🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
🌹عشق محبوب🌹
لحنش دوباره خانجون شده بود و ادامه داد:
- بذار که خواهر برادریتون سرجاش بمونه مادر.
شهلا خندید و گفت:
- والا پیش خدا که پنهون نیست پیش بندهش چه پنهون گاهی وقتها فکر میکنم این جادوگری چیزیه، داداش بختبرگشته و فلک زدهی من رو طلسم کرده انگار. آب میفته از دهنش، محبوب نمیفته، نون میفته...
دوتایی با خنده ادامه دادند:
- محبوب نمیفته.
حالت نگاه مهناز با مزه شده بود.
- اتفاقا الان با این موهای افشون و این چشمهای گرد و گشاد، درست عین جادوگراست.
به شوخی و با حالت قهر نیم خیز شدم.
- صد رحمت به خروپفهای خانجون، من میرم سر جام.
شهلا با خنده بازوم رو گرفته بود و رها نمیکرد.
- بمون، جانِ محبوب قهر نکن، اصلا تو آهو من و مهناز شاخ گوزن. بیا عزیزم بیا عشق داداشم.
- نخواستم، آدم شما دوتا رو داشته باشه دشمن نمیخواد.
- واه واه دیدی شهلا جون؟ چه جوری حقمون رو گذاشت کف دستمون؟ از دست این پسرهی گندهدماغِ تحفه نجاتش دادیم به ما میگه دشمن.
دِ اگه این دشمنی که تو میگی نبود که تو الان تو کابوس عقد و عروسی با مهدی بودی.
- دست اونی درد نکنه که این راه رو اومد و بابا رو متقاعد کرد، شما کجای این ماجرا بودید؟
- اوهوع، نمیدونی بدون همونی رو که میگی ما خبر کردیم،خواهرجان.
- آهان، اونوقت شما کبوتر نامهبری یا کلاغزاغی؟
چشمهاش رو گرد کرد و به شهلا نگاهی انداخت.
- بیا اینهم عاقبت محبت بیجا. هی میگم این بی چشم و رو ظرفیت ندارهها. دیدی شهلا دیدی چی گفت؟ این کلاغ قار قارو اگه دهن باز نکرده بود الان با این خیال راحت، اینجا نبودی.
خندهم گرفته بود دستهام رو از طرفین، دور شونههاشون حلقه کردم و گونهی هردوشون رو بوسیدم.
- شما که نور چشمای منید اصلا من چاکر هر دوتون هستم.
شهلا گوشم رو پیچوند و گفت:
- تو ما رو با خاک یکسان نکن، چاکری و نوکری پیشکش.
- راست میگه والا، حالا من خواهرت تو با خواهر شوهر بعد ازاینت اینجوری حرف میزنی؟
حالت نگاهش بامزه شده بود انگشتش رو گاز زد و ادامه داد:
- موندم از دخترای امروزی، ورپریدهها مراعات نمیکنن که هیچ، کم مونده قوم شوهر رو بکنن توی گونی ببرند بندازن تو مادی(نهر) آب.
از صدای خنده هامون خانجون توی بسترش غلتی خورد و زیر لب لااله الااللهی گفت.
- هزار بار توبه کردم که شما سه تا آتیش پاره رو با هم اینجا نگه ندارم باز توبهم رو شکستم، بگیرید بخوابید، نماز خواب میمونید.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
🌹عشق محبوب🌹
- ای دور شما بگردم من، بخوابید خانجون من بیدارم، الله اکبرِ اذون صداتون میزنم.
- الله اکبر از دست تو مهناز ورپریده، اصلا همش زیر سر خودت هست.
ریز خندیدیم و با هشدار خانجون، کمی بینمون سکوت شد.
رو به سقف دراز کشیده بودم و نقاشیهای رنگی و قدیمی سقف رو نگاه میکردم.
مهناز و شهلا هم ساکت بودن و هر کسی توی افکار خودش غوطه میخورد.
صدای خروپفهای آروم خانجون دوباره بلند شده بود.
- شهلا بیداری؟
- اوهوم.
- تو... تو هنوز به خاطر اون ماجرا ناراحتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بگم نه، دروغ بزرگی گفتم، بالاخره یکسال زمان کمی نیست، هر چند که فکر و خیالش، از خیلی سال قبل توی کاسهی جمجمهم دوران داشته.
- یعنی، دوسش داشتی؟
- دوست داشتن؟ نمیدونم نه، ولی شاید خودم رو وفق داده بودم، شاید عادت کرده بودم به بودنش توی زندگیم به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همینجای قضیه بود و همین مطلب.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- امید بر نتابید سنت خونواده رو و با این کار خودش رو راحت کرد و من رو داغون، حس یه آدمی رو دارم که از فرط بیارزشی پسش میزنن.
مهناز بغض کرده گفت:
- با این افکار خودت رو از بین میبری، این یکسال هم یه قسمت از تقدیرت بود و گذشت، خودت رو آزار نده.
- نمیشه، یعنی، نمیتونم، توی خواب و بیداری باهام همراهه. دلم میخواد این روزها زود بگذرن. دیگه حتی از بغضهای توی گلوم هم خستهم، خیلی خسته. اشکهای پنهونی مامان و زل زدنهای بابا اذیتم میکنه.
جو سنگین شده بود و انگار این بغض عجیب مسری بود که هر سهمون رو درگیر کرده بود.
مهناز گفت:
- من مطمئنم که روزهای خوب هم از راه میرسن شهلا، شاید یه کمی دیرتر، شاید یه کمی سختتر، ولی حتما میرسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوپنجاهونه
🌹عشق محبوب🌹
قطرهاشک سرازیر شده از گوشهی چشمهاش رو گرفت و با خندهیی تلخ گفت:
- اوهوم، حتما یه روزی میرسه.
روش رو طرف من کرد و گفت:
- گاهی فکر میکنم همهمون باید از یه دورهی رنج بگذریم تا به آرامش برسیم، از یه بلا از یه آزمایش یا امتحان.
ولی میدونی محبوب، همیشه از صمیم قلبم خواستم بین تو و علیرضا این دوره از رنج پیش نیاد، آخه دلم برای دل علیرضا خونه محبوب، تو شاید مثل من از سر تسلیم به خواست خونواده علیرضا رو کنار خودت قبول کردی ولی اون واقعا عاشقه و تو رو با تموم وجودش میخواد، این چند روز غصههای خودم فراموشم شده بود از غم دل اون.
مهناز پرسید:
- اونروز که بابا اومد خونه تون چیشد؟ چه جوری قبول کرد؟ با علیرضا بحثش نشد؟
- عمو علیرضا رو دوست داره، خیلی قبولش داره، بارها خودش توی جمع گفته که این بچه جنم مردونگی داره. ولی نمیدونم چرا اینقدر به آینده شکاکه و از حرف مردم هراس داره.
- مامان گاهی میگه بابا بعد ازدواج با منیر هر روز حساستر شد و شکاکتر و البته بعد ماجرای شما هم تشدید شده انگار.
- اوهوم، بعضی وقتها متوجه که میشم میبینم عمو بهم زل زده و توی نگاهش پر از ترحم و دلسوزیه. ولی همه مثل هم نیستن، تو فکر کن یه پسر جوون باشی و کسی که دوستش داری هنوز یه دختربچه باشه که هیچ درکی از این طور احساسات نداره. من دیدم که علیرضا پای دل و وجدانش که وسط میاد، هزاران بار دلش رو قربونی کرده اون با امید زمین تا آسمون فرق داره.
به سمتم چرخید و دستش رو زیر سرش برد.
- اون دنیاش رو با بودن تو در کنارش ساخته، اون روز وقتی با تو تلفنی صحبت کرده بود با خونه تماس گرفت و گفت که توی راهه. ساعت از دوازده گذشته بود که رسید. اونقدر داغون و خسته بود که دلم به حالش سوخت. رفتیم آشپزخونه که بابا اینها بیدار نشن و با همدیگه چای بخوریم و حرف بزنیم. تازه یادش افتاده بود که ازصبح چیزی نخورده و چون فکرش مشغول بوده یادش رفته که گرسنهس.
کاش عمو به عشق علیرضا و خلوصش ایمان داشت. بگذریم، خلاصه اینکه وقتی عمو اومد رو بهش گفت که، عمو تو داری یه غریبه رو به برادرزادهت ترجیح میدی، تو همون آدمی بودی که آوازهی قوم و خانوادهدوستیت تو کل شهر پیچیده، چه جوری دلت میاد با منی که روی پاها و دوش خودت بزرگ شدم اینطور تا کنی.
خلاصه اینکه با این حرفهاش عمو ساکت شد و مامان و بابا هم اونقدر ادامه دادن که عمو خلع سلاح شد و قبول کرد که استخاره بگیره، که جواب اون هم خیلی بد اومده بود و دیگه به کل قضیه منتفی شد.
خمیازهیی کشید و گفت:
- الانه که خانجون بیدار بشه و دیگه خواب مکروهه.
بالشم رو برداشتم و به کنار خانجون برگشتم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
امتحانات شروع شده بود و ساعت استراحت و خوابم رو کم کرده بودم تا بتونم عقبافتادگیهام رو جبران کنم. اولین امتحان شیمی بود و من از دو سه فصل آخر چیز زیادی دستگیرم نشده بود. امتحان رو به هر سختی بود دادم و مطمئن بودم که نتیجهی خوبی نمیگیرم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصت
🌹عشق محبوب🌹
کتاب زبانم رو برداشتم و راهی حیاط شدم.
زیر داربست درخت مو سایهی دلچسبی بود. زیلو رو پهن کردم و نشستم. ساعتی میگذشت و درگیر کلمات و ترکیبهای انگلیسی بودم و قواعدی که گاهی برام نامفهوم بود.
کلافه بودم و تموم سعیم رو میکردم که جواب تمرینهای حل شده رو با فرمولهای قاعدهمند درس تطبیق بدم که زنگ در به صدا دراومد. خودکارم رو روی کتابم گذاشتم و روسریم رو روی سر انداختم و به سمت در رفتم، دلم انگار پیش از مغزم دریافت که چه کسی میتونه پشت در باشه چرا که بیدلیل ضربان تندی گرفته بود. در رو باز کردم و ذوقزده بودم از دیدن مردی که مهربون و نوازشگر نگاهم میکرد. نمیدونم چرا هر وقت با علیرضا روبرو میشدم با تمام شوقی که در دل داشتم به یاد حرف مامان میافتادم که، مردها از دخترهایی بیشتر خوششون میاد که در مواجهه با اونها موقرتر و بیاعتناتر باشند، برای همین هیچ وقت نتونستم تموم رضایت قلبیم رو از بودنش نشون بدم.
پر از لبخند و کمی عمیق نگاهم کرد و جوابم رو داد.
جعبهیی رو به طرفم گرفت و در جواب احوالپرسیم گفت:
- شکر خدا، خوبم از خوبی تو.
لبخندی زدم و با چشم اشارهیی به جعبه کردم و پرسیدم:
- حالا چی هست؟
- شیرینی سنتیه.
و با شیطنت ادامه داد:
- فقط مراعات کن، آهوی تپل چالاکیش کم میشه زود شکار میشهها.
جعبه رو گرفتم و خندیدم.
- من و شیرینی دو متصل لاینفکیم.
- امتحان عربی داری فردا؟ اینقدر غرق شدی؟
خواستم جواب بدم که مهناز از پشت سر کنارم زد و سلام کرد.
- این کلا مدل حرف زدنش خاصه پسرعموجان. شما به دل نگیر.
علیرضا خندید و گفت:
- بهبه سلام مهناز باجی، بوی شیرینی به مشامت خورد؟
به جعبه درون دستم نگاهی کرد و جواب داد:
- ای بابا، چرا شرمنده کردی دکتر جون راضی نبودیم به مولا.
- خواهش میکنم نوش جونت.
- من برم تو، این نخود سیاهه رو هم با خودم ببرم، راحت باشین شما.
به ابروهای بالا رفتهم پوزخندی زد و
علیرضا رو به خنده انداخت.
مهناز رفت و علیرضا فرم عینکش رو روی بینی تکونی داد و تنظیمش کرد.
- خوب، چه خبر؟ چند تا از امتحانها رو دادی؟
- فقط شیمی.
- چطور بود؟
من منی کردم و گفتم:
- نمیدونم، من... من تموم تلاشم رو کردم.
جدی شده بود باز و نگاهش بابا رو به یادم آورد.
- سعی کن هیچ مطلبی تو رو از درس خوندن دور نکنه محبوب، تاکید میکنم، هیچ مطلبی. در ضمن، من اتاق بالام هر وقت اشکالی بود خبرم کن.
نگاهم رو به دستهام دوختم و آروم گفتم:
- ممنون، حتما.
مامان از روی تراس علیرضا رو صدا زد و به داخل دعوتش کرد.
- ممنون زنعمو، تازه رسیدم خستهم، میرم یه کمی استراحت کنم.
- بابت شیرینیها ممنون، زحمت کشیدی.
- نوش جان. قابل شما رو نداره.
مامان داخل شد و علیرضا لبخندی زد و گفت:
- من دیگه برم، شما هم برو تو، الانه که عمو حاجی سر برسه و ببینه اینجا ایستادی ناراحت میشه.
خداحافظی کردم و قدمی به عقب برداشتم و در رو بست و رفت.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتیک
🌹عشق محبوب🌹
برگهی امتحانم رو مرور کردم و تحویل ناظر جلسه دادم. راضی بودم، چرا که از دو درس آخر سوالی نیومده بود و خوششانسی مگر چیزی غیر از این بود؟
از سالن خارج شدم و به ساعت روی مچم نگاهی انداختم، ساعت نه و بیست دقیقه بود و مهناز و شهلا ساعت یازده امتحان داشتند. باید یکساعتی توی مدرسه منتظر پدر میموندم و مسلما حوصلهم سر میرفت. کمی با خودم کلنجار رفتم و سر آخر دل به دریا زدم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه بیرون زدم.
خیابون اصلی رو پشت سر گذاشتم و داخل کوچهی منتهی به محل خودمون شدم. کوچهیی که اکثرا خلوت و بی سر و صدا بود و میتونستی تا رسیدن به مقصد کلی خیالپردازی کنی. غرق افکار خودم بودم و داشتم سوالات امتحان رو یکی یکی توی ذهنم مرور میکردم که توی فاصلهی چند قدمی خودم شخصی رو ایستاده دیدم.
نفسم به یکباره حبس شد، هول کرده بودم، اطرافم رو سرسری و دستپاچه نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی توی کوچه نیست. توی دلم شروع کردم به لعنت فرستادن به خودم که چرا منتظر بابا نموندم. ابروهام غیرارادی توی هم گره خورده بودند. اونقدر محکم دندونهام رو روی هم فشار داده بودم که درد عجیبی توی فکم پیچید. مهدی یکی دو قدمی جلوتر اومد و نزدیکتر شد. سرم رو پایین انداختم و قدمی برداشتم تا از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیومد با صدایی که میلرزید، عاجزانه گفتم:
- برید کنار، من باید برم.
- خواهش میکنم چند لحظه صبر کن، قصد آزارت رو ندارم.
صداش انگار از اعماق زمین به گوشم میرسید، اشکال از شدت شنوایی من و نبض صداداری بود که درون گوشم میزد، یا از صدای اون؟ چقدر تن صداش پر از رنجش و دلآزردگی بود .
- میشه... میشه سرت رو بالا بگیری محبوبه خانم؟... اونقدر از من بدت میاد که حتی نمیتونی باهام همکلام بشی؟
کتمانش بیفایدهست که حرفهاش لرزش دلم رو در پی داشت، شکستن مردی رو میدیدم که تموم عمر، مغرور و بیتوجه دیده بودمش.
تموم اضطرابم رو منتقل کردم به انگشتهام و محکم چادرم رو توی مشت فشردم و سرم رو بالا گرفتم... خدای من، چقدر داغون شده بود! از مهدی پر از تکبر و مغرور، با اون ظاهر همیشه تمیز و آراسته، اثری نبود. سریع به خودم مسلط شدم و چشم از صورتش گرفتم.
با صدایی که پر از لرزش بود، مضطرب گفتم:
- اینجا یه محیط کوچیکه و همه همدیگه رو میشناسن، شما خواسته یا ناخواسته دارید با آبروی من بازی میکنید و برام مشکل درست میکنید، حتما متوجه هستید که پدر من چقدر حساسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتودو
🌹عشق محبوب🌹
دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت:
- قصدم آزار دادنت نیست، فقط میخوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم.
- قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست میکنید؟
زمزمهوار جواب داد:
- من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم.
داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره میشدم.
- جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه میتونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه.
صداش میلرزید و با التماس نگاهم کرد.
- محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
- خواهش میکنم بس کنید.
منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بیحرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمیداشتم، حس میکردم که هنوز بهتزده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام عجیب و سنگین بود، بغض گرهخورده توی گلوم که دیوارههای حلق و نایم رو دردناک میکرد.
اونقدر سریع و پیاپی قدم برمیداشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ میکرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه.
نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم.
کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار.
رگههایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوسه
🌹عشق محبوب🌹
چشمهام رو از ترس و اضطراب، روی هم فشار دادم و توی دلم گفتم، خدایا کمکم کن، یعنی اون من رو دیده؟ از کجا پشت سرم بوده؟ دل درد بدی داشتم.
رو برگردوندم و آروم سلام کردم.
نگاهش ملایمت همیشگی رو نداشت. از معدود دفعاتی بود که علیرضا رو کلافه و اینطور عصبی میدیدم. به یکباره اون تهموندهی انرژی هم ته کشید و وا رفتم. کاهش چند درجهای دمای بدنم رو به وضوح حس کردم.
با دست اشاره کرد که داخل بشم و خودش هم پشت سرم وارد شد.
نفسم بالا نمیومد. تموم همتم رو گذاشتم که گریهم نگیره باید میگفتم که بیتقصیر بودم. چه حال بدی داشتم اون لحظه.
- من.... من نمیدونستم که...
کلمات یاریم نمیکرد و ادامهیی برای جملهم نبود. سکوت کردم که گفت:
- من از تو انتظار نداشتم اصلا.
داشت به خاطر کاری که من فاعلش نبودم و مفعولِ مجبور میدونش بودم مواخدهم میکرد؟ دور از خُلق و سرشت علیرضا مینمود و همین باور از اون، قدرتی ماورایی به اشکهای حدقهی چشمهام میداد تا هجوم بیارند برای سرازیر شدن.
نمیدونم برای لحظهیی چی توی صورتم دید که عصبانیتش، کلافگیِ آرومی شد با نگاهی که مهربونی مبهم و کمرنگی توش موج میزد.
- من که چیزی نگفتم اینطور به هم ریختی یه سوال پرسیدم.
- آخه... آخه تقصیر من نبود.
- مگه نگفته بودم هیچ موضوعی از درس غافلت نکنه.
تا حالا شده از دم و گرما دیوونه شده باشی و یکدفعه نسیمی خنک توی صورتت بخوره؟ من اونموقع چنین حالتی رو تجربه کردم، نفس بلندی، ها کردم و تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره، چقدر من خنگ بودم.
اون رفته بود پی برگه و نمرهی امتحان شیمی!
- امتحان شیمیت رو خراب کردی محبوب، کلی با دبیرت کلنجار رفتم تا قبول کرده یه ارفاقی بهت بکنه، میگفت این اواخر چند باری بهت تذکر داده ولی تو حواست پرت مسالهیی بوده. من حق دارم بپرسم چی بوده اون مساله؟
برای لحظهیی نگاهش کردم مثل کودکی که از جانب بزرگترش توبیخ شده و وسط تنبیه، توی نگاه پدر و مادرش دنبال شفقت میگرده. ولی نبود، علیرضا گفته بود با این موضوع شوخی برنمیداره.
ادامه داد:
- چرا اینطور از درس غافل شدی؟ نکنه... نکنه خسته شدی و تو هم دلت میخواد مثل باقی دخترای خونوادهت، تسلیم خواست بزرگترهات بشی؟ عمو حاجی دنبال بهونهست تا به آنی تو رو از من و باورهام بگیره و تو داری آب به آسیابش میریزی و ترغیبش میکنی.
چه احساس بدی داشتم و چقدر ناراحت بودم از برداشت علیرضا و لحن پرکنایهش.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوچهار
🌹عشق محبوب🌹
به هم ریخته و داغون بودم و برخورد علیرضا مزید بر علت و یا شاید هم ورای همهی علتها بود که بغضم رو تشدید کرد. تموم سعیم این بود که اون حجم لعنتی رو فرو بدم ولی بیفایده بود و مثل برفی که آب میشه داشت به اشک تبدیل میشد.
- میشه حرف بزنی؟ باز دوباره بغض کردی؟ خدا زبون رو خلق کرد که من و تو بتونیم حرکتش بدیم و حرف بزنیم تا از خودمون دفاع کنیم. در برابر عمو که بی حرکت و بلااستفادهست. حداقل با من حرف بزن محبوب، بذار بدونم چی توی اون سرت میگذره.
تحمل اون شکل از حرف زدن، اون هم از جانب علیرضا اونقدر سخت و نفسگیر بود که به اندازهی کافی به هم بریزم. رفتارش همیشه با ملاطفت و مهربونی بود و شاید که من بدعادت شده بودم.
تلاش بیفایده بود و اشکهای سرکشی که بیاذن، روی گونههام جاری شدند.
نگاهم کرد، کلافگی مواج نگاهش مشهود بود. عینکش رو برداشت و چشمهاش رو با انگشتهاش مالش داد، لحنش رو آرومتر کرد و دلجویانه گفت:
- برای چی گریه میکنی؟ تو دیگه اون دختر بچهی پنج شش ساله نیستی که لب برمیچینی، آخه مگه من چی گفتم؟ با من حرف بزن محبوب.
با صدایی خشدار و آروم گفتم:
- من تمرکز نداشتم، ماجرای اون خواستگاریِ کوفتی باعث شد این دو سه ماه از درس و مدرسه بیفتم. اصلا نتونستم درس بخونم، سر کلاس حاضر میشدم ولی اونقدر اعصابم به هم ریخته بود و هیچی نمیفهمیدم که بارها وسط درس دادنِ دبیرها خوابم میگرفت. از حرفهاشون هیچی نمیفهمیدم.
مغزم ایست خورده بود و پذیرش مطلب جدید نداشت.
سری تکون داد و نگاهش غمگین شد:
- جی بگم محبوب؟ از دستِ کی بگم؟ اون پسره که میخوام سر به تنش نباشه یا اون بابای لجبازت که حرف حرف خودشه. آخه چرا همون اول به من نگفتید؟ چرا گذاشتی اینهمه وقت بگذره و این قضیه اینقدر جدی بشه؟
لحنش دلجو شده بود.
- اشکهات رو پاک کن، الان زنعمو بیاد ببینه، با خودش فکر میکنه چی گفتم که اینطور گریه میکنی.
سرم پایین بود، و نمیشد بگم چرا نخواستم بهش بگم.
من نمیخواستم فکرش مشغولِ من بشه میدونستم چه فشاری رو تحمل میکنه رشتهی به اون سختی رو بخونی در کنارش کار هم بکنی و تازه خیالت هم دائم ناراحت باشه و فکرت مشغول.
خاطرش اونقدر عزیز بود که تحت هر شرایطی مکدر شدنش رو برنمیتابیدم.
نگاهش کردم داشت از بالای عینکش مهربون نگاهم میکرد.
- تو با خودت نگفتی که عمو باید از روی نعش من رد بشه تو رو شوهر بده؟
سرم رو پایین انداختم و خدا نکنهیی که ناخودآگاه به زبونم جاری شد.
- خیلی روزهای سختی بود، من خیلی ناامید شده بودم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوپنج
🌹عشق محبوب🌹
- اشکهات رو پاک کن دختر خوب هر چی بود گذشت، چه روزی امتحان داری؟
با دستمال ریش شدهی درون دستم خیسی گونهم رو گرفتم و گفتم:
- سهشنبه... ریاضی دارم.
- امشب عمو کدومطرفیه؟ اینجاست یا خونهی منیر؟
- اینجاست.
- پس، تا فردا خودت تمرین کن و مسئلههایی رو که مشکل داری یادداشت کن، تا بیام باهات کار کنم که دیگه بهونهیی نداشته باشی تنبل خانم.
لبخند کمرنگی زدم اما هنوز ته دلم کمی رنجور بودم.
- ممنون.
آروم و مهربون خندید از همون خندههایی که عسلی چشمهاش رو شفافتر نشون میداد.
- برو تو و یه کمی استراحت کن، بعد بشین سر درسهات من هم برم از صبح درگیر گرفتن این نمرهی خیلی عالی تو بودم. درسهام همه مونده.
شرمنده نگاهش کردم و باز ادامه داد:
- کسی نمیتونه آیندهی دیگری رو بسازه نه به خاطر رضایت من به خاطر خودت تموم تلاشت رو بکن آهوی زیبا.
با دست به ساختمون اشاره کرد و ادامه داد:
- برو من در رو میبندم.
با نگاهم تا پشت در بدرقهش کردم و وقتی که در رو بست من هم وارد شدم و سعی کردم با صدایی که خش نداشته باشه سلام کنم و مامان از آشپزخونه جوابم رو داد.
به اتاق رفتم، مهناز مانتوش رو پوشیده بود و کلافه دنبال چیزی میگشت و خدا رو شکر که مثل همیشه موشکاف و بازجو نگاهم نمیکرد.
- دنبال چی میگردی مهناز؟
به سمتم قدم برداشت و مقنعهم رو از سرم کشید و حق به جانب گفت:
- باز دوباره اشتباهی مقنعهی من رو سرت کردی، دختر؟
- نه بابا، مال خودمه دیوونه.
خندید و گفت:
- نمیتونم پیداش کنم، آویزونش کرده بودم ولی الان نیست.
جلوی آینه ایستاد و گفت:
- اه اه، اینم بو میده که!
- عجب رویی داری تو مهناز.
خندید و زبونش رو درآورد.
دست و صورتم رو که شستم به آشپزخونه رفتم و به مامان سلام کردم، نگاهم کرد و گفت:
- خسته نباشی، خوب بود امتحانت؟
- بله خدا رو شکر، آسون بود.
- پس چرا اینقدر رنگت پریده؟
بی اختیار دستم رو روی گونههام گذاشتم. جرات اینکه بگم با مهدی روبرو شدم رو نداشتم که اگر میگفتم، مامان حتما باهاش برخورد میکرد و من نمیخواستم این ماجرا بیش از این کش بیاد.
- من؟ نمیدونم چیزی نیست، خستهم.
- هیچی نمیخوری از بنیه افتادی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوشش
🌹عشق محبوب🌹
مهناز به آشپزخونه سرکی کشید و خواست مزهیی بپرونه که صدای بوق ماشین بابا، از گفتن منصرفش کرد.
- من رفتم مامان، برام دعا کن. خداحافظ.
- بسمالله بگی مادر، خدا به همراهت.
سرش رو به نشونهی باشه تکون داد و سریع بیرون دوید.
مامان پیالهیی رو از بستنی سنتی پر کرد و به طرفم گرفت.
- این رو بخور، هوا خیلی گرمه، شاید گرمازده شدی رنگت شده عین زردچوبه.
محمدرضا با هیاهو و توپ به دست وارد آشپزخونه شد و کاسهی بستنی رو از دستم کشید.
- سلام آبجی محبوب. برای منه؟
به مامان نگاهی کرد و ادامه داد:
- مامان برم توی حیاط بخورم؟
خندهم گرفته بود.
خم شدم و لپهاش رو کشیدم و بعد بوسیدم. با ابروهای گره خورده، به رسم عصبانیتهای بابا، لاالهالااللّهی گفت.
چقدر دوستش داشتم.
- الهی دورت بگردم، خانداداش.
مامان پشت سرش ایستاده بود و چه با عشق و نهایت رضایت نگاهش میکرد.
محمدرضا کاسه به دست بیرون رفت و گفتم:
- قشنگ تابلوئه چقد دوسش داری مامان. بیچاره من و مهناز.
گلایهمند و دلخور جواب داد:
- من هر سه تا تون رو به یک اندازه دوست دارم حرف دهن من نذار. بستنی بیارم یا خودت برمیداری؟
نزدیکش شدم و از پشت سر شونهش رو بوسیدم.
- بستنی نمیخوام مامان، دلم چای تازه دم میخواد.
- چیز خوردنت هم مثل خودت عتیقهست، تواین گرما دلت چایی میخواد؟
- سرم درد میکنه، خستهم. فقط چای میتونه حالم رو خوب کنه.
- بریزم برات؟
- نه خودم میریزم.
چای رو که نوشیدم رو کردم طرف مامان و گفتم:
- من برم یکساعتی استراحت کنم مهناز که برگشت بیدارم کنید.
مامان در حالیکه کتلتها رو توی تاوه پشت و رو میکرد سرش رو به نشونهی باشه تکون داد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوهفت
🌹عشق محبوب🌹
به اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم ذهنم به یک ریکاوری کامل نیاز داشت. دیدن مهدی توی کوچه و اضطراب دیده شدن، مهمتر از همه، برخورد علیرضا و نمرهی ضعیفم توی امتحان شیمی انرژی زیادی رو از من گرفته و کامل به همم ریخته بود.
متکایی کف اتاق انداختم و رو به سقف دراز کشیدم. مثل همیشه و هنگام خستگی، دو دستم رو به طرفین باز کردم. صورت درهم و شکستهی مهدی وقتی از کنارش گذشتم و نگاه عصبی علیرضا از جلوی چشمهام محو نمیشد، غلتی زدم و سعی کردم بهشون فکر نکنم. باید ذهنم رو از هر فکری تخلیه میکردم، چشمهام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون دستی روی بازوم چشم باز کردم.
- پاشو نازخاتونجان، پاشو چقدر میخوابی تو.
لبخند زدم ودر حالیکه چشمم رو مالش میدادم رو بهش نیم خیز شدم.
- سلام خسته نباشیدت کو، بی ادب؟ لبخند ژوکوند تحویل من میدی؟
خمیازهیی کشیدم و گفتم:
- سلام، امتحان خوب بود؟
- بد نبود، پاشوبریم نهار که حاجمیرزاعلی گرسنهست، الانه که قاطی کنه.
خندیدم و ضربهیی پس گردنش زدم.
- میمیری درست حرف بزنی؟
- مدلم اینجوریه به تو ربطی داره؟ همین تو که خوشسخنی ما را بس. پاشو بیا نگیری دوباره بخوابی خرس قهوهیی.
به چشمهای گردشدهم خندید و بیرون رفت.
بعد از صرف ناهار، به اتاق برگشتم و کتاب و دفترم رو پخش زمین کردم. چند دقیقه بعد، مهناز هم به اتاق اومد و با لحنی طلبکار گفت:
- بد نگذره نازخاتون، خسته نشی یه وقت؟ ظرفهای شام دیشب رو هم من شستم.
- آخ ببخشید، اصلا حواسم نبود در عوض امشب و فردا ظهر با من، خوبه؟
- اولا حواست کجا بود؟ معنی نداره تو این خونه، بیاجازه حواس کسی جایی بره بیاد. ثانیا، نمیگفتی هم وادارت میکردم. کنیز مطبخ هارون هم اینقدر سختی نکشید که من تو این خونه میکشم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂