#فراری #قسمت_702
سر ماهیتابه را گذاشت.
شعله را ملایم کرد.
یعنی برود سراغش؟
چشمش به دسته ی گلش افتاد.
نفش عمیقی کشید.
به اتاقش رفت.
لیوانش را برداشت.
گل ها را نیمی دورن لیوانش گذاشت.
نیم دیگر را به اتاق پولاد برد.
پشت در اتاق ایستاد و در زد.
صدایی که نیامد،
بدون اجازه داخل شد.
پولاد با رکابی سیاه رنگی پشت به او نشسته بود.
جوری روی صندلی چرخ دارش لم داده بود انگار یک نفر بالای سرش ایستاده و بادش می زند.
-برات گل آوردم.
پولاد جواب نداد.
اخم هایش را درهم کشید.
گل های پلاسیده ی قبل را درآورد.
گل های جدید گذاشت.
به سمت پولاد چرخید.
هندزفری درون گوشش بود.
برای همین بود صدایش را نمی شنید.
دست به کمر مقابلش ایستاد.
-فازت چیه؟
پولاد هندزفری را درآورد.
-چی؟
-در زدم نشنیدی؟
-نه!
-گل ها رو آوردم برای اتاقت.
پولاد از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-ممنون.
-یه فیلم ببینیم؟
-امشب فوتباله؟
-کدوم تیم ها؟
-دربیه.
پوپک با شیطنت ابرویش را بالا فرستاد.
-طرفدار کدومی؟
-صدر نشین کیه همیشه؟ پرسپولیس...
پوپک فورا جبهه گرفت.
-خواب دیدی خیره، استقلال سالار بوده و هست.
پولاد با شیطنت لبخند زد.
پس قرار بود از این به بعد برای هم کری بخوانند.
-جمع کنید تیمتونو، آسمون سوراخ که این حرفارو نداره.
-نذار دهنم باز بشه...
پولاد پوزخند زد.
-جمع کنید بساطتتونو...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_703
-امشب می بینمت.
از اتاق پولاد بیرون رفت.
پولاد بلند زیر خنده زد.
این بچه می خواست برایش کری بخواند.
انگار نمی دانست چه خبر است؟
هندزفری را از گوشش درآورد.
از پشت میز بلند شد.
خیلی ریلکس و آرام لباس هایش را عوض کرد.
فقط کافی بود امشب پرسپولیس ببرد.
آنوقت جوری حالش را می گرفت که حض ببرد.
با شیطنت لبخند زد.
با دو از پله پایین آمد.
جالب بود که این دختر تاثیرات جالبی رویش گذاشته بود.
تا چند مدت پیش مدام سرش در لاک خودش بود.
کم می خندید.
حتی لبخند هم نمی زد.
ولی حالا مدام با کارای این دختر خنده اش می گرفت.
دوست داشت سربه سرش بگذارد.
کل کل می کرد.
کری می خواند.
جالب شده بود برایش.
انگار که توجه اش را جلب کرده.
به آرامی سر گاز رفت.
بوی غذا می آمد.
سر ماهیتابه را برداشت و نگاه کرد.
عجب مرغ خوش رنگی.
خوب بود.
کمی آشپزی بلد بود.
یکهو صدایش از ناکجاآباد آمد.
-سرشو بذار، باید خوب بپزه.
سر ماهیتابه را گذاشت.
نگاه کرد.
از پت پنجره ی آشچزخانه دیدش زده بود.
عجب دختر سرتقی!
پوپک دست به کمر داخل شد.
-واسه چی دست می زنی به غذام؟
-ببخشید خانم.
-نمی بخشم.
پولاد خندید.
-امروز همش پاچه میگیری.
-دلم می خواد.
پولاد روی اپن خم شد.🍁
-راستشو بگو با کی دعوات شده؟
پوپک خنده اش گرفت.
عجب حدس هایی می زد.
-با هیشکی، اصلا به من میاد با کسی دعوا کنم؟
حس خوبی نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺سه قانون طلایی در زندگی :
🌺کسی راکه به شما
یاری میرساند،فراموش نکنید 🌺
🌺نسبت به کسی که شما را
دوست دارد ،کینه نورزید 🌺
🌺به کسی که شما
راباور دارد خیانت نکنید🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
امام صادق (ع) به یکے از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا مےفرمايند:
زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستے که من چند خير را براے خواننده آن تضمين مےنمایم؛
💠اول: زيارتش قبول شود،
💠دوم: سعے و کوشش او شکور باشد،
💠سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛
زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
(بحارالانوار-جلد 98-ص 300)
ــــــــــــ🔻🔸🌸🔸🔻ــــــــــــ
http://eitaa.com/cognizable_wan
ـــــــــــ🍃🌸🍃🌸🍃ــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دوست دخترت ازدواج میکنی؟
🏴 پیام #محرم
محرم میگه نماز اول وقت فراموش نشه
محرم میگه برای خودت نذر نکن برای همه نیت کن ...
محرم میگه آب را هدر نده ...
محرم میگه اشک چشم مردم را به نا حق در نیار
محرم میگه با صدای طبل و دهل خواب و خوراک مردم را زهر نکن ...
محرم میگه آشغال تو خیابونها نریز
محرم میگه دخترا تا ۳ صبح با آرایش دنبال پسرا راه نیفتن...
محرم میگه پسرا با لباسهایی که در شان یک مرد هست وارد عزاداری بشن
محرم میگه نذری مال فقراست نه فامیل
محرم میگه روضه میگری عروست و دخترت با لباس مناسب از عزاداران پذیرایی کنند...
محرم میگه نیازی به بوق کرنا نیست ...
محرم میگه تو عزاداری دعوا راه ننداز...
محرم میگه اربعین پیاده راه میفتی به سمت کربلا با دل بیا و زود برگرد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #مدیریت_زندگی_با_حرف_مردم🚫
🔹یکی از آفات بزرگ زندگی سپردن مدیریت آن به دست "معیارهای متغیر" است.
یکی از معیارهای متغیر همین
"#حرف_مردم" است.
🔸چقدر افراد سراغ داریم که خود به خود آدم بدی نبودند. ولی چون حرف مردم جهت دهندهی زندگی آنها بود به بهانهای پای #ماهواره در زندگیشان باز شد و این #بوق_کفر کم کم معیار و ملاکهای زندگیشان را عوض کرد ...
💥#حجابشان آب رفت، #عفاف و #غیرت شان بددلی تفسیر شد، #برهنگی و #عریانی به روز بودن معنا شد ...❗️
🔺محصول همهی اینها این شد:
«بدبینی بین زن و شوهر و کلا افراد خانواده ... »
و خانواده ای که قرار بود مایهی #آرامش باشد بر هم زنندهی آرامش شد!
☝️این نتیجهی همان ضربالمثل معروف ما ایرانیهاست که؛
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج
✅خشت اول مهم است، خیلی مهم
اگر بخواهیم دیوار زندگی سالم بالا برود باید محور، #حرف_خالق باشد 🎓
#پرسش_پاسخ
🤔آیا تو دنیای مدرن امروزی هم، بردگی وجود داره؟
✔️بله، اونم بردگی مجانی ... !!
لااقل قدیما در قبال خرید کنیز و غلام مبلغ قابل توجهی پرداخت میشد اما الان؛ #زن مفت و مجانی خودشو در معرض دید میلیونها نفر قرار میده و تصور میکنه این یعنی #آزادی❗️
🔺زن فریب خورده امروز، هنوز باورش نشده وقتی ساعتها جلوی آینه آرایش میکنه و تلاش میکنه خودش رو پیش دیگران زیباتر جلوه بده دیگه خودش نیست، یک برده است، بردهای #عمومی و #مجانی ... برای نگاههای هوس آلود دیگران💥😞
# 🎓http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_704
-کم نه!
ایشی گفت.
به سمت سماور رفت و گفت:چای بریزم؟
-مامانم کجاست؟
-رفته گاوهارو بیاره.
-یه چای خوش رنگ بریز.
پوپک پای سماور نشست.
پای ریخت و همان جا گذاشت.
-بیا ببر.
-چقدر تنبلی دختر.
-اینقد با من کل ننداز، یه چی بهت میگما...
پولاد اینبار واقعا خنده اش گرفت.
دختر خجالتی روزهای اول حالا حسابی دلبر و پرحرف شده بود.
دعوا می کرد.
شاخه و شانه می کشید.
حرف را جوییده نجوییده بیرون می انداخت.
با این حال بانمک بود.
-خیلی خب.
فنجانش را برداشت.
چای حسبای خوش رنگ بود.
-دستت درد نکنه.
-نوش جان.
پوپک به چای کمی لب زد.
حسابی داغ بود.
باید می گذاشت کمی سرد شود بعد بخورد.
-بازی ساعت چنده؟
-نیم ساعت دیگه.
-ای وای تخمه نداریم.
پولاد ابرو بالا انداخت.
-فکرشو کردم، خریدم.
پوپک خنده اش گرفت.
جنسش خراب بود.
از اول فکر همه چیزش را کرده بود.
-باشه برو بیار، تا منم یکم میوه بیارم.
این تقسیم کار را دوست داشت.
عین دو تا رفیق باهم رفتار می کردند.
اگر از دور نگاه می کردی ابدا نمی فهمیدی که این دو هیچ نسبتی با هم ندارند.
جوری بود که حس نزدیکی بینشان موج می زد.
انگار خواهر و برادر باشند.
همینقدر صمیمی.
پولاد چایش را داغ داغ خورد.
استکان را پای سماور گذاشت و رفت.
خریدهایش صندلی عقب ماشین بود.
تا رفت و برگشت پوپک هم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستن شد.
صدای هی هی خاله باجی هم آمد.
پیرزن حالا نای حرف زدن هم نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_705
باید از این به بعد در غذا پختن کمکش می کرد.
و البته کمی هم تمیزکاری.
زنان روستای واقعا پرتلاش بودند.
تازه زن بیچاره باد الان گاوها را بدوشد.
بعد هم لباس هایش را بشوید.
دست آخر اگر حال داشت حمام برود.
وگرنه شامش را می خورد و رخت و خوابش را پهن می کرد و می خوابید.
گاهی واقعا دلش برایش می سوخت.
برای همین بود که تصمیم داشت از این به بعد خودش غذا بپزد.
البته که غذا درست کردن زیاد بلد نبود.
ولی می توانست از خاله باجی یا معصوم یاد بگیرد.
معصومه آشپز قهاری بود.
لامصب هر نوع غذایی را بلد بود.
یکی دوباری هم از دست پختش برایش آورده بود.
طعم غذاهایش محشر بود.
میوه های شسته را درون جا میوه ای گذاشت.
سه تا بشقب و چاقو هم گذاشت.
نگاهی به غذایش هم نداخت.
حسابی جاافتاده بود.
رنگش که محشر بود.
تکه ای مرغ را به دندان کشید.
مزه اش فوق العاده بود.
زیر ماهیتابه را خاموش کرده بود.
برنج نگذاشته بود.
هرچه شب برنج نمی خوردند بهتر بود.
پولاد هم با تنقلاتش آمد.
همه را روی اپن گذاشت.
پوپک با سلیقه ی خودش همه را درون بشقاب و کاسه ریخت.
پولاد هم تلویزیون را روشن کرد.
روی شبکه ی سوم گذاشت.
مصاحبه ی اول بازی بود.
پارپه ی خوشرنگی چهل تکه دوزی شده را پهن کرد.
تنقلات را روی پارچه گذاشت.
تا خاله باجی گاوها را بدوشد و لباس هایش را بپوشد یک ساعت دیگر بود.
بعدش می توانست شامش را بکشد.
این غذا را از معصومه یاد گرفته بود.
پولاد به پشتی لم داد.
جوری نشسته بود که پولاد خنده اش گرفت.
کنارش با فاصله نشست.
-جوری نشستی هرکی ببینه فکر می کنه پسر رئیس جمهوری.
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
-من یه سدسازم، نباشم و مهندسیم خراب بشه یه سیل می تونه کل این روستاها رو تخریب کنه.
-اعتماد به نفستو دوس دارم.
-برو بچه تو فکر تیمت باش که امشب باخته.
-هه، جمع کن بابا، تو باید نگران باشی.
تا خد فوتبال که شروع شود برای هم کری خواندند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺8 نکته کلیدی برای داشتن آرامش در زندگی
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ
فقط به او گوش کن!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
خودت را با کسی مقایسه نکن!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
به دیگران کمک کن؛ تو توانایی ...
شاید همه توانایی روحی و جسمی
برای یاری کردن نداشته باشند!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
با همه بی هیچ چشمداشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽاﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ،
هدف داشته باش!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش!
ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ ...
💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸منافذ باز پوست صورت مانند چالههای کوچکی روی پوست هستند که باعث میشود چهره کسلکننده و مسن به نظر برسد و یکی از آن چیزهایی است که بر زیبایی تاثیر میگذارد.
✨دو ق.غ شکر یا شکر قهوه ای
✨ یک ق.غ روغن زیتون و چند قطره آب لیمو را باهم مخلوط کنید.
⚜️به آرامی روی پوست بمدت ۲۰ تا ۳۰ ثانیه ماساژ دهید.سپس با آب سرد شستشو دهید.
🍯میتوانید به این ترکیب عسل هم اضافه کنید. این کار را به طور منظم، یک یا دو بار در هفته انجام دهید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°👫°🌸°❀°
#همسرداری
🌷 یه روایت در مورد زن خوب
پیامبر فرمودن : زنی ، زنِ خوبه که وقتی ازدواج میکنه تو خونه نسبت به شوهرش #فروتنی میکنه
ولی نسبت به پدر و مادرش #مهربانی میکنه و دیگه فروتنی مثل شوهرش نمیکنه 👏👏
و میفرماید "زنِ بد" زنی که نسبت به پدر و مادرش فروتنی میکنه ولی برای شوهرش قیافه میگیره...🚫
👌🏼 خیلی دقیق فرموده پیامبر عزیز اسلام. هر چی مطالعه روانشناسی میکنی میبینی درسته.
⭕️ بعضی از خانم ها میگن مرد ما اون مردِ مقتدری که بخوایم بهش تکیه بکنیم نیست....
خانم شما اینقدر زدی تو سرِ این مرد دیگه چیزی ازش باقی نمونده! ⛔️
✅ بعضی از خانم ها خودشون باید مردشونو #تربیت کنند .
💍 زنها طبیعتا دنبال مردی هستند که قابل اتکا باشه. خب این ویژگی رو خودت باید به مردت بدی 💯
چندبار به مردت گفتی سرور من،آقای من😊💖
✔️ شوخی شوخی هم بگی خوبه ؛
👈🏼 هم بچه ها "مقام پدر" رو میفهمن
👈🏼 هم اون مرد خام میشه فکر میکنه برای خودش پادشاهی هست ☺️
دیگه تو خونه دعوا راه نمیندازه 👏
⚠️ بعضی وقت ها آقایون دعوا راه میندازن، برای اینه که غرورشون لطمه خورده♨️
👈🏼 پس غرورشو تامین کن #آروم میشه
📌 مثلاً میتونی بگی؛ هر چی تو بگی سلطان من
سرور من ، آروم باش 😊❤️👌🏼
🔹 حالا خانم ها نسبت به آقایون چی؟ یه وقت خانم ظرفها رو میزنه بهم و عصبیه 😤
← این خانم میخواد نازش کشیده بشه. بهش بگو؛ محبوبِ من، الهه من، چی شده😊💕
✅ آقایون مواظبِ دلِ خانم ها باشید، نذارید دلشون بشکنه
🔰 البته نه اینکه آقایون اصلاً دل ندارن یا خانم ها اصلاً غرور ندارن ❌
👈🏼 اولویت آقا غرورشه
👈🏼 اولویت خانم دلشه
⚠️ نزنی غرورِ خانمتو خورد کنی بعد بگی حواسم به دلش هست 😒
یا دل آقا رو بشکنی بعد بگی غرورشو حفظ میکنم😒
❌ ما اینو نمیگیم حواستون باشه
🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
#فراری #قسمت_706
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد.
آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند.
جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت.
پولاد اهمیتی نداد.
با هیجان بازی را دنبال می کرد.
پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید.
و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید.
بلند شد و گفت:شام بکشم؟
-آره دخترجان خسته ام.
-چشم.
زود بلند شد.
ولی پولاد در هوای دیگری بود.
کاری به هیچ کس نداشت.
فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد.
پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد.
سفره را چید.
پولاد و خاله باجی را صدا زد.
پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد.
-خوبه دختر شهری.
خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت.
-آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی.
-از معصومه یاد گرفتم.
خاله باجی سر تکان داد.
-نوش جانتون.
پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود.
فقط می خورد.
چون فوتبال مهمتر بود.
پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود.
برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد.
ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد.
مدام جوابی در آستین داشت.
کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید.
خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد.
مجبور بود دیگر.
مگر این دو دست برمی داشتند؟
بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/
پولاد سینه جلو داد.
-خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند.
-بهتون آوانس دادیم بدبختا.
-آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه.
-همش واقیته.
-آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن.
پوپک فقط لبخند زد.
در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود.
فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود.
حس عجیبی داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_707
مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟
پولاد، پولاد بود.
آقای مهندس دهات و پسر مادرش...
هیچ رابطه ای با او نداشت.
کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان.
او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران.
باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند.
آنوقت پولاد بی پولاد.
تازه او که حسابش نمی کرد.
علاقه ای در بین نبود.
فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند.
هیچ کار دیگری با هم نداشتند.
تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد.
پوفی کشید.
افکارش همگی منفی بود.
بلند شد و سفره را جمع کرد.
-چی شد؟ زبونتو موش خورده؟
خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم.
پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم.
همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت.
پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند.
خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد.
می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن.
حوصله ی سرو صدایشان را نداشت.
-مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟
-نه!
پولاد اخم کرد.
-چرا به فکر خودت نیستی؟
-ای مادر، عمر دست خداست.
پولاد یکی به دو نکرد.
چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد.
آب در هاون کوبیدن بود.
قرص هایش را از روی اپن برداشت.
با لیوان آب به دستش داد.
-مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته.
خاله باجی همه را با آب خورد.
به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود.
پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند.
چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد.
از اتاق بیرون آمد.
پوپک هم ظرف ها را شسته بود.
-امشب از لب تاب من فیلم ببین.
پولاد حرفی نزد.
کنار سماور دراز کشید.
روز خسته کننده ای داشت.
خدا را شکر که زود هم تمام شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
این پدر مادرای جدیدو دیدید ؟ 😳
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂😂
😍
http://eitaa.com/cognizable_wan