eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌺 بسیجی علیرضا سلطانی🍁 (نورمحمد) 🍀 بسیجی مهدی مصدق🌸 (رضا) 🌺 بسیجی محسن نادری🍁 (رضا) 🍀 سرباز عبدالرضا صالحی 🌸 (یوسف) 🌺 جهادگر مرتضی کاظمی 🍁 (حسین) 🍀 کودک زینب نمازیان 🌸 (اصغر) 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌴🏴🌹🏴🌴🕊 🌹 🌹 فرزند : حمزه علی : 🗓 1350/12/06 🗓 وضعیت تاهل : مجرد شغل : آزاد : 🗓 1371/06/03 🗓 مسئولیت : سرباز محل : سنندج نام عملیات : درگیری با ضد انقلاب مزار : 🕊 @dashtejonoon1🏴🌹
🕊🌴🏴🌹🏴🌴🕊 🌹 🌹 فرزند : علی اکبر : 🗓 1345/01/01 🗓 محل تولد : نجف آباد ـ جوزدان وضعیت تاهل : مجرد شغل : آزاد : 🗓 1366/06/03 🗓 مسئولیت : سرباز محل : شلمچه نام عملیات : خط پدافندی مزار : @dashtejonoon1🏴🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 سید محمد خیلی توی خودش بود. پرسیدم : چه شده؟ گفت : بالأخره نفهمیدم ارباً ارباً یعنی چه؟ می گویند انسان مثل گوشت کوبیده می شود. بعد از عملیات یا باید بروم کتاب بخوانم و یا اینکه در همین جا به آن برسم. جواب سؤالش را از گلوله توپی که به سنگرش برخورد کرد، گرفت. 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 من عرب‌زبان بودم؛ اما نیروهای بعثی متوجه این موضوع نشده بودند بعد از یک ماه نمی‌دانم آنها از کجا فهمیدند من عرب هستم سراغ من آمدند، آن زمان اگر کسی برای شکنجه زیر دست بعثی‌ها می‌رفت، زنده نمی‌ماند و باید فاتحه خود را می‌خواند. به من گفتند تو مترجم و راهنمایی ایرانی‌ها بودی من پاسخ دادم نه فقط کمی می‌توانم عربی صحبت کنم از جواب‌هایم قانع نشدند و شروع به کتک‌زدن من کردند و با وعده‌ووعید از من خواستند، از بین اسرا افرادی را که پاسدار، روحانی و عرب هستند را به آنها معرفی کنم، گفتم کسی را نمی‌شناسم، رزمندگانی که با من بودند همه شهید شدند. سیلی محکمی به صورتم زدند و گفتند نگو شهید. بعد دوباره می‌خواستند مرا کتک بزنند که یکی از فرماندهانشان گفت، به او کمی فرصت دهید تا فکر کند و نتیجه را به ما خبر دهد آنها انتظار داشتند من جاسوسی کنم، گفتم که کسی را نمی‌شناسم، پاسخ دادند تو تحقیق کن و بعد از شناسایی آنها را به ما معرفی کن؛ گفتم نمی‌توانم، با شنیدن این جمله بعثی‌ها با کابل به سمت من حمله‌ور شدند فرمانده به آنها گفت فعلاً رهایش کنید و یک هفته به او مهلت دهید اگر همکاری کرد که هیچ وگرنه او را به پنکه سقف آویزان کنید و تا سر حد مرگ او را کتک بزنید. مهلتی که به من داده بودند یک هفته قبل از ماه رمضان شروع و روز جمعه اول ماه رمضان به اتمام رسید. یک دشداشه (لباس عربی بلند) به من دادند و گفته بودند نباید زیر آن لباس دیگری بپوشیم؛ اگر مرا با آن لباس از پاهایم به پنکه سقفی آویزان می‌کردند لباس از بدنم پایین می‌آمد و شدت ضربه‌ها بیشتر و بسیار دردناک می‌شد و چیزی از بدنم باقی نمی‌ماند. طی آن هفته سربازان بعثی مدام پشت پنجره آسایشگاه می‌آمدند و می‌پرسیدند نتیجه چه شد اسامی را آماده کرده‌ای، بهانه می‌آوردم و می‌گفتم کسی با من صحبت نمی‌کند، پاسخ می‌دادند ظاهراً تو روزهای آخر عمرت را سپری می‌کنی و این‌گونه مرا تهدید می‌کردند. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹