو با تموم وجودش میخواد، این چند روز غصه‌های خودم فراموشم شده بود از غم دل اون. مهناز پرسید: - اونروز که بابا اومد خونه تون چیشد؟ چه جوری قبول کرد؟ با علیرضا بحثش نشد؟ - عمو علیرضا رو دوست داره، خیلی قبولش داره، بارها خودش توی جمع گفته که این بچه جنم مردونگی داره. ولی نمیدونم چرا اینقدر به آینده شکاکه و از حرف مردم هراس داره. - مامان گاهی میگه بابا بعد ازدواج با منیر هر روز حساستر شد و شکاکتر و البته بعد ماجرای شما هم تشدید شده انگار. - اوهوم، بعضی وقتها متوجه که میشم می‌بینم عمو بهم زل زده و توی نگاهش پر از ترحم و دلسوزیه. ولی همه مثل هم نیستن، تو فکر کن یه پسر جوون باشی و کسی که دوستش داری هنوز یه دختربچه باشه که هیچ درکی از این طور احساسات نداره. من دیدم که علیرضا پای دل و وجدانش که وسط میاد، هزاران بار دلش رو قربونی کرده‌ اون با امید زمین تا آسمون فرق داره. به سمتم چرخید و دستش رو زیر سرش برد. - اون دنیاش رو با بودن تو در کنارش ساخته، اون روز وقتی با تو تلفنی صحبت کرده بود با خونه تماس گرفت و گفت که توی راهه. ساعت از دوازده گذشته بود که رسید. اونقدر داغون و خسته بود که دلم به حالش سوخت. رفتیم آشپزخونه که بابا اینها بیدار نشن و با همدیگه چای بخوریم و حرف بزنیم. تازه یادش افتاده بود که ازصبح چیزی نخورده و چون فکرش مشغول بوده یادش رفته که گرسنه‌س. کاش عمو به عشق علیرضا و خلوصش ایمان داشت. بگذریم، خلاصه اینکه وقتی عمو اومد رو بهش گفت که، عمو تو داری یه غریبه رو به برادرزاده‌ت ترجیح میدی، تو همون آدمی بودی که آوازه‌ی قوم و خانواده‌دوستی‌ت تو کل شهر پیچیده، چه جوری دلت میاد با منی که روی پاها و دوش خودت بزرگ شدم اینطور تا کنی. خلاصه اینکه با این حرفهاش عمو ساکت شد و مامان و بابا هم اونقدر ادامه دادن که عمو خلع سلاح شد و قبول کرد که استخاره بگیره، که جواب اون هم خیلی بد اومده بود و دیگه به کل قضیه منتفی شد. خمیازه‌یی کشید و گفت: - الانه که خانجون بیدار بشه و دیگه خواب مکروهه. بالشم رو برداشتم و به کنار خانجون برگشتم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. امتحانات شروع شده بود و ساعت استراحت و خوابم رو کم کرده بودم تا بتونم عقب‌افتادگیهام رو جبران کنم. اولین امتحان شیمی بود و من از دو سه فصل آخر چیز زیادی دستگیرم نشده بود. امتحان رو به هر سختی بود دادم و مطمئن بودم که نتیجه‌ی خوبی نمی‌گیرم. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 کتاب زبانم رو برداشتم و راهی حیاط شدم. زیر داربست درخت مو سایه‌ی دلچسبی بود. زیلو رو پهن کردم و نشستم. ساعتی می‌گذشت و درگیر کلمات و ترکیبهای انگلیسی بودم و قواعدی که گاهی برام نامفهوم بود. کلافه بودم و تموم سعیم رو می‌کردم که جواب تمرینهای حل شده رو با فرمولهای قاعده‌مند درس تطبیق بدم که زنگ در به صدا دراومد. خودکارم رو روی کتابم گذاشتم و روسریم رو روی سر انداختم و به سمت در رفتم، دلم انگار پیش از مغزم دریافت که چه کسی می‌تونه پشت در باشه چرا که بی‌دلیل ضربان تندی گرفته بود. در رو باز کردم و ذوق‌زده بودم از دیدن مردی که مهربون و نوازشگر نگاهم می‌کرد. نمی‌دونم چرا هر وقت با علیرضا روبرو میشدم با تمام شوقی که در دل داشتم به یاد حرف مامان می‌افتادم که، مردها از دخترهایی بیشتر خوششون میاد که در مواجهه با اونها موقرتر و بی‌اعتناتر باشند، برای همین هیچ وقت نتونستم تموم رضایت قلبیم رو از بودنش نشون بدم. پر از لبخند و کمی عمیق نگاهم کرد و جوابم رو داد. جعبه‌‌یی رو به طرفم گرفت و در جواب احوالپرسیم گفت: - شکر خدا، خوبم از خوبی تو. لبخندی زدم و با چشم اشاره‌یی به جعبه کردم و پرسیدم: - حالا چی هست؟ - شیرینی سنتیه. و با شیطنت ادامه داد: - فقط مراعات کن، آهوی تپل چالاکیش کم میشه زود شکار میشه‌ها. جعبه رو گرفتم و خندیدم. - من و شیرینی دو متصل لاینفکیم. - امتحان عربی داری فردا؟ اینقدر غرق شدی؟ خواستم جواب بدم که مهناز از پشت سر کنارم زد و سلام کرد. - این کلا مدل حرف زدنش خاصه پسرعموجان. شما به دل نگیر. علیرضا خندید و گفت: - به‌به سلام مهناز باجی، بوی شیرینی به مشامت خورد؟ به جعبه درون دستم نگاهی کرد و جواب داد: - ای بابا، چرا شرمنده کردی دکتر جون راضی نبودیم به مولا. - خواهش می‌کنم نوش جونت. - من برم تو، این نخود سیاهه رو هم با خودم ببرم، راحت باشین شما. به ابروهای بالا رفته‌م پوزخندی زد و علیرضا رو به خنده انداخت. مهناز رفت و علیرضا فرم عینکش رو روی بینی تکونی داد و تنظیمش کرد. - خوب، چه خبر؟ چند تا از امتحانها رو دادی؟ - فقط شیمی. - چطور بود؟ من ‌منی کردم و گفتم: - نمی‌دونم، من... من تموم تلاشم رو کردم. جدی شده بود باز و نگاهش بابا رو به یادم آورد. - سعی کن هیچ مطلبی تو رو از درس خوندن دور نکنه محبوب، تاکید می‌کنم، هیچ مطلبی. در ضمن، من اتاق بالام هر وقت اشکالی بود خبرم کن. نگاهم رو به دستهام دوختم و آروم گفتم: - ممنون، حتما. مامان از روی تراس علیرضا رو صدا زد و به داخل دعوتش کرد. - ممنون زنعمو، تازه رسیدم خسته‌م، میرم یه کمی استراحت کنم. - بابت شیرینیها ممنون، زحمت کشیدی. - نوش جان. قابل شما رو نداره. مامان داخل شد و علیرضا لبخندی زد و گفت: - من دیگه برم، شما هم برو تو، الانه که عمو حاجی سر برسه و ببینه اینجا ایستادی ناراحت میشه. خداحافظی کردم و قدمی به عقب برداشتم و در رو بست و رفت. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 برگه‌ی امتحانم رو مرور کردم و تحویل ناظر جلسه دادم. راضی بودم، چرا که از دو درس آخر سوالی نیومده بود و خوش‌شانسی مگر چیزی غیر از این بود؟ از سالن خارج شدم و به ساعت روی مچم نگاهی انداختم، ساعت نه و بیست دقیقه بود و مهناز و شهلا ساعت یازده امتحان داشتند. باید یکساعتی توی مدرسه منتظر پدر می‌موندم و مسلما حوصله‌م سر می‌رفت. کمی با خودم کلنجار رفتم و سر آخر دل به دریا زدم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه بیرون زدم. خیابون اصلی رو پشت سر گذاشتم و داخل کوچه‌ی منتهی به محل خودمون شدم. کوچه‌یی که اکثرا خلوت و بی سر و صدا بود و می‌تونستی تا رسیدن به مقصد کلی خیالپردازی کنی. غرق افکار خودم بودم و داشتم سوالات امتحان رو یکی یکی توی ذهنم مرور می‌کردم که توی فاصله‌ی چند قدمی خودم شخصی رو ایستاده دیدم. نفسم به یکباره حبس شد، هول کرده بودم، اطرافم رو سرسری و دستپاچه نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی توی کوچه نیست. توی دلم شروع کردم به لعنت فرستادن به خودم که چرا منتظر بابا نموندم. ابروهام غیرارادی توی هم گره خورده بودند. اونقدر محکم دندونهام رو روی هم فشار داده بودم که درد عجیبی توی فکم پیچید. مهدی یکی دو قدمی جلوتر اومد و نزدیکتر شد. سرم رو پایین انداختم و قدمی برداشتم تا از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیومد با صدایی که می‌لرزید، عاجزانه گفتم: - برید کنار، من باید برم. - خواهش می‌کنم چند لحظه صبر کن، قصد آزارت رو ندارم. صداش انگار از اعماق زمین به گوشم می‌رسید، اشکال از شدت شنوایی من و نبض صداداری بود که درون گوشم می‌زد، یا از صدای اون؟ چقدر تن صداش پر از رنجش و دل‌آزردگی بود . - میشه... میشه سرت رو بالا بگیری محبوبه خانم؟... اونقدر از من بدت میاد که حتی نمی‌تونی باهام همکلام بشی؟ کتمانش بی‌فایده‌ست که حرفهاش لرزش دلم رو در پی داشت، شکستن مردی رو می‌دیدم که تموم عمر، مغرور و بی‌توجه دیده بودمش. تموم اضطرابم رو منتقل کردم به انگشتهام و محکم چادرم رو توی مشت فشردم و سرم رو بالا گرفتم... خدای من، چقدر داغون شده بود! از مهدی پر از تکبر و مغرور، با اون ظاهر همیشه تمیز و آراسته، اثری نبود. سریع به خودم مسلط شدم و چشم از صورتش گرفتم. با صدایی که پر از لرزش بود، مضطرب گفتم: - اینجا یه محیط کوچیکه و همه همدیگه رو می‌شناسن، شما خواسته یا ناخواسته دارید با آبروی من بازی می‌کنید و برام مشکل درست می‌کنید، حتما متوجه هستید که پدر من چقدر حساسه. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت: - ‌قصدم آزار دادنت نیست، فقط می‌خوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم. - قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست می‌کنید؟ زمزمه‌وار جواب داد: - من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم. داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره می‌شدم. - جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه می‌تونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه. صداش می‌لرزید و با التماس نگاهم کرد. - محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من... حرفش رو بریدم و گفتم: - خواهش می‌کنم بس کنید‌. منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بی‌حرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمی‌داشتم، حس می‌کردم که هنوز بهت‌زده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام ‌عجیب و سنگین بود، بغض گره‌خورده توی گلوم که دیواره‌های حلق و نایم رو دردناک می‌کرد. اونقدر سریع و پیاپی قدم برمی‌داشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ می‌کرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه. نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم. کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار. رگه‌هایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂