eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظه ى وصل به یك چشم زدن مى گذرد این فراق است كه هر ثانیه اش یك سال است
[هوژین] به معنای زندگی‌بخش، کسی که با اومدنش زندگی رو دوباره تازه میکنه.
_نه.... از جوابی که داد توی چشم دخترها پروژکتور روشن شد. ولی دل من شکست.. بدم شکست... جوری که صداشو با تمام اعضای بدنم شنیدم. حق هم داشت. قرار نبود هیچ کس از این ازدواج سوری ما با خبر بشه... قرار نبود جلوی این همه دوربین... _...فقط همسرم نیست. عمرم، زندگیم، همه‌ی نفسمه.. سرم رو آوردم بالا و با چشمهای گشاد خیره شدم به سرش رو آورد پایین خیره شو توی چشمام لبخند دلنشینی زد و دوباره برگشت سمت دخترها. یه عده با شادی دست زدن و جیغ کشیدن عده دیگه هم جمع را ترک کردند انگار تمام دیگه های این قلب شکسته ام با قدرت فوق‌العاده‌ای داشتن به هم پیوند می خوردند.. بعد از کلی تبریک و آرزوی خوشبختی از در پرسنل زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و مثل همیشه دنبال بقیه راه افتادیم سمت ویلا.. رسیدیم. ماشین ها رو تو پارکینگ گذاشتیم و پیاده شدیم و رفتیم تو ویلا. همه یک شب بخیر سری بهم گفتن و رفتند توی اتاق هاشون. خیلی خسته بودیم.. جلوتر از بنیامین رفتم توی اتاق شدم رو در آوردم و گذاشتم روی پشتی صندلی و جلوی آینه ایستادم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم.. یه دفعه چشمم خورد به بنیامین که پشت سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم: _چیه؟ دستش رو جلوی سینه‌ش جمع کرد و یک ابروش رو بالا انداخت و گفت: _که همیشه در خدمتی دیگه آره؟ با چشمهای گشاد برگشتم سمتش و گفتم: _چرا حرف توی دهنم میذاری؟ من کی همچین حرفی... هین بلندی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم. پیامم رو میگفت.. خدا لعنتم کنه که نمیتونم جلوی دهنم رو بگیرم.. خنده‌اش جای خودش رو به یه قیافه غمگین داد. با قدم های کوتاه اومد جلوم ایستاد. دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت. چشمهاش واقعاً غم داشت یا من همچین حسی داشتم؟ با یه لحن خاصی گفت: _هر اتفاقی که افتاد، هر چیزی که بینمون پیش اومد، بدون تمام این لحظه‌ها واقعی بوده.. باشه؟ با تعجب سرم رو تکون دادم... نویسنده: یاس🌱
لبخند غمگینی زد و با قدم های بلند رفت از اتاق بیرون. خواستم دنبالش برم ولی احساس کردم شاید بخواد تنها باشه. لباسام رو با بلوز و شلوار سفید عوض کردم. تمام وسایلم رو هم گذاشتم توی چمدون تا فردا صبح راحت باشم. آروم پرده اتاق رو زدم کنار. روی یک تخته سنگ نزدیک دریا نشسته بود. صندلی میز آرایش رو گذاشتم کنار پنجره و خیره شدم بهش. این روزها بهترین روزهای زندگیم بود. این مرد بهترین مرد زندگیم بود.. نفسهاش بهترین بهانه زندگیم بود.. کاش فعل بهترین های زندگیم به گذشته بر نمیگشت.. کاش حالا بودن.. کاشکی الان داشتمشون... -**********- نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. مانتوی جلو باز آبی روشن با شلوار جذب سورمه ای و شال سورمه ای. یه آرایش ملیح هم ضمیمه زیباییم بود. بنیامین از حموم اومد بیرون. مثل همیشه فقط شلوار پاش بود و پیراهن به تن نداشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند جلوی آینه نشست و سشوار رو برداشت. سریع دویدم سمتش سشوار رو از دستش کشیدم و گفتم: _اجازه هست؟ لبخندش عمیق تر شد. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی موهاش. امروز ۱۳ فروردین بود. خیلی توی این ۱۳ روز بهم خوش گذشته بود. هرشب یه اجرا و اقامت توی یه هتل، تحویل گرفتن های مردم، استقبال هاشون... از کنسرت ها و از همه اینها مهمتر رفتار بنیامین بود... اینقدر مهربون شده بود و بهم محبت می‌کرد که دیگه از ته قلبم مطمئن بودم دوستم داره. فقط با به زبون نیاوردنش اذیتم میکرد. ولی دیگه برام مهم نبود.. مهم این بود که کنارم داشتمش. مثل یه همراه، مثل یه همسر، مثل یه دوست... انقدر با کارهاش وابستم کرده بود که دیگه یک تیکه از قلبم نبود، اون تموم قلبم رو به تصرف درآورده بود و بیرون اومدنش فقط معجزه بود و بس... نویسنده: یاس🌱
اون شب علی از ریحانه شماره پدرش رو گرفته بود. ولی تا تماس گرفت و پدرش فهمید شغل علی چیه گفته بود به موزیسین جماعت دختر نمیده و قطع کرده بود. علی تا دو روز حالش خیلی بد بود. ریحانه بدجور توی دلش رفته بود و نه شنیدن از پدرش حالش رو خراب کرده بود.. بعد دو روز دیگه به روی خودش نیاورد. ولی کاملاً میشد فهمید خیلی غم داره... اتفاق دیگه‌ای که توی این چند وقت افتاده بود نگاه های گاه و بیگاه سینا بود. نگاه هایی که تا مغز استخوانم رو می سوزوند و اصلاً ازشون خوشم نمیومد. نگاه هاش حس ناامنی رو بهم منتقل می‌کرد. واقعاً از اون دو گوی قهوه‌ای بیزار بودم و سعی می‌کردم در غیاب بنیامین خیلی جلوش ظاهر نشم.. سشوار رو خاموش کردم و روی میز سفید رنگ هتل گذاشتم. بنیامین با شونه موهاش رو به سمت بالا هدایت کرد و مثل همیشه چند تا تار موش روی پیشونی بلندش ریخت. آخ اگه میدونست همین چند تا تار مو دل از چند نفر می بره دیگه سخاوتمندانه روی پیشونیش به نمایش نمی گذاشتشون. پیرهن مردونه چهارخونه لیمویی پوشید و لبه هاش رو داد توی شلوار کتون مشکی و آستیناش رو هم تا آرنج داد بالا. برگشت سمتم و گفت: _بریم باربد کچلم کرد اینقدر زنگ زد.. _آره آره.. بریم.. کیف و کفش عروسکی آبی آسمانیم رو هم پوشیدم و از اتاق رفتیم بیرون. بچه ها توی لابی منتظر بودن. بهشون پیوستیم و با احتیاط و اطمینان از خلوت بودن جلوی هتل، سریع سوار ماشین هامون شدیم و راه افتادیم سمت مکان مورد نظر تا سیزده‌مون رو به در کنیم. نویسنده: یاس🌱
بعد نیم ساعت ایستادیم. یک ساحل خلوت که به نظر اختصاصی میومد. پیاده شدیم و با کمک دختر ها که البته فرشته و الهه فقط غر میزدن زیرانداز انداختیم. پسرها هم آتیش روشن کردن و خودشون دور آتیش نشستن. ماهم که دیدیم روی زیرانداز صفایی نداره رفتیم کنار پسرها نشستیم. علی گیتارش رو آورد و شروع کرد به زدن. بنیامین هم وقتی هماهنگ شد شروع کرد به خوندن. با تعجب نگاهش می‌کردم. اولین بار بود داشت توی جمع میخوند. گوشیم رو درآوردم و یواشکی ضبط کردم: میسوزونی همه ی حرفامو تو سینمو میری میدونی یه روز خوش بی تو نمیبینم و میری ♬♫♪ من از این رفتن بی اومدن آزار میبینم تو که .!..!. چشماتو رو من میبندی من تار میبینم تار میبینم بازم عشق دو پهلوی تو رگ غیرت من روی تو یه روز با ابروی تو میبره آخر♬♫♪ منو ترس نبودت یه وقت بعد تو روزای .!..!. سخت عین تبر این درختو میبره آخر ذوق میکردم تا صدای پات میومد ولی خواب بود و هر دفعه خاطره های تو به جات میومد ♬♫♪ یاد وقتی بخیر که یکی سر وقت واسه نجان میومد .!..!. این در و اون در زدمو ندید گرفتی اون همه خوبی مگه به چشات میومد ♬♫♪ بازم عشق دو پهلوی تو رگ غیرت من .!..!. روی تو یه روز با ابروی تو میبره آخر منو ترس نبودت یه وقت بعد تو روزای سخت عین تبر این درختو میبره آخر ♬♫♪ بازم عشق دو پهلوی تو رگ غیرت من .!..!. روی تو یه روز با ابروی تو میبره آخر منو ترس نبودت یه وقت بعد تو روزای سخت عین تبر این درختو میبره آخر ♬♫♪ نویسنده: یاس🌱
به گمانم نگهم دل به کسی بست که نیست و دلم غرق تمنای کسی هست که نیست همه شهر به دلدادگی ام می خندند که فلانی شده از چشم کسی مست، که نیست «تو به من گفتی ازین عشق حذر کن»...آری و تو گفتی که ره عشق تو سخت ست، که نیست مدتی هست به دلسوزی خود مشغولم که دلم بند نفس های کسی هست که نیست
علی آخرین بار دستاش رو روی سیمها لغزوند و آهنگ رو تموم کردن. منم ضبط رو قطع کردم و توی موسیقی هام ذخیره کردم. سوگند با خنده گفت: _داداش شما باید به جای آقا سینا خواننده می شدی.. همه با سر تایید کردن. سینا هم با اخم تصنعی گفت: _خیلی ممنون دیگه..ضرب المثل نمک خوردن و نمکدون شکستن رو قشنگ برای شماها گفتن.. سوگند: حرص نخور سینا جان! موسیقی یک چیز کاملا سلیقه‌ای هست.. با این حرفش همه زدن زیر خنده. گوشی علی زنگ خورد و حواس همه رو پرت کرد. اصولاً زنگ خورش بالا نبود. برای همین وقتی گوشیش زنگ میخورد همه مشتاق میشدن ببینن کیه.. نگاهی به صفحه گوشی انداخت که باربد همه رو از فضولی خلاص کرد و پرسید: _کیه؟ علی شونه‌ای به نشونه‌ی نمیدونم بالا انداخت و با اخم ریزی تماس رو وصل کرد و جدی گفت: _بله بفرمایید؟ _------- _سلام علیکم. شما؟ _------- یک دفعه همچین سرش رو آورد بالا طرف من که صدای تیریک تیریک گردنش رو همه شنیدن. همونطور که به من خیره شده بود با تته پته جواب داد: _ب..ببخشید به جا نیاوردم. خوب هستید آقای وزیری؟ خانواده خوب هستن؟ واا؟ وزیری کیه دیگه؟ این چرا منو اینطوری نگاه میکنه؟ همه ساکت بودن و به لبهای علی خیره شده بودن که بعد از جواب همون وزیری گفت: _این چه حرفیه حاج‌آقا.. امری داشتید؟ _-------- یک دفعه کل صورتش رو خوشحالی پوشوند و چشم هاش شروع کردن به برق زدن و با خوشحالی عجیبی گفت: _خیلی لطف کردید! چشم من به خانواده ابلاغ می کنم انشاالله خدمت میرسیم.. این لطف تون رو فراموش نمیکنم.. امری ندارید؟ _-------- _خدا نگهدارتون! گوشی رو قطع کرد و توی مشتش فشار داد و هنوز خیره به من نگاه میکرد. از علی بعید بود اینطوری نگاه کردن.. با تعجب گفتم: _چیه خو؟ _نوکرتم به مولا آبجی! تا عمر دارم مدیونتم!! داشتم با تعجب نگاهش می کردم که بنیامین زد توی بازوش و با اخم گفت: _لازم نکرده من خودم نوکر زنم هستم. تو بگو کی پشت خط بود دقمون دادی؟ همه از جمله اولش خندیدن. حالا این چه از آب گل آلود ماهی هم میگیره.. اصلاً این پسر خلق شده برای لرزوندن دل بی صاحاب من.. علی لبخندی زد و گفت: _پدر ریحانه بود. ریحانه کیه دیگه؟ ریحانه... وای ریحانه!! مثل جت سرجام پریدم و با شوک گفتم: _خب چی گفت؟ ها؟ بچه ها که هیچ کدوم در جریان نبودن با تعجب به ما نگاه می کردن.. بنیامین هم که معلوم بود فضولی بهش فشار آورده با اخم گفت: _بابا یکی به ما هم بگه چه خبره!! آرمیا و هامین که دیدن چیزی از حرف هامون نمی فهمن دست دخترا رو گرفتن و رفتن. سینا هم هندزفری رو گذاشت توی گوشش و رفت قدم بزنه... نویسنده: یاس🌱
فقط خودمون موندیم. برگشتم سمت بنیامین و گفتم: _ریحانه دیگه.. همون که علی ازش خواستگاری کرد جواب رد دادن. سوگند بشکنی زد و گفت: _آها! همون دختر چادری نازه..؟ نیش علی تا بناگوش باز شد. انگشت اشاره‌م رو با تهدید گرفتم سمتش و گفتم: _علی نیشتو ببنداا!! با این حرفم همه زدن زیر خنده. بنیامین با خنده زد پشتش و گفت: _خب حالا چی می‌گفت پدر خانمت؟ _گفت ریحانه باهام حرف زده و از رفتار و متانت شما توی چند تا برخوردی که باهاتون داشته گفته. بعد هم گفت برای آشنایی بیشتر با خانواده بیاید خونمون.. بشکنی روی هوا زدم و گفتم: _پس با این حساب دل این خوشگل خانوم هم حسابی سریده.. با لبخند بلند شد و رفت سمت دیگه تا با مادرش تماس بگیره. ما چهار تا هم به یاد بچگی یکم استپ هوایی بازی کردیم تا بقیه اومدن. با کمک بچه ها جوجه زدیم و ناهارمون رو خوردیم. امشب ساعت هشت بچه ها توی متل قوی چالوس اجرا داشتن. برای همین باید زود بر می گشتیم هتل تا قبل کنسرت استراحت داشته باشن.. ساعت نزدیک ۳ بود که سبزه هامون رو از توی ماشین برداشتیم و هرکس رفت یه گوشه. بنیامین سبزه رو گذاشت روی ساحل و روی یک پا نشستیم. دقیقا روبروی همدیگه.. بنیامین: اول تو گره بزن. آرزو هم بکن.. چشمام رو بستم و آرزو کردم بهترین سال زندگیم رو کنار بنیامین داشته باشم. چشمام رو باز کردم و ۲ تا دونه از سبزه ها رو به هم گره زدم. بنیامین هم همونطور که بهم نگاه می کرد فکر کنم آرزوش رو کرد و دقیقاً یک گره روی گره من زد. با تعجب گفتم: _چرا روی گره من گره زدی؟ چند ثانیه خیره شد توی چشمهام و با لحن خاصی گفت: _نمیخوام هیچ چیزیم ازت جدا باشه.. باز قلبم دچار یه زلزله ۱۰.۵ ریشتری شد. نتونستم زیر نگاهش طاقت بیارم و سرم رو انداختم پایین.. نویسنده: یاس🌱
با دست چونه‌م رو گرفت و سرم رو آورد بالا و سرش رو کج کرد و گفت: _بندازیم تو دریا؟ آروم سرم رو تکون دادم و بلند شدیم و سبزه رو با هم انداختیم توی دریا. دستاش رو قفل کرد توی دستم و رفتیم سمت بقیه. با کمک بچه ها وسایل ها رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل. لباس هامون رو عوض کردیم و خوابیدیم تا برای کنسرت سرحال باشیم.... با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. ۶:۳۰ بود. رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون. لبه تخت سمت بنیامین نشستم. آروم تکونش دادم و گفتم: _آقا؟ بنیامین خان؟ بلندشو، دیرت میشه ها.. هرچقدر تکونش دادم بیدار نشد. پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم. خم شدم طرفش. چشم‌هاش باز بود و لبخند به لب داشت. به صورت نمایشی با مشت زدم توی بازوش و با اخم گفتم: _بیداری دوساعته دارم صدات می کنم؟ آروم سرشو به نشونه آره تکون داد. چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم: _پس چرا بلند نمیشی؟ چرخی زد و رو به من شد و گفت: _دلم میخواد همیشه زودتر از من بیدار شی و اینطوری صدام کنی.. ای خدا این پسر چرا اینقدر خوب بلد بود زبون بازی کنه؟ اصلاً کلا این مدت دلم شده بود شبیه ژله. هی زرت و زرت می لرزید.. ولی من که نباید کم می آوردم. لبخندی زدم و گفتم: _اتفاقا اگه یکم دیرتر بیدار میشدی با القاب دیگه ای صدات می کردم.. _مثل همونایی که وقتی خوابم صدام میکنی؟ چشمام تا آخرین حد گرد شد. وقتایی که خواب بود زیاد پیش میومد خیره بشم بهش و قربون صدقه‌ش برم. پس واقعاً خواب نبوده و همه حرفام رو می‌شنیده..؟ خاک بر سرم! کم نیاوردم و با مشت محکم زدم توی شکمش و با اخم گفتم: _یه بار دیگه خودت رو به خواب بزنی من میدونم و تو ها..! _چرا میزنی؟ اتفاقا اگه به من باشه دلم میخواد وقتی پیشتم کلاً خودم رو بزنم بخواب.. حداقل اون موقع انقد خشن نیستی.. _تازه خیلی هم مهربونم. باید تشکرم بکنی.. پاشو دیر شد.. پررویی زیرلب نثارم کرد که نیشم رو باز کردم. خب حالا چی بپوشم؟ تو این سیزده شب معمولا ست می کردیم.. البته کاملاً تصادفی. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و یه جین جذب مشکی پوشیدم با شومیز طوسی روشنی که قدش تا بالای زانو بود. راسته بود و یه کمربند باریک سفید می‌خورد و گودی کمرم رو به خوبی نشون میداد.. شال مشکی روی سرم انداختم و کیف و کفش عروسکی سفیدم رو پوشیدم. به کمربندم میومد.. برگشتم عقب. بنیامین جلوی آینه ایستاده بود و با موهاش ور می رفت. ای بابا باز رنگ لباسهامون ست شد.. نویسنده: یاس🌱