#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_176
دستم رو زدم به کمرم و با اخم گفتم:
_سریع میری لباساتو عوض می کنی!
با چشمای گشاد نگاهم کرد و با تعجب گفت:
_چرا؟!!
پشت چشمی نازک کردم و همونطور که به سمت کیف می رفتم گفتم:
_واسه این که نمیخوام هزارتا چشم دنبال شوهرم باشه..
این همه اون زنم زنم میکرد، اشکالی داشت یه بار من بگم شوهرم؟
کیفم رو از کنار تخت برداشتم و برگشتم. محکم خوردم بهش. سرش رو آورد پایین رو به روی صورتم نگه داشت و آروم گفت:
_حسودی که میشی خواستنی تر میشی..
نفسم رفت. این حرفها همون معنی دوست داشتن رو میده؟ چرا عذابم میده؟ چرا تو این برزخ میذارتم؟ چرا اگه دوستم داره رک و راست بهم نمیگه تا تمام زندگیم رو به پاش بگذارم؟ ولی تا وقتی مستقیم بهم نگفته دوستم داره محاله از خودم عکس العملی نشون بدم..
برخلاف تمام میل درونیم یه ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_وقتی نمیخوای حرف گوش کنی زبون باز تر میشی..
چشمکی زد و گفت:
_خوشم میاد زود میگیری!
لبخندی زدم و کیف و کفش عروسکیم رو هم پوشیدم و دستش رو گرفتم و رفتیم پایین.
بچه ها همه وسایل ها رو توی ماشین ها گذاشته بودن. بعد چند دقیقه باربد و سوگند هم از پله ها اومدن پایین. ای جان دلم! سوگند یک مانتو سفید با شلوار و شال مشکی پوشیده بود. باربد هم شلوار کتون مشکی با تیشرت ساده سفید با شال هنرمندی مشکی که مثل بنیامین بسته بود..
لبخندی زدم و گفتم:
_بالاخره به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیت رسیدی!
بشکنی روی هوا زد و با خنده گفت:
_آره دیدی بالاخره راضی شد باهام ست کنه؟
سوگند مشتی به بازوش زد و با خنده گفت:
_بسه ندید پدید!
_مگه دیده بودم؟
بنیامین با خنده سری تکون داد و دست منو گرفت و رفتیم سوار ماشین شدیم و پشت سر بقیه راه افتادیم.
فرشته و الهه یه تیپ افتضاحی زده بودن.. کلا هیچی روی سرشون نبود.
_آوا؟
_بله؟
_امشب از اونجایی که براتون گرفتم جم نمیخوری ها!
_دستشویی هم نرم؟
با خنده سری تکون داد و گفت:
_دیوونه منظورم جاهای دیگهست.. کنسرت های سینا اصولا جای درستی نیست..
_چشم حواسم هست.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_177
_قربون خرگوش حرف گوش کن!
_خدا نکنه..
لبخندی زد و با آرامش مشغول رانندگی شد. بالاخره رسیدیم.
جمعیت غلغله میزدن. به زور از توشون رد شدیم و رفتیم توی سالن. هیچ کس توی سالن نبود.
ما دخترا ردیف اول دقیقا روبروی سن نشستیم. پسر ها هم رفتن بالا و وسایل ها رو تنظیم کردن.
بعد تقریباً نیم ساعت آرمیا به مسئول سالن زنگ زد و چند دقیقه بعد درهای سالن رو باز کردن و مردم به صف اومدن داخل و روی صندلی هایی که از قبل رزرو کرده بودن نشستن..
سالن دیگه داشت منفجر میشد. ظرفیت سالن ۶۰۰ نفر بود. ولی نزدیک ۹۰۰ نفر توی سالن بودن و دو طرف صندلیها سرپا ایستاده بودن..
بنیامین راست می گفت. اصلاً هیچ چیز بین تماشاچیها رعایت نمی شد.. حتی یه سری خانم ها بعد از اینکه نشستن مانتو و شال شون رو درآوردن.. آقایون هم که دیگه نگم. ۹۰ درصد پایین سه سال و انگار اومدن لاس وگاس.. البته فرشته و الهه هم جزو همون خانم ها بودن.
چند دقیقه بعد پردههای سن کنار رفت و اول سینا بعد هم بچه ها به ترتیب توی جیغ و داد تماشاچیها اومدن روی صحنه..
همه ایستادیم و براشون دست زدیم. سالن داشت از صدای سوت و جیغ منفجر می شد. همه بچه ها پشت وسیله هاشون نشستن و سینا هم اومد جلو و بعد از حال و احوال و خوش آمدگویی شروع کرد صحبت کردن.
نگاهی به بنیامین انداختم. پشت پیانو نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. نیشم رو باز کردم، چشمکی براش زدم و بوس فرستادم..
بیچاره داشت از تعجب شاخ درمیآورد. سرش رو انداخت پایین و بعد چند لحظه برای گوشیم پیام اومد:
_جرات داری این کارها رو وقتی تنهاییم بکن!!
چشمهام شد قد گردو. با تعجب سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم که شیطون خندید و ابروهاشو بالا انداخت. منم خندیدم و با شیطنت تایپ کردم:
_ما که همیشه در خدمتیم..
چند تا ایموجی چشمک هم گذاشتم و دکمه سند رو زدم. سریع سرم رو آوردم بالا تا عکس العملش رو ببینم.
تا پیام رو خوند بیچاره کپ کرد.. سرش رو آورد بالا و ناباورانه خیره شد بهم که دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و ریز و خندیدم. پیام اومد. نگاهش کردم:
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_178
_میخندی دیگه آره؟ من و تو که شب تنها میشیم...
با ترس سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. هول شدم. تا خواستم جواب بدم برق های سالن رو خاموش کردن. بنیامین هم لبخند وحشتناکی بهم زد و گوشیش رو گذاشت توی جیب شلوارش..
آهنگ رو شروع کردن.. با اینکه ۵ روز، هر روز ده بار این آهنگ رو شنیده بودم ولی باز ازش سیر نمی شدم.. مطمئن بودم وقتی بیاد توی بازار حسابی میترکونه..
خیره شده بودم به بنیامین که مثل همیشه چشماش رو بسته بود و سرش رو کج کرده بود و موهاش توی صورتش ریخته بود و با مهارت می نواخت..
تو بهر ژستش بودم که احساس کردم سمت راست پهلوم سوراخ شد. برگشتم سمت راستم که سوگند نشسته بود و با تعجب گفتم:
_چرا سیخ میزنی؟
_وای آوا این دختر چادریه که بغلمه رو ببین چقدر نازه!!
با تعجب خم شدم و نگاهش کردم. این که همون دختره بود که توی شهربازی و بازار دیده بودیم!!
مطمئن بودم علی ازش خوشش اومده.. باید یک کاری برای آقا داداشم میکردم دیگه؟
سریع در گوش سوگند گفتم:
_پاشو جات رو با من عوض کن.
چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت:
چرا؟
_پاشو بعدا بهت میگم..
شونه ای بالا انداخت و سریع جاهامون رو با هم عوض کردیم. کمی خم شدم سمت دختره و با شادی گفتم:
_سلام دخی!
با تعجب برگشت سمتم. کمی خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند دلنشینی گفت:
_سلام..
_شناختی؟
یکم نگاهم کرد و بعد انگار یادش اومد، با لبخند گفت:
_آهان بله تو بازار...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده. به علی اشاره کردم و گفتم:
_پس آقا داداش ما رو هم شناختی..
رد انگشتم رو گرفت و رسید به علی، که برخلاف بقیه که داشتن چشم دختر ها رو در می آوردن، سرش پایین بود و با مهارت گیتار میزد..
رنگش به وضوح پرید. ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_برادر تونه؟
_نه دوست شوهرمه. ولی مثل برادرمه..
با تعجب گفت: شوهرتون کیه؟
به بنیامین اشاره کردم و گفتم:
_این آقا خوشتیپه..
_واقعاً؟
_آره.. راستی بهت نمیاد اهل کنسرت باشی..
لبخند خجولی زد و گفت:
_نیستم. از طرف مدرسه یه طرحی به من و دوستم (به دختر بغلی که اونم با حجاب بوده ولی چادری نبود اشاره کرد) دادن درباره سالمسازی محیط کنسرتها و فضای موسیقی و تاثیرش بر جو.. به خاطر همین امشب به اجبار اومدم.
_مگه کلاس چندمی؟ چندسالته؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_179
_سال آخر دبیرستانم. ۱۹ سالمه..
_ پدرت چه کاره است؟
لبخندش عمیق تر شد. سرش رو با افتخار گرفت بالا و گفت:
_روحانی..
_اینجایی هستید؟
_نه تهرانی هستیم. به خاطر پدرم سه سال اومدیم اینجا. سال دیگه برمیگردیم تهران..
آهانی گفتم.
ساعت نزدیک ۱۲:۳۰ بود که تموم شد. بچهها همه اومدن بین جمعیت. بلند شدم دست دختر رو گرفتم که با تعجب نگاهم کرد. با لبخند گفتم:
_راستی اسمت چی بود؟
_ریحانه..
_ریحانه جون یه دقیقه با من میای؟
چشماش گرد شد و با تعجب گفت:
_کجا آخه؟
_بیا بهت میگم..
آروم دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و بردمش طرف جمعیتی که دور بچهها بودن.
یکم طول کشید تا علی رو پیدا کنم. بر خلاف بقیه که خودشون رو تو عکس با دخترها خفه می کردن سعی داشت بدون این که بهشون تنه بزنه از زیر عکس گرفتن در بره..
نزدیک در خروجی بود که بلند داد زدم:
_آقا سید!!
سرش رو آورد بالا و با تعجب به جمعیت نگاه کرد. چشمش که به من افتاد لبخندی زد و با حالت دو به سمتم اومد. جلوم ایستاد. اصلاً متوجه ریحانه نشد.. بسکه سر به زیره این پسر... با لبخند گفت:
_جانم آبجی؟
با سربه ریحانه اشاره کردم و گفتم:
_ریحانه خانوم..
چشمش که به ریحانه افتاد انگار توی چشمهاش پرژکتور روشن کرده باشن. آروم رو به من سری تکون داد. با شادی برگشتم سمت ریحانه و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
_خب اگه قسمت شد بازم همدیگرو میبینیم.. من فعلاً برم پیش شوهرم تا این دختر ها دیوونهش نکردن..
لبخند خوشگلی زد. منم دستشو فشار دادم و رفتم سمت بنیامین. به زور خودم را از بین دختر هایی که دوره اش کرده بودند و بنیامین سعی داشت یه جوری از دستشون دربره کشیدم جلو..
تا چشمش به من افتاد دستم رو کشید و در عرض چند ثانیه جلوی چشم های بهت زدهی همه توی آغوشش گم شدم. سرم رو از روی سینش برداشتم و آروم گفتم:
_ببخشید دیر اومدم. داشتم کار اون دوتا رو می ساختم..
_دیدم شیطون.. یه تنه بنگاه ازدواج راه انداختی ها...
خندیدم و ازش جدا شدم که دستش رو انداخت دور شونه هام.
یکی از دخترها گفت:
_همسرتون هستند آقای رستا؟
_نه.
از جوابی که داد توی چشم دخترها پروژکتور روشن شد.
ولی دل من شکست.. بدم شکست... جوری که صداشو با تمام اعضای بدنم شنیدم. حق هم داشت. قرار نبود هیچ کس از این ازدواج سوری ما با خبر بشه....
نویسنده: یاس🌱
موجهای بیقرار و گوش ماهیها که هیچ
عشق، گهگاهی نهنگی را به ساحل میکشد!
#ساعت_بیکاری
@naghashbash
و هفت روز و هفت شب همراه او بر زمين نشستند
و كسی با وی (ایوب) سخنی نگفت، چون كه ديدند
درد او بسيار عظيم است.
•انجیل
لحظه ى وصل به یك چشم زدن مى گذرد
این فراق است كه هر ثانیه اش یك سال است
#محمد_شیخی
[هوژین]
به معنای زندگیبخش، کسی که با اومدنش زندگی رو دوباره تازه میکنه.
#لفظ
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_180
_نه....
از جوابی که داد توی چشم دخترها پروژکتور روشن شد.
ولی دل من شکست.. بدم شکست... جوری که صداشو با تمام اعضای بدنم شنیدم. حق هم داشت. قرار نبود هیچ کس از این ازدواج سوری ما با خبر بشه... قرار نبود جلوی این همه دوربین...
_...فقط همسرم نیست. عمرم، زندگیم، همهی نفسمه..
سرم رو آوردم بالا و با چشمهای گشاد خیره شدم به سرش رو آورد پایین خیره شو توی چشمام لبخند دلنشینی زد و دوباره برگشت سمت دخترها.
یه عده با شادی دست زدن و جیغ کشیدن عده دیگه هم جمع را ترک کردند انگار تمام دیگه های این قلب شکسته ام با قدرت فوقالعادهای داشتن به هم پیوند می خوردند..
بعد از کلی تبریک و آرزوی خوشبختی از در پرسنل زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و مثل همیشه دنبال بقیه راه افتادیم سمت ویلا..
رسیدیم. ماشین ها رو تو پارکینگ گذاشتیم و پیاده شدیم و رفتیم تو ویلا.
همه یک شب بخیر سری بهم گفتن و رفتند توی اتاق هاشون. خیلی خسته بودیم..
جلوتر از بنیامین رفتم توی اتاق شدم رو در آوردم و گذاشتم روی پشتی صندلی و جلوی آینه ایستادم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم..
یه دفعه چشمم خورد به بنیامین که پشت سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم:
_چیه؟
دستش رو جلوی سینهش جمع کرد و یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_که همیشه در خدمتی دیگه آره؟
با چشمهای گشاد برگشتم سمتش و گفتم:
_چرا حرف توی دهنم میذاری؟ من کی همچین حرفی...
هین بلندی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم. پیامم رو میگفت.. خدا لعنتم کنه که نمیتونم جلوی دهنم رو بگیرم..
خندهاش جای خودش رو به یه قیافه غمگین داد. با قدم های کوتاه اومد جلوم ایستاد. دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت. چشمهاش واقعاً غم داشت یا من همچین حسی داشتم؟
با یه لحن خاصی گفت:
_هر اتفاقی که افتاد، هر چیزی که بینمون پیش اومد، بدون تمام این لحظهها واقعی بوده.. باشه؟
با تعجب سرم رو تکون دادم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_181
لبخند غمگینی زد و با قدم های بلند رفت از اتاق بیرون.
خواستم دنبالش برم ولی احساس کردم شاید بخواد تنها باشه. لباسام رو با بلوز و شلوار سفید عوض کردم. تمام وسایلم رو هم گذاشتم توی چمدون تا فردا صبح راحت باشم.
آروم پرده اتاق رو زدم کنار. روی یک تخته سنگ نزدیک دریا نشسته بود. صندلی میز آرایش رو گذاشتم کنار پنجره و خیره شدم بهش.
این روزها بهترین روزهای زندگیم بود. این مرد بهترین مرد زندگیم بود.. نفسهاش بهترین بهانه زندگیم بود.. کاش فعل بهترین های زندگیم به گذشته بر نمیگشت.. کاش حالا بودن.. کاشکی الان داشتمشون...
-**********-
نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. مانتوی جلو باز آبی روشن با شلوار جذب سورمه ای و شال سورمه ای.
یه آرایش ملیح هم ضمیمه زیباییم بود. بنیامین از حموم اومد بیرون. مثل همیشه فقط شلوار پاش بود و پیراهن به تن نداشت.
نگاهی به من انداخت و با لبخند جلوی آینه نشست و سشوار رو برداشت. سریع دویدم سمتش سشوار رو از دستش کشیدم و گفتم:
_اجازه هست؟
لبخندش عمیق تر شد. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی موهاش.
امروز ۱۳ فروردین بود. خیلی توی این ۱۳ روز بهم خوش گذشته بود. هرشب یه اجرا و اقامت توی یه هتل، تحویل گرفتن های مردم، استقبال هاشون...
از کنسرت ها و از همه اینها مهمتر رفتار بنیامین بود... اینقدر مهربون شده بود و بهم محبت میکرد که دیگه از ته قلبم مطمئن بودم دوستم داره. فقط با به زبون نیاوردنش اذیتم میکرد. ولی دیگه برام مهم نبود.. مهم این بود که کنارم داشتمش. مثل یه همراه، مثل یه همسر، مثل یه دوست...
انقدر با کارهاش وابستم کرده بود که دیگه یک تیکه از قلبم نبود، اون تموم قلبم رو به تصرف درآورده بود و بیرون اومدنش فقط معجزه بود و بس...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_182
اون شب علی از ریحانه شماره پدرش رو گرفته بود. ولی تا تماس گرفت و پدرش فهمید شغل علی چیه گفته بود به موزیسین جماعت دختر نمیده و قطع کرده بود.
علی تا دو روز حالش خیلی بد بود. ریحانه بدجور توی دلش رفته بود و نه شنیدن از پدرش حالش رو خراب کرده بود..
بعد دو روز دیگه به روی خودش نیاورد. ولی کاملاً میشد فهمید خیلی غم داره...
اتفاق دیگهای که توی این چند وقت افتاده بود نگاه های گاه و بیگاه سینا بود.
نگاه هایی که تا مغز استخوانم رو می سوزوند و اصلاً ازشون خوشم نمیومد. نگاه هاش حس ناامنی رو بهم منتقل میکرد. واقعاً از اون دو گوی قهوهای بیزار بودم و سعی میکردم در غیاب بنیامین خیلی جلوش ظاهر نشم..
سشوار رو خاموش کردم و روی میز سفید رنگ هتل گذاشتم. بنیامین با شونه موهاش رو به سمت بالا هدایت کرد و مثل همیشه چند تا تار موش روی پیشونی بلندش ریخت.
آخ اگه میدونست همین چند تا تار مو دل از چند نفر می بره دیگه سخاوتمندانه روی پیشونیش به نمایش نمی گذاشتشون.
پیرهن مردونه چهارخونه لیمویی پوشید و لبه هاش رو داد توی شلوار کتون مشکی و آستیناش رو هم تا آرنج داد بالا.
برگشت سمتم و گفت:
_بریم باربد کچلم کرد اینقدر زنگ زد..
_آره آره.. بریم..
کیف و کفش عروسکی آبی آسمانیم رو هم پوشیدم و از اتاق رفتیم بیرون.
بچه ها توی لابی منتظر بودن. بهشون پیوستیم و با احتیاط و اطمینان از خلوت بودن جلوی هتل، سریع سوار ماشین هامون شدیم و راه افتادیم سمت مکان مورد نظر تا سیزدهمون رو به در کنیم.
نویسنده: یاس🌱