فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچقدر هم که همه بد شدن
تو خوب باش
تو مهربون باش
تو هوای دل قشنگت و داشته باش
تو بهترینی(:
یالیتني في جیبك ریال مقطوع
أبقی معك ولا یقبله أي دکان
ـ
کاشکی اسکناس پارهای در جیبت بودم
با تو میماندم و هیچ دکانی قبولم نمیکرد
جان به کف منتظر عید لقایت تا کی؟
روی بنمای جمال از تو و قربان از من
#فیض_کاشانی
این قلب ترک خوردهی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق او بود
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود
#سیدتقی_سیدی
گاهی آدمیزاد، آنچنان دلتنگ کسی میشود، که او اگر بداند، از نبودنش شرمگین خواهد شد.
با هرکی مثل خودش رفتار کنی، شب تا صبح بیدار میمونه که دلیل رفتارتو بدونه، یعنی انقد مردم خودشونم نمیتونن تحمل کنن !
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
دلم میخواد زندگیمو بدم دست یکی بگم اینو یه دقیقه میگیری؟ بعد فرار کنم...!
کل تفریحامون شده یه کافه رفتن و سیگار کشیدن و حرف زدن !
اینا تفریحات بازنشستگیه نه ۲۰ سالگی!
#امید_شهناظری
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت10
-نه بابا فک نکنم بهش میخوره ۲۶-۲۷ باشه
-حالا واقعا چه بحث شیرینی هم هستا سن این آقا...
خندید ولی با ورود به کلاس استاد ما جدی کلا خفه شد.من این کلاس و دوشت داشتم ولی این کلاس برای سمانه همون شکنجه گاه بود چون با وجود افشین نمیتونست خیلی بخنده یا حرف بزنه. ته کلاس نشستیم... از کلاس اومیدیم بیرون نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :خب سمانه کاری نداری من دیگه باید برم
- مگه دیگه کلاس نداری؟
-حواس پرت خانوم امروز شنبه است
- راست میگی خیلی خب مواظب خودت باش
- باش خداحافظ
از دانشگاه اومدیم بیرون
از دانشگاه اومدیم بیرون یک دربست گرفتم و آدرس و دادم .لقمه ای از توی کیفم در آوردم و خوردم کرایه رو دادم و پیاده شدم کافه مثل همیشه شلوغ بود. رفتم داخل،صاحب این کافه بعدازسمانه و مبینا و امیر وافشین تنها کسی بود که از تمام ماجرای زندگس من خبر داشت.اگه کمک های اون نبود معلوم نبود من الان کجا بودم...ماهی ۶۰۰ هزار تومان برای من خیلی بود ۳۰۰ هزارتومان میرفت اجاره ولی بازم زندگیم خوب میچرخید .داشتم میرفتم سمت راهرو تا لباسام رو عوض کنم که دیدمش لبخندی زدم و گفتم:سلام سیمین خانوم
- سلام گل دختر چطوری.دیشب خوش گذشت؟
- بله خیلی.جای شما خالی
-ممنون دخترم .راستی آواجان به دنبال من بیا کارت دارم
دنبالش رفتم توی اتاقش به سمت میزش رفت .پاکتی و گرفت و به سمتم اومد .باز تموم بدبختی هام زنده شد. بازتموم اون صحنه های وحشتناک اومد جلو چشمم.همه آدما تو کودکی و جوونی شون بهترین خاطرات و می سازن . ولی این دوران برای من...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_11
با بغض نگاهی به سیمین خانوم کردم . بنده خدا اونم ناراحت بود . اروم گفتم: خستم کردن . چرا ولم نمیکنن؟
- عزیز دلم این قانون تمام پرورشگاه هاست که از بچه هایی که از پیششون میرن هر ماه خبر بگیرن .
- اخه چهارساله از اون خراب شده اومدم بیرون.هنوزم برام نامه میفرستن؟
- عزیزم خودت و ناراحت نکن
پاکت و گرفتم و بازش کردم .پشتش نوشتم خوبم و مشکلی ندارم و تقاضا کردم که دیگه برام نامه نفرستن.پاکت رو دادم به سیمین خانوم تا پست کنه و بعد تشکر اومدم بیرون ...لباسم و عوض کردم و پشت پیشخوان ایستادم.لباس فرم اینجارو دوست داشتم شبیه لباسهای مهماندارهای هواپیماها بود.تا ساعت ۶ کارهارو انجام دادم و شیفت و تحویل شیوا دادم .ساعت کاری ۲ تا ۶ بود که خدایی هم خیلی خوب بود. فقط ۱ روز در هفته ساعت ۳ تا ۵ کلاس داشتم که اونم به جای اون ۲ ساعت تا ۸ شب وایسستادم .لباسم و عوض کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها از کافه زدم بیرون...نزدیک های بهمن بود و هوا خیلس سوز داشت .ولی هوا می چشبید دکمه های پالتوم و بستم و پئاده راه افتادم َمت خونه .حدود ۱ ساعت پیاده راه بود .راه میرفتم و به مردم نءاه میکردم . پیر،جوون ،بچه هائی که دست مادراشون و گرفته ّودن و با شادی راه میرفتن. البته بعضی ها هم نق نق میکردن. صدای اذان بلند شد به طرف مسجد محل رفتم و بعد از نماز رفتم خونه .یه شام حاضری درست کردم و خوردم.کلی پفیلا درست کردم وزدم شبکه ورزش بارسلونا - یوونتوس بازی داشتن. واقعا نمیدونن چرا بعضی از این دختر هاس سوسول از فوتبال بدشون میاد؟اتفاقا خیلی هم ورزش باحالیه..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_12
تا ساعت ۱۰ فوتبال دیدم و رفتم سر درسام. حدود دوساعت درس خوندم. ساعتو برای ۶ تنظیم کردم و خوابیدم..
امروز پنجشنبه بود و باز با این گودزیلا کلاس داشتیم. یعنی شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه باهاش کلاس داشتم. من اگه میدونستم این قراره استادم بشه غلط میکردم باهاش واحد بردارم. یه شلوار تنگ مشکی با پالتوی کرمی و مقنعه مشکی پوشیدم. کتونی مشکی هم پوشیدم و راه افتادم سمت دانشگاه. وارد سالن شدم دیدم داره میره سمت کلاس.
تمام توانمو توی پاهام جمع کردم و دویدم جلوی در کلاس ازش سبقت گرفتم و با فاصله آمدم زودتر پامو گذاشتم توی کلاس
داشتم میرفتم سرجام که با صداش ایستادم: خانم حسینی؟ برگشتم سمتش یک ابرومو دادم بالا و گفتم: بله استاد؟
_ دیرتر از من اومدید سرکلاس بفرمایید بیرون خانم
پوزخندی زدمو گفتم: استاد من پامو زودتر از شما گذاشتم توی کلاس. پس در نتیجه من زودتر رسیدم. با اجازه..
سمانه ته کلاس نشسته بود راه افتادم سمتش..
بچه ها همه از زیر میز برام لایک نشون میدادن. حق هم داشتن که از این استاد مغرور و عنق بدشون بیاد. نشستم اونم بعد سلام به بچه ها نشست. بسم اللهی پای تخته نوشت و گفت: خب جلسه پیش که از شما آزمون گرفتم.. فعلا آزادباشید تا آزمون خانوم حسینی و بگیرم و میریم سراغ درس ... بچه ها شروع کردن با هم حرف زدن.برگه ای رو برداشت و اومد بالایرم کمی خم شد سمتم و برگه رو گذاشت روی میز .با صدای ارومس طوری که فقط خودم بشنوم گفت : امیدوارم درس هات و خونده باشی و مجبور نشم برگه رو ببرم زیر دست مدیر خانوم کوچولو.. پوزخندی به قیافه مغرورش زذم و گفتم : آدم توی بازی از تماشاچی ها کمک نمیگیره استاد بزرگ...
نویسنده: یاس🌱
فکرتُ أنَّ الشعر ینقذني
ولکن القصائد أغرقتني...
گفتم شعر نجاتم میدهد
غرقم کرد...
#نزار_قبانی
https://instagram.com/tabatol2?igshid=1ht3n87k4838s
پیج تَبَتُّل در اینستاگرام
همراهمون باشید...!
《یا جابِرَ الْعَظْمِ الْكَسیرِ!
لا اَري لِكَسْري غَيْرَكَ جابِراً.》
ای شکستهبند استخوان شکسته!
برای شکستگیام جبرانکنندهای جز تو نمیبینم.
پرسیدم: «دوستش داری، آره؟» ناتالی سرش را تکان داد
و بعد زد زیر گریه؛ گریهی واقعی واقعی.
-نامههای عاشقانه به مردگان/اِیوا دلایرا
من به تنهایی معتاد بودم، اگه هر روز کمی با خودم خلوت نمیکردم، مثلِ این بود که ضعیفتر میشدم
چیزی نبود که به اون افتخار کنم، اما وابستهش شده بودم . تاریکیِ داخل اتاق برام مثل نورِ آفتاب بود .
#چارلز_بوکوفسکی