انگلیسی ها یه اصطلاح دارن به اسم " Basorexia "
معنیش میشه تمایل طاقت فرسا برای بوسیدن کسی...
و اینطوری قشنگ ترین انتظار رو تو یه کلمه جمع کردن، همینقدر لطیف و طاقت فرسا :))
#لفظ
حس خوب لفت دادن از تمام چنلای کنکوری
بیرون دادن همه کتابا و جزوه ها
پاک کردن فایلها و هر گونه اثر از سبک زندگی سال گذشته :))))
کنکوریهای عزیز،
میلیونها آدم تا الان جای شما بودن، گذروندن این مرحله رو، الان احتمالا سر یه کاری مشغولن، عاشق شدن، ازدواج کردن، و هرکدوم به نحوی دارن زندگی میکنن. هیچکدومشون بعد از کنکور بیچاره نشده، هیچکدومشون بخاطر کنکور نمرده. شما اولین نفر نیستید، آخریشم نیستید. خیلی از ادمای دنیا توی رشتهای که تحصیل کردن کار نمیکنن، خیلیاشون از دانشگاه های خوب انصراف میدن، خیلیاشون دانشگاه نمیرن و آدمای موفقین. پس کنکور هیچی نیست. موفقیت خودِ شمایید، آرامشتون، اعتماد به نفستون، و تموم برنامههایی که فارغ از کنکور برای زندگیتون دارید.
موفق باشید🍃
#زهره_احمدی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_38
_مهراد
_جانم کوچولو
_کی از اینجا میریم بیرون؟ من میترسم
_حتی با وجود من؟
_نه دیگه تو الان هستی ساکتم
_قول میدی دیگه از این کارا نکنی؟
_چیکار؟
_همين که بی اجازه به وسایل عمو حسین دست زدی
_فقط خواستم ببینم توی اون کیف بزرگ سیاه چیه؟ تازه شم من دست زدم تو چرا گفتی با من بودی؟
_خب نمیخواستم توی این زیر زمین تنها باشی
_خانم محبی کی میبره ما رو بیرون؟
_تا وقتی که تنبیه بشیم
_خب کی تنبیه میشیم؟
_تا وقتی که این خوشگل خانم بخنده
آستین هاش و داد بالا و شروع کرد به قلقلک دادن که از ته دل قهقهه زدم
_آوا؟....آوا خواهری؟.....تو رو خدا بلند شو......
به سرعت تو جام نشستم که بدنم خیس عرق بودو صورتم خیس اشک
_اوا خوبی؟
بهش مهلت حرف زدن ندادم و پریدم بغلش و شروع کردم به گریه کردن خوب که تخلیه شدم خودم ازش جدا کردم که گفت :
_بازم مهراد؟
سرم و تکون دادم
_قربونت برم چرا خودت و اذیت میکنی؟
_دلم براش تنگ شده سمانه ۱۷ ساله از هم دوریم من بازم دلم هواش و داره الکی که نیست تنها کسم توی این دنیاست
_بسه حالا بلند شو نمازت و بخون
_مگه اذان داده؟
_اره تازه گفتن بلند شو دیگه
لبخندی زدم و از تخت پریدم پایین شالم و روی سرم انداختم اصلا نمیخواستم اتفاق دیشب بارم پیش بیاد به سمت دسشویی رفتم که همزمان استاد حیدری و بنیامین از دستشویی اومدن بیرون سرم و انداختم پایین زیر لب سلامی دادم و به سرعت قدم هام افزودم خودم و توی آینه دستشویی نگاه کردم خنده ام گرفته بود شبیه دلقک های سیرک شده بودم چشام پف کرده و قرمز بود دماغم هم قرمز شده بود وضو گرفتم و رفتم نمازخونه خوندم ....بعد نماز نخوابیدم تا وسایل هامونو جمع کردیم بقیه هم بیدار شدن که ترانه خمیازه ای کشید و گفت:
_اوا مهراد کیه؟
_تو مهراد و از کجا میشناسی؟
_دیشب اتفاقی شنیدم که داشتی با سمانه حرف میزدی
گفتم :
_پسرخالمه
_خبریه کلک؟
_نه بابا مثل داداشم میمونه
اهانی گفت مشغول جمع کردن بقیه ی وسایلش شد
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_39
مردم چه فضول شدن ها حالا مثل خر دروغمیگی ها اخه مهراد کجا مثل داداشته؟
_وجدان جان ابروم و بردی این چه جمله بندی بود؟
_همینه که هست مال توبی شعورم دیگه
_عجب بزی هستی
_خودتی
_خب همون شد دیگه
_جفت پا میام تو حالت ها.....
_غلط کردی میزنم سرویست میکنم....
با دیدن چشم های متعجب بچه ها لبخند زورکی زدم که خب بیشتر شبیه تصادفی ها شدم کلا به خود درگیری مزمن گفتم برو تو اشغال ها من به جات هستم
ساعت نزدیک ۷ بود که توی اتوبوس نشستیم و راه افتادیم
نزدیک دو ساعت بود که حرکت کرده بودیم گوشیم زنگ خورد درش اوردم با کمال تعجب شماره خاله سیمین و دیدم و وصل کردم
_سلام خاله جون
_سلام گل دختر چطوری؟ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
_خوبم خداروشکر نه بابا این چه حرفیه؟جانم کاری داشتید؟
_اره راستش میخواستم راجب به موضوعی باهات حرف بزنم
_جانم سراپا گوشم بفرمایید
_اوا جان پسر بزرگ من و یادته؟
_پسربزرگتون؟ ..اها بله بله اقا مهراد
_افرین...راستش مثل اینکه گلوش پیش تو گیر کرده
فکم چسبید کف زمین پسره اشغال یک جوری پیش همه مظلوم نمایی میکنه انگار پسر پیامبر...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_خاله من الان توی موقعیت خولی نیستم میشه بعدا حرف بزنیم؟
_کجایی مگه ؟
_تو اتوبوس
_وای خب دختر زود تر میگفتی پس هر وقت تونستی باهام تماس بگیر
_باشه خاله جون پس فعلا
_خداحافظ عزیزم
گوشی و قطع کردم و چشم هام و بستم مهراد رجبی یه پسر لاغر قد بلند چشم ابرو مشکی اهل هر خلاف البته مودب
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
از که دورم که بهخود ساختنم دشوار است؟
#بیدل_دهلوی
پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدناش کلافهات کرده، تردید مبهمی را به یقینی روشن تبدیل میکند:
عاشق شدهای...
#مصطفی_مستور
باید ببینی شبهای حال خرابیات چه کسی سرت را بر شانهاش میگذارد، وگرنه خندههای مستانه که خریدارشان زیاد است.
#شیما_سبحانی
دو چشمت در به روی عقل پر تدبیر می بندند
امان از این غزالانی که راه شیر می بندند
شبی می خواستم از فکر تو بیرون روم اما
صف مژگان تو راه مرا با تیر می بندند
به لب زد کاسه ی آبی و آن بیجاره مجنون شد!
از آن موقع به پای "کاسه ها" "زنجیر" می بندند
تو وقتی وا کنی موهای خود را شعر می آید
غزل می میرد آنجایی که مو با" گیر "می بندند
همیشه یک نگاه از دید شیخ ما گناهی نیست
نیا، نالوتیان چشمان خود را" دیر" می بندند
تو می آیی و خواب مادرم تعبیر خواهد شد
که من را بر ضریح کوچک یک" پیر" می بندند
#احمد_جم
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_40
حالا اینو چجوری دکش می کردم اینقدر خوب کارشو انجام میداد که هیچ کس به هفت خط بودنش پی نمی برد اینایی هم که من می دونستم چند بار با آدم های هفت خط و دختر های جور واجور توی خیابون دیده بودمش انگار قسمت بود اینو ببینم با صدای پیس پیس برگشتم عقب ترانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_پسر خاله جان بودن؟!
خنده ام گرفته بود چه دقتی هم داشت این دختر گفتم:
_نه خیر خانوم اون مهراده این آقا مهراده
خندید و چیزی نگفت
..
ساعت۹ بود دیگه پا کمرررررر برامون نمونده بود امروز صبح رسیدیم اصفهان و اول رفتیم عالی قاپو که اتفاق خاصی نیفتاد بعد رفتیم سی و سه پل که بچه ها کلی شماره گرفتنو یه دعوا هم بین پارسا و پسری که می خواست به ترانه بده رخ داد که با پا درمیونی استاد کلهر رفع شد بنیامین هم مثل عروس دریایی هیییی اینور اونور می رفت و چیز میز می گفت توی دفترچه هامون بنویسیم این چه جونی داشت من مونده بودم ناهار و توی اتوبوس بهمون فلافل دادن دیگه نهایت لطفشون این بود که اگر کسی اضافه می خواست یه نصفه بهش می دادن بعدش رفتیم میدان امام کلی هم اونجا معطل شدیم جونم دیگه داشت از دماغم می زد بیرون رسیدیم مجتمع و رفتیم داخل کلی دار و درخت داشت و سر سبز بود پیاده شدیم از اتوبوس روی پاهام نمی تونستم وایسم اینجا هم دوتا مجتمع دقیقاااااا عین کرمان داشت از پنجره هاش تخت های بالایی معلوم بود پس اینجا هم تخت هاش دو طبقه بود...
رفتیم توی طبقات اینجا اتاقمون شبیه پادگان بود شش تا تخت دو طبقه کفش هم هیچی نبود وسایلامون و روی تخت گذاشتیم و تخت کنار پنجره بودیم نشستیم یکم حرف زدیم و یه دفعه ترانه با خوشحالی و جنب و جوش اومد توی اتاق و با خوشحالی گفت:
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_41
_بچه هاااا یه خبر خوب الان پارسا داشت از جلوی در اتاق استادا رد میشد می گفت استاد کلهر گفته فردا صبح می خوان ببرنمون کوه و بعدش تا فرداش دیگه در اختیار خودمونیم
خیلی خوشحال شدم خبر واقعا خوبی بود سرمو کردم توی گوشی و یکم بازی کردم سمانه و ترانه داشتن حرف می زدن بین حرفاشون شنیدم که ترانه گفت فردا شب سینا جمهور ( بچه ها اینجا اگر قرار بود یه نقطه بذارم نمی شد این اسم فرضی شما اسم خواننده مورد علاقه خودتون رو بذارید جاش)کنسرت داره ما قراره بریم
پریدم وسط حرفشون و گفتم:
_جدی ؟! ساعت چند؟ وای من خیلی دوسش دارم
_8تا11
سمانه هم که از خداش بود رفتم توی سایتشون و سریع دوتا بلیط گیر تم یکم پس انداز داشتم پس مشکلی نبود
جامون ردیف سوم وسط ردیف بود که دقیقا می شد رو به روی سن
اینقدر ذوق داشتم که اصلا نفهمیدم شام و چجوری خوردم بعد از شام هم سریع همه رفتن توی اتاق هاشون و ایندقر خسته بودیم سریع خوابمون برد...
با صدای آلارم گوشی که برای نماز گذاشته بودم خیلی سرحال بیدار شدم رفتم پایین و وضو گرفتم و اومدم بالا خدارو شکر قیافه نحص بنیامین خان و هم ندیدم
کف زمین نمازم و خوندم سمانه رو هم بیدار کردم و خوند ساعت 5:30 بود قرار بود 6همه رو بیدار کنن پس دیگه نمی شد خوابید لباسامون و پوشیدیم فقط یه دست لباس قشنگ دیگه داشتم که اون و گذاشتم برای شب و همون لباس سر تا پا مشکی و پوشیدم پالتو مشکی سمانه رو هم پوشیدم اونم گفت نمی خواد کمکم همه بیدار و آماده شدن و رفتیم پایین ...
جلوی اتوبوس منتظر ایستاده بودیم که بنیامین بدو بدو همونطور که ساعت مچی اش و به دستش می بست از ساختمون زد بیرون جلوی استاد کلهر ایستاد و چیزی در گوشش گفت...
استاد هم خندید و زد روی شونه اش و چیزی گفت که باعث شد بنیامین هم بخنده خداحافظی کرد و بدو بدو از حیاط زد بیرون و سوار تاکسی که منتظرش بود شد و رفت ...
.
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_42
این الان کجا رفت؟!
_به تو چه فوضولی؟
_راس میگی وجدان جان به من ربطی ندارد ولی آخه کجا رفت این وقت صبحی نکنه با دوست دخترش قرار داره
_این کی وقت کرد توی اصفهان دوست دختر پیدا کنه؟
_راس می گی ها وجدان
_آره توأم دیگه فوضولی نکن
چشم غره ای به خودم و وجدان بی تربیت تر از خودم رفتم
شده تا حالا فوضولیتون به دز بالایی برسه برا من رسیده بود😁
با عربده ای که راننده اتوبوس با صدای نکره اش زد سوار اتوبوسا شدیم
سمانه:آوا کجا رفت این ؟!
شونه ام و به نشونه نمی دونم بالا انداختم و به بحث اینکه این آقا ساعت ۶و نیم صبح کجا می تونه رفته باشه پایان دادم و سعی کردم تا کوه بخوابم....
با حس دستی که به شدت داشت تکونم میداد بیدار شدم سمانه بود به طور وحشیانه داشت تکونم می داد سرش یه ور دیگه بود داد زدم:
_هوی چته وحشی بیدار شدم
با ذوق برگشت سمتم و گفت:
_وای آوا پاشو ببین اینجا چقدر خوشگله
بلند شدم مقنعه صاف کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
یه کوه که نمیشه گفت یه تپه تفریحی بود اتوبوس ایستاد و پیاده شدیم
اول رفتیم کافه سنتی برای صبحونه بهمون نیمرو دادن با دخترا همه سر یه تخت نشستیم گارسون گیر داده بود به سمانه ما هم کلی اذیتش کردیم
صبحانه رو خوردیم رفتیم بیرون پسرا زمین والیبالی که اونجا بود و کرایه کردن و دو تیم شدن دخترا و پسرا سمانه رفت تو ولی من بیرون نشستم و داور شدم...
دیگه از خنده کف زمین پهن بودم بازی که نبود رسما که زنی بود تا توپ خیلی آروم به یکی از دخترا می خورد همچین کولی بازی در میآورد افتضاااااااح ... پسرا هم که سر دخترا کل کل می کردن ....
نویسنده:یاس