🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوهشت
🌹عشق محبوب🌹
دستم رو دور شونهش حلقه کردم و کنار گونهش رو بوسیدم.
- بیا کنیز جون، بیا بشین درست رو بخون، فردا چی داری؟
- من نگارش دارم، تو چی؟
- من استراحتم ولی سهشنبه ریاضی.
- خیلی خستهم، امتحان فردا هم راحته دلم خواب میخواد.
- خوب بگیر بخواب من میرم اون اتاق شاید هم رفتم حیاط.
- اون اتاق که آمیزعلیخان قاجار رفته بخوابه کوچیکترین سر و صدایی هم باعث بیخوابی و سردردشون میشه.
مهمونخونه هم که نمیشه کولر رو روشن کرد، شاهنشاه حساسند و سر درد میشند
پس خودِ جهنمه بس که گرمه. سالن هم که قُرق شازدهی آمیرزاست. حیاط هم آفتاب پهنه، میخوره توی سرت این دو مثقال چیزی هم که بلدی از کلهت میپره، بهتره همینجا بشینی بخونی که باز سه ساعت توبیخت نکنه مثل صبح.
خندیدم و گفتم:
- ولی واقعا حیف تو.
براق شد توی چشمهام و گفت:
- راستی؟ دیدی تو هم فهمیدی که من دارم حیف میشم. آفرین، کیف کردم چقدر درکت بالاست عزیزم.
- بله واقعا حیف، تو باید خیلی وقت پیش به دنیا میومدی اونوقت جون میدادی برای شخصیت تلخک توی قصر پادشاه.
نیم خیز شد و قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم به موهای بافته شدهم چنگ انداخت و گفت:
- تلخک که سهله، الان برات جلاد میشم تا تو باشی که من رو مسخره نکنی.
از دردی که توی سرم پیچید صورتم رو جمع کردم و گفتم:
- آخ آخ مهناز، بمیری سرم درد گرفت.
با صدای مامان که تذکر میداد آروم باشیم، موهام رو رها کرد و گفت:
- شرایط اقتضا میکنه فعلا بیخیالت شم ولی به موقعش حسابت رو میرسم. میدونم امروز به اندازهی کافی علیرضاجونت پاپیچت شده، شیمی رو تجدید شدی، نه؟
- والا عارضم به خدمت انورتون که به کوری چشم دشمنها نخیر.
پوزخندی زد و گفت:
- البته که اونقدر پیلهی اون دبیر بینوا شده تا نمره رو گرفته، وگرنه اون حالی که تو از جلسهی امتحان اومدی بیرون من گفتم هر چی بیشتر از ده بگیری معجزهست.
خندیدم و گفتم:
- شما برو دنبال معجزه برای نمرههای خودت باش.
- آره خوب، تو که معجزهت مثل سایه همراهته. حق داری فخرش رو بفروشی خواهر.
با انگشت سبابهم روی پیشونیم زدم و گفتم:
- معجزهی من اینجاست، نه اونی که تو فکر میکنی.
- خودت هم میدونی همون اون نباشه ولمعطلی.
مطلبی بود که قبولش داشتم یا بهتره بگم باورم همین بود و انکارش میکردم.
سکوت کردم و مهناز هم دیگه ادامه نداد.
کتاب ریاضی رو باز کردم و مشغول شدم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتونه
🌹عشق محبوب🌹
تموم اون دو روز رو ریاضی کار کردم و نمیدونم چرا از ذهنم پاک نمیشد اون جملهی علیرضا، وقتی که زل زده توی چشمهام با کلافگی گفته بود، تو هم دلت میخواد مثل باقیِ دخترهای این خونواده باشی و چقدر این حرفش سنگینی میکرد روی دلم.
بارها حواسپرتِ این موضوع شدم و بارِ کوچکِ رنجی رو که با هر بار یادآوریش متحمل میشدم، دلخورترم میکرد و متعجب بودم از این حد زودرنجی در برابرش.
محمدرضا با سر و صدا دستگیرهی در اتاق رو کشید و میون چارچوب ایستاد:
- آبجی محبوب، پسرعمو علیرضا اومده باهات کار داره.
لبخندی زدم و خودکارم رو روی دفترم گذاشتم، بر خلاف همیشه بیرون نرفتم و خواستم که اعلان قهر کرده باشم و این منِ درون بود که پرسش میکرد از منِ محبوب که، آیا بیجا متوقع شده بودم؟
- اومده بهت درس یاد بده؟
- بله، تو هم میخوای بیای ازش یاد بگیری؟
- نه، دوست ندارم، اون روزی که بهم دیکته گفت و بلد نبودم، من رو دعوا کرد، حالا فکر کنم میخواد تو رو هم دعوا کنه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت راحت باشه داداش، من رو دعوا نمیکنه.
صدای علیرضا که مهناز رو خطاب گرفته بود به گوش میرسید.
- چطوری مهنازباجی؟ پس بقیه کجان؟
- بقیه که توی اتاقه، داره درس میخونه، مامانپری هم داره نماز میخونه.
علیرضا خندید و گفت:
- تو چرا بیکاری؟
حقبهجانب جواب داد:
-وا! کجا بیکارم، چشمات مشکل داره مگه؟ کتاب به این بزرگی دستمهها.
- کتاب رو بخور فایده یی داره؟ تا وقتی کتاب دستت باشه و فکرت مشغولِ سریال آینه و سرزمینهای شمالی که چیزی عایدت نمیشه.
صدای پرانرژی مهناز پر از نوسانات ریز خنده بود.
- وا! چه خوب هم اسمهاش رو از بره. کِی وقت کردی اینا رو ببینی؟
- یکی رو توی خونه داریم، عینِ تو. حواسش همش پیِ اینهاست. از اون شنیدم.
شهلا رو میگفت، خندهم گرفته بود. نمیدونست که من هم از بیم امتحان فردا، توی اتاقم وگرنه پایهی ثابت سریالهای تلوزیونم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتاد
🌹عشق محبوب🌹
مامان که نمازش رو سلام داده بود، به علیرضا خوشامد گفته و من رو صدا زد.
دیگه موندن جایز نبود که از نظر مامان همین مقدار تعلّل برای به استقبال نرفتنش هم بیاحترامی محسوب میشد.
توی چارچوبِ در، کنار محمدرضا ایستادم و سنگین و آروم، سلام کردم. به طرفم رو گردوند و مثل همیشه لبخند زد.
- سلام محبوب، خوبی؟
به کوتاهترین جواب اکتفا کردم و گفتم:
- ممنون.
از بالای عینکش، پرسشگرا نگاهم کرد و رو طرف مامان گردوند تا رخصت بگیره و اجازه که صادر شد، پا درون اتاق گذاشت و در رو آروم بست. تکیهزده به دیوار ایستاده بود و من دوزانو روی زمین نشسته و در حال جمع و جور کردن کتاب و دفتر تمرینم بودم و چشمهام که سرسختاته خواست دلم رو پس میزدند تا نگاهش نکنند.
دلجو و مهربون گفت:
- آهوی لوسِ من، هنوز از دستم ناراحتی؟
لبخندی تهی از معنا و شاید هم کمی تلخ زدم اما هیچ نگفتم.
نگاه سنگینش رو حس میکردم و خجالت و شرم، تاثیر شدیدی داشت روی اون همه گرمایی که حس میکردم.
جلوتر اومد و درست روبروی من روی دو زانو نشست. کف دستهاش رو روی زمین گذاشت و به طرفم کمی خم شد و نگاهی که حتما سیاهِ چشمهای به زیر افتادهم رو نشونه گرفته بود و چه ایستادگی دلیرانهیی میخواست جواب ندادن به نگاهش.
صدای نفسهاش، ملودی ملایمی بود که آرومم میکرد. چقدر آهنگ کمی لرزانِ صداش رو دوست داشتم.
- به من نگاه کن آهو، من از نگاههای تو، پر از زندگی میشم. از این چشمهای مظلوم و همیشه غمدارت انگیزه میگیرم برای جنگیدن با همهی رسوم پوسیدهی این قوم. هر بار که از روزمرهی زندگی خسته میشم با مرور تمومِ سادگیهایِ بکرِ نگاههای تو، دلم قوت میگیره و پا میگیرم.
حالا میخوای همین رو هم از من دریغ کنی؟
بیتاب شده بودم و چقدر که لحن و کلامش در عین استحکام پر از مظلومیت بود و دلی که دیگه رنجور نبود.
سرم رو به آنی بلند کردم و نگاهم درگیر نگاهش شد و شفافیت چشمهاش که بدجور گیرا بود و فوج فوج عشقی که از اونها ساطع بود و سرازیر قلب کوچکم میشد و من رو توان بیشتر موندن در اون کارزار نبود.
لرزش دستهام مشهود بود و دونههای ریز عرق از کنار شقیقهم سر میخورد. برای منِ نوپا این رویارویی های چند ثانیهیی عجیب انرژی میبرد.
سکوت و التهابم رو دید که نگاهش رو از من گرفت و کتاب رو به سمت خودش کشید و بازش کرد.
- تا من نگاهی به کتابت کنم برام یه لیوان آب بیار.
و حتی اگر آدرس بهشت رو بهم داده بود اونقدر خوشحالم نمیکرد که پیشنهاد اون موقعش.
نیاز داشتم تا بیرون برم از محیط اتاق و نفسی تازه کنم و خدا رو شکر که باقیِ اهلِ خونه، محو تلوزیون بودند و دقیقِ حالِ من نشدند.
لیوان آب رو به سمتش گرفتم و حالت جدیِ نگاهش، گویای این بود که اون هم به تنفس نیاز داشت تا از مدار احساس به تعقل برسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادویک
🌹عشق محبوب🌹
آب رو لاجرعه و یکنفس سر کشید و لیوان رو به سینی برگردوند.
- خوب... شروع کنیم؟
روبروش نشسته بودم و آروم جواب دادم:
- من آمادهم.
دادههای مسئلهیی رو توی دفترم یادداشت کرد و شروع به توضیح روش حلش کرد و دروغ گفتم اگر بگم از همون اول حواسم جمع بود اما کمکم غرق توضیحاتش شدم.
یکی یکی مسالههایی رو که یادداشت کرده بودم برام توضیح میداد و در آخر هم نمونهیی مطرح میکرد تا مطمئن بشه کاملا یاد گرفتم.
به مبحث تابع و سهمی رسیده بودیم.
- من از این نمودارها و رسمشون هیچی بلد نیستم.
- باشه اشکالی نداره. بیشتر توضیح میدم، خوب دقت کن.
خوب و شیوا توضیح میدادو این باعث شده بود که با دقت بیشتری حرفهاش رو دنبال کنم.
معادلهیی رو نوشت و خواست که حل و روی نمودار رسمش کنم. توی این فاصله عینکش رو برداشت و چشمهاش رو با سرانگشتانش مالش داد.
با کمی تردید حل کردم و دفتر رو به سمتش گرفتم. نگاهی بهش کرد و با کمی گره میون ابروهاش گفت:
- تا حدودی درسته ولی کامل نیست توجه کن تا یه بار دیگه برات توضیح بدم.
مساله رو که کاملا حل کرد به ساعت روی دستش نگاهی کرد و گفت:
- ساعت ده و ربعه، تا دوازده استراحت کن و دوازده به بعد بیا تو تراس. امشب نخوابی بهتره، این تمرینهایی رو که با هم حل کردیم یه بار دیگه مرور کن.
من هم اتاق بالا بیدارم، از اون بالا بهت سر میزنم نکنه بگیری بخوابی؟
- باشه، خیالتون راحت، ولی...
کمی سخت بود گفتنش ولی توانم رو جمع کردم و بالاخره گفتم.
- ولی شما بخوابین، اینجوری عذاب وجدان میگیرم.
معنادار و آروم خندید و گفت:
- تو نگران من نباش. اگه میخوای خیالم رو راحت کنی، خوب و با پشتکار درس بخون و موفق شو، باشه آهوی تنبل من؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد.
آهنگ رفتن کرده بود و گفت:
- دوازده منتظرم.
- باشه، ممنون.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادودو
🌹عشق محبوب🌹
با بلند شدن علیرضا من هم روی پا ایستادم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. مامان در حالیکه ظرف هندوانهی قاچ زده رو در دست داشت گفت:
- کجا میری علیرضا جان؟ داشتم میوه میوردم.
یکی از چنگالها رو از درون سینی توی دست مامان برداشت و قاچ کوچکی رو چنگال زد و تشکر کرد. ایستاده شروع به خوردنش کرد و اصرار مامان برای موندنش به جایی نرسید و خداحافظی کرد و رفت.
توی اتاق نشسته بودم، مامان خاموشی زده بود و طبق معمول هر شب که بابا خونهی منیر بود، توی اتاق، با نور کم و قرمز لامپ شصتوات وسط اتاق مشغول ذکر و نماز بود. سرم رو از روی دفتر بلند کردم و به مهناز نگاه کردم. کتابش رو روی صورتش گذاشته و خوابش برده بود.
خم شدم و دستم رو دراز کرده و آروم کتابش رو برداشتم و بالای سرش گذاشتم.
به ساعت نگاه کردم چند دقیقهیی از دوازده گذشته بود، وسایلم رو برداشتم و به تراس رفتم.
با روشن کردن لامپ مهتابیِ تراس، سر و سینهی علیرضا توی چارچوب پنجره ساختمون روبرو قاب شد، انگار که منتظرم بود.
دستی تکون دادم و سرم رو پایین بالا کردم و لب زدم:
- سلام.
اونهم به همون شکل و با لبخندی که تموم صورتش رو گرفته بود جوابم رو داد.
لحظاتی به تماشا ایستاد و از روبروی پنجره دور شد و چه خوب که دور شد چرا که تموم حواسم رو به پنجرهی روبرویی میپرید. بیشتر تمرکزم رو روی تمرینهایی که علیرضا حل کرده بود گذاشتم و سعیم این بود که تموم نکتههایی که وسواسگون، گوشه و حاشیههای هر صفحه یادداشت کرده رو مدّ نظر داشته باشم. هر چند دقیقه یکبار علیرضا روبروی پنجره پیداش میشد تا مطمئن بشه بیدارم.
نمیدونم چقدر گذشته بود، ولی یک دور کامل مرور کرده بودم و کم کم خواب غلبه میکرد و بین پلکهام جاذبهی شدید و عجیبی برقرار بود. با اینکه هنوز جای کار داشتم ولی دل به دریا زدم و کتاب و دفترم رو بستم و روی هم گذاشتم.
نیم خیز شدم و خواستم به ساختمون برگردم ولی با فکری که به ذهنم خطور کرد، بازموندم. چرا که بیادبی و قدرنشناسیِ محض بود اگر بدون هماهنگی با علیرضا حیاط رو ترک میکردم. برای همین روی پلهی تراس نشستم و منتظر به پنجره چشم دوختم تا پیداش بشه و ازش کسب اجازه کنم.
آرنجم رو تکیهی کتاب روی پاهام داده و دست زیر چونه بردم.
چند دقیقهیی گذشته بود که پیداش شد. فوری روی پا ایستادم و نگاهش کردم و عجیبه اگر بگم که از اون فاصله میتونستم برقِ مهربون و محبتدارِ چشمهاش رو ببینم؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوسه
🌹عشق محبوب🌹
شیء توپیشکلی رو که توی دستش بود بالاآورد و نشون داد و به سمتم پرتاب کرد. فکر نمیکردم عرض باریک کوچه رو طی کنه اما ضرب دست خوبی داشت چرا که افتاد اینطرف دیوارهای خونه و پشت در.
سرازیر پلهی تراس شدم و قدمزنان خودم رو به انتهای حیاط رسوندم و پر از پرسش و سوال، پیک پرتابی رو برداشتم. چندلایه روزنامهی مچالهشده بود.
چروکها رو یکییکی باز کردم. لایهی آخر کاغذ سفیدی بود که داخلش شکلاتی توپی شکل با زرورق طلاییرنگ مخفی شده بود شکلات رو برداشتم و لبهام کش اومد. نوشتههای روی کاغد توجهم رو جلب کرد.
با خط زیباش نوشته بود: خسته نباشی آهوی من! این شکلات هم جایزهت به خاطر اینکه به حرفم گوش کردی و تا این موقع بیدار موندی. حالا هم برو بخواب که فردا سر جلسه خوابت نبره. راستی، مسواک یادت نره.
به تراس برگشتم و سر بلند کردم و شکلات رو بالا گرفتم و لب زدم:
- ممنون.
چشمهاش رو بست و کمی فشار داد و با غلظت لب زد:
- نوش جان.
دستی تکون دادم و سریع رو برگردوندم و داخل شدم.
توی بسترم دراز کشیدم اما هیهات از خوابی که دقایقی پیش حملهور چشمهام شده بود و دیگه نبود.
دوست داشتنی نبود؟ آیا عاشق چنین موجودی شدن جرم بود؟ اگر با تموم رگ و پی بدنت حس کنی چنین مردی رو عاشقی، گناهه؟ کسی که هیچ وقت به خاطر مطلب دلش پا رو از حدود فراتر نگذاشته آیا لیاقت دوست داشته شدن رو نداشت؟ محبتهاش اونقدر ظریف و هنرمندانه بود که ذره ذره، درون دلم جا باز میکرد. رفتارهاش روی اصول بود و هیچ وقت حرکتی نابجا ازش سر نمیزد. بارها شعلهی سوزان عشق رو توی چشمهاش دیدم ولی هیچ وقت به خودش اجازهی ابراز نداد. میفهمیدمش و روحم که تمامقد در برابر احساس فوقتصورش سر تعظیم فرود آورده بود. حس ایثار و از خودگذشتگیش عجیب بالا بود.
این مرد ته رویاهای دخترونهی من بود.
غلتی زدم و کاغذ رو از روی کتاب ریاضیم برداشتم و دوباره و چندباره خط زیباش رو نگاه کردم و بوییدم و شاید که بوسیدم!
روبروی قفسهی کتابها ایستادم و پیاپی روی کاغذ دست کشیدم و صافش کردم و گذاشتمش لای دیوان حافظ.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوچهار
🌹عشق محبوب🌹
صبح شده بود و با محبوبگفتنهای ممتد و پیاپیِ مهناز بیدار شدم و به سرعت آماده شدم. وقت برای خوردن صبحانه نبود، لقمهیی رو که مامان پیچیده بود گرفتم و سریع خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
سر جلسه، مضطرب بودم و تند و پشت سر هم آیهالکرسی رو میخوندم. برگهیی که به سمتم گرفته شد رو گرفتم و نگاهی اجمالی به سوالات دوطرف برگه انداختم. به غیر از یکی دو سوال که به نظر برام مشکل و غریب میومد بقیه رو بلد بودم.
لبخندی از سر رضایت زدم و با بسمالله شروع کردم. نهایت تلاشم رو کردم تا با دقت مسئلهها رو حل کنم. روی هم رفته امتحان خوبی بود.
برگه رو به ناظر سپردم و از سالن بیرون رفتم.
چادرم رو روی سر کشیدم و کیفم رو برداشتم و راهی شدم. نمیدونم چرا انتظار داشتم علیرضا رو بیرون مدرسه ببینم، شاید به خاطر این بود که شب قبل تاکید کرده بود که برای خبر گرفتن از نتیجهی امتحانم با دبیر ریاضی که از دبیرهای مرد مشترک بین پسرها و دخترها بود هماهنگ کرده.
مایوس از دیدن علیرضا به راه افتادم. از روزی که برای بار دوم توی اون کوچهی خلوت با مهدی روبرو شده بودم با اضطرابی آمیخته به ترس، اونجا رو قدم برمیداشتم.
وارد کوچهی خودمون که شدم نفس راحتی، ها کردم و درِ همیشه نیمهبازِ خونه رو هل دادم و وارد شدم و یکراست به سمت آشپزخونه رفتم. به مامان سلام دادم و مستقیم سر یخچال رفتم. شربت گلاب زعفرون آماده توی یخچال بود. لیوانی ریختم و تا خواستم به لبهام نزدیک کنم، صدای زنگ توی خونه پیچید. شاسی اف اف رو زدم و لیوان به دست به سمت حیاط رفتم.
علیرضای خندان توی حیاط منتظر ایستاده بود، سلام کردم و جواب داد:
- سلام آهو خانوم.
به سمتم اومد و لیوان رو ازدستم گرفت و یک نفس سر کشید.
- خنک بود و خوشطعم.
لیوان رو گرفتم و لبخندی زدم و چشمم رو زیر انداختم.
- نوش جان.
- دارم از پیش معیری میام.
دبیر ریاضیم رو میگفت، پرسشگر نگاهش کردم و با کمی اضطراب جواب دادم:
- چی گفت؟
- راضی بود و گفت که، نمرهی قابل قبولی میگیری.
رضایتمند و خرسند تشکر کردم و نگاهش که روی لبخندم ثابت مونده بود. نگاهی نوازشگر و مهربون.
برای لحظهای چشمم قاب نگاهش شد. باز عجیب و خواستنی شده بود و رگه های سبز و طوسی روی زمینهی عسلی عجیب خودنمایی میکرد.
تاب نیوردم و سریع نگاهم رو سُر دادم روی لیوان خالی درون دستم.
حس کردم گرمای زایدالوصفی از کنار گوشهام شعله میکشه.
علیرضا قدمی به عقب برداشت و آروم گفت:
- برو تو آهوی زیبا، من در رو میبندم خداحافظ.
قادر به چرخوندن زبونم نبودم و با نگاه بدرقهش کردم. گاهی حس میکنم سنگینترین وزنهی دنیا همین زبون چند گرمیه که با تموم وجود توانایی حرکتش رو ندارم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂