🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
با عرض پوزش؛
دو روز اینترنت در دسترس نبود که رمان رو نذاشتیم.😔
از امشب ادامه میدیم.😊
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#ادواردو
#صفحه_293
جوآنّی خواست گوشیاش را از کنار دستش بردارد تا جواب بدهد که آنجلا دستش را از زیر پالتویش بیرون آورد و نگذاشت. گفت باید یم گوشه توی پارکینگ بایستد و بعد با تلفن صحبت کند. من نمیخواهم تا قبل از ازدواج با تو بمیرم عالیجناب. جوآنّی گفت پس ببیند کیست؟ شماره از ویستو بود. جوآنّی گفت آنجلا جواب بدهد شاید کار مهمی داشته باشند.
آنجلا پالتو را کنار زد و گوشی را گذاشت روی گوشش. تلفنش که تمام شد رو کرد به جوآنّی و گفت آگوستو بوده. گفته ایرانیها آزاد شدهاند. جوآنّی باور نکرد.
- شاید آگوستو شوخی کرده باشد.
- دو روز نبود دستگیر شده بودند، یعنی به همین زودی فهمیدند اشتباه شده و آزادشان کردند؟
آنجلا آفتابگیر روبهرویش را داد پایین و توی آیینهاش آرایشش را مرتب کرد. با یک رژ کمرنگ لبهایش را صورتی کرد. نازی کرد و گفت:
- اگر میخواهی مرتب به من نگاه کنی بگو تا من پیاده شوم.
- نه، نه، من اصلاً کاری به تو ندارم... حواسم به خبری است که اگوستینو داد. کمی عجیب است.
- شمارهشان را که داری. خودت زنگ بزن بهشان تا مطمئن شوی و خیالت راحت شود.
جوآنّی توی اولین ورودی رم ایستاد تا آنجلا به قول خودش کمی سر و وضعش را مرتب کند. خودش هم به شمارهای که از ایرانیها داشت زنگ زد. اولش یکی جواب داد که ایتالیایی نبود. بعد گوشی را داد به یکیدیگر. جوآنْی خودش را معرفی کرد. این احتمالاً همان کسی بود که قدش بلندتر بود و با بنلادن فامیل میزد. جوآنّی کمی با احتیاط شروع کرد:
- شنیده بودم بازداشت شدهاید؟
- بله تازه آزادمان کردند.
- پس در حقیقت بازداشتشان چیز مهمی نبود و یک سوءتفاهم بوده که زود آزادتان کردند؟
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_294
صدا بالاخره کمی از سردیاش را از دست داد و کمی هیجانزدهتر شد:
- اشتباه را شما میکنید که اینقدر خوشبینید... ما را محاکمهی غیابی کردند و حتی اجازهی دفاع کردن هم بهمان ندادند. بعد هم حکم را اجرا کردند و ایتالیای آزاد انداختندمان بیرون.
جوآنّی جا خورد، اما سعی کرد باز هم کوتاه نیاید:
- شاید این برداشت شما بوده.
- برگهی حکم دادگاه دستمان است داریم میرویم فرودگاه تا از ایتالیا برویم؟
- شما الآن کجایید؟
- گفتم که داریم میرویم فرودگاه.
- پروازتان از فرودگاه لئوناردو داوینچی است؟
- بله.
- من هم میآیم آنجا. همدیگر را میبینیم.
- مگر... ؟
- بله، من رُم هستم و میآیم فرودگاه تا اینبار بیشتر صحبت کنیم.
- بیا. از اتفاق یکیدو تا سوغات هم دارم که میخواستم ببینی.
جوآنّی سوار ماشین شد و به آنجلا هم گفت سوار شود. ماجرای ایرانیها و قرارش با آنها را برای آنجلا هم گفت. آنجلا هم تأیید کرد که تصمیم درستی گرفته است. بهتر است تکلیف آدم با این ماجرا روشن شود و چیز مبهمی نماند. آنجلا گفت او هم یکیدو سؤال دربارهی ادواردو داشته که دوست دارد از دوست ایرانی بپرسد.
توی فرودگاه یکبار دیگر با شمارهی ایرانی تماس گرفت. گفتند توی بار فرودگاه هستند. جوآنّی دست آنجلا را گرفت و رفتند طرف بار فرودگاه. از در که رفتند داخل، همان قدبلندی را دید که با آن ریش بلندش، حتی بین هزار تا آدم هم معلوم بود و شناخته میشد. با همهشان دست داد و خواست بنشیند روی یک صندلی.
@daghighehayearan
#صفحه_295
بعد دید برای آنجلا صندلی نیست. رفت و از کنار یک میز دیگر یک صندلی برداشت و گذاشت کنار صندلی خودش. نمیدانست به کسانی که زبان همدیگر را نمیفهمند باید چه بگوید. فقط یادش بود که بار قبلی خیلی سرد و مشکوک با آنها برخورد کرد؛ اما میدانست که حالا باید برخوردش گرمتر باشد. هرازگاهی به رویشان لبخند میزد. همان قدبلندی که گفته بود اسمش سلطانی است، از توی کیفش یک برگه درآورد و داد دست جوآنّی. برگه را گرفت و خواند. سلطانی راست میگفت این برگه نتیجهی یک دادگاه غیابی بود که متّهمان حکم دادگاه را پذیرفته بودند و به آنها اعلام میشد که در اولین فرصت باید از ایتالیا بیرون بروند و تا پنج سال هم حق ورود به ایتالیا ندارند. پوپو فکر کرد، اما به چه جرمی! یکبار دیگر بندی را که در آن اعلام جرم شده بود مرور کرد. آهان! همین است. این میتواند به معنای دستاندرکاران قاچاق اسلحه هم باشد. جوآنّی به سلطانی نگاه کرد:
- ببینم شما این اتهام را قبول دارید؟
- چه اتهامی؟
- اینکه دستاندرکار خرید و فروش یا قاچاق اسلحه هستید؟
سلطانی یکهو از جا دررفت:
- کجا؟... کجا چنین چیزی نوشته؟
جوآنّی نشانش داد و سلطانی برگه را از دست جوآنّی کشید. دوباره نگاه کرد. بعد نگاه کرد به دوستانش. عبادی، همانی که شکل رزمندههای جنگ ایران و عراق بود یک چیزی از سلطانی پرسید. دوستش چیزی نگفت. بعد آنیکی که انگار کارگردان بود، بازوی سلطانی را چنگ زد. ترس و نگرانی داشت از چشمانش بیرون میریخت. سلطانی به دوستانش چیزی گفت. آنها هم با نگرانی برگهی دادگاه را از دست سلطانی قاپ زدند. بعد به برگهای نگاه کردند که چیزی از آن سر درنمیآوردند. بعد یکی دوتاشان یک چیزی گفتند و خندیدند.
سلطانی هم انگار خندهاش گرفت. چرخید طرف جوآنّی.
- دوستم میگوید اگر واقعاً ما قاچاقچی اسلحه بودیم، پس چرا اینقدر زود آزادمان کردند؟ یعنی قانون شما اینقدر بخشنده و دلرحم است یا با غیرایتالیاییها اینقدر مهرباناند؟
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_296
اول آنجلا خندید و بعد جوآنّی هم خودش را رها کرد تا بخندد. سلطانی یکبار دیگر کیف دستیاش را جلو کشید. اینبار دوسه تا کاغذ دیگر بیرون آورد. یکیاش را جدا کرد و داد دست جوآنّی که چیزی از آن سر درنمیآورد.
- فارسی است؟
- بخشی از خاطرات کسی است که شاید شما نشناسیاش؛ اما پیش از این رئیس مجلس و رئیسجمهور ایران بوده. الآن کتاب خاطراتش دارد چاپ میشود.
- خب؟
- توی این قسمت دارد از یک دیدارش با آیتالله خمینی تعریف میکند. میگوید آن روز که آنها پیش آیتالله خمینی بودهاند پسر کارخانهدار بزرگ ایتالیا که مالک فیات است آمده بوده دیدن آیتالله خمینی و با ایشان دربارهی مشکلات دانشجویان مسلمان ساکن اروپا هم گفتوگوهایی داشتهاند.
جوآنّی سری تکان داد که یعنی من که از این کاغذ سر درنمیآورم. سلطانی کاغذ بعدی را که لوله شده بود جلوی جوآنّی و آنجلا باز کرد. عکس مردانی بود که صف کشیده بودند و مرتب در صفهای پشت سر هم ایستاده بود نشان داد. کت لیمویی تنش بود و بین آدمهایی که همهشان لباسهای تیره پوشیده بودند رنگ روشن لباسش بیشتر چشم را میگفت. آنجلا کمی با تردید پرسید:
- ادواردو؟
- ۱۹۸۲، نماز جمعهی تهران.
سلطانی بیهیچ حرفی کاغذ بعدی را باز کرد که زوم شدهی همان عکس بود و حالا نه فقط با کت لیموییاش که با قدی که از همه بلندتر بود و موها و ریشهای خرماییاش خوب شناخته میشد. جوآنّی یکبار سرش را بلند کرد و به چهرهی فاتحانهی سلطانی نگاه کرد. بعد دوباره خیره شد به عکس. «شاید با رایانه عکس را دستکاری کرده باشند؟ اما چرا که نه؟... دوستش هم گفت ایران رفتهاند... گفت بعضی وقتها با دوستهای ایرانیاش غیبشان میزده. گفت گاهی اوقات از کلمههای مخصوص مسلمانان استفاده میکرده مثل سلام... چه چیزی را میخواهم انکار کنم. چه دلیلی هست که رسانههای ایتالیایی راست میگویند؟ مگر نه اینکه وانمود کردند خودکشی کرده و قتلش را انکار کردند؟... پس چرا نتوانند مسلمان بودنش را انکار کنند یا پنهان کنند؟... اما آخر چرا؟... چرا؟... چرا؟...»
@daghighehayearam
#صفحه_297
جوآنّی سرش را بلند کرد و زل زد توی صورت سلطانی. بپرسم یا نه؟
- شما میدانید چرا کشتندش؟
سلطانی خندید و آرام سر تکان داد.
- ما نمیدانیم، ولی یک حدس و گمانهایی داریم. ادواردو مسلمان شده بود، ولی با همه آزارهایی که اینجا میدید باز هم توی ایتالیا مانده بود؛ با اینکه اگر میآمد ایران احتمال داشت از او به خوبی حمایت شود. این را هم میدانیم که وضعیت مسلمانان خیلی برایش اهمیت داشته. دوستانش میگویند به خاطر وقایعی که توی فلسطین رخ میداد، بارها با سران سیاسی جهان صحبت میکرد و سعی میکرد از فشاری که به فلسطینیها وارد میشد کم کند. سعی داشت با کارهای فرهنگی از ایران در زمان جنگ حمایت کند. پس اسلام برای ادواردو فقط یک باور فردی نبود. ادواردو سعی داشت از امکاناتش برای گسترش اسلام استفاده کند؛ به همین دلیل هم این اواخر سعی میشد امکاناتی نداشته نباشد.
سلطانی ساکت شده بود و داشت با فنجان قهوهاش بازی میکرد. جوآنّی احساس میکرد سلطانی حرفهای دیگری برای گفتن دارد اما تردید دارد بگوید یا نگوید. بعد چیزی از دوست کارگردانش بود پرسید و دوباره چرخید طرف جوآنّی که نگاه از او برنداشته بود.
- یک چیز دیگر هم هست. گروهی از یهودیها هیچوقت با مسلمانها ارتباط خوبی نداشتهاند که بحثی است مفصل و الآن وقتش نیست. صهیونیسم در حقیقت میوهی همین گروه است. ما این را هم میدانیم که این گروه همیشه علاقه داشته به منابع مالی و قدرت دست پیدا کند یا دستکم نزدیک باشد. ما فکر میکنیم ازدواج مادر ادواردو با سناتور آنیلی، یا بعدها شوهر کردن خواهر ادواردو با الکان که گرایشهای صهیونیستی داشت از قبیل همین ازدواجها باشد. این را هم شنیدهایم که پس از ازدواج این یهودیها یا چنین خانوادههایی معمولاً مرگومیر توی این خانوادهها زیاد میشود و به شکلی اتفاق میافتد که سرانجام این منابع مالی یا قدرت، برسد به کسانی که با این گروه ارتباط دارند. مثل خودکشی بیدلیل برادر سناتور، مثل بیماری مرموز پسر عموی ادواردو که جانشین سناتور بود و سرانجام مرگ مرموز خود ادواردو.
@daghighehayearam
#صفحه_298
نگاه جوآنّی دیگر به سلطانی نبود و اینبار داشت به چشمان بهتزدهی آنجلا نگاه میکرد. «کاش آن روز نرفته بودم بالای سر آن جسد... » آنجلا داشت به عکس نگاه میکرد. «کاش این ماجرا را رها کرده بودم به حال خودش...» آنجلا داشت از تحقیقات جوآنّی میگفت و اینکه او هم داشته به نتایج خوبی میرسیده، اما کسانی خوششان نیامده و حتی حاضر نشدهاند تحقیقاتش را چاپ کنند... «کاش این ایرانیها را ندیده بودم... گفتن این حرفها دیگر چه فایده دارد؟... »
بلندگوی فرودگاه از مسافران پرواز رم-تهران خواست بروند به گیت ورودی. سلطانی به دوستانش چیزی گفت و همه بلند شدند. ساکهای کوچک دستیشان را برداشتند. سلطانی برای جوآنّی آرزوی موفقیت کرد و گفت آنها دیگر باید بروند. جوآنّی دوباره با همهشان دست داد. کارت ویزیتش را به همهشان داد تا با ایمیلش ارتباط داشته باشند.
گفت اگر خبر تازهای پیدا کردند برای او هم بفرستند. ایرانیها راه افتادند طرف در خروجی کافیشاپ؛ اما قبل از اینکه سلطانی از در خارج بشود آنجلا صدایش زد:
- میتوانم یک سؤال دیگر بپرسم؟
- به شرط اینکه از پرواز جا نمانیم.
جوآنّی از حرکت دستهای ناآرام آنجلا که هی دستانش را چنگ میزد و مشت میکرد حس کرد آنجلا آشفته است. شاید هم سؤالی که میخواست بپرسد آشفتهاش میکرد.
- شما میدانید ادواردو چهطور شد که مسلمان شد؟
سلطانی کیف کوچکش را روی شانهاش جابهجا کرد.
- یک چیزهایی شنیدهام. خودش گفته توی کتابخانهی دانشگاه داشته قدم میزده بین قفسههای کتاب. میدانید که رشتهاش ادیان بوده... آنجا چشمش به قران میخورد که کتاب آسمانی مسلمانها بوده... شنیده بوده یا میدانسته... کتاب را امانت میگیرد و با خودش میبرد. شب مینشیند به خواندن قرآن و حس میکند این کلمات نمیتوانند بشری باشند. حس میکند این کلمات الهیاند و نورانی. همین توجهش را به اسلام جلب میکند و شروع میکند به تحقیق، و بعدش باور میکند اسلام بهترین و کاملترین دین الهی است...
@daghighehayearam