eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
‏پدر بزرگم همیشه می‌گفت: نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو از هم دور می‌کنه :) می‌گفت هر وقت مامان بزرگم باهاش قهر می‌کرد در ظرف خیاشور رو سفت می‌کرد که مامان بزرگم نتونه بازش کنه و مجبور بشه باهاش حرف بزنه!
لكنّ قلبي والفؤادَ ومُهجَتي ‏أسرى لديكِ فأكرمي أسرَاكِ قلب و خرد و روح و روان‌ام نزد تو اسیرند! اسیران‌ات را گرامی دار. :)
عمیقأ با تنها آدم مجازی که دلم میخواد برم بیرون زینبِ آبنبات ترشه
ساعت 2 بود نمیدونستم کی میاد کاش میشد بمیره دیگه برنگرده توی این خونه از صبح هزار بار گوشیم زنگ خورده بود هربار سریع قطع کرده بودم دیگه کلافه شده بودم گوشیمو برداشتم پانیذ داشت زنگ میزد گوشی و برداشتمو با کلافگی گفتم : _ بله؟ چرا دست از سرم بر نمی داری پانیذ؟ گند زدی به زندگیم چیکار داری دیگه هی زنگ میزنی _ پناه تورو خدا قطع نکن باید ببینمت _ من نمی خوام ببینمت ولم کن دیگه _ خواهش میکنم باید برات توضیح بدم من هیچ تقصیری تو روانی بازیای اون مرتیکه ندارم _ بیا کافه تا یک ساعت دیگه می‌بینمت _باشه منتظر خداحافظی اش نموندم و گوشی و قطع کردم بلند شدم و در کمد و باز کردم همه لباسام تمیز چیده شده بود اینجا هرچی دم دستم اومد پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون خواستم از خونه برم بیرون که صدای در اومد سرجام ایستادم ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن چشمش که بهم خورد با پوزخند گفت: _ سلامتو خوردی _س...سلام متنفر بودم از ضعفی که جلوش نشون میدادم ولی دست خودم نبود نگاهی به سرتاپام انداختو گفت: _ کجا به سلامتی ؟ _ میرم کافه _ شب مهمون دارم سعی کن دیر بیای بعد ۱۲ راه افتاد سمت اتاقو موقع رفتن بهم تنه زد کصافت... بی‌غیرت چه مهمونی داشت که تا ۱۲ شب پیشش میموند بهتر من ... با قدم های بلند از اون خونه نفرین شده زدم بیرونو درو محکم پشت سرم بستمو راه افتادم سمت کافه... نویسنده‌:یاس ادامه داره....
رفتم داخل مثل همیشه پر مشتری بود حسین با دیدنم اومد جلو و سلام کرد جوابشو دادمو رفت دنبال کارش نشستم پشت صندوق هنوز پانیذ نیومده بود .. بعد تقریبا یک ساعت اومد .. خواست بیاد طرفم که اشاره کردم بشینه رفتم طرفشو صندلی جلوشو کشیدم بیرونو نشستم حسین خواست بیاد سفارش بگیره که با دست اشاره کردم نیاد کوفت بخوره... دست به سینه نشستم جلوشو گفتم: _ میشنوم میخواستم یکی برام توضیح بده ولی نمی خواستم بهش روی خوش نشون بدم فعلا از دست همه عصبانی بودم حتی آنیل که توی همه این شرایط دلم براش تنگ بود و میدونستم هیچوقت نیست .. _ سال سوم دانشگاه از یه پسری خوشم اومد اسمش هامون بود شیطون بود و تقریبا با همه دانشگاه تیک میزد نمی‌دونستم چرا جذب اون شده بودم غیر مستقیم بهش فهموندم ازش خوشم میاد اونم انگار جواب رد به سینه هیچکس نمیرد باهم دوست شدیم کم کم از اخلاقاش زده شدم ولی اون انگار هرروز بیشتر جذبم میشد عاشقم شد خیلی زود... روزی ده تا دختر بهش پیام میدادن نه پیام ساده ولی اون میخواست در آن واحد که عاشق منه کلی رفیق ساده دختر هم داشته اپن بود و انتظار داشت من با این قضیه مشکلی نداشته باشم من با این عشق کنار نمیومدم کم کم خودمو ازش دور کردم ولی اون دست بردار نبود گفت میخواد بیاد خواستگاری با وجود تموم دخترایی که توی زندگیش بودن اول بهش گفتن باشه ولی وقتی کم کم تصمیم گرفتم برم خارج گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و می‌خوام باهاش بهم بزنم روانی شده بود دست به هرکاری میزد تا نذاره برم ولی من رفتم اون فک کرد ولش کردم فک کردم از قصد اونو عاشق خودم کردم ولی من واقعا ازش متنفر بودم تنفر من دقیقا مصادف عشق اون شده بود... نویسنده:یاس ادامه داره‌...
احتمالا این چند روز تو فضای مجازی زیاد شنیده یا دیده باشید که نظام جمهوری اسلامی داره کردها رو میکشه فقط خواستم توضیح بدم اون کرد ها که نظام داره باهاشون مقابله میکنه دقیقا کدوم بخش از جامعه عزیز کرد زبان ایران هستند... پ.ن : کرد های غیور و وطن پرست این کشور کومله و دموکرات کرد رو هیچوقت از خودشون ندونستن...
لامصبا انقدر قشنگ بازی میکنن چشم از تلویزیون نمیشه برداشت😐
تبریک آقا تبریییییک😭😭😭😭
خوشحالی واقعا سهم مردم ایرانه❤️
بریم داخل شهر ببینیم چه خبره...
همیشه یادتون باشه این بازیو استقلالیا در آوردن 💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ده تا پرچمو کشیدن پایین هزارتا پرچم رفت بالا🇮🇷
یه تبریکم از بهشتمون
ساکت شد و سرشو انداخت پایین پس اونم بی گناه بود پس مهمون قبل ساعت 12 شبش هم یکی از همون دخترایی بود که انگار عادت کرده بود به بودن باهاشون برای منم بهتر بود همین که کاری به کارم نداشت همین که این کافه سر پناهم بود بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه خسته شده بودم از وضع زندگیم عشق آنیل منو کشونده بود تا اینجا و باعث شده بود تمام زندگیمو به خاطرش بدم کاش باور میکردم مرده... کاش تمام روز خاطراتشو مرور نمی‌کردم... کاش دلم براش تنگ نمیشد کاش هر لحظه حس نمی‌کردم داره نگاهم می‌کنه و هزارتا کاش دیگه که اون داده بود به زندگیم _دیشب کتکم زد... خیلی زد دیشب زندگیمو ازم گرفت روحمو ازم گرفت کارشو تموم کرد و مثل یه آشغال پرتم کرد کنار... چیزی نمونده دیگه ازم برو دنبال زندگیت پانیذ به مامان بابا و پارسیا بگو حالم خوبه هروقت خواستن ببیننم بیان اینجا هرچند بعید می‌دونم علاقه ای به دیدنم داشته باشن... _ گوه خورد که کتکت زد مگه تو بی صاحابی برگرد خونه پناه _ من خونه ای ندارم پانیذ اتمام حجت کردن باهام موقع ازدواج که دیگه بعد این ازدواج خانواده ای ندارم _ فدای سرت خودم کنارت میمونم نمی‌ذارم خواهر کوچولوم این همه دردو تحمل کنه تو مگه چند سالته آخه پوزخندی زدم چند سالم بود مگه تازه ۲۱ سالم شده بود از جام بلند شدم پوفی کشیدمو گفتم: _ برو پانیذ دیدنت عذابم میده برو خواهری رفتم سمت صندوقو روی صندلیم نشستم سرمو گذاشتم روی زانومو گذاشتم اشکام راه خودشونو پیدا کنن... من دیگه هیچی نداشتم هیچی کاش آنیل بود کاش .... نویسنده:یاس ادامه داره....
سه ماه بعد ... مستأصل پاهامو روی زمین میکوبیدم صدای پاشنه نیم بوتم توی آزمایشگاه پیچیده بود و انگار روی مخ چند نفر هم رفته بود _ خانم ببخشید میشه پاهاتونو تکون ندید؟ پاهامو نگه داشتم ولی زانوهام هنوز میلرزید و سرم گیج میرفت معدم بهم میخورد و دوباره اون حالت تهوع لعنتی قالب شده بود به کل وجودمو حالمو بهم میزد از فکر چیزی که قرار بود سرم بیاد تموم بدنم می‌لرزید این چند روزی که منتظر جواب آزمایش بودم بدترین روزای زندگیمو گذروندم... بد تر از شبایی که صدای خنده های هامون هر شب با یه دختر تا ۳_۴ صبح تو کل خونه می‌پیچید و خواب و آرامشو ازم می‌گرفت از شبایی که مست میکرد و من از ترس تا خود صبح تو اتاقی که درشو قفل کرده بودمو و از ترس شکستنش تو خودم میلرزیدم ... بد از وقتایی که سر هر مسئله ای کتکم میزد و حتی نمی‌ذاشت جای کبودی های قبلی بره بهم میگفت ساعت ۱۲ شب بیا خونه وقتی میموندم جلوی دوست دختراش تا میتونست کتکم میزد که هرزه چرا این وقت شب اومدی خونه...وقتی زود میومدم میزد که چرا زود اومدی... یه حیوون بود که هیچ کاری رو نمیتونست بدون داد و فحش و کتک پیش ببره نه دلش میسوخت نه چیزی به اسم گذشت داشت ...لاغر شده بودم زیر چشام گود و روی صورتم جای کبودی از اون پناه قبلی هیچی نمونده بود حتی ذره ای یه سنگ متحرک اما از فکر اینکه این سنگ متحرک داره مادر میشه و توی شکمش یه بچه رو داره پرورش میده یه نور امیدی توی زندگیم می‌تابید اما از فکر اینکه پدرش ... اگه میفهمید نمی‌ذاشت زنده بمونه نباید میفهمید _ خانم پناه سرمدی قلبم ریخت ...از جام بلند شدمو رفتم جلوی خانومی که صدام کرده بود جواب آزمایشو گذاشت جلوم نگاهی به صورتم انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: _ تبریک میگم مثبته نویسنده:یاس ادامه داره... نویسنده:یاس ادامه داره....
بیاید سوالی دارید در مورد موضوعات مختلف خصوصا رمان بپرسید جواب بدم https://harfeto.timefriend.net/16694605153980
جواب آزمایش و گرفتمو با پاهای لروزن از آزمایشگاه زدم بیرون هوا گرفته بود و نزدیک بود بارون بزنه گذاشتم بغضم گرفته بود باورم نمیشد تو سن 21سالگی داشتم مادر میشم مادر بچه ناخواسته ای که حالا داشت توی شکمم رشد میکرد گذاشتم بغضم بترکه بعد مدت ها داشتم اشک میریختم بعد مدت ها سنگ شدن و رشد کردن شاخه بغض سنگین توی گلوم حالا بایه تبر افتاده بودم به جونشو گوله گوله اشکام پایین می‌ریخت بارونم نم نم شروه کرده بود به باریدن و حالم و بد تر میکرد هوای مسکو هم همینطوری گرفته و بارونی بود هوای کنار اون دریاچه کاش میشد دوباره برگردم اونجا و اینقدر منتظر آنیل بمونم تا شاید بلاخره یه روزی یه معجزه ای شد تا شاید دوباره تونستم توی بغلش تموم زجرای این مدت و زار بزنم تا شاید دوباره با حس گرمای دستام تموم بدنم داغ میشد و با بوی عطرش سرم مست... کاش میشد... نمی‌خواستم برسم تصمیم گرفتم تا کافه پیاده برم هامون نباید میفهمید داریم بچه دار میشیم وگرنه محال بود بذاره این بچه رو نگه داشت شاید تو تموم بدبختی هام موجودی که توی شکمم داشت رشد میکرد دلگرمی بود برای زنده موندنم ... از کنار مغازه های سیسمونی رد میشدمو با ذوق به تک تک وسایلی که توی ویترین بود نگاه میکرد ذوق کرده بودم برای اولین بار بعد رفتن آنیل یاد اونشب توی فرودگاه افتادم از وقتی گفت دوسم داره و رفت دیگه هیچی مثل قبل نشد کاش اینقدر خودخواه نبود... اصلا نفهمیدم کی رسیدم کافه رفتم داخل و مستقیم رفتم طرف آشپزخونه با لبخند به حسین سلام کردم تعجب کرده بود اولین بار بود از وقتی استخدامش کرده بودم لبخندمو میدید خوشحال اونم سلام کرد _ امروز تموم مشتری ها مهمون منن وقتی براشون سفارش بردی بهشون بگو با لبخند چشمی گفت و رفت سراغ کارش انگار اونم فهمیده بود بلاخره یه روز شد که حالم خوب باشه... تا شب توی کافه بودم کل روزم با لبخند مشتری هایی که خوشحال ازم تشکر میکردن بابت سفارشای مجانیشون گذشت اینجا پر دختر پسرای عاشقی بود که در گوش هم پچ پچ میکردن نشد به عشقم برسم ولی حداقل اینجا پناهگاه امنی براشون ساخته بودم ساعت نزدیکای ۱۱ بود که بلند شدم کیفمو برداشتمو راه افتادم که برم خونه تا خونه تقریبا ۱ ساعت و ربع راه بود.... نویسنده:یاس ادامه داره....
در حیاط و باز کردمو رفتم داخل از حیاط کل کاری شده خونه که هر هفته یه مرد مسن برای رسیدگی بهش میومد گذشتم درخونه رو باز کردم بوی تندی به بینیم خورد که حالمو بهم زد بوی همون زهرماری ها بود در و باز کردمو رفتم داخل چشم خورد به سالن هامون روی مبل نشسته بود و به بطری هم دستش بود و یه دختر مو بلوند هم کنارش نشسته بود دلم میخواست عق بزنم دختره یه شلوار لی مشکی تنگ با یه تاپ دوبنده تنش بود و اونم یه جام دستش بود خواستم برم توی اتاقم که با صدای هامون سرجام میخکوب شدم _ صبر کن ببینم باز بدنم داشت میلرزید از ترس کتکاش جرئت نداشتم به حرفش گوش نکنم برگشتم سمتش درست پشت سرم بود مست بود و بوی گندش میخورد توی دماغم و حالت تهوعمو تشدید میکرد _ سلامتو خوردی موش کوچولو؟ _ س...سلام می‌ترسیم ازش نه به خاطر خودم به خاطر بچم _ میشه بهم بگی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت کردم ۱۲ و نیم بود _ ۱۲ و نیم چنان بطری و کوبید زمین و صدای خورد شدن شیشه توی گوشم پیچید و همزمان صدای دادش: _ پس گوه میخوری تا این وقت شب از خونه بیرونی دختره... لرزش بدنم شدت گرفته بود میدونستم الان دستش بلند میشه چشمم خورد به در ورودی خونه نبسته بودمش اگه اینجا میموندم نمی‌ذاشت بچه ام زنده بمونه نباید میذاشتم تنها امید زندگیمو ازم بگیره بعدش هرچی میخواست بشه برام مهم نبود اما الان فقط جون بچم برام مهم بود تا خواست دستشو ببره بالا از زیر دستش در رفتمو دویدم سمت در و رفتم بیرون دنبالم میدوید سرعتش زیاد بود با تموم وجود میدویدم که دستش بهم نرسه رسیدن به در حیاط بازش کردمو رفتم بیرون تو خیابون همون‌طور که میدویدم یه لحظه عقب و نگاه کردم خیلی بهم نزدیک بود حس کردم صدای بوق ماشینی که خیلی بهم نزدیکه رو شنیدم برگشتم سمتش نور شدیدی خورد توی چشام درد بدی تو کل بدنم پیچید و پرت شدم هوا و دیگه هیچی نفهمیدم.... نویسنده:یاس ادامه داره....
با درد شدیدی چشمامو باز کردم تار می‌دیدم و بعد چند ثانیه تونستم درست ببینم توی یه اتاق سفید بودم و به دستم آنژوکت سرم وصل بود پام توی گچ بود و نمیتونستم تکونش بدم درد بدی توی پام احساس میکردم توی بیمارستان بودم با یادآوری اینکه چی به سرم اومده با ترس دست کشیدم روی شکمم صاف بود صاف تر شده بود و هیچ تکونی توش احساس نمی‌کردم نفسم داشت بند میومد بچم بچم ... صدام هر لحظه بالا تر می‌رفت اینقدر که به جیغ رسید: بچم... بچم کو؟ بچم چی شد در اتاق باز شد و یه پرستار سراسیمه اومد تو و سعی میکردم آرومم کنه گریه میکردم و جیغ میزدم بچمو میخواستم _ خانوم آروم باشید بهتون میگم چه اتفاقی افتاده سعی کردم آروم باشم با التماس گفتم: _ توروخدا خانوم بگید بچم چی شده؟ سرشو انداخت پایینو آروم گفت: _ شما تصادف کردید بچه تون...تسلیت میگم حس کردم مغزم سوت کشید تنها امید زندگیمو دیگه نداشتم چه حال غریبی داشتم انگار یه بار دیگه هم همین حس نداشتنو تجربه کرده بودم اون کصافت دومین عزیز زندگیمو ازم گرفت نمی‌تونستم هق هقم و آروم کنم یکی اومد توی اتاق برگشتم سمتش پارسیا بود داغون بود... بهم ریخته بود... پانیذ هم بیرون اتاق ایستاده بود و گریه میکرد ... با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد نبود یه عزیزمو تو بغلش زار زده بودم حالا موقع نبود دومین عزیزم هم اینجا بود ضجه میزدم و با داد میگفتم: _ دیدی پارسیا؟ دیدی بچمو ازم گرفت؟ دیدی دوباره داغ دار شدم کجا بودی اون موقع هایی که کل بدن خواهرت کبود بود دیر رسیدی داداش دیر رسیدی اومد جلو می‌خواست آرومم کنه ولی پرستارم همین طور ولی مگه داغ به این زودی آروم میشه؟ اونم داغ بچه ای که فقط یه روز بود شده بود تموم زندگیم ؟! خودمو میزدم و جیغ میزدم و گریه میکردم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و بعد چند ثانیه چشام رفت روی همو همه بدبختی هام پرید و دیگه هیچی نفهمیدم.‌‌ نویسنده:یاس ادامه داره...
_کاراتو انجام دادم بیا بشین روی این قان قان تا بریم باید میخندیدم؟ نه... فقط نگاهش کردم سرمو تکون دادم تا بیاد کمکم کنه اومد و نشوندم روی ویلچر این دوروزی که اینجا بودم واقعا بد بود مدام فکر و خیال تو سرم دوروز بود که حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم آروم تر بودم وقتی چیزی نمیگفتم انگار از بعضی که توی گلوم بود محافظت میکردم از بیمارستان رفتیم بیرون سوار ماشینش شدم دیروز هامون اومده بود بیمارستان گریه میکرد و اظهار پشیمونی پارسیا هم تا میخورد مثل سگ کتکش زد... یکم دلم خنک شده بود ولی تا آخر عمرم ازش متنفر میموندم و حالم ازش بهم میخورد راه افتاد سمت محضر قرار بود جدا شدم از کسی که زندگیمو بیشتر از قبل تباه کرد ... بعد تقریبا نیم ساعت رسیدیم نمیتونستم پله های محضر و برم بالا پارسیا رفت بالا و بعد یه ربع با یه کاغذ اومد پایین یه کاغذ بهم داد و امضاش کردمو برای همیشه از شر هامون خلاص شدم پارسیا رفت بالا سرمو تکیه دادم به صندلی ماشینو گذاشتم اشکام بیاد این روزا این لحظه ها خدا برای هیچکس نیاره‌‌... داشتم منفجر میشدم از بغض از کینه از دلتنگی از درد پارسیا اومد و سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه ممنونش بودم که هیچ حرفی نمی‌زد و خودشم آروم آروم باهام همراهی میکرد... نویسنده:یاس ادامه داره..
دلیل باخت ایران؟ آفرین جواد خیابانی