eitaa logo
دشت جنون
4.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 ما را برای بازجویی برده بودند. بازجوییها بیرون از اردوگاه انجام می شد که به آن اردوگاه بین القفسین می گفتند. آن روز، برای بازجویی افسری از بغداد آمده بود که به خاطر یک سری از حوادث اردوگاه، ما را تهدید به قتل می کرد. یادم هست یک بار مرا بردند و سربازی آمد و گلنگدن اسلحه را کشید و حتی آن را از ضامن خارج کرد. بعد به شدت مرا زدند. این برنامه که تمام شد همه بدنم غرق خون بود. در آن حال، افسر عراقی از من پرسید: امام تو کجاست که تو را ببیند؟ منظورش این بود که وقتی ما شما را اینجا زیر شکنجه می کشیم او کجاست؟ در حقیقت، تنها خواسته اش این بود که جسارتی به امام بکنیم. هدفش این بود که اعتراف کنیم امام ما را به این سختی انداخته است. بعد به من گفت: من تو را از همه این سختیها آزاد می کنم، فقط یک کلمه اعتراف کن که او تو را به این سختی انداخته. اینجا هم کسی نیست که به او خبر بدهد. تو اگر در اردوگاه جسارت می کردی شاید رفقایت به دیگران می گفتند، ولی اینجا هیچ کس نیست. من هستم و تو که زیر کتکی. شروع کن! به او جسارت کن تا مسأله تمام شود. گفتم: نه! بعد اشاره به سینه ام کردم و گفتم: فکر کنم امام همین جا باشد. این را که گفتم او خیلی عصبانی شد و گفت: چرا شما جسارت نمی کنید؟ گفتم: ما او را در قلب خودمان جای داده ایم. این است که نمی توانیم جسارت کنیم و اگر سرمان هم برود بر عهدی که بسته ایم هستیم. بعد، این افسر عراقی گفت: می دانی، می خواهیم تو را اعدام کنیم. برای همین از اردوگاه بیرونت آورده ایم و هیچ کس هم از تو خبر ندارد. گفتم: شما وظیفۀ خود را انجام می دهید و ما هم وظیفۀ خودمان را، و وظیفۀ ما این است که به اماممان جسارت نکنیم. افسر عراقی نشست و دو تا سیگار پشت سر هم کشید و به من نگاه کرد و هیچ نگفت. معلوم بود به فکر فرو رفته است. بعد هم دستور داد ما را آزاد کنند و به داخل اردوگاه برگردانند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 وقتی من اسیر شدم، شرایطم خیلی بحرانی بود. شدیداً مجروح شده بودم و خون فراوانی از من رفته بود. دستم تیر خورده بود و چند جای بدنم نیز زخمی شده بود، به خاطر همین یادم نمی آید در هنگام اسارت درخواستی مبنی بر اهانت به حضرت امام از ما داشته باشند؛ ولی در طول اسارت در اردوگاه، بارها با اصرار از ما خواستند که به امام اهانت کنیم و علیه ایشان شعار بدهیم. لازم است این نکته را عرض کنم که عراقی ها هر چیز مثبتی را که برای ما ارزش بود، با خمینی می شناختند و با عنوان خمینی از آن یاد می کردند؛ مثلاً، اگر یک روحانی خیلی قوی و مثبتی بود و کارکرد خوبی داشت و کار فرهنگی ـ سیاسی می کرد می گفتند: خمینی است. اگر می خواستند او را خوب بشناسانند، در یک کلام می گفتند: خمینی. اگر پاسدار خیلی خوبی را می خواستند معرفی کنند، می گفتند: این خمینی است. اگر اردوگاهی خیلی حزب اللهی و خوب بود، می گفتند آن اردوگاه پر از خمینی است. خلاصه، نام مقدس حضرت امام سمبل و الگویی شده بود برای همه چیزهایی که نشانه مقاومت بود؛ نشانه خصایل انسان حزب اللهی بود؛ نشانه خدایی بودن و الهی بودن بود و هر چیزی را که عراقی ها می خواستند خیلی مختصر و مفید بفهمانند متعلق به انقلاب و حزب اللّه است می گفتند: خمینی است و این خیلی خوب بود. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حیاط اردوگاه روباز بود؛ بعثی‌ها به بهانه هواخوری اسرا را بیرون می‌آوردند و در ضلع آفتاب دورتادور اردوگاه به خط و آنها را اذیت می‌کردند، تفریح هر سربازی به نحوی بود، برخی در گوش اسرا می‌زدند. آنها شیوه خاصی در سیلی زدن، داشتند به این شکل که کف دو دست خود را گود می‌کردند و در دو گوش اسرا می‌زدند تا هوای مضاعفی در گوش‌ها بپیچد و پرده گوش پاره شود. برخی از اسرا پرده گوششان به این شکل پاره و شنوایی آنها دچار مشکل می شد. برخی از سربازان هم با مشت در شکم اسرا می‌زدند تا واکنش آنها را ببینند و بخندند، اگر کسی قدرتمند بود و واکنش نشان نمی‌داد، ناراحت می‌شدند و او را آن‌قدر می‌زدند تا واکنشی نظیر ناله و گریه نشان دهند. راننده ماشین‌های جمع‌آوری زباله‌ها، صبح‌ها که به اردوگاه می‌آمدند از بعثی‌ها می‌پرسیدند؛ کسی هست ما او را کتک بزنیم، بعثی‌ها در را باز می‌کردند و از مسئول اسرا که ایرانی بود می‌پرسیدند کسی هست مخالفت کرده باشد؛ او جواب منفی می‌داد، بعد سربازان بعثی چند نفر را انتخاب و در اختیار راننده و شاگرد او می‌گذاشتند تا آنها را کتک بزنند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 برخی از اسرا در اردوگاه‌ها دچار سوء تغذیه شده بودند. بعثی‌ها از مکان‌هایی بیسکویت و کمپوت تاریخ‌گذشته می‌آوردند و به اسرا می‌دادند، آنها بعد از استفاده دچار مشکلات گوارشی می‌شدند. در اردوگاه برخی از اسرای سن پایین سوادشان کم بود و برخی از رزمندگان که از روستاهایی آمده بودند فقط سواد قرآنی داشتند، آنها به‌صورت مخفیانه نزد اسرایی که تحصیلات بالایی داشتند به ادامه تحصیل می‌پرداختند. زمانی که اسامی اسرا در صلیب سرخ ثبت نشده بود آنها از شب تا صبح اجازه نداشتند به توالت بروند، صبح‌ها که در اردوگاه باز می‌شد همه به‌طرف توالت‌ها هجوم می‌بردند و زمان زیادی در صف می‌ایستادند، بعثی‌ها زمان محدودی شاید حدود ۳۰ دقیقه را برای قضای حاجت کل اسرا در نظر می‌گرفتند، بیشتر دستشویی‌ها بسته بود و تعداد محدودی توالت برای حدود ۲۰۰ هزار اسیر در نظر گرفته بودند. هر کس از توالت دیر می‌آمد مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفت، برخی‌ها بدون اینکه قضای حاجت کنند به اردوگاه بازمی‌گشتند، حالت خودنگهداری برای اسرا وجود داشت که آنها را دچار مشکلات متعدد از جمله مشکلات گوارشی کرده بود. بعد از تعبیه دستشویی در آسایشگاه وضعیت بهتر شد، بعثی‌ها دورتادور یک قسمت کوچک در اردوگاه را گونی نصب کردند و در آنجا یک سطل برای دستشویی مختصر گذاشته بودند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 من عرب‌زبان بودم؛ اما نیروهای بعثی متوجه این موضوع نشده بودند بعد از یک ماه نمی‌دانم آنها از کجا فهمیدند من عرب هستم سراغ من آمدند، آن زمان اگر کسی برای شکنجه زیر دست بعثی‌ها می‌رفت، زنده نمی‌ماند و باید فاتحه خود را می‌خواند. به من گفتند تو مترجم و راهنمایی ایرانی‌ها بودی من پاسخ دادم نه فقط کمی می‌توانم عربی صحبت کنم از جواب‌هایم قانع نشدند و شروع به کتک‌زدن من کردند و با وعده‌ووعید از من خواستند، از بین اسرا افرادی را که پاسدار، روحانی و عرب هستند را به آنها معرفی کنم، گفتم کسی را نمی‌شناسم، رزمندگانی که با من بودند همه شهید شدند. سیلی محکمی به صورتم زدند و گفتند نگو شهید. بعد دوباره می‌خواستند مرا کتک بزنند که یکی از فرماندهانشان گفت، به او کمی فرصت دهید تا فکر کند و نتیجه را به ما خبر دهد آنها انتظار داشتند من جاسوسی کنم، گفتم که کسی را نمی‌شناسم، پاسخ دادند تو تحقیق کن و بعد از شناسایی آنها را به ما معرفی کن؛ گفتم نمی‌توانم، با شنیدن این جمله بعثی‌ها با کابل به سمت من حمله‌ور شدند فرمانده به آنها گفت فعلاً رهایش کنید و یک هفته به او مهلت دهید اگر همکاری کرد که هیچ وگرنه او را به پنکه سقف آویزان کنید و تا سر حد مرگ او را کتک بزنید. مهلتی که به من داده بودند یک هفته قبل از ماه رمضان شروع و روز جمعه اول ماه رمضان به اتمام رسید. یک دشداشه (لباس عربی بلند) به من دادند و گفته بودند نباید زیر آن لباس دیگری بپوشیم؛ اگر مرا با آن لباس از پاهایم به پنکه سقفی آویزان می‌کردند لباس از بدنم پایین می‌آمد و شدت ضربه‌ها بیشتر و بسیار دردناک می‌شد و چیزی از بدنم باقی نمی‌ماند. طی آن هفته سربازان بعثی مدام پشت پنجره آسایشگاه می‌آمدند و می‌پرسیدند نتیجه چه شد اسامی را آماده کرده‌ای، بهانه می‌آوردم و می‌گفتم کسی با من صحبت نمی‌کند، پاسخ می‌دادند ظاهراً تو روزهای آخر عمرت را سپری می‌کنی و این‌گونه مرا تهدید می‌کردند. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در بین اسرا روحانی، عرب، پاسدار و فرمانده وجود داشت و آنها را می‌شناختم؛ اما از نظر من دادن اسامی آنان به دشمن خیانت بزرگی بود، تهدیدهای آنان هر روز بیشتر می‌شد و از لحاظ روحی بسیار مرا تحت‌فشار قرار داده می‌دادند، قبل از من یکی دیگر از اسرا را به اتاق شکنجه بردند، او را بسیار شکنجه دادند وقتی مسئول استخبارات با دو پای خود محکم بر سینه او زد؛ به شهادت رسید. با دیدن این صحنه به خودم گفتم بعید است زنده بمانم، از خانواده‌ام خبری نداشتم و برادرم هم جلوی چشمانم به شهادت رسیده بود، با چشمان خودم هم شهادت یکی از اسرا را دیدم و روحیه‌ام بسیار تضعیف شده بود. یک کتاب قرآن در طاقچه قرار داشت آن را برداشتم و با دلی شکسته روبه‌قبله نشستم و تصمیم گرفتم استخاره بگیرم و خدا خواستم این‌گونه مرا رهنمایی کند، آیه فصلت آمد در معنی آیه آمده بود کسانی که می‌گویند الله، پروردگار ماست استقامت کردند، ملائک بر آنان نازل می‌شود و به آنها بشارت بهشت را خواهند داد، نترسید و نگران نباشید که بهشت جایگاه شماست؛ سوره عجیبی بود که زندگی مرا دگرگون کرد، با خود گفتم حتماً مانند آن اسیر من هم زیر شکنجه‌ها شهید می‌شوم؛ حالا که خدا در کتاب آسمانی‌اش این‌گونه پاسخ مرا داده اگر مرا تکه‌تکه کنند یا در آتش بیندازند اسم کسی را بر زبان نخواهم آورد. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 بعثی‌ها مرا به اتاق شکنجه بردند و برق بر روی دستان و گوش‌هایم بستند آن‌قدر عذاب‌آور بود که تصور می‌کردم تمام امحا و احشا و مغزم تکان می‌خورد؛ دو تا سه مرتبه این عمل را انجام دادند. گفتم کسی را نمی‌شناسم، پاسخ دادند دروغ می‌گویی. مگر جانت را نمی‌خواهی، گفتم من حقیقت را می‌گویم. مرا بر روی زمین انداختند و هفت یا هشت نفر با کابل به جانم افتادند آن‌قدر مرا کتک زدند تا بیهوش شدم. بچه‌ها مرا به آسایشگاه بردند و پیراهنم را که غرق خون و به بدنم چسبیده بود را درآورده بودند تا چند روز از شدت درد خوابیدم بعثی‌ها ضربات زیادی بر پشت کمرم زده بودند به همین دلیل مجبور بودم دمر بخوابم بعثی‌ها وقتی وارد آسایشگاه می‌شود عمداً با پوتین از روی کمرم راه می‌رفتند، از شدت درد فریاد می‌کشیدم. بعد از آن که حالم کمی بهتر شد؛ چون با بعثی‌ها همکاری نکرده بودم هر کدام از آنها وقتی مرا می‌دید با کابل کتک و یا با سیلی بر صورتم می‌زدند، یکبار بهانه آوردند و در هوای سرد بیرون از آسایشگاه آن‌قدر مرا کتک زدند که تمام ماهیچه‌های بدنم منقبض شد طوری که گویی فلج شده بودم؛ نمی‌توانستم از زمین بلند شوم و یا و حتی یک قاشق در دستم بگیرم دوستانم با قاشق به من غذا می‌دادند. در هفت سالی که در اسارت بودم کینه من در دلشان بود علاوه بر اینکه با اسرای دیگر به‌صورت عمومی شکنجه می‌شدم، سه مرتبه هم ویژه بسیار شکنجه شدم. یکبار که کاغذ در دست در حال گفتن احکام به اسرا بودم بعثی‌ها مرا از پشت پنجره دیدند فردای آن روز بعد از شکنجه مرا به انفرادی بردند؛ در آنجا فقط غذا مختصری می‌دادند که زنده بمانم. اجازه نداشتم بخوابم؛ درب آنجا آهنی بود و نگهبانانی که در آنجا قدم می‌زدند با گلد محکم به در می‌کوبیدند تا من نتوانم بخوابم. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» اهل میانه و ساکن تهران، یک بسیجی واقعی و پردل و جرأت بود و به خود این جرأت را داده بود که در دستشویی اسارتگاه بنویسد «مرگ بر صدام». یکی از جاسوسان این موضوع را به بعثی‌ها گزارش داده بود. بعثی‌ها هم با عصبانیت و خشونت وارد آسایشگاه شده و با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند و همه را زیر ضربه‌های شدید لت و پار کردند. آن‌ها از ما خواستند عامل این کار را به آنها معرفی کنیم. ولی نمی‌دانستیم کار چه کسی است. هیچ کس دم برنیاورد و عراقی‌ها آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و دو نفر از اسرا را که بهشان مشکوک شده بودند، با خود بردند. یکی‌شان مرد لاغر و میانسالی بود و دیگری نوجوانی نحیف و ساکت. بعثی‌ها این دو نفر را پس از شکنجه و اذیت و آزارهای بسیار به زندان انفرادی انداختند. سلول انفرادی تقریباً شش متر بود و تاریک و بدون کمترین روزنه. طوری که وقتی در انفرادی بودی، روز و شب را تشخیص نمی‌دادی. دیوارها و کف و سقف آن سیمانی بود؛ اسرایی که به انفرادی برده می‌شدند، با انواع شکنجه‌ها روبرو بودند و با پای برهنه آنجا نگه داشته می‌شدند؛ بعثی‌ها حتی پیراهن آنها را درمی‌آوردند تا از آن به عنوان بالش استفاده نکرده و لحظه‌ای استراحت نکنند. ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_اول #حسین_الله_
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم که مردی کوتاه قد با چهره‌ای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که می‌خواهد به یک چیزی اعتراف کند. حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه می‌کنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. به گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد می‌کنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را می‌کشند. هر چه اصرار کردیم قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. آدرس خانه‌شان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانواده‌ام برو و به آن‌ها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است. ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_دوم بعد از بردن
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» با بچه‌ها خداحافظی کرد و پیش بعثی‌ها رفت. عراقی‌ها را حدود سه ماه در سلول انفرادی و تحت بدترین شکنجه‌ها قرار دادند. صدای آه و ناله شب و روز داخل اساراتگاه می‌پیچید و عذابمان می‌داد. کار از شکنجه و کابل و باتوم گذشته بود و قرار بود برای او تشکیل دادگاه بدهند و او را نه به عنوان یک اسیر بلکه به عنوان یک مجرم محاکمه کنند. یک روز مانده به وقت دادگاه را پیش ما آوردند. باورکردنی نبود. رنگش پریده و کاملاً عوض شده بود او می‌گفت: توی سلول که بودم بعضی وقت ها صدای شما را از محوطه اسارتگاه می‌شنیدم و دلم برایتان تنگ می‌شد. حتی وقتی صدای بشین و پاشو و شکنجه شما را می‌شنیدم دوست داشتم کنار شما باشم و همراه شماها شکنجه می‌شدم. از روزهای سخت در سلول انفرادی می‌گفت و ما گریه می‌کردیم. ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_سوم #حسین با بچه
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» روز بعد را به همراه محمد شالچی که ارشد اسارتگاه بود به دادگاه نظامی بغداد بردند. بعد از سه روز شالچی تک و تنها به اسارتگاه آمد و حال و روز خوبی نداشت. بچه‌ها سراغ را گرفتند، اما نتوانست حرفی بزند. شالچی نگاهی به اسرا انداخت و بغضش ترکید و گفت: بچه‌ها ناشکری نکنید و نگویید ما در جهنم هستیم. اینجا بهشت است. جهنم جایی بود که من و رفتیم و من را آنجا گذاشتم و تنها برگشتم. من و را قبل از اینکه دادگاه ببرند در یک سلول آن قدر با کابل زدند که دیگر در سر و بدنمان جای سالمی باقی نماند. همه جای بدنمان کبود بود و از زخم‌هایمان خون می‌آمد. آن‌ها ما را در آن حال و روز تنها گذاشتند و رفتند. دور و بر ما پر از اسکلت و خون خشک‌شده بود. به محض رفتن عراقی‌ها بی‌حال بر کف زمین افتادیم و چند لحظه بعد متوجه شدیم هزاران مورچه درشت به ما حمله کرده‌اند. تمام بدنمان پر از مورچه شده بود. وضعیت دیوانه‌کننده‌ای بود. مورچه‌ها زخم‌هایمان را به درد می‌آورند. سعی می‌کردیم مورچه‌ها را بکشیم، ولی تمامی نداشتند و از جای‌جای سلول بیرون می‌آمدند. اصلاً حال خوبی نداشت. پیراهنش را بالا زد دیدم صدها مورچه به زخم‌هایش حمله کرده‌اند. در بدن جای سالمی نبود. بعثی‌ها ما را تا صبح با مورچه‌ها در آن وضعیت تنها گذاشتند و تازه فهمیدم آن استخوان‌ها و اسکلت‌ها و خون‌های خشکیده آنجا چه می‌کنند. خدا می‌داند کدام آزادمردی خوراک مورچه‌ها شده بود. ... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_چهارم روز بعد #ح
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» آن شب تا صبح نخوابیدم و صبح در یک دادگاه کاملاً کذایی را محکوم به اعدام کردند و دوباره ما را به همان سلول برگرداندند و باز مورچه‌ها به جانمان افتادند. دیگر هیچ تلاشی برای دور کردن مورچه‌ها نمی‌کرد. فردای آن روز یک دادگاه مضحک دیگر تشکیل دادند و حکم اعدام او به حبس ابد تقلیل یافت و بعد ما را از هم جدا کردند. شالچی دوباره حالش بد شد و شروع به گریه کرد. یکی از بچه‌ها پرسید: حالا تا ابد در آن سلول می‌ماند؟ شالچی که بغض خفه‌اش می‌کرد، گفت: نمی‌دانم. اگر قرار باشد در آنجا بماند در کمتر از یک هفته مورچه‌ها او را می‌خورند. بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت نفهمیدیم بر سر چه آمد. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐