“ریزهخورِ خوانِ تو”
باز هم دست به دامانِ تو باشیم آقا
خاکِ نعلینِ غلامانِ تو باشیم #آقا
رو سیاهیم ببخشا که تو اهلِ کَرَمی
رو سفید از سرِ احسانِ تو باشیم آقا
#مادرت گفت: بگیریم پَر و بالت را
گفت: پَرْ بستهی دامانِ تو باشیم آقا
ما همه ریزهخورِ خوانِ #محبّت بودیم
باز هم ریزهخورِ خوانِ تو باشیم آقا
ما غریبیم در این شهر، نداریم کسی
بِگُذارید که مهمانِ تو باشیم آقا
عطرِ مادر زده هستیم به مهرِ مادر
میشود ساکنِ بستانِ تو باشیم آقا
#یابن_زهرا! به خدا دستِ عملها خالی است
رخصتی، دست به دامانِ تو باشیم آقا
برگِ خشکیم که با نورِ تو خواهیم شکُفت
تا ابد برگِ گلستانِ تو باشیم آقا
ما نه حُرّیم، نه فطرس، تو خودت میدانی
بندهی کِهتَری از آنِ تو باشیم آقا
#کاروانِ تو مگر عازمِ کوی #مهدی است
در پیِ #یوسفِ_کنعانِ تو باشیم آقا
✍🏻 شاعر: دکتر محمدجواد عسکری
https://eitaa.com/bineshaneha
دمِ دروازهی آن شهر! گرفتار شدم
#یوسفِ_فاطمه اینجاست! خریدار شدم
اذنِ وارد شدنم بخششِ این جانم بود
پس گذشتم ز خود آمادهی #پیکار شدم
چون نفهمید کسی ارزشِ این یوسف را
رفتم و آتشِ ویرانگرِ بازار شدم
#یابنَ_زهرا! تو بیا و نظری کن بر ما
کاین چنین در طلبِ وصلِ تو بیمار شدم
تو فقط امر بفرما که چه میلی داری
چون #غلامت همه دم وقفِ بر این کار شدم
✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی
https://eitaa.com/bineshaneha
“فاطمه گفت بیا…”
دمِ دروازهی آن شهر! گرفتار شدم
#یوسفِ_فاطمه اینجاست! خریدار شدم
اذنِ وارد شدنم بخششِ این جانم بود
پس گذشتم ز خود آمادهی #پیکار شدم
چون نفهمید کسی ارزشِ این یوسف را
رفتم و #آتشِ ویرانگرِ بازار شدم
نار، از نورِ تو روشن شده در #وادیِ_طور
روزگاری است منم واردِ آن #نار! شدم
#شیعیان پرتویی از نورِ #امامِ خویشاند
من هم از #چشمهی نورِ تو پدیدار شدم
نورِ چشمانِ تو بر قلبِ سیاهم تابید
ظلماتش همه #روشن شد و بیدار شدم
یک نفر آمد و از #نورِ تو با من میگفت
تا اثر کرد در این قلبم و هُشیار شدم
زآن زمانی که به #سربازیات إنذارم داد
#جریان یافتم و جلوهی إنذار شدم
در دفاع از تو چنین آمدهام در #میدان
یک تَنِه #حملهورِ خصمِ ستمکار شدم
#حاج_قاسم به من آموخت که سربازی چیست
پس در این #جنگ شبیهِ خودِ #سردار شدم
#زرهام پشت ندارد ز همین رو رفتم
در دفاع از #حرمِ یار، چو دیوار شدم
تا بگیرم ضرباتِ همه را با بدنم
نفرِ اولِ #گردان و جلودار شدم
تیرها پشتِ سرِ هم به تنم وارد گشت
تیرباران شده مانندِ #علمدار شدم
نه سری ماند و نه از پیکرِ بیجان چیزی
وین چنین بی سر و تن لایقِ #دیدار شدم
بچّه بودم که به #مولام_حسین دلدام
بعدِ یک عمر در این صحنه چو دلدار شدم
من به سر منزلِ #مهدی نه به خود بردم راه
#فاطمه گفت: بیا…! راهیِ آن یار شدم
او به سوی تو مرا #قافلهسالاری کرد
شیعهای تابعِ این قافلهسالار شدم
#یابنَ_زهرا! تو بیا و نظری کن بر ما
کاین چنین در طلبِ وصلِ تو بیمار شدم
تو فقط امر بفرما که چه میلی داری
چون #غلامت همه دم وقفِ بر این کار شدم
✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی
https://eitaa.com/bineshaneha