🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوهفت
🌹عشق محبوب🌹
لحنش عوض شد و شیطون گفت:
- چشم خانجون.
خندیدم و پرسشی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
- کو خانجون؟
- والا همچین حرف میزنه انگار چند سالشه، جوجه رنگی.
پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:
- بیلیاقت، دارم بهت حرفهای امیدوار کننده میزنم.
خندید و میون خنده جدی شد و گفت:
- اوه اوه، ببین کی اینجاست، عمو حاجی!
سرم رو بلند کردم و امتداد نگاهش رو دنبال کردم. بابا رو دیدم که از داروخونه بیرون اومده بود و عرض خیابون رو طی کرده و داشت به سمتمون میومد.
اصلا حالت قدم برداشتن بابا پر از صلابت و جذبه بود و دل آدم هُری پایین میریخت.
دوتایی باهم سلام کردیم.
با اون جشمهای سبزآبی روشن نگاهمون کرد و سری تکون داد در جواب سلام و گفت:
- خوبید دخترا؟ بیاید سوار شید برسونمتون.
در طول مسیر دائم از لزوم موقر و متین بودن جنس زن گفت و میفهمیدم که بابت خندهی بیجامون در حال توبیخیم و من دائم لب گزیدم و حق رو به بابا دادم.
کلا اعتقاد بابا این بود که یک زن باید تمام جذبهش رو بیرون نشون بده و جاذبهش رو توی چهاردیوار خونه و مثال همیشگیش مامان بود.
و من بارها نامحسوس پوزخند زده و از خودم پرسیدم، پس با این همه جاذبهی مامان، جایگاه منیر کجاست؟
بابا ما رو به خونه رسوند و خودش رفت تا داروهای دیابت خانجون رو ببره.
توی اتاق، نشسته بودم و سردرگم فرمولهای عجیب فیزیک بودم و من تا آخر عمر از این درس متنفرم.
صدای زنگ تلفن وادارم کرد که به سمت سالن برم. مامان طبق معمولِ پنجشنبهها نیمچه خونهتکونی انجام داده بود و پلههای پشت بوم رو که درش به سالن باز میشد دستمال میکشید.
- محبوب گوشی رو بردار.
- برمیدارم مامان.
گوشی رو برداشتم و صدای بابا توی گوشی پیچید.
- الو، محبوب خوبی بابا؟
- سلام ممنون، خسته نباشین.
- به مامانت بگو امروز خونه نمیام میرم اونطرف منتظر نباشه، به علیرضا سپردم شما رو ببره خونهی خانجون منم بعدتر میام.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوهشت
🌹عشق محبوب🌹
آدمِ پرسیدن دلیل و علت نبودم و بابا هم با عجله تلفن رو قطع کرد.
به جای مامان حسودی کرده بودم که ناگاه و غیرارادی صفحهی پیشونیم چین خورده بود؟
گوشی رو سر جاش گذاشتم و خبر رو به مامان دادم و دیدم وارفتگیش و شاید رسوب تموم خستگیش رو توی نگاه و صورتش.
مامان اما مغرورتر و تودارتر از این بود که در مورد رابطهی خودش و بابا چیزی به ما که بچههاش بودیم بگه، شاید که دلش میخواست تصویر ما از بابا همونطور پدرانه و بکر باقی بمونه و بهحق که در این امر توفیق داشت.
بیحرف به اتاق برگشتم و دوباره مشغول شدم. ساعتی گذشت و صحبت بحثگونهی مامان و مهناز تمرکزم رو به هم ریخت.
به سمت حیاط رفتم و رو به مهناز که روی پلههای تراس نشسته بود و مشغول موهاش بود گفتم:
- چیشده باز، چرا اینجا نشستی؟
- چی کار کنم؟ باز این علیا مخدره زده تو خط وسواس. من رو وادار کرده که بیام توی حیاط موهام رو برس بزنم که موهاتون بلنده و میریزه رو فرش و به همه چی میچسبه.
برس رو سمتم گرفت و با صدای بلند که مامان بشنوه گفت:
- ببین محبوب، تو توی این یه تار مو میبینی؟ من اصلا موهام نمیریزه.
خندیدم و به شوخی چشمهام رو گرد کردم و گفتم:
- وای مهناز چقدر موهات میریزه این که از مو پیدا نیست.
با حرص و صدایی خفه جواب داد:
- ای جزّ جگر بگیری تو دختر، چی میگی؟ اینجور که تو گفتی الان میاد من رو راهی آرایشگاه مهری خانم میکنه میگه باید بری تا پس گردنت موهات رو کوتاه کنی چون داری کچل میشی، نمیدونم امروز دلش از کی پُره؟
خندیدم و گفتم:
- ولی واقعا موهات خیلی میریزهها.
- باشه بابا اصلا من دارم کچل میشم تو چی میگی؟ میدونم دلت گیر اون دهسانت بلندتر بودنِ موهامه.
سری تکون داد و ادامه داد:
- موندم به چیِ تو دل خوش کرده اون بیعقل بینوا.
شکلکی درآوردم و گفتم:
- داری حسودی میکنی جانِ دل.
- حسودی؟ اونم به تو؟
و صورتش رو در هم کشید.
خندیدیم و گفتم:
- برای نشون دادن حسننیتم حاضرم چهلگیست رو برات ببافم.
در مشایعت غرولندهای مامان وارد اتاق شدیم و رشتههای نرم و براق موهاش رو بین دستهام گرفتم و شروع کردم به بافت زدن.
انتهای موهاش رو با کش کوچیکی مهار کردم و گفتم:
- کارتون تمومه خانوم.
صداش رو نازک کرد و جواب داد:
- ممنون، چقدر میشه؟
- با آقاتون حساب میکنم در آینده.
رو برگردوند و چه برق عجیبی توی چشمهاش بود و آیا حدسم درست بود در مورد مهناز و تغییرخلق و سکوتهای ناگهانیش؟
- حالا کی گفته من اجازه میدم شما با آقای ما همکلوم بشی؟
- اوه اوه، دلت بخواد من نگاهش کنم چه برسه به اینکه حرف بزنم باهاش.
- کی بره این همه راه رو نازخاتون؟
خندیدم و گفت:
- بذار موهات رو ببافم حساب کتابمون نمونه برای آینده.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادونه
🌹عشق محبوب🌹
بعداز ناهار منتظر علیرضا بودیم تا طبق قرار قبلی برای آمادهکردن دیسهای حلوا و خرمای مراسم سالگرد به خونهی خانجون بریم.
شستن ظرفها با مهناز بود و من از فرصت استفاده کرده و وضو گرفتم و توی اتاق به نماز ایستادم.
سلام داده بودم که مهناز با عجله وارد اتاق شد و روسریش رو برداشت و رو به من گفت:
- زود باش محبوب بچهها بیرون منتظرن.
چادرم رو از سر گرفته و سجادهم رو تا زدم و به سمت چوبرختی کنار اتاق رفتم.
در حالیکه دکمههای مانتوم رو یکی یکی مینداختم از خونه بیرون زدم.
شهلا و مهناز توی ماشین بودند و علیرضا کنار ماشین ایستاده بود و طبق معمول با چشمهایی که میخندید جواب سلامم رو داد و گفت:
- بدو آهو جان که حسابی دیر شده و حتما تا الان عمه فرح جوش آورده و از دستمون عاصی شده.
روبروی خونهی خانجون از ماشین پیاده شدیم و علیرضا در حالیکه به سمت جعبهی عقب ماشین میرفت گفت:
- بیاید دخترا این وسیلهها رو ببریم تو.
کیسهی آرد و شکر رو به شهلا و مهناز سپرد و کیسهی حاوی شیشههای گلاب رو هم به سمت من گرفت و خودش هم مابقی وسایل رو برداشت. شهلا و مهناز زودتر وارد شدند و من هم پشت سرشون. پا توی راهرو ورودی خونهی خانجون گذاشته بودم که علیرضا از پشت سر صدام زد.
- محبوب جان چند لحظه صبر کن.
رو برگردوندم و سوالی نگاهش کردم. رنگ نگاهش نگاه عمو بود انگار، نه... رگههایی از نگاه توبیخگرای بابا رو هم داشت.
شاید که نیاز بود تا به رسم ادب تعارف بزنم و این کار رو نکرده بودم.
- چیزی شده پسر عمو؟
نهایت تلاشش رو داشت تا کلافگی درونیش بارِ صداش نباشه و کنترل شده گفت:
- موهات بلنده و روسریت کوتاه، موهات رو بپوشون. آهوی من که بیاحتیاط نبود... بود؟
گر گرفتم از خجالت. موهای بافتهشدهم رو مهار نکرده بودم و به خاطر عجلهیی که داشتم فراموش کردم جمع و جورشون کنم.
کلافه بودم از اینکه برداشت علیرضا چیزی به جز یک اشتباه سهوی باشه. دروغ چرا، کمی هم بهم برخورده بود و چرا اینقدر برداشت و رفتار علیرضا برام مهم بود؟
با خجالت و کمی دلخوری گفتم:
- من... من با عجله آماده شدم. اصلا حواسم نبود.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتاد
🌹عشق محبوب🌹
- شما وقتی پات رو از حریم خونه بیرون میذاری اول باید حواست به زیباییهات باشه که مبادا چشم نامحرم بهش بخوره.
نمیدونم این جمله تعریف بود یا توبیخ ولی هر چی که بود عجیب به دلمنشست.
سکوتم رو که دید ادامه داد:
- میدونم که بی حواس شدی برای همین بهت تذکر دادم وگرنه من میدونم که یه دنیاست و حیا و حجاب محبوب.
با دست به درگاه خونه اشارهیی زد و ادامه داد:
- حالا هم بفرمایید تو که اگه عمه بیاد و ببینه من و تو تنها موندیم واویلاست.
خندید و وسایلش رو برداشت و از کنارم عبور کرد و جلوتر داخل شد.
پا توی راهرو ورودی گذاشتم و چند قدم رفته ایستادم تا موهام رو زیر روسری پنهون کنم.
علیرضا روی دومین پلهی سرازیر به حیاط ایستاد و کنجکاو به طرفم برگشت. با چشمهاش به کیسهی حاوی شیشههای گلاب اشارهیی زد و گفت:
- اگه سنگینه بذارشون همونجا بمونه الان برمیگردم میبرمشون.
- نه، میتونم بیارم وزنی نداره که.
تموم صورتش پر از لبخند شد و گفت:
- پس زود بیا پهلوونِ من.
نحوه و شکل مخاطب گرفتنم و منهای تملکش نه تنها آزارم نمیداد که احساسم رو قلقلک میداد و با تموم خودداریم نمیشد که ته دلم شیرین نشه.
سریع رو برگردوند و به راهش ادامه داد. با رفتنش گوشهی راهرو ایستادم و روسری رو از سرم برداشتم و موهام رو سر و سامون دادم.
پا درون حیاط که گذاشتم با دو تا چشم کنجکاو مواجه شدم که مستقیم زل زده بود توی چشمهام و چرا گوشهی چشم عمهفرح پر از بدبینی بود؟
مگه برادرزادههاش و البته چگونگی تربیتشون رو نمیشناخت که معنادار و پر غرض گاهی من رو نگاه میکرد و گاهی علیرضا رو و اصلا دنبال چه مطلبی بود؟
سلامی کردم و زیر سنگینی نگاهش خودم رو به اتاق خانجون رسوندم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادویک
🌹عشق محبوب🌹
روز شلوغ و پررفتوآمدی بود و دوستان و اقوام از فاصلهی دور و نزدیک برای شرکت در مراسم اومده بودند.
به خاطر عذری که داشتم، وارد مسجد نشدم.
توی آبدارخونه نشسته بودم و لیوانهای شربت رو پر میکردم و باقی دخترها در حال پذیرایی بودند.
با صدای یالله گفتن سعید، رو برگردوندم و دیدم که به همراه علیرضا از در پشتی وارد شدند.
قالبهای یخ درون دستهاشون بود. سریع روز پا ایستادم و درِ پاتیلِ بزرگِ شربت رو برداشتم.
- خسته نباشین.
هر دو همزمان جوابم رو دادند و یخها رو سرازیر ظرفها کردند. سعید زودتر بیرون رفت و علیرضا گفت:
- حالا شما خانوم، خونه میموندی هم اشکالی نداشت و روح آقابزرگ رنجور نمیشد. تو مگه فردا امتحان نداری؟
- چرا فیزیک دارم ولی تمرین کردم و قرار شده بلافاصله بعد مراسم با مهناز برگردیم. اون هم امتحان داره فردا.
سری تکون داد به معنی خوبه و گفت:
- باید برای قسمت مردونه هم یخ ببریم.
و از کنارم گذشت و رفت.
مراسم به خوبی و آبرومندانه برگزار شد و بابا و عمو به دستور خانجون، مهمونهای از راه دور رسیده رو برای شام وعده گرفتند.
به همراه منیر و عمهفردوس، زودتر راهی شدیم تا خونه رو آمادهی پذیرایی از مهمونها کنیم.
کناری ایستاده بودم و استکانها رو برای ریختن چای درون سینیهای بزرگ استیل ردیف میکردم و اصلا نفهمیدم علیرضا کی به خونه اومد و کی وارد آشپزخونه شد که وقتی روبروم دیدمش، هین بزرگی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
خندید و گفت:
- نترس آهو، منم.
- شما کی اومدین؟ من نفهمیدم.
- ای محبوبِ مالیخولیا، آخه کجا سیر میکنی که متوجه پیرامونت نیستی؟
خندیدم و به کارم مشغول شدم و ادامه داد:
- مگه قرار نبود برگردی خونه.
- چرا، منتظر مهنازم.
- من باید برم یه سری به آشپزها بزنم پس حتما برو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادودو
🌹عشق محبوب🌹
با اندک حرص راه گرفته در امواج صدام جواب دادم:
- چشم.
و نگاهم رو به قابهای شیشهیی در چوبی آشپزخونه دادم و بیهوا چشمم به نگاه دزدانه و پر از شکِ منیری افتاد که اونطرف شیشهها و توی حیاط، نظارهگر ما بود و تا من رو متوجه دید خودش رو مشغول سبد مملو از قاشق و چنگال لبهی حوض کرد.
دلم زیر و رو شد و ترسیدم از عاقبت نگاهی که کنار کنجکاوی باری از حسادت رو هم در خودش داشت و دلم عجیب شور افتاد. علیرضا رو دیدم که با اخمی پررنگ و بیتوجه از کنارش رد شد و پا توی راهرو منتهی به کوچه گذاشت و نگاه بدرقهگر منیر چه حرصی داشت و وارفتم از فکری که توی سرم موج خورد، منیر به من حسادت میکرد؟
بقیه که از راه رسیدند مامان رو صدا زدم و گفتم:
- من فردا امتحان دارم مامان، کاش یکی بود ما رو ببره خونه.
- باشه، با مهناز برید خونه، فقط شام نخورید میدم یکی از پسرا براتون بیاره.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و ادامه داد:
- بذار ببینم سعید کو، میخواست برای کاری بیرونبره، اگر نرفته بگم شما رو هم برسونه.
همزمان سعید، از روبروی آشپزخونه عبور میکرد و در جواب مامان که صداش زد، نزدیک درگاه شد و گفت:
- بله زندایی، چیزی از بیرون لازم دارید؟
- نه پسرم اگه زحمتی نیست محبوبه و مهناز رو برسون خونه.
- اگه تنهان ببرمشون خونهی خودمون، سیمین و سعیده هم هستن.
- نه آقا سعید ممنون، میریم خونه وسایلمون خونهست.
- باشه من بیرونم، آماده شید بیاین بیرون.
خداحافظی کردیم و با سعید همراه شدیم.
شاید بشه گفت اخلاقا و ظاهرا شبیهترین پسر توی خانواده به بابا همین سعید بود.
فوقالعاده غیرتی و پر جذبه و البته مهربون. تموم راه رو با یکی دوسوال و جواب کوتاه طی کردیم که اونهم مخاطبش بیشتر مهناز بود و قدر مسلم به خاطر اشتراک توی رشتهی ادبیات مینمود. مقابل در خونه توقف کرد و پیاده شدیم و اونقدر ایستاد تا ما داخل بشیم و بعد رفت.
وسط اتاق نشسته بودم و کتابم رو ورق میزدم. مهناز در حالیکه کتابش رو از توی قفسه برمیداشت گفت:
- من میرم اون اتاق، میخوام بلند بلند بخونم حواست پرت میشه.
سربلند کردم و با مهربونی نگاهش کردم.
- میخوای تو بمون من برم.
در حال بیرون رفتن گفت:
- نه دیگه رفتم.
دو سه ساعتی گذشته بود و چشمها و گردنم درد گرفته بود. خودکارم رو روی دفترم گذاشتم و دستم رو پس گردنم کشیدم و آروم سرم رو به طرفین تکون دادم. چشمهام رو با باز و بسته کردنِ پیاپی، ورزشی دادم و از جا بلند شدم. مامان انگار یادش رفته بود برامون شام بفرسته.
- مهناز کجایی؟
از اتاق سرک کشید و گفت:
- گشنمه محبوب، دارم ضعف میکنم.
- بریم نیمرو درست کنیم؟
- سخته... به این خندق بلا قول چلو داده بودم و حالا... نیمرو.
خندیدم و با اشاره به شکمش گفتم:
- به این مایهی مصیبت بفهمون که کاچی بهتر از هیچی.
به سمت یخچال رفتم که صدای زنگ توی خونه پیچید.
مهناز در رو باز کرد. شهلا در حالیکه توی دستهاش ظرف غذایی بود، وارد شد و پشت سرش علیرضا هم از راه رسید و گفت:
- مردیم از گشنگی پهن کنید سفره رو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوسه
🌹عشق محبوب🌹
سفره انداختیم و دختری به دور از حیا قلمداد میشدم و آیا به علیرضا ربط پیدا میکرد اگر حس میکردم که شام دلچسبی بود و هر قاشقش گوشت میشد به تنم؟
همراه با شهلا در حال شستن ظرفها بودیم و مهناز هم کناری ایستاده بود و همونطور که بیسکوییتی رو گاز میزد از تقلبی که به دوستش رسونده بود تعریف میکرد.
علیرضا که برای چند دقیقهیی به خونهشون رفته بود برگشت و توی چارچوب در ایستاد.
مهناز گفت:
- مشکوک میزنی دکتر.
- و شما مسئول گمانهزنی هستی؟
- دیگه بگو مگه فضولی خودت رو راحت کن.
خندید و گفت:
- هزار مرحبا به هوش و ذکاوتت دختر، در ضمن یه کمی هم مراعات کن. یه چند وقتیه رشد قدت متوقف شده و داری به شکل دیگهیی رشد میکنی باجی جان.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردنش داد و گفت:
- هیکل به این خوبی کجا گرد شدم. در ضمن هنوز هم تا برسم به این آهوی تو راه دارم برادر.
- تو چرا تا کم میاری از محبوب قرض میگیری؟
- میدونی چرا؟ چون تو نگاه تو، معیار محبوبهست. ناخوداگاه خانجون رو هم با این یارو مقایسه میکنی.
- خوب پس اگه اینطوره باید خدمت عرض کنم که محبوب قدش از تو بلندتره. ولی تو اگه یه مثقال دیگه روت بره میتونیم به عنوان توپ باهات وسطی بازی کنیم. از من گفتن بود حالا دیگه خوددانی.
مهناز براق شد سمت علیرضا و گفت:
- نه بابا، راست گفت اون بندهی خدا که، اگر در دیدهی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.
سری تکون داد وبا پوزخند ادامه داد:
- مجنون شدی رفت پی کارش.
- بیا برو سر درست و کم زبون به زبون من کن، عمو حاجی اگه اینجا بود جرات نداشتی نفس بکشی.
- اتفاقا بابا میدونه که من با حرف زدنم هم زهرچشم میگیرم با حاضرجوابیم مشکلی نداره.
شهلا که کارش تموم شده بود دست مهناز رو گرفت و با خنده گفت:
- صلوات بفرستین.
مات مونده بودم از دست مهناز و چشمغرهیی بهش رفتم و با صدای علیرضا به طرفش برگشتم.
- اگه اشکالهات رو یادداشت کردی کتابت رو بیار برات توضیح بدم.
دستهام رو با کنار دامنم خشک کردم و چشمی گفتم و به سمت اتاق رفتم.
پشت سرم مهناز هموارد اتاق شد و کتابش رو برداشت و کناری نشست.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوچهار
🌹عشق محبوب🌹
علیرضا وارد شد و به مهناز نگاهی کرد و پوفی کشید و گفت:
- کتابت رو بردار و برو بیرون مهناز جان اینجا حواسش رو پرت میکنی.
- ای بابا! برادرعلیرضا؟ از شما بعیده، مگه نشنیدی این جملهی معروف رو؟
و علیرضا در حالیکه سعی در کنترل خندهش داشت از بالای عینکش نگاهی کرد و پرسید:
- کدوم جمله رو؟
- جونم برات بگه... بزرگان میگن هر وقت دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشن نفر سوم شیطان رجیمه.
- آهان یعنی الان تو اون نفر سومی دیگه، بله؟
- نخیر من یه فرشتهم که اومدم تا مراقب باشم اون نفر سوم نیاد اینجا جولون بده.
علیرضا با کتابی که دستش بود ضربهیی به کتف مهناز زد و با خنده گفت:
- برو بیرون، تو خود شیطونی. تو بری نفر سومی نمیمونه.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
- هر کسی نمیتونه از حضور من بهرهمند بشه.
دست شهلا رو که توی چارچوب در ایستاده بود گرفت و ادامه داد:
- بیا بریم شهلا جون. بذار اینا هی نظریه بدن هی اثباتش کنن.
کامل خارج نشده بود که دوباره سرش رو داخل کرد و مضحک گفت:
- پس بذارین در باز بمونه شیطونه اومد صدام بزنید، بیام زیر یه خمش رو بگیرم.
بلند میخندید و از طرز خندیدنش علیرضا هم علیرغم اینکه سعی در کنترل خودش داشت شروع به خندیدن کرد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
امتحان، ساعت دوازده برگزار شد و به حق امتحان سختی بود و دو ساعت تمام سر جلسه نشسته بودم.
از سالن که خارج شدم وسایلم رو برداشتم و توی گرما و تابش شدید آفتاب، راهی خونه شدم و کمی لرزش دل داشتم برای نتیجهیی که تا چند دقیقهی دیگه از جانب علیرضا اعلاممیشد.
داخل حیاط شدم وخواستم در رو ببندم که محمدرضا از وسط کوچه داد زد:
- آبجیخانم من بیرونم بذار در باز بمونه.
- چشم آقا، چشم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوپنج
🌹عشق محبوب🌹
هنوز پاهام رو روی پلههای تراس نگذاشته بودم که با شنیدن صدای علیرضا ایست خوردم. رو گردوندم و دستپاچه سلام کردم که جوابم رو داد و گفت:
- چرا چشمهات گرد شدن؟ از دیدن من اینطور تعجب کردی؟
- نه... از سرعت عمل خارقالعادهتون متعجبم.
- میدونی وقتی میخوای کاری رو انجام بدی چی باعث سرعتش میشه؟ یا به اصطلاح علم شیمی کاتالیزورش چیه؟
- من شاگرد کودنی نیستم ولی الان مغزم یاری نمیکنه استاد.
خندید و گفت:
- علاقه و محبت، مثل کاتالیزور میمونه به نتیجه رسیدن رو سرعت میده، تو برای من خیلی باارزشی دختر.
سرم رو زیر انداختم و چقدر صدای کوبش قلبم گوشخراش بود.
طبق عادت با انگشت اشاره تکونی به عینکش داد و گفت:
- آقای علیپور میگفت، امتحانت رو خوب دادی، من فردا باید برگردم. تا چند روز دیگه امتحانهام شروع میشه، برای باقی امتحاناتت هم تمرکز کن، نگی آسونه بیخیالش بشی.
- چشم، امیدوارم شما هم موفق باشین.
لبخندی زد و گفت:
- تو دعا کنی حتما موفق میشم.
امتحانات تموم شد و اون روز نتیجهها رو اعلام کرده بودند و قرار بود با شهلا و مهناز برای گرفتن ریزنمراتمون به مدرسه بریم.
روبروی آینه ایستاده بودم و مقنعهم رو تنظیم میکردم.
- وای محبوب خوش به حالت، خیالت از نتیجهت راحته.
- نه بابا خیلی از درسهام رو هم بیاطلاعم.
- دیگه قرآن و ادبیات و تعلیمات رو که همه نمره میارن تو از درسهای اصلی خیالت راحته. در عوض من تا برسم مدرسه نصف عمر شدم.
- این که کاری نداره هستن کسانی که میتونن به همین مقدار برای تو فداکاری کنن.
- اون رو با علیرضا یکی نکن. سهراب توی کار خودش هم سر درگمه.
- شخصیت سهراب خیلی قابل احترامه درسته که سرش توی کار خودشه ولی جوون فوقالعادهییه.
- اِ، نه بابا چشمم روشن، چشم علیرضا و بابا حاجی روشن، خجالت هم نمیکشه.
خندیدم و جواب دادم:
- شوهر خواهر آیندهمه، دوسش دارم دلم میخواد ازش تعریف کنم.
- برو، برو بیرون من آماده شم. تو نمیخواد دوره بیفتی برای من شوهر پیدا کنی.
- من دوره نمیگردم این تصمیمی بوده که از وقتی جنابعالی توی قنداق بودی برات گرفتن.
- من هم تسلیم خواستشون نمیشم.
- نه بابا! اون وقت میشه بپرسم که تفاوت من و شما چیه که دائم من رو میچسپونی کنار علیرضا.
- ماجرای شما فرق داره. علیرضا اونقدر تو رو سیراب توجه و محبت کرده که ناخودآگاه تو هم همراهش شدی.
- محبت سهراب به تو کم نیست تو چشمهات رو بستی و نمیبینی.
- نمیدونم، شاید اینطور باشه که تو میگی ولی من هیچ حسی بهش ندارم. اصلا چارچوب سلیقهها و علایقمون با هم متفاوته.
با صدای مامان که خبر میداد شهلا بیرون منتظره، چادر و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم.
سرم گرم لیست نمراتم بود و به سمت ساختمون علومانسانی میرفتم تا بدونم شهلا و مهناز چکارهند که ناگهان با شخصی برخورد کردم. سرم رو که بالا گرفتم پروین رو دیدم که میخندید و خودش رو از قصد جلوی راه من قرار داده بود.
با ابروهای بالارفته سلام دادم و گفت:
- دلم تنگ شده بود برات، دختر.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوشش
🌹عشق محبوب🌹
- خوب میومدی خونهمون، همدیگه رو میدیدیم.
چهرهش در هم شد و گفت:
- فعلا که مامان حسابی بهش برخورده و اجازه نمیده.
چیزی نگفتم و دوباره پروین گفت:
- خوب مادره دیگه بهش حق بده، جواب پسر شاخشمشادش رو ندادی. یه کمی هم تهرون رفتن مهدی رو از چشم تو میبینه.
سعی کردم خوددار باشم و پرسیدم:
- تهرون رفتن؟
- آره... جفتپاهاش رو کرد توی یه کفش که میخوام برم و اینجا نمیمونم و دیگه اینجا کاری ندارم. اونقدر گفت و گفت تا بابا راضی شد.
از شنیدن این خبر، برای لحظاتی حسی عحیب رو تجربه کردم. حسی میون اندوه و شاید که ترحم.
لبخندی از سر اجبار و خیلی ساختگی زدم و گفتم:
- من باید برم پروین جون.
خداحافظی کردم و به قدمهام سرعت دادم، شاید که خیال میکردم کنار پروینکه باشم اون حس، قلبم رو سنگین کرده و دور که بشم حالم عوض میشه و در واقع فرار کردم.
شهلا بالاخره تصمیمش رو عملی کرد و با قبولی خرداد، خیالش از بابت مدرک دیپلمش راحت شد و در آموزشگاه خیاطی ثبت نام کرد و پا توی راهی گذاشت که همیشه بهش علاقه داشت.
یکی از همون روزها توی تراس خونهی عمو نشسته بودیم و در مورد کلاس خیاطی شهلا و نمونههای کوچکی که دوخته بود صحبت میکردیم.
- وای شهلا دلم یه دامن فون کوتاه قرمز رنگ میخواد. برام میدوزی بگم مامان پارچهش رو بخره؟
- چرا که نه، حتما.
- اولین لباس رو باید برای من بدوزی من بزرگترم، احترام به بزرگتر حالیت نیست؟
- ای خدا یعنی میرسه روزی که من اون لباسی رو که دوست دارم برای این محبوب بدوزم.
با ذوق گفتم:
- وای خداجون، مگه چی میخوای برام بدوزی؟
سرش رو نزدیک صورتم کرد و با چشمهای خوشرنگش نگاه شیطونی بهم کرد.
- دوست دارم یه روزی اینقدر توی کارم مسلط و موفق بشم، اونقدر پیشرفت کنم که وقتی خواستی زن داداشم بشی لباس نامزدیت رو خودم برات بدوزم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوهفت
🌹عشق محبوب🌹
خجالتزده نگاهم رو معطوف دستهام کردم و گفتم:
- خیلی لوسی شهلا، اصلا خیاطی و لباس دوختنت رو هم نخواستم.
چشمهاش رو گرد کرد و گفت:
- وا، حالا انگار چی گفتم ببین مثل لبو قرمز شد.
- راستشه محبوب، تو چه بخوای چه نخوای آخرش صید همین علیرضایی.
چشمغرهیی بهش رفتم و گفتم:
- حالا تو هم هی شورش کن.
- وا، چی گفتم مگه؟ دروغ میگم بیا بزن تو دهن من.
- راست میگه، بالاخره که اون روز عزیز میرسه، نمیرسه؟
- بله، دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. ولی از الان گفته باشم، برو اون داداشت رو هم روشنش کن، من به این راحتیها خواهر پنجهی آفتابم رو نمیدم دست علیرضا. من از اون خواهرزنهام.
- اِ؟ اینطوریه؟ پس من هم دارم داداش دستهی گلم رو میارم خونهی شما، تو هم به خواهرت حالی کن منم از اون خواهرشوهرهام که دائم باید بهم، یالله، بفرما و تعارف، تعظیم کنه.
ابروهاش رو بالا داد و ادامه داد:
- یه چیزی تو مایه های عمه فرح.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- اوه اوه، بیخود، تو خونهی ما تا حالا کسی به دخترمون از برگ گل نازکتر نگفته. چه توقعاتی دارین شما.
- وا، دارم داداش دکترم رو میارم، خواهر تحفهی شما رو بگیره. بالاخره باید منتدارم باشه یا نه؟
- دکتر بعد از این عزیزم، حالا کو تا اونروز.
بلند شدم و در حالیکه گرد و خاک پشت لباسم رو میگرفتم گفتم:
- شما سنگهاتون رو با هم وا بکنید و به دعواهاتون برسین من برم خونه، مامان دست تنهاست.
- وا، شانس من رو دیدی؟ چه زنداداش بیملاحظهیی دارم، دارم حرف میزنم وسط کلوم من پا شده بره، دیگه بیاحترامی بیشتر از این؟
- ولش کن، همون بهتر که بره.
خندیدم و رو به مهناز گفتم:
- پاشو بریم مهناز، چقدر تو پررویی دختر.
- وا، مگه اختیار دار من تویی؟ دلم میخواد خونهی عموم بمونم، تو چیکارهیی؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂