eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 چندان فرقی میان شخصی که کتاب نمی‌خواند با کسی که سواد خواندن ندارد، وجود ندارد! @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول آنجلا خندید و بعد جوآنّی هم خودش را رها کرد تا بخندد. سلطانی یک‌بار دیگر کیف دستی‌اش را جلو کشید. این‌بار دو‌سه تا کاغذ دیگر بیرون آورد. یکی‌اش را جدا کرد و داد دست جوآنّی که چیزی از آن سر درنمی‌آورد. - فارسی است؟ - بخشی از خاطرات کسی است که شاید شما نشناسی‌اش؛ اما پیش از این رئیس مجلس و رئیس‌جمهور ایران بوده. الآن کتاب خاطراتش دارد چاپ می‌شود. - خب؟ - توی این قسمت دارد از یک دیدارش با آیت‌الله خمینی تعریف می‌کند. می‌گوید آن روز که آن‌ها پیش آیت‌الله خمینی بوده‌اند پسر کارخانه‌دار بزرگ ایتالیا که مالک فیات است آمده بوده دیدن آیت‌الله خمینی و با ایشان درباره‌ی مشکلات دانشجویان مسلمان ساکن اروپا هم گفت‌و‌گوهایی داشته‌اند. جوآنّی سری تکان داد که یعنی من که از این کاغذ سر‌ درنمی‌آورم. سلطانی کاغذ بعدی را که لوله شده بود جلوی جوآنّی و آنجلا باز کرد. عکس مردانی بود که صف کشیده بودند و مرتب در صف‌های پشت سر هم ایستاده بود نشان داد. کت لیمویی تنش بود و بین آدم‌هایی که همه‌شان لباس‌های تیره پوشیده بودند رنگ روشن لباسش بیشتر چشم را می‌گفت. آنجلا کمی با تردید پرسید: - ادواردو؟ - ۱۹۸۲، نماز جمعه‌ی تهران. سلطانی بی‌هیچ حرفی کاغذ بعدی را باز کرد که زوم شده‌ی همان عکس بود و حالا نه فقط با کت لیمویی‌اش که با قدی که از همه بلندتر بود و موها و ریش‌‌های خرمایی‌اش خوب شناخته می‌شد. جوآنّی یک‌بار سرش را بلند کرد و به چهره‌ی فاتحانه‌ی سلطانی نگاه کرد. بعد دوباره خیره شد به عکس. «شاید با رایانه عکس را دست‌کاری کرده باشند؟ اما چرا که نه؟... دوستش هم گفت ایران رفته‌اند... گفت بعضی وقت‌ها با دوست‌های ایرانی‌اش غیبشان می‌زده. گفت گاهی اوقات از کلمه‌های مخصوص مسلمانان استفاده می‌کرده مثل سلام... چه چیزی را می‌خواهم انکار کنم. چه دلیلی هست که رسانه‌های ایتالیایی راست می‌گویند؟ مگر نه این‌که وانمود کردند خودکشی کرده و قتلش را انکار کردند؟... پس چرا نتوانند مسلمان بودنش را انکار کنند یا پنهان کنند؟...‌ اما آخر چرا؟... چرا؟... چرا؟...» @daghighehayearam
جوآنّی سرش را بلند کرد و زل زد توی صورت سلطانی. بپرسم یا نه؟ - شما می‌دانید چرا کشتندش؟ سلطانی خندید و آرام سر تکان داد. - ما نمی‌دانیم، ولی یک حدس و گمان‌هایی داریم. ادواردو مسلمان شده بود، ولی با همه آزارهایی که این‌جا می‌دید باز هم توی ایتالیا مانده بود؛ با این‌که اگر می‌آمد ایران احتمال داشت از او به خوبی حمایت شود. این را هم می‌دانیم که وضعیت مسلمانان خیلی برایش اهمیت داشته. دوستانش می‌گویند به خاطر وقایعی که توی فلسطین رخ می‌داد، بارها با سران سیاسی جهان صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد از فشاری که به فلسطینی‌ها وارد می‌شد کم کند. سعی داشت با کارهای فرهنگی از ایران در زمان جنگ حمایت کند. پس اسلام برای ادواردو فقط یک باور فردی نبود. ادواردو سعی داشت از امکاناتش برای گسترش اسلام استفاده کند؛ به همین دلیل هم این اواخر سعی می‌شد امکاناتی نداشته نباشد. سلطانی ساکت شده بود و داشت با فنجان قهوه‌اش بازی می‌کرد. جوآنّی احساس می‌کرد سلطانی حرف‌های دیگری برای گفتن دارد اما تردید دارد بگوید یا نگوید. بعد چیزی از دوست کارگردانش بود پرسید و دوباره چرخید طرف جوآنّی که نگاه از او برنداشته بود. - یک چیز دیگر هم هست. گروهی از یهودی‌ها هیچ‌وقت با مسلمان‌ها ارتباط خوبی نداشته‌اند که بحثی است مفصل و الآن وقتش نیست. صهیونیسم در حقیقت میوه‌ی همین گروه است. ما این را هم می‌دانیم که این گروه همیشه علاقه داشته به منابع مالی و قدرت دست پیدا کند یا دست‌کم نزدیک باشد. ما فکر می‌کنیم ازدواج مادر ادواردو با سناتور آنیلی، یا بعدها شوهر کردن خواهر ادواردو با الکان که گرایش‌های صهیونیستی داشت از قبیل همین ازدواج‌ها باشد. این را هم شنیده‌ایم که پس از ازدواج این یهودی‌ها یا چنین خانواده‌هایی معمولاً مرگ‌و‌میر توی این خانواده‌ها زیاد می‌شود و به شکلی اتفاق می‌افتد که سرانجام این منابع مالی یا قدرت، برسد به کسانی که با این گروه ارتباط دارند. مثل خودکشی بی‌دلیل برادر سناتور، مثل بیماری مرموز پسر عموی ادواردو که جانشین سناتور بود و سرانجام مرگ مرموز خود ادواردو. @daghighehayearam
نگاه جوآنّی دیگر به سلطانی نبود و این‌بار داشت به چشمان بهت‌زده‌ی آنجلا نگاه می‌کرد. «کاش آن روز نرفته بودم بالای سر آن جسد... » آنجلا داشت به عکس نگاه می‌کرد. «کاش این ماجرا را رها کرده بودم به حال خودش...» آنجلا داشت از تحقیقات جوآنّی می‌گفت و این‌که او هم داشته به نتایج خوبی می‌رسیده، اما کسانی خوششان نیامده و حتی حاضر نشده‌اند تحقیقاتش را چاپ کنند... «کاش این ایرانی‌ها را ندیده بودم... گفتن این حرف‌ها دیگر چه فایده دارد؟... » بلندگوی فرودگاه از مسافران پرواز رم-تهران خواست بروند به گیت ورودی‌. سلطانی به دوستانش چیزی گفت و همه بلند شدند. ساک‌های کوچک دستی‌شان را برداشتند. سلطانی برای جوآنّی آرزوی موفقیت کرد و گفت آن‌ها دیگر باید بروند. جوآنّی دوباره با همه‌شان دست داد. کارت ویزیتش را به همه‌شان داد تا با ایمیلش ارتباط داشته باشند. گفت اگر خبر تازه‌ای پیدا کردند برای او هم بفرستند. ایرانی‌ها راه افتادند طرف در خروجی کافی‌شاپ؛ اما قبل از این‌که سلطانی از در خارج بشود آنجلا صدایش زد: - می‌توانم یک سؤال دیگر بپرسم؟ - به شرط این‌که از پرواز جا نمانیم‌‌. جوآنّی از حرکت دست‌های ناآرام آنجلا که هی دستانش را چنگ می‌زد و مشت می‌کرد حس کرد آنجلا آشفته است. شاید هم سؤالی که می‌خواست بپرسد آشفته‌اش می‌کرد. - شما می‌دانید ادواردو چه‌طور شد که مسلمان شد؟ سلطانی کیف کوچکش را روی شانه‌اش جا‌به‌جا کرد. - یک چیزهایی شنیده‌ام. خودش گفته توی کتابخانه‌ی دانشگاه داشته قدم می‌زده بین قفسه‌های کتاب. می‌دانید که رشته‌اش ادیان بوده... آن‌جا چشمش به قران می‌خورد که کتاب آسمانی مسلمان‌ها بوده... شنیده بوده یا می‌دانسته... کتاب را امانت می‌گیرد و با خودش می‌برد. شب می‌نشیند به خواندن قرآن و حس می‌کند این کلمات نمی‌توانند بشری باشند. حس می‌کند این کلمات الهی‌اند و نورانی. همین توجهش را به اسلام جلب می‌کند و شروع می‌کند به تحقیق، و بعدش باور می‌کند اسلام بهترین و کامل‌ترین دین الهی است... @daghighehayearam
- من دیدم ادواردو قرآنی داشت که به ایتالیایی ترجمه شده بود. شما می‌دانید این قرآن‌ها را از کجا می‌شود خرید. سلطانی کمی این‌پا و آن‌پا کرد. بعد دست کرد توی کیف همراهش و یک کتاب درآورد. - این برای شما باشد. آنجلا اول دست سلطانی را پس زد. - نه، می‌روم می‌خرم. - این یک هدیه است. ما ناراحت می‌شویم وقتی به کسی هدیه می‌دهیم آن را رد کند. آنجلا با اشتیاق قرآن را از سلطانی گرفت و خنده‌ای نرم لب‌هایش را از هم باز کرد. - بابت هدیه‌تان تشکر می‌کنم. هدیه‌ی ارزشمندی است. سلطانی دستی تکان داد و خودش را رساند به دوستانش. ایرانی‌ها رفتند و جوآنّی مبهوت و خیره مانده بود. حیف... حیف که کسی نمی‌تواند این‌ها را به گوش مردم برساند. گِل بگیرند به آزادی با این رسانه‌هایش. سرم درد می‌کند. کاش می‌شد یک زهرماری می‌خوردم تا کمی سرم آرام بگیرد، تا دیوانه نشوم از این اوضاع خرتوخر. خوش به حال آنجلا که این‌قدر آرام است‌. آنجلا حواسش به کتابی بود که از ایرانی‌ها گرفته بود. داشت برخی جملاتش را بلندبلند می‌خواند. «به نام خداوند بخشاینده‌ی مهربان. بگو خداوند یکی است. نفوذناپذیر است‌. نه زاییده شده، نه می‌زاد و نه شریکی دارد.» 🌺 🌺 @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃🌺 🌺 برپایی نماز و دعای استغاثه به امام زمان (عج) به نیت تعجیل فرج 🌹همراه با 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 زمان: جمعه ۱۵:۱۵ عصر مکان: الزهرا مسجد جامع 🌺 منتظرتون هستیم 😊 🌺 @daghighehayearam 🌺 🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هنگام هدیه دادنِ کتاب، رعایت کنید... @daghighehayearam 📚😊📚😊📚😊📚😊
📚 تابِ طنابِ دار ✍ مهدی پناهیان @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دقیقه های آرام
📚 تابِ طنابِ دار ✍ مهدی پناهیان @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تاریخ دوباره تکرار می‌شود... غافل شوی شکست را مجدد تجربه خواهی کرد... رمانی در مورد وقایع۸۸، کاملاً مستند. @daghighehayearam