🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتونه
🌹عشق محبوب🌹
تموم اون دو روز رو ریاضی کار کردم و نمیدونم چرا از ذهنم پاک نمیشد اون جملهی علیرضا، وقتی که زل زده توی چشمهام با کلافگی گفته بود، تو هم دلت میخواد مثل باقیِ دخترهای این خونواده باشی و چقدر این حرفش سنگینی میکرد روی دلم.
بارها حواسپرتِ این موضوع شدم و بارِ کوچکِ رنجی رو که با هر بار یادآوریش متحمل میشدم، دلخورترم میکرد و متعجب بودم از این حد زودرنجی در برابرش.
محمدرضا با سر و صدا دستگیرهی در اتاق رو کشید و میون چارچوب ایستاد:
- آبجی محبوب، پسرعمو علیرضا اومده باهات کار داره.
لبخندی زدم و خودکارم رو روی دفترم گذاشتم، بر خلاف همیشه بیرون نرفتم و خواستم که اعلان قهر کرده باشم و این منِ درون بود که پرسش میکرد از منِ محبوب که، آیا بیجا متوقع شده بودم؟
- اومده بهت درس یاد بده؟
- بله، تو هم میخوای بیای ازش یاد بگیری؟
- نه، دوست ندارم، اون روزی که بهم دیکته گفت و بلد نبودم، من رو دعوا کرد، حالا فکر کنم میخواد تو رو هم دعوا کنه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت راحت باشه داداش، من رو دعوا نمیکنه.
صدای علیرضا که مهناز رو خطاب گرفته بود به گوش میرسید.
- چطوری مهنازباجی؟ پس بقیه کجان؟
- بقیه که توی اتاقه، داره درس میخونه، مامانپری هم داره نماز میخونه.
علیرضا خندید و گفت:
- تو چرا بیکاری؟
حقبهجانب جواب داد:
-وا! کجا بیکارم، چشمات مشکل داره مگه؟ کتاب به این بزرگی دستمهها.
- کتاب رو بخور فایده یی داره؟ تا وقتی کتاب دستت باشه و فکرت مشغولِ سریال آینه و سرزمینهای شمالی که چیزی عایدت نمیشه.
صدای پرانرژی مهناز پر از نوسانات ریز خنده بود.
- وا! چه خوب هم اسمهاش رو از بره. کِی وقت کردی اینا رو ببینی؟
- یکی رو توی خونه داریم، عینِ تو. حواسش همش پیِ اینهاست. از اون شنیدم.
شهلا رو میگفت، خندهم گرفته بود. نمیدونست که من هم از بیم امتحان فردا، توی اتاقم وگرنه پایهی ثابت سریالهای تلوزیونم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتاد
🌹عشق محبوب🌹
مامان که نمازش رو سلام داده بود، به علیرضا خوشامد گفته و من رو صدا زد.
دیگه موندن جایز نبود که از نظر مامان همین مقدار تعلّل برای به استقبال نرفتنش هم بیاحترامی محسوب میشد.
توی چارچوبِ در، کنار محمدرضا ایستادم و سنگین و آروم، سلام کردم. به طرفم رو گردوند و مثل همیشه لبخند زد.
- سلام محبوب، خوبی؟
به کوتاهترین جواب اکتفا کردم و گفتم:
- ممنون.
از بالای عینکش، پرسشگرا نگاهم کرد و رو طرف مامان گردوند تا رخصت بگیره و اجازه که صادر شد، پا درون اتاق گذاشت و در رو آروم بست. تکیهزده به دیوار ایستاده بود و من دوزانو روی زمین نشسته و در حال جمع و جور کردن کتاب و دفتر تمرینم بودم و چشمهام که سرسختاته خواست دلم رو پس میزدند تا نگاهش نکنند.
دلجو و مهربون گفت:
- آهوی لوسِ من، هنوز از دستم ناراحتی؟
لبخندی تهی از معنا و شاید هم کمی تلخ زدم اما هیچ نگفتم.
نگاه سنگینش رو حس میکردم و خجالت و شرم، تاثیر شدیدی داشت روی اون همه گرمایی که حس میکردم.
جلوتر اومد و درست روبروی من روی دو زانو نشست. کف دستهاش رو روی زمین گذاشت و به طرفم کمی خم شد و نگاهی که حتما سیاهِ چشمهای به زیر افتادهم رو نشونه گرفته بود و چه ایستادگی دلیرانهیی میخواست جواب ندادن به نگاهش.
صدای نفسهاش، ملودی ملایمی بود که آرومم میکرد. چقدر آهنگ کمی لرزانِ صداش رو دوست داشتم.
- به من نگاه کن آهو، من از نگاههای تو، پر از زندگی میشم. از این چشمهای مظلوم و همیشه غمدارت انگیزه میگیرم برای جنگیدن با همهی رسوم پوسیدهی این قوم. هر بار که از روزمرهی زندگی خسته میشم با مرور تمومِ سادگیهایِ بکرِ نگاههای تو، دلم قوت میگیره و پا میگیرم.
حالا میخوای همین رو هم از من دریغ کنی؟
بیتاب شده بودم و چقدر که لحن و کلامش در عین استحکام پر از مظلومیت بود و دلی که دیگه رنجور نبود.
سرم رو به آنی بلند کردم و نگاهم درگیر نگاهش شد و شفافیت چشمهاش که بدجور گیرا بود و فوج فوج عشقی که از اونها ساطع بود و سرازیر قلب کوچکم میشد و من رو توان بیشتر موندن در اون کارزار نبود.
لرزش دستهام مشهود بود و دونههای ریز عرق از کنار شقیقهم سر میخورد. برای منِ نوپا این رویارویی های چند ثانیهیی عجیب انرژی میبرد.
سکوت و التهابم رو دید که نگاهش رو از من گرفت و کتاب رو به سمت خودش کشید و بازش کرد.
- تا من نگاهی به کتابت کنم برام یه لیوان آب بیار.
و حتی اگر آدرس بهشت رو بهم داده بود اونقدر خوشحالم نمیکرد که پیشنهاد اون موقعش.
نیاز داشتم تا بیرون برم از محیط اتاق و نفسی تازه کنم و خدا رو شکر که باقیِ اهلِ خونه، محو تلوزیون بودند و دقیقِ حالِ من نشدند.
لیوان آب رو به سمتش گرفتم و حالت جدیِ نگاهش، گویای این بود که اون هم به تنفس نیاز داشت تا از مدار احساس به تعقل برسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادویک
🌹عشق محبوب🌹
آب رو لاجرعه و یکنفس سر کشید و لیوان رو به سینی برگردوند.
- خوب... شروع کنیم؟
روبروش نشسته بودم و آروم جواب دادم:
- من آمادهم.
دادههای مسئلهیی رو توی دفترم یادداشت کرد و شروع به توضیح روش حلش کرد و دروغ گفتم اگر بگم از همون اول حواسم جمع بود اما کمکم غرق توضیحاتش شدم.
یکی یکی مسالههایی رو که یادداشت کرده بودم برام توضیح میداد و در آخر هم نمونهیی مطرح میکرد تا مطمئن بشه کاملا یاد گرفتم.
به مبحث تابع و سهمی رسیده بودیم.
- من از این نمودارها و رسمشون هیچی بلد نیستم.
- باشه اشکالی نداره. بیشتر توضیح میدم، خوب دقت کن.
خوب و شیوا توضیح میدادو این باعث شده بود که با دقت بیشتری حرفهاش رو دنبال کنم.
معادلهیی رو نوشت و خواست که حل و روی نمودار رسمش کنم. توی این فاصله عینکش رو برداشت و چشمهاش رو با سرانگشتانش مالش داد.
با کمی تردید حل کردم و دفتر رو به سمتش گرفتم. نگاهی بهش کرد و با کمی گره میون ابروهاش گفت:
- تا حدودی درسته ولی کامل نیست توجه کن تا یه بار دیگه برات توضیح بدم.
مساله رو که کاملا حل کرد به ساعت روی دستش نگاهی کرد و گفت:
- ساعت ده و ربعه، تا دوازده استراحت کن و دوازده به بعد بیا تو تراس. امشب نخوابی بهتره، این تمرینهایی رو که با هم حل کردیم یه بار دیگه مرور کن.
من هم اتاق بالا بیدارم، از اون بالا بهت سر میزنم نکنه بگیری بخوابی؟
- باشه، خیالتون راحت، ولی...
کمی سخت بود گفتنش ولی توانم رو جمع کردم و بالاخره گفتم.
- ولی شما بخوابین، اینجوری عذاب وجدان میگیرم.
معنادار و آروم خندید و گفت:
- تو نگران من نباش. اگه میخوای خیالم رو راحت کنی، خوب و با پشتکار درس بخون و موفق شو، باشه آهوی تنبل من؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد.
آهنگ رفتن کرده بود و گفت:
- دوازده منتظرم.
- باشه، ممنون.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادودو
🌹عشق محبوب🌹
با بلند شدن علیرضا من هم روی پا ایستادم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. مامان در حالیکه ظرف هندوانهی قاچ زده رو در دست داشت گفت:
- کجا میری علیرضا جان؟ داشتم میوه میوردم.
یکی از چنگالها رو از درون سینی توی دست مامان برداشت و قاچ کوچکی رو چنگال زد و تشکر کرد. ایستاده شروع به خوردنش کرد و اصرار مامان برای موندنش به جایی نرسید و خداحافظی کرد و رفت.
توی اتاق نشسته بودم، مامان خاموشی زده بود و طبق معمول هر شب که بابا خونهی منیر بود، توی اتاق، با نور کم و قرمز لامپ شصتوات وسط اتاق مشغول ذکر و نماز بود. سرم رو از روی دفتر بلند کردم و به مهناز نگاه کردم. کتابش رو روی صورتش گذاشته و خوابش برده بود.
خم شدم و دستم رو دراز کرده و آروم کتابش رو برداشتم و بالای سرش گذاشتم.
به ساعت نگاه کردم چند دقیقهیی از دوازده گذشته بود، وسایلم رو برداشتم و به تراس رفتم.
با روشن کردن لامپ مهتابیِ تراس، سر و سینهی علیرضا توی چارچوب پنجره ساختمون روبرو قاب شد، انگار که منتظرم بود.
دستی تکون دادم و سرم رو پایین بالا کردم و لب زدم:
- سلام.
اونهم به همون شکل و با لبخندی که تموم صورتش رو گرفته بود جوابم رو داد.
لحظاتی به تماشا ایستاد و از روبروی پنجره دور شد و چه خوب که دور شد چرا که تموم حواسم رو به پنجرهی روبرویی میپرید. بیشتر تمرکزم رو روی تمرینهایی که علیرضا حل کرده بود گذاشتم و سعیم این بود که تموم نکتههایی که وسواسگون، گوشه و حاشیههای هر صفحه یادداشت کرده رو مدّ نظر داشته باشم. هر چند دقیقه یکبار علیرضا روبروی پنجره پیداش میشد تا مطمئن بشه بیدارم.
نمیدونم چقدر گذشته بود، ولی یک دور کامل مرور کرده بودم و کم کم خواب غلبه میکرد و بین پلکهام جاذبهی شدید و عجیبی برقرار بود. با اینکه هنوز جای کار داشتم ولی دل به دریا زدم و کتاب و دفترم رو بستم و روی هم گذاشتم.
نیم خیز شدم و خواستم به ساختمون برگردم ولی با فکری که به ذهنم خطور کرد، بازموندم. چرا که بیادبی و قدرنشناسیِ محض بود اگر بدون هماهنگی با علیرضا حیاط رو ترک میکردم. برای همین روی پلهی تراس نشستم و منتظر به پنجره چشم دوختم تا پیداش بشه و ازش کسب اجازه کنم.
آرنجم رو تکیهی کتاب روی پاهام داده و دست زیر چونه بردم.
چند دقیقهیی گذشته بود که پیداش شد. فوری روی پا ایستادم و نگاهش کردم و عجیبه اگر بگم که از اون فاصله میتونستم برقِ مهربون و محبتدارِ چشمهاش رو ببینم؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوسه
🌹عشق محبوب🌹
شیء توپیشکلی رو که توی دستش بود بالاآورد و نشون داد و به سمتم پرتاب کرد. فکر نمیکردم عرض باریک کوچه رو طی کنه اما ضرب دست خوبی داشت چرا که افتاد اینطرف دیوارهای خونه و پشت در.
سرازیر پلهی تراس شدم و قدمزنان خودم رو به انتهای حیاط رسوندم و پر از پرسش و سوال، پیک پرتابی رو برداشتم. چندلایه روزنامهی مچالهشده بود.
چروکها رو یکییکی باز کردم. لایهی آخر کاغذ سفیدی بود که داخلش شکلاتی توپی شکل با زرورق طلاییرنگ مخفی شده بود شکلات رو برداشتم و لبهام کش اومد. نوشتههای روی کاغد توجهم رو جلب کرد.
با خط زیباش نوشته بود: خسته نباشی آهوی من! این شکلات هم جایزهت به خاطر اینکه به حرفم گوش کردی و تا این موقع بیدار موندی. حالا هم برو بخواب که فردا سر جلسه خوابت نبره. راستی، مسواک یادت نره.
به تراس برگشتم و سر بلند کردم و شکلات رو بالا گرفتم و لب زدم:
- ممنون.
چشمهاش رو بست و کمی فشار داد و با غلظت لب زد:
- نوش جان.
دستی تکون دادم و سریع رو برگردوندم و داخل شدم.
توی بسترم دراز کشیدم اما هیهات از خوابی که دقایقی پیش حملهور چشمهام شده بود و دیگه نبود.
دوست داشتنی نبود؟ آیا عاشق چنین موجودی شدن جرم بود؟ اگر با تموم رگ و پی بدنت حس کنی چنین مردی رو عاشقی، گناهه؟ کسی که هیچ وقت به خاطر مطلب دلش پا رو از حدود فراتر نگذاشته آیا لیاقت دوست داشته شدن رو نداشت؟ محبتهاش اونقدر ظریف و هنرمندانه بود که ذره ذره، درون دلم جا باز میکرد. رفتارهاش روی اصول بود و هیچ وقت حرکتی نابجا ازش سر نمیزد. بارها شعلهی سوزان عشق رو توی چشمهاش دیدم ولی هیچ وقت به خودش اجازهی ابراز نداد. میفهمیدمش و روحم که تمامقد در برابر احساس فوقتصورش سر تعظیم فرود آورده بود. حس ایثار و از خودگذشتگیش عجیب بالا بود.
این مرد ته رویاهای دخترونهی من بود.
غلتی زدم و کاغذ رو از روی کتاب ریاضیم برداشتم و دوباره و چندباره خط زیباش رو نگاه کردم و بوییدم و شاید که بوسیدم!
روبروی قفسهی کتابها ایستادم و پیاپی روی کاغذ دست کشیدم و صافش کردم و گذاشتمش لای دیوان حافظ.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوچهار
🌹عشق محبوب🌹
صبح شده بود و با محبوبگفتنهای ممتد و پیاپیِ مهناز بیدار شدم و به سرعت آماده شدم. وقت برای خوردن صبحانه نبود، لقمهیی رو که مامان پیچیده بود گرفتم و سریع خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
سر جلسه، مضطرب بودم و تند و پشت سر هم آیهالکرسی رو میخوندم. برگهیی که به سمتم گرفته شد رو گرفتم و نگاهی اجمالی به سوالات دوطرف برگه انداختم. به غیر از یکی دو سوال که به نظر برام مشکل و غریب میومد بقیه رو بلد بودم.
لبخندی از سر رضایت زدم و با بسمالله شروع کردم. نهایت تلاشم رو کردم تا با دقت مسئلهها رو حل کنم. روی هم رفته امتحان خوبی بود.
برگه رو به ناظر سپردم و از سالن بیرون رفتم.
چادرم رو روی سر کشیدم و کیفم رو برداشتم و راهی شدم. نمیدونم چرا انتظار داشتم علیرضا رو بیرون مدرسه ببینم، شاید به خاطر این بود که شب قبل تاکید کرده بود که برای خبر گرفتن از نتیجهی امتحانم با دبیر ریاضی که از دبیرهای مرد مشترک بین پسرها و دخترها بود هماهنگ کرده.
مایوس از دیدن علیرضا به راه افتادم. از روزی که برای بار دوم توی اون کوچهی خلوت با مهدی روبرو شده بودم با اضطرابی آمیخته به ترس، اونجا رو قدم برمیداشتم.
وارد کوچهی خودمون که شدم نفس راحتی، ها کردم و درِ همیشه نیمهبازِ خونه رو هل دادم و وارد شدم و یکراست به سمت آشپزخونه رفتم. به مامان سلام دادم و مستقیم سر یخچال رفتم. شربت گلاب زعفرون آماده توی یخچال بود. لیوانی ریختم و تا خواستم به لبهام نزدیک کنم، صدای زنگ توی خونه پیچید. شاسی اف اف رو زدم و لیوان به دست به سمت حیاط رفتم.
علیرضای خندان توی حیاط منتظر ایستاده بود، سلام کردم و جواب داد:
- سلام آهو خانوم.
به سمتم اومد و لیوان رو ازدستم گرفت و یک نفس سر کشید.
- خنک بود و خوشطعم.
لیوان رو گرفتم و لبخندی زدم و چشمم رو زیر انداختم.
- نوش جان.
- دارم از پیش معیری میام.
دبیر ریاضیم رو میگفت، پرسشگر نگاهش کردم و با کمی اضطراب جواب دادم:
- چی گفت؟
- راضی بود و گفت که، نمرهی قابل قبولی میگیری.
رضایتمند و خرسند تشکر کردم و نگاهش که روی لبخندم ثابت مونده بود. نگاهی نوازشگر و مهربون.
برای لحظهای چشمم قاب نگاهش شد. باز عجیب و خواستنی شده بود و رگه های سبز و طوسی روی زمینهی عسلی عجیب خودنمایی میکرد.
تاب نیوردم و سریع نگاهم رو سُر دادم روی لیوان خالی درون دستم.
حس کردم گرمای زایدالوصفی از کنار گوشهام شعله میکشه.
علیرضا قدمی به عقب برداشت و آروم گفت:
- برو تو آهوی زیبا، من در رو میبندم خداحافظ.
قادر به چرخوندن زبونم نبودم و با نگاه بدرقهش کردم. گاهی حس میکنم سنگینترین وزنهی دنیا همین زبون چند گرمیه که با تموم وجود توانایی حرکتش رو ندارم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوپنج
🌹عشق محبوب🌹
با وجود اینکه شب قبل بیدار مونده بودم اما احساس خواب آلودگی و خستگی نداشتم. انگار موج عظیمی از سرخوشی تموم وجودم رو در بر گرفته بود. به برنامهی امتحاناتم نگاهی کردم، به غیر از امتحان ادبیات تا شنبهی هفتهی بعد، که فیزیک داشتم امتحان دیگهیی نبود و میموند مراسم سالگرد آقابزرگ که جمعه برگزار میشد و کمی کارم رو سخت میکرد.
برگهی امتحان ادبیاتم رو تحویل دادم و از جلسه خارج شدم و یکراست به طرف سکویی رفتم که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم.
پروین رو دیدم که به طرفم میاومد، کمی گرفته بود انگار.
- سلام امتحان چطور بود؟
- سلام بد نبود، یکی دوتاش رو اشتباه نوشتم من همیشه توی این آثار نویسندهها خنگم.
خندیدم و گفتم:
- چرا؟
- کتاب عبدالحسین زرینکوب رو برای غلامحسین یوسفی نوشتم و دانته رو به جای گوته.
باخنده نگاهش کردم.
- ای بابا اینها که خیلی با هم فرق دارن.
- چه میدونم والا، هوش و حواس درست و حسابی ندارم که.
- نکنه عاشق شدی؟
- دلت خوشه محبوبه جون.
نگاهش غمگین شد و ادامه داد:
- میخوای بری؟
- نه، منتظرم شهلا بیاد. هنوز سر جلسهی امتحانه.
- پس بیا یه کمی با هم حرف بزنیم تا شهلا بیاد.
به سمت سکو رفتیم و زیر سایهی چنار چندین سالهی حیاط مدرسه نشستیم.
- راستش... راستش من میخوام در مورد داداش باهات حرف بزنم محبوب.
بدون حرف نگاهش کردم و منتظر موندم تا ادامه بده.
- مهدی حال خوبی نداره، این چند روز خیلی به هم ریختهست. اصلا فکر نمیکرد بهش جواب رد بدی. از وقتی حرف تو رو توی خونه مطرح کرد و بابا هم از پیشنهادش استقبال کرد، مغازه رو تحویل گرفت و با عزم جزم مشغول کار شد اما بعد از جواب منفی تو خیلی عصبیه. دائم توی خونه و بیرون در حال دعوا و بحثه. از چند روز پیش هم پاش رو کرده توی یه کفش که میخوام از این شهر برم و دیگه اینجا نمیمونم. مامان کارش شده گریه کردن و غصه خوردن. ولی بیفایدهس اون تصمیم خودش رو گرفته. میدونم که از جواب تو سرخورده شده و میخواد از این محیط دور باشه. اون واقعا تو رو دوست داره.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هر وقت تنها میشدیم از من میخواست که از تو براش بگم. اونقدر حالت چشمها و نگاهش پر از عشق و امید میشد که حس میکردم داره تو رو مجسم میکنه... داداش میتونست تو رو خوشبخت کنه، من مطمئنم.
میگم... میگم نمیشه یه فرصت بهش بدی نمیخوای در موردش فکر کنی؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوشش
🌹عشق محبوب🌹
دست بردم روی دستش که روی زمین گذاشته و اتکای تنش کرده بود و فشار خفیفی بهش دادم. دوست داشتم چیزی بگم که قانع بشه و دلش هم نشکنه.
- پروین جان داداش تو خیلی خوبه و توانایی خوشبخت کردن همسر آیندهش رو داره ولی... ولی من اصلا الان قصد ازدواج ندارم. ما از دوتا دنیای متفاوتیم که هدفهامون با هم نمیخونه. امیدوارم یه دختر خوب سر راهش قرار بگیره و هر جا هست موفق باشه.
شهلا رو دیدم که از سالن امتحانات خارج شده بود و برام دست تکون داد.
- خوب من دیگه باید برم، تو میمونی؟
- اوهوم، منتظر یکی از بچههام دفتر فیزیکم پیشش مونده.
همراه شهلا راهی شدیم و در سکوت مسیر رو طی میکردیم. ذهنم رو مشغول کرده بود حرفهای پروین و شاید که کمی وسوسه شده بودم از تعریفهاش، از عشقی که میگفت برادرش به من داره. ته آرزوی هر دختری چی بود مگه؟ اینکه دیوونهوار و عاشقونه دوست داشته بشه و مهدی من رو همونطور که بودم دوست داشت اما در مقابل علیرضا بود که اصرار داشت من رو در مرتبهی اجتماعی خاصی ببینه و انگار که محبوبِ نرسیده به اون جایگاه، ارزش کمتری براش داشت. برای لحظهیی منطق درگیر با احساس شد و قیاس رو آغاز کرد. عقل مهدی رو اشاره میکرد و دل علیرضا رو. اگر که کمی راحتطلب بودم شاید که مهدی هم گزینهی بدی نبود اما مگر میشد دل رو بیخیال شد و همراه عقل شد؟
صدای شهلا رشتهی افکارم رو گسست.
- پروین چی میگفت؟
- هیچی، در مورد امتحان حرف میزدیم.
- آره، تو گفتی و من باور کردم.
خندیدم و گفتم:
- من از دست مارپلبازیهای تو و مهناز امون ندارم. از مهدی میگفت که میخواد از دست من سر بذاره به کوه و بیابون.
- ای بیذوق بیسلیقه، آخه من میخوام بدونم تو تحفهیی؟
با چشمهاش به خودش اشارهی بانمکی کرد و ادامه داد:
- با بودن همچین دخترهایی توی محل چرا چشمش تو رو گرفته، من نمیدونم والا.
- بله البته، مسلما از کج سلیقگیشه.
خندید و ادامه دادم:
- حالا هم نیشت رو ببند، کافیه بابا ما روببینه توی راه مدرسه داریم میخندیم اونوقت از تحصیل محروممون میکنه و شوهرمون میدهها. توکه راحت شدی و دیپلمه رو گرفتی، من بیچاره رو تحریم میکنه... راستی تو میخوای چی کار کنی؟ کنکور هم که شرکت نکردی.
- حوصلهی درس خوندن ندارم. میخوام برم دنبال علاقمندیهام. برم گلدوزی و خیاطی یاد بگیرم. خیلی دلم میخواد توی این زمینه پیشرفت کنم.
- تو اونقدر پشتکار داری که حتما موفق میشی.
نفس آهمانندی رو بازدم کرد و گفت:
- نمیدونم. گاهی فکر میکنم که این اومدن و رفتن امید توی زندگیم خیلی بیارادهم کرد و انگیزههام رو گرفت. دیگه اون شهلای سابق نیستم انگار. بعضی شبها از فکر و خیال تا سحر بیدارم. داشتم بهش وابسته میشدم واین حس بدجور اذیتم میکنه.
- به هم نمیخوردین شهلا، همون بهتر که تموم شد. باید آیندهمون رو بسازیم گذشتهها گذشته.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂