eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
835 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 ماه رمضان سال ۶۱ از راه رسیده بود. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، اما دلم می‌خواست مثل بقیه روزه بگیرم. بچه‌ها می‌گفتند، آخر مگر کسی مجبورت کرده؟ روزه که بهت واجب نیست، چرا خودت را دردسر می‌دهی؟ گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. تا قبل از این هم ماه رمضان‌ها با تمام غرزدن‌های مادر، یک خط درمیان روزه می‌گرفتم. عاشق حال و هوای افطار بودم. روزه که نمی‌گرفتم به خوبی می‌فهمیدم حس افطار امشب با افطار شبی که روزه بودم، زمین تا آسمان فرق می‌کند. مادر که می‌دید روزه می‌بَرَدَم و تمام توانم را می‌گیرد، سحر بیدارم نمی‌کرد. فکر می‌کرد این‌طوری کوتاه می‌آیم و بی‌سحری روزه نمی‌گیرم. اما من کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بودم، بدون سحری روزه می‌گرفتم. با اینکه تا اذان کلی این این طرف و آن‌طرف بالا و پایین می‌زدم و رُسَم حسابی کشیده می‌شد، اما باز از رو نمی‌رفتم و کار خودم را می‌کردم. 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی‌ها با اینکه مثلا مسلمان بودند و خبر داشتند که ماه رمضان آمده، اما هیچ تغییری در برنامه غذایی‌مان ندادند. از سحری و افطاری خبری نبود. همان شام و ناهار و صبحانه همیشگی‌مان را داشتیم. صبحانه همان شوربا بود و ناهار هم همان چند قاشق برنج و آب جوش رنگی‌ای که اسمش را خدایی نمی‌شد گذاشت خورش. شام را هم که عراقی‌ها هیچ‌وقت جدی نمی‌گرفتند. مجبور بودیم غذاهایمان را همان‌طوری در آسایشگاه نگه داریم برای سحر و افطار. آش صبح و شام برای افطار و ناهار را برای سحر نگه می‌داشتیم. در گرمای خرماپزان جنوب، ‌ ده دوزاده ساعت نگه داشتن آش در محیط آسایشگاه، مسخره بود. گرما پدر صاحب همه‌چیز را درمی‌آورد. عصر نشده، آش کف می‌کرد و ترش می‌شد. وقت افطار در ظرفش را که برمی‌داشتیم بوی ترشیدگی بدجوری می‌زد زیر بینی‌مان، اما وقتی بعد از پانزده شانزده ساعت گرسنگی چیز دیگری نداشتیم که بخوریم، مجبور بودیم به روی خودمان نیاوریم چه بلایی سر آش آمده! گرما بیداد می‌کرد. اردوگاه عنبر در استان الانبار قرار داشت؛ یکی از جنوبی‌ و کویری‌ترین استان‌های عراق که هم‌مرز با اردن و عربستان بود. آب و هوای گرم و خشکش چیز استثنائی‌ای بود. به هر مصیبتی که می‌شد گرسنگی روزهای بلند و کش‌دار تیرماه را تحمل می‌کردیم، اما تشنگی بیچاره‌مان کرده بود. صبح تا شب، چشم به میخ «حبّانه» آسایشگاه داشتیم. برای افطار و دو لیوان آب خنک از حبّانه که سهم هر کدام‌مان بود، له‌له می‌زدیم. 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 مناجات‌های شبانه ماه رمضان، با همه سختی‌ها، ترک نشد. شیرینی این مناجات‌ها و اشک ریختن‌ها آن‌قدر زیاد بود که پیه همه‌چیزش را به تن می‌مالیدیم. با هزار استرس برای مراسم‌مان نگهبان می‌گذاشتیم اما حاضر نبودیم یک شب - بی‌دلیل - بی‌خیالش شویم... شب‌های قدر، با شور و حال خوبی گذشت. در حد بضاعت‌مان احیا گرفتیم. شب‌های قشنگی بود. مطمئنیم در و دیوار آسایشگاه و اردوگاه تا عمر دارد صدای «بک یا الله» بچه ها و گریه‌هایشان را فراموش نمی‌کند. اولین عید فطر اسارت آمد و رفت. از اینکه تمام روزه‌هایم را گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم. چهره بچه‌ها هم تکیده شده بود، هم نورانی. خداحافظی با ماه رمضان در اسارت سخت‌تر از شرایط عادی بود. با همه سختی‌هایی که داشتیم، خیلی به روزها و شب‌های باصفایش انس گرفته بودیم. در آموزش عربی پیشرفت خوبی داشتم. جمله‌سازی‌ام خیلی بهتر از قبل شده بود. از نظر حفظ قرآن هم خیلی راه افتاده بودم. هم حفظ می‌کردم هم ترجمه. حیفم می‌آمد معنای لغت‌هایی را که در آیاتش بود، ندانم. جدای این، جمله‌های امام (ره) را برای خودم ترجمه می‌کردم و برای میر سید می‌خواندم. او هم با حوصله ایرادم را می‌گرفت. 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی شروع کرد به تیراندازی ولی با عنایت خدا هیچکدام از آن تیرها به من اصابت نکرد و تقدیر اینگونه بود که من زنده بمانم، کم کم عراقی ها دورم را گرفتند یک کارد غواصی همراهم بود به محض اینکه دیدم دست عراقی به سمت کارد رفت خیلی ناراحت شدم، خدا خدا میکردم مرا با کارد نکشند و مسله نکند و با تیر خلاصم کنند کارد را گرفت و بررسی کرد در همین حین مسؤلشان امد وبقیه فرماندهانشان سررسیدند ومرا به سنگر فرماندهی منتقل کردند. بازجویی ها شروع شد سنگر به سنگر مرا میبردندساعتی در آنجا بودم باز به سنگر بعدی ابتدا که دستگیرم کردند حسابی کتک زدند وشکنجه کردند وبا توجه به اینکه چهار پنج روز چیزی نخورده بودم ضعف بیشتری برمن غلبه کرده وهمه چیز از یادم رفته بودهر سنگری هم که مرا می بردند شکنجه میکردند در یکی از همین سنگرهابود که دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که دارند آب روی صورتم میریزندنهایتا از آنجا شبانه به بصره منتقل شدم وبعدمرا به اطلاعاتشان سپردند یک ماهی در آنجا بودم. راوی: 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 اسارتم 5 سال طول کشید اردوگاه های اسرا از هم جدا بود و هیچ راه ارتباطی نداشت و تدابیر امنیتی شدید حاکم بود و دوربین های متعدد فضا را رصد میکرد نگهبانان زیادی هم مراقب بودند شرایط سختی بود حیاط اردوگاه به اندازه نصف زمین فوتبال بود وارتباط اسرا خیلی کم. آنچه که باعث می شد اسرا سر پا بمانند مراسمات معنوی بود که با وجود فشارهای شدید به ما توان ایستادگی و مقاومت می داد. برنامه متداول اردوگاه به این صورت بود که صبح همه را از خواب بیدار می کردند و قبل از خوردن صبحانه بیست سی نفر وارد آسایشگاه شده و همه را با کابل و شلنگ و هر چیزی که دستشان می رسید کتک میزدند و موقع خروج از آسایشگاه هم سوت زده و از خروجی نیم متری با کتک عبور می دادند ایمان و اعتقاد بچه ها در کنار توسل به دعا ونیایش وهمدلی و اتحاد موجب می شد سختی ها ودشواری های ایام اسارت را تحمل کنیم در مناسبت های ویژه مثل محرم تدابیر امنیتی شدیدتر میشد وبرنامه ها به سختی برگزار می شد. راوی: 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 یکی دو ماه بعد از اسارت من ماه مبارک رمضان بود عراقی ها برای نماز و خواندن قرآن مانع می شدند و معمولا نمازها را نشسته می خواندیم با اینکه ماه مبارک رمضان بود باز هم مثل سابق صبحانه و ناهار و شام می دادند و باید آن را سر موقع صرف میکردیم آنها خود را موظف نمیدیدند به ما سحری بدهند و کار خودشان را میکردند. برنامه ریزی کرده بودیم طوری غذاها خورده شود و آنها نفهمند كه ما روزه میگیریم البته غذاها هم چیز خاصی نبود آب گوجه، آب بادمجان، آب عدس و آب خورشت و واقعا بعضی وقتها نمی فهمیدیم غذا چیست بهر حال آن را اول شب می خوردیم جیره آبمان هم یک لیوان بود که کنار پنجره می گذاشتیم تا کمی سرد شود چون هوا خیلی گرم بود، آخر شب هم که خاموشی می زدند و باید سریع می خوابیدیم مقداری از شب که می گذشت بلند می شدیم و چون نگهبان در کنار پنجره نگهبانی می داد به محض اینکه دور می شد آب را می خوردیم و همان می شد سحری مان طبق برنامه ساعاتی در روز باید بیرون می رفتیم و در محلی که با خط کشی مشخص کرده بودند قدم می زدیم عرض کمی داشت و اطرافش را هم با سیم خاردار پوشانده بودند و رزمنده های ما باید در همان جا قدم می زدند و هیچ کار دیگری انجام ندهندحتی حق صحبت با کسی هم نداشتند و به تنهایی در حالی که سرها پایین بود به نقطه مربوط رفته و بازگردند تا ظهر کارمان همین بود. راوی: 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 بچه ها روزه داشتند و با شدت گرمای هوا ضعف بر آنان غلبه می کرد با اینکه طبق راهنمایی چند تا طلبه که با ما بودند روزه بر آنان واجب نبود اما با همه این دشواری ها روزه دار بودند. از زیبایی های دوران اسارت شبهای قدر و مراسم احیای اسرا بود بعد از خاموشی کسی حق نداشت بیدار بماند بنابراین احیای بچه ها تنهایی زیر پتو با وجود گرمای بسیاز زیاد برگزار می شد یادآوری آن روزها برایم بسیار تاثر آور است الان در ماه مبارک رمضان هستیم و بهتر می توانید در ک کنید وقتی بچه ها کنار هم دراز کشیده اند و می بینند بچه 17 – 16 ساله ای که اسیر شده زیر پتو چطور با خدا راز و نیاز و مناجات می کند و با بدترین شرایط پای اعتقاداتش ایستاده و البته ایمان قوی و ایستادگی وصف ناشدنی آنان از همین جا شکل می گرفت. ایام ماه مبارک رمضان به بچه ها خیلی خوش می گذشت وب رایشان شادی آور بود با اینکه روزه بر آنان واجب نبود در شرایط سخت و تدابیری که عراقی ها داشتند با اینکه دم از مسلمانی میزدند با کم دادن غذا می خواستند بچه را از اعتقاداتشان دور کنند. مناجات و راز و نیاز هم ممنوع بود اما وقتی مشاهده میکردیم فردی با وجود گرمای هوا زیر پتو در حالی که نمی شود نفس کشید دارد با خدای خود راز ونیاز می کند و تمام بدنش خیس از عرق شده مقاوم تر می شدند. براستی که تا کنون این واقعیات در هیچ فیلم و سریالی آنچنان که باید به تصویر كشيده نشده است راوی: 🕊 @dashtejonoon1💐🕊
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 در جبهه مقاومت بر خلاف جبهه دفاع مقدس، رزمندگان حکم مسافر را نداشته و روزه خود را کامل می‌گرفتند. جنگ در سوریه از جهات بسیاری با جنگ دفاع مقدس متفاوت بود، مثلاً ما در جنگ سوریه دائماً منطقه درگیری را تغییر نمی‌دادیم. از آنجایی که یک یا دو ماه در یک منطقه می‌ماندیم، در ماه‌های مبارک رمضان می‌توانستیم روزه بگیریم، وقتی به خط درگیری با داعش یا النصره وارد می‌شدیم، بیشتر از یک ماه در آنجا می‌ماندیم. معمولاً در ساعات سحر قرائت دعای سحر داشتیم و غذای سفره‌های سحر و افطار بیشتر نان و خرما و پنیر بود. گاهی چیزهایی همچون هندوانه و غذاهای عربی هم به سفره می‌رسید، اما چون جایی که مستقر بودیم با شهر خیلی فاصله داشت، بعضی مواقع باید دو یا سه ساعت ماشین می‌رفت و برمی‌گشت تا بتواند چیزی را از مغازه‌ها تهیه کند، به همین دلیل همیشه همه چیز مهیا نبود. گاهی برای افطار سوپ درست می‌کردند. اما اغلب غذای ما در سحر و افطار نان و خرما و پنیر بود. رسم و رسومات ماه رمضان میان بچه‌های مقاومت که اکثراً شیعه هستند، مشابه است. فقط نوع غذاهای مرسوم افطار و سحر فرق دارد. مثلاً زولبیا و بامیه میان ایرانیان مختص رمضان است. اما لبنانی‌ها شیرینی‌های خاص دیگری برای افطار رمضان درست می‌کنند. ... راوی: رزمنده و جانباز 🍀 @dashtejonoon1💐🌺
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 شبهای قدر مراسم می‌گرفتیم. شب زنده‌داری داشتیم و مراسم قرآن به سر گرفتن تا صبح ادامه داشت. برای اهل بیت(ع) هم مراسم روضه و عزاداری برپا می‌کردیم. حسینیه نداشتیم. اما برخی خانه‌های تخریب شده در منطقه را حسینیه می‌کردیم که نه برق داشت و نه امکانات. عموماً به خاطر مشکلات جنگی مردم خانه های تخریب شده را رها کرده و رفته بودند و ما می‌توانستیم در برخی از آنها مراسم‌های ماه رمضان را برپا یا سفره‌های افطار و سحر را پهن کنیم. شب قدر سال 97 با دوستم روحانی شهید سید علی زنجانی بودم. او چندی بعد در حمله هوایی ترکیه به شمال غرب ادلب به شهادت رسید. در ماه رمضان سال 97 روضه‌های شب قدر را برای ما برگزار کرد. عموماً امام جماعت ما هم بود. او فرزند مرحوم آیت‌الله سید ابراهیم زنجانی و مادرش لبنانی بود. در دمشق متولد شده بود اما در نوجوانی بعد از فوت پدرش به لبنان می‌رود. همسرش هم لبنانی بود. سید علی پنج سال در ایران دروس حوزوی خوانده بود. راوی: رزمنده و جانباز 🍀 @dashtejonoon1💐🌺