eitaa logo
بی‌نشانه‌ها
1.3هزار دنبال‌کننده
331 عکس
73 ویدیو
13 فایل
کانال اشعار معارف اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
“أصحاب الحسين“ برخيـز و توشه گيـر تا سفرِ كنيــم ديگر زمـان آن شده طـوفـان به پـا كنيــم گویا ما را صدا زده است بشتاب! تا براي نـصـرت او جان فـدا كنيــم وز روي اشتيـاق سينـه خود را بــراي او در تـن به تـن سپـرِ نيزه­‌هـا كنيــم تا صبحِ به خون‌خواهي حسيــن سـر از تنِ و سپاهش جـدا كنيــم اصلاً شكـوهِ اين جريـان چيزِ ديگري اسـت بايـد براي آن سخن از ديــده­‌هــا كنيــم اسرارِ كـاروانِ حـسينی چو معجـزه است عزمي نشان دهيد تا همه را بـرمـلا كنيــم خونِ خدا براي نَقْبِ حُجُب ريخت بر زميـن برخيز تا که خون نثارِ رَجعتِ خون خدا كنيم وآنگه جـهان و مـردمِ آن را در ايـن زمــان با رازِ كـاروانِ حــسین آشنـــا كنيــم محصولِ كـاروانِ حـسینی بهشـت­‌هاست در کــاروان بیـا که بهشــت را بنـــا کنیــم خونِ خدا قیام کرده و در حال حرکت است این رسمِ شیعه نیست که او را رهـا کنیــم حُـبْ مي­‌رود وَ مي­‌بـرد إي شيعه، پس بتـاز تا در فضـاي حُـبِّ حسيـنـي شنــا كنيــم مولايمان حسين به سوي تــاخـت ما هم در اين زمـانـه به او إقتـــدا كنيــم همـراهِ کـاروان حسین در مسیــرِ مُلـك دل رهـسـپـارِ وادیِ كــرب و بــــلا كنيــم وآنـجــا بـراي تـربـيــت مـهـــدوي شــدن با بغض و التماس مادرمان را صـدا كنيــم إی فاطمه! حیات‌وحرکت ما ازحسین توست ما آمدیم تا به ردِّ این دو أمانت وفـا کنیــم شـايـد چو أنبـیاء و رســل إذن‌مان دهیــد تا مـاجـــراي مـهــدويـت را بـه پـــا كنيــم ما پیش از این محضرتان عهد بسـتـه‌­ايـم کاین عمر و جان خويش وقف براين ماجرا كنيــم ✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی https://eitaa.com/bineshaneha
گویا ما را صدا زده است بشتاب! تا براي نـصـرتِ او جان فـدا كنيــم وز روي اشتيـاق سينه‌ی خود را بــراي او در تـن به تـن سپـرِ نيزه­‌هـا كنيــم تا صبحِ به خون‌خواهي حسيــن سـر از تنِ و سپاهش جـدا كنيــم https://eitaa.com/bineshaneha
بی‌نشانه‌ها
“#نابودی_اسرائیل” ألا ای جــوانــان #ایـــران زمـیـــن بــه یـمــنِ وجــودِ #امــامِ مبـیــن شـ
بــیــا هـمــرهِ حُـجـب را درو کــن برو سـوی نــور چو دشمـن گـرفتـار ظـلمت مبـاش در ایـن نـور و حُجب، نـور بـاش https://eitaa.com/bineshaneha
به من آموخت که سربازی چیست! پس در این شبیهِ خودِ شدم https://eitaa.com/bineshaneha
“فاطمه گفت بیا…” دمِ دروازه‌ی آن شهر! گرفتار شدم اینجاست! خریدار شدم اذنِ وارد شدنم بخششِ این جانم بود پس گذشتم ز خود آماده‌ی شدم چون نفهمید کسی ارزشِ این یوسف را رفتم و ویرانگرِ بازار شدم نار، از نورِ تو روشن شده در روزگاری است منم واردِ آن ! شدم پرتویی از نورِ خویش‌اند من هم از نورِ تو پدیدار شدم نورِ چشمانِ تو بر قلبِ سیاهم تابید ظلماتش همه شد و بیدار شدم یک نفر آمد و از تو با من می‌گفت تا اثر کرد در این قلبم و هُشیار شدم زآن زمانی که به إنذارم داد یافتم و جلوه‌ی إنذار شدم در دفاع از تو چنین آمده‌ام در یک تَنِه خصمِ ستمکار شدم به من آموخت که سربازی چیست پس در این شبیهِ خودِ شدم پشت ندارد ز همین رو رفتم در دفاع از یار، چو دیوار شدم تا بگیرم ضرباتِ همه را با بدنم نفرِ اولِ و جلودار شدم تیرها پشتِ سرِ هم به تنم وارد گشت تیرباران شده مانندِ شدم نه سری ماند و نه از پیکرِ بی‌جان چیزی وین چنین بی سر و تن لایقِ شدم بچّه بودم که به دلدام بعدِ یک عمر در این صحنه چو دلدار شدم من به سر منزلِ نه به خود بردم راه گفت: بیا…! راهیِ آن یار شدم او به سوی تو مرا کرد شیعه‌ای تابعِ این قافله‌سالار شدم ! تو بیا و نظری کن بر ما کاین چنین در طلبِ وصلِ تو بیمار شدم تو فقط امر بفرما که چه میلی داری چون همه دم وقفِ بر این کار شدم ✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی ‏https://eitaa.com/bineshaneha
اَلسَّلامُ عَلَیْکْ…! مولاجان!” هر چه خیر است درونِ خلوتِ توست محوِ در عبادتِ توست گاه با آن سکوتِ در خلوت بی‌کران‌ها مسیرِ صحبتِ توست خالصانه میانِ مردم باش آری الآن زمانِ جلوتِ توست حسِّ روحانیِ به وقت سحر همچو باران، نسیمِ رحمتِ توست هر سحر با سفر به کرب و بلا وقتِ نزدیکی و قرابتِ توست! آن سلامِ حسین، قبلِ نماز همچو نماز و تربتِ توست اَلسَّلامُ عَلَیْکْ…! مولاجان! عاشقی! در پیِ شفاعتِ توست ای ! چقدر زیبایی! ذهن و فکرم پُر از نجابتِ توست عاشقی! را تو یادمان دادی لطف کردی، قبولِ زحمتِ توست عزمِ تو را داریم! گرچه این کار با عنایتِ توست کاروانی که با تو همراه است دم به دم در پیِ رضایتِ توست یاوران را تو پرورش دادی این هم از لطفِ بی‌نهایتِ توست کربلا را تو بَرمَلا کردی! خاکِ آن هم نمادِ غربتِ توست در دلِ ، آنچه دیدن داشت رزمِ بی‌باک و باصلابتِ توست در فغانیم از آنکه چون دشمن مستِ بی‌حرمتی به ساحتِ توست بی‌وقفه‌ی محبّانت از غمِ دردِ پُر مصیبتِ توست آتشی که نمی‌شود خاموش در دلِ ما از آن توست این حرارت که خانمان‌سوز است زآن لبِ خشکِ پُر حرارتِ توست چون سرت روی نیزه قرآن خواند روح‌! حیران، از آن قرائتِ توست وصفِ ! و آن ! عقل! مبهوتِ آن بشارتِ توست! وین مناجاتِ نیمه شب با تو پاسخِ یاوران! به دعوتِ توست ضربانِ قلوب‌مان، مولا! به خدا بی‌قرارِ نصرتِ توست خونِ جاری درونِ رگ‌هامان در تب و تاب از آن جراحتِ توست نظری کن به یاورانت چون موسمِ و نوبتِ توست در به در، در پیِ تو می‌گردیم این سفر! بی‌بهانه بابتِ توست لحظه لحظه نَفَس کشیدنمان ذکرِ و استجابتِ توست سائلانه به سویت آمده‌ایم شیعه! محتاجِ یک محبّتِ توست کرمی کن به شیعیان… آقا! ممنون این کرامتِ توست ✍🏻 شاعر : سید محمد حسینی https://eitaa.com/bineshaneha
هدایت شده از بی‌نشانه‌ها
ألا ای جــوانــان زمـیـــن بــه یـمــنِ وجــودِ مبـیــن شـب از ایـن جـهــانِ دَنـی مـی­‌رود زمیـن پُــر ز نــورِ مـی­‌شـود به عـالم فقط نـورِ او مانـدنـی است شب و ظلمت از این جهان رفتنی است مـبـادا کـه غـافـل ز شــوید مـبــادا کــه مشغـول دنـیــا شــویـد مـبــادا کــه در تــابــش آفـتــاب تـو بـاشـی گـرفتـار و در بنـدِ خـواب بـیــا پـرتـوِ نــورِ مـولا شـویـم بــه هـمــراهِ ایـن نــور بـالا رویــم شعـاعـی شـویـم از وجــودِ امــام کــه مـی­‌گـیــرد از دشمنــان تـو بـایـد چـو شمشـیـرِ مولا علـی حُجـب را از ایـن سـرزمیـن پَسْ زنـی بـه سلـمـان چنین گفت مولای مـا کـه مـردانِ پــاکــی ز قــومِ شـمــا بیـایـنـد و شــوند بـه بـاطـل بتـازنـد و محوش کـنـنـد همه عمرشان وقفِ نـورِ علـی است قـیــامِ جهت­‌دارشـان مهـدوی است چـنــان تـابـعِ اهــلِ بیـتِ مَـنَـنــد کـــه قَــومٍ یُـحِبّـونَــهُ مـی­‌شــونـــد ز مـجـرای پُـر نـــورِ آن مــردهــا خــدا مـی­‌کـنـد مُلـکِ حـق را بـه پـا پس ایـن ماجـرا منّـتـی از خــداست که نـورش ز مَجـرای مـاسـت بـرادر! بـیـا نــور و مـجـرا شـویــم بـتـازیــم و مجـرای مـولا شـویـم همه کــاروانــی بـه میــدان رویــم بـه دنـیـای ابـلـیس پـایــان دهـیـم گـمـانـم دگـر وقـت آن وعـده است همـان وعـده­‌ای کـو به مـا داده است نـدیـدی کـه بـا عجـیـب طـلـوعـی نـمـود آن امــامِ غـریـب در ایـن مـاجـرا نــور بـا انـفـجـار بـه عمقِ جهـان خورد و شـد آشـکـار نشـانـیّ آن وعـده ایـن مـاجـراست همیـن تابشِ نــور مــادر بـه مـاست بدان! کاین شروعِ همان حرکـت است دگـر وقـتِ پـاسـخ بـه آن دعـوت است بیـا وقـفِ شـویـم بـتــازیـم و سـربـازِ مــادر شـویــم همه تن به تن جان فـدایش کـنیـم نـه ایـن، بلـکه هستی نثـارش کـنیـم زمیـن و زمـان بـوی او مـی‌دهـد بـیـا سـوی او، او تــو را مـی‌بــرد بـیـا سـوی ایـن منـبـعِ نــور و بـاز بـه هـمـراهِ او سوی بـتـاز نـبـایـد زمـیـنـی کـنـیــم بـیــا جـنـبـشـی آسـمـانــی کـنـیـم بگـردیـم و بـا کــاروان چـو نــوری بـتـازیـم بــر ظـالـمــان بـسـانِ زهـرا شـویـم ز خـود خالـی و بــابِ مـولا شـویـم بــرای دفـــاع از حـریـــمِ امـــام بـتــازیـم و بـاشیــم دائــــم غـــلام بـه دیــروز و امـروزمـان بنـگــریـم سپس همچو بـه فـردا رویـم همـه عمـرمـان بـگـذرد در قـیـــام قـیـامــی جـهـت‌دار تـا انـتــقــــام بـه کنـجی ز غـفـلت نشستن چه سود قـیــامــی جـهـت‌دار بـایــد نـمــود قـیـامـی کـه بـا نــور، مـعـنـا شـود سـرانـجــامِ آن، بـرپــا شــود بیـا روز و شب وقـفِ این کــار بـاش چـو خوبـانِ ایـن بـیـدار بـاش بـرو ســوی فـردا سـپـس بــا قــوا بـیــا و بـکـن مُـلـک حــق را بـپــا بـه سربـازیِ مـهـدیِ فـاطـمـه بـه دنـیــای دشـمـن بــده خـاتـمــه همـان دشمنـی کـه درخت بـدی است یقین دان در این جبهه دشمن یکی است ألا زابـتــدا ابـلـیس بــود کـه بـا نــورِ رَبّ دشمنـی مـی‌نـمـود به خوبـانِ ایـن جبـهه، او ضـربـه زد هم او بـر رخ ِفـاطـمه لـطـمـه زد بـیـا دست او را ز کیـن بشـکـنـیـم بـتـازیـم و او را بـه آتـش کِـشـیـم شـعـاعـی شویـم آتـشـیـن از امــام کـه مـی گـیـرد از دشمـنـش انـتـقـام چـو شمشیــر گـردن زنیـمـش هـمـه کـه او لـطـمه زد بـر رخِ از ایـن مـاجـرا آتـشـی در مـن است کـه خاموشیش محو این دشمن است بپـاخیـز و ایـن پسـت را محـو کـن بـر او ذرّه‌ای رحم و بخشش مکـن ولـیکــن بـدان عـدّه‌ای گـرگ خـو شـدن همچو و از جـنسِ او گروهی که شیطـان پـرستنـد و پَسـت چو شیطـان ذلیـلند و شـهـوت پرست هـمـه تـیـره و تـار و ظـلمـانـی‌انـد سـراپـا چـو و شیطـانی‌انـد ‌ بـه دنـبـالِ اربــابِ خـود مـی‌دونـد چو او قـاتلـنـد و فـقـط مـی‌درنــد اگـر نامشـان را بپـرسی کـه چیـست؟ بگـویـم همـان ملـتِ سَگـیـونیـست! اگــر در پــی مـحـوِ اهــریـمـنــی وگــر وقـفِ دشـمـنــی بـیــا از هـمـیـن عِـدّه آغـاز کـــن بـه ســوی هــدف راه را بــاز کــن یقین دان که این ملـتِ بـه واقـع بـه جز دستِ ابلـیس نیـست همان سان که اربابشان گـرگ روست همه گـرگ و افسارشـان دستِ اوست کنـون وقت نـابـودی گـرگ‌هـاست! بـتـاز و درو کـن کـه این کـارِ مـاست بـتـاز و چـو آتـش ببـار ای جـوان بـه دنـیــای ابـلـیـس و ابـلـیسـیـان صفـت بـاش بـر قــومِ او بـه تَـدمیـرشان خیـز و کـن زیـر و رو به بتـاز و چو شمشیـرِ نــور درو کـن حُـجـب را بـه سـوی بـه نـابـودی قـومِ ابـلـیسِ پـسـت بـتـاز و درو کــن ز او هرچـه هست بِـزَن ریـشـه‌ی نسـلـشـان را زِ بـُن سـپـس آیــه­‌ی لَـیــل را مـحـو کــن تـو بـایـد شـوی همچو دستِ خـدا ز کـیـن بشـکـنـی دستِ ابـلـیـس را بـر ایـن مردمِ پستِ شیطـان پـرست جـهـنـّم شـدن هـم گـمـانـم کـم است بیـا سـوی میـدان مکُـن دست دست کـزیـن لحـظـه دیـگـر نـبـایـد نشست بــیــا هـمــرهِ حُـجـب را درو کــن برو سـوی نــور چو دشمـن گـرفتـار ظـلمت مبـاش در ایـن نـور و حُجب، نـور بـاش ✍🏻 شاعر: سید محسن مسعودی https://eitaa.com/bineshaneha