eitaa logo
داستان مدرسه
670 دنبال‌کننده
729 عکس
435 ویدیو
184 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابیوم.mp3
5.79M
🔸تاثیر سن بر روی گذر زمان. 🔸تا حالا چیزی به نام سال‌های تو خالی شنیده‎‌اید؟! 🔹معرفی کتاب "چرا زندگی با افزایش سن زودتر می گذرد؟" نوشته دووه درائیسما. 🔻کتابیوم 🎙️مروا کاظم زاده جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید مبعث مبارک ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
وقتی بابا هست... دستم می‌رسه به ستاره‌ها! (به بهونه‌ی روز پدر) سلام به شما که عاشق کتاب‌های خاص و عمیق هستین! امروز اومدم به بهونه‌ی روز پدر، با یه کتاب تصویری آشناتون کنم که پر از حس تازگی، بامزگی و عشق پدرانه‌س. کتابی که اگه بخونیدش، یه ورق تازه‌ سنجاق می‌شه به دفتر خاطراتتون. 🌟👨‍👧📚 درباره‌ی کتاب «وقتی بابا هست» این کتاب درباره‌ی یه بابای خاصه؛ بابایی که انگار خودش یه پا بچه‌ست و همیشه می‌دونه چطوری شادی رو به زندگی دخترش بیاره. این داستان پر از لحظه‌های گرم و بامزه‌ست: اونا با هم کلی چیزای جدید یاد می‌گیرن و از هر لحظه‌شون لذت می‌برن. این بابای تپل، با خنده‌ و مهربونی‌هاش، هر جایی رو به یه اتاق گرم و نرم تبدیل می‌کنه. با بودنش همه‌چی ساده و قشنگه. مثلاً وقت‌هایی که پدر و دختر قصه با هم آشپزی می‌کنن، حتی اگر پوست تخم‌مرغ هم توی املت بیفته، از نظر بابای قصه هیچ اشکالی نداره! خلاصه که این کتاب یه سفر پر از عشق و صمیمیته که از رابطه‌ی پرهیجان بین یه بابای جادویی و دختر کوچولوش براتون می‌گه. 👨🏻‍🍳🍳👩🏻‍🍳 تصاویری که شما رو عاشق خودشون می‌کنن! «وقتی بابا هست» یه کتاب تصویری و اولین اثر یه هنرمند خلاق به اسم سوشه. هنرمندی که در آغاز این داستان و تصویرهای بانمکش رو توی اینستاگرام منتشر کرد و خیلی زود با استقبال زیادی روبه‌رو شد؛ طوری که بیش از ۲ میلیون نفر عاشق تصاویرش شدن! حالا هم داستانش در قالب یه کتاب جهانی و پر از حس و حال خوب، آماده و در نشر پرتقال ترجمه شده تا شما هم ازش لذت ببرید. تصاویر کتاب «وقتی بابام هست» طوری طراحی شدن که هر صفحه‌اش مثل یه عکس خانوادگیه؛ پر از لحظه‌های ناب، بامزه و باحساس. وقتی بهشون نگاه می‌کنی، انگار خودت رو وسط داستان می‌بینی. 📸🌟📖 بابا یا غول چراغ جادو؟! این کتاب یه یادآوری شیرینه که کنار باباها بودن، یکی از بهترین حس‌های دنیاست. پس اگر دلتون می‌خواد یه داستان پر از خنده و تجربه‌های شیرین بخونید و کیف کنید، کتاب "وقتی بابا هست" منتظر شماست. یادتون نره که این داستان فقط یه مشت کاغذ نیست... یه سبکِ زندگیه! 📒🤵🏻‍♂️🪔 پس چه دختر باشید و چه پسر، چه کوچیک باشید و چه بزرگ، خوندن این کتاب مثل اینه که برای چند دقیقه، دست در دست پدر آرزوهاتون توی یه دنیای خیال‌انگیز و شاد قدم بزنین. 👨🏻💛👧🏻 حالا یه سؤال: آخرین باری که با باباتون یه خاطره‌ی جذاب ساختید کی بود؟ بیاید تعریف کنین! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
قهرمانی که توی قصه‌ها جا نمی‌شه! (به بهونه‌ی روز پدر) سلام، عید شما مبارک! 🎉 خیلی از ماها قصه‌ها رو می‌خونیم چون به سرنوشت قهرمان‌هاشون علاقه داریم، مگه نه؟ راستی شما از یه قهرمان‌ واقعی چه توقعی دارین؟ مثلاً فک می‌کنین باید شبیه بتمن یا سوپرمن نیروی جادویی داشته باشه یا مثل مرد عکبوتی از دیوار راست بالا بره؟ 🤔 اما همیشه قهرمان‌هایی هستن که نه شنل دارن، نه قدرت ماورایی، نه حتی تا حالا تو جنگل و دشت و صحرا، کنار حیوونای وحشی ماجراجویی کردن! 🦸‍♂️🦁 حقیقت اینه که هر بچه‌ای در قلبش یه قهرمان واقعی داره که همیشه در تلاشه تا دنیا رو براش جای زیباتری کنه. 🏠✨ امروز به خاطر تولد حضرت علی (ع)، توی تقویم ما روز پدره. چون امام علی (ع) یه قهرمان بود که شجاعت و بخشندگیش تا ابد در تاریخ ثبت شده. 🌟 شاید قهرمان زندگی شما هم اون پدریه که هر روز خسته و بی‌صدا به جای جنگیدن با اژدها و دیو و پری، با سختی‌های مختلف می‌جنگه و با دیدن لبخند فرزندش انگیزه می‌گیره که موفق و موفق‌تر بشه! 🐉💪 به نظرم امروز یه فرصت جادوییه که بهش بگید چقدر براتون مهمه، چون امروز، روز اونه! 🎉❤️ یادتون باشه، قهرمان‌ها همیشه قصه نمی‌سازن... بعضی‌هاشون همین بغل گوشمونن، درست وسطِ زندگی‌مون! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آدم‌برفی‌هایی که منتظرن قصه‌شون رو بخونی!⛄️☃️⛄️ (معرفی سه قصه‌ی زمستونی با قهرمان‌های برفی) ❄️قصه‌ی اول: بابا برفی❄️ نویسنده: جبار باغچه‌بان ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان «همه‌جا سفید شده بود؛ کوه، دشت و صحرا. آسمان مثل آسیاب شده بود، اما به‌جای آرد، برف می‌ریخت همه‌جا.» زمستون بود و بچه‌ها تصمیم گرفتن توی حیاط مدرسه که خونه‌ی پدربزرگ هم اون‌جا بود، یه آدم‌برفی بسازن. بالآخره با کلی شادی و خوندن سرودهای قشنگ، آدم‌برفی‌ آماده شد. درست شبیه پدربزرگ شده بود! هم لباس سفیدش، هم موهای برفیش که برق می‌زدن. بعد پدربزرگ پرسید: «به نظرتون شغل آدم‌برفی چیه؟» بچه‌ها گفتن: «نونوا!» اما اصلاً فکر نکرده بودن یه آدم‌برفی نمی‌تونه دستش رو توی تنور کنه... اگه دوست داری بدونی عاقبت نونوایی کردن آدم‌برفی چی می‌شه، حتماً این داستان بامزه رو بخون! ☃️🍞📚 ❄️قصه‌ی دوم: آدم‌برفی مهربان❄️ نویسنده: فرانچسکا استیچ ناشر: نیستان «پولینا آروم از تخت پایین خزید و با خودش گفت: امروز چه‌قدر اتاق روشن‌تر شده! با شوق پرده‌ها رو کنار زد، صورتش رو به شیشه چسبوند و داد زد: برف! برف!» پولینا یه روز تصمیم گرفت با کمک برادرش فلیکس یه آدم‌برفی قشنگ بسازه. اول یه گلوله‌ی برف بزرگ به جای شکمش درست کرد، بعد با یه بوته‌ی علف براش مو گذاشت. از کلاه پدرش هم برای پوشوندن سرش استفاده کرد. یه هویج دراز هم جای دماغش گذاشت و یه لب خندون از پوست درخت براش درست کرد. یه جارو هم گذاشت توی دستش. آخر سر، با دو تا زغال، براش چشم هم گذاشت. آدم‌برفی آماده بود و توی شب تولدش، به ماه نگاه کرد و گفت: «تو هم مثل من گرد و روشنی. به نظرم باید آدم‌برفی آسمونی باشی!» هنوز حرفش تموم نشده بود که یه گنجشک هراسون به آدم‌برفی گفت طوفان لونه‌ش رو خراب کرده و برای گرم شدن به کلاه اون نیاز داره. آدم‌برفی مهربون با دل‌خوشی کلاهش رو به گنجشک داد. اما این فقط شروع ماجراهای اون بود.  اگه دلت می‌خواد از باقی ماجرا سردربیاری، حتماً این داستان رو بخون. ☃️🐦💛 ❄️قصه‌ی سوم: مترسک و آدم‌برفی❄️ نویسنده: رابرت برودر ناشر: مهرسا یه روز و روزگاری، یه مترسک بود که تنها توی یه مزرعه‌ زندگی می‌کرد. اون روزهای زیادی منتظرن یه همدم بود، اما هیچ‌کس جواب سلامش رو هم نمی‌داد. تا این‌که یه روز بچه‌های روستا اومدن و کنار مترسک یه آدم‌برفی ساختن. حالا مترسک دیگه تنها نبود. بعدش اون و آدم‌برفی کلی با هم دوست شدن و روزهای شادی رو گذروندن. تا این‌که آخرای زمستون شد و وقت آب شدن آدم‌برفی رسید... به نظرت مترسک و آدم‌برفی می‌تونن زمستون بعدی دوباره هم‌ رو می‌بینن؟ برای دونستن پاسخ سؤالم، حتماً کتاب رو بخون. ☃️🌾💔 ❄️قصه‌های برفی ما به سر رسید...❄️ امیدوارم ازشون لذت ببری و با خوندن این سه تا داستان کوتاه تصویری، برف و آدم‌برفی‌ها رو به اتاقت دعوت کنی! ❄️📚☕️ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
نمادهای صلح (۲) تفنگت رو زمین بذار... 💚 با چندتا از نمادهایی که مردم کشورهای مختلف به‌عنوان نشانه‌ی صلح استفاده می‌کردن آشنا شدین. اما یه نماد جهانی صلح هست که به شکل یک دایره و سه خطه. در تمام جهان شناخته شده است و جنبش‌های ضد جنگ در تمام دنیا برای رواج دادن  صلح ازش استفاده می‌کنن. ☮️☮️☮️ ایتالیایی‌ها یه نماد صلح رنگارنگ دارن. اونا توی راهپیمایی‌هایی که به منظور صلح خواستن برگزار می‌کنن، پرچمی با رنگ‌های رنگین‌کمون رو همراهشون می‌برن. چون فکر می‌کنن رنگین‌کمون یعنی کاش بین زمین و آسمون و همه‌ی مردم دنیا صلح برقرار باشه. 🏳️‍🌈🏳️‍🌈🏳️‍🌈 توی افسانه‌های ژاپن اومده که هر کسی هزارتا درنای کاغذی بسازه به آرزوش می‌رسه. و درنا از وقتی نماد صلح و امید توی ژاپن می‌شه که دختری به نام ساراکو که توی نوزادی قربانی صدمه با سلاح هسته‌ای شده، تصمیم می‌گیره هزارتا درنا بسازه تا به آرزوش که سلامتی بوده برسه. ساراکو توی کودکی و قبل از ساختن هزار درنا، از دنیا می‌ره اما درنا‌ی کاغذی به عنوان نماد مهمی از صلح در فرهنگ ژاپن باقی می‌مونه. 🪽🪽🪽 می‌دونین بچه‌ها خیلی غم‌انگیزه اما مردم دنیا توی زمان‌های مختلف درگیر جنگ‌های طولانی بودن. یه دوره‌ای توی اروپا مردم واقعا از شروع یه جنگ جدید می‌ترسیدن. یه جنبش زنانه شروع کردن توی شهر شقایق‌های سفید رو پخش کردن؛ بهدجلی،شقایقای قرمزی که نماد بزرگداشت سربازها بود. و بعد این شقایق سفید شد نماد نه به جنگ و خشونت. 💮💮💮💮 کاش همه‌ی تفنگ‌های جهان می‌شکست. این فکری بوده که احتمالا "سازمان مقاومت بین‌المللی در برابر جنگ" داشته. و بعد نماد تفنگ شکسته رو به نشانه‌ی اعتراض به خشونت ساخته و استفاده کرده. 💣⚔️🔫🧨 بیاین ما هم آرزو کنیم همه‌ی سلاح‌هایی که آرامش انسان‌ها رو به هم زده از کار بیفته و دنیا پر از کبوترای سفید بشه. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌠قصه‌ی شب🌠 شبِ چهل‌وسوم: پرسشِ بی‌جا روزی و روزگاری، وسط یکی از پیاده‌روهای خیابون، چاهی کنده بودن که پنج‌، شیش متر عمقش بود. تا این‌که یه آقای سربه‌هوا توش افتاد و داد و فریاد کرد و از مردم کمک خواست. 🖐🕳☠️ رهگذری بالای چاه ایستاد. نگاهی به چاه انداخت و سرش رو پایین آورد و پرسید: «آقا شما توی چاه افتادین؟» 👀 🕳🖐👷🏻‍♂️ مرد از این سؤال خنده‌اش گرفت و جواب داد: «نه‌خیر آقایِ عزیز. من روی زمین نشسته بودم، این چاه رو اطراف من ساختن! 🤦🏻‍♂️🤷🏻‍♂️ بازنویسی از کتاب «لبخند»، نوشته‌ی مهدی آذریزدی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسطوره تاریخ کشتی ایران💪 🇮🇷 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
نمازتان را قشنگ بخوانید تا بچه هم نمازخوان شود! نمازتان را قشنگ بخوانید. سجادۀ پاکیزه و مرتب بیندازید. یک اتاق یا محل خاصی برای نمازتان داشته باشید. آنجا معطر باشد. شما همین اندازه که نماز باحالِ شیرینِ خودتان را می‌خوانید، بچه از نمازتان خوشش می‌آید. همینطور که خدا خوشش می‌آید، بچه‌ات هم خوشش می‌آید. اما تو وقتی نمازت را زود زود می‌خوانی، بچه هم خوشش نمی‌آید. خدا هم خوشش نمی‌آید. یک نماز بخوان که خدا خوشش بیاد تا بچه‌ات هم خوشش بیاید. چون بچه، فطرت الهی دارد. ✍🏻آیت الله حائری شیرازی ☞⁠ ̄🇮🇷 ̄⁠☞⁩ ‌(⁠.⁠ ⁠❛⁠ ⁠ ᴗ⁠ ⁠❛⁠.⁠)⁩ ➺   ◉━━━━━━─────── تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
سردار شهید حاج احمد کاظمی وقتی سرتیپ هستی؛ ولی روی درجه‌ات را می‌پوشانی تا وقتی با سرباز صحبت می‌کنی، او احساس راحتی کند و خودت هم بخاطر پارچه های روی دوش مغرور نشوی 💢 حاج احمد کاظمی برای چه کسی دلتنگی می‌کرد؟ مهدی تماس گرفت و گفت: «اگه میتونی بیایی، سریع تر بیا این جا وضع خیلی پیچیده است.» خودم را به ساحل دجله رساندم. همه چیز از بین رفته بود و در حال سوختن بود. با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «مهدی! چه خبر شده این جا؟» زیاد حرف نزد، گفت: «اینجا آشغال زیاده، نمی تونم حرف بزنم.»  از قرارگاه هم دائم تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: «هر طوری شده به مهدی بگو برگرده عقب.» وقتی گفتم: «برنمی گرده.» گفتند: «خودت برو برش گردون، بیارش عقب.» هر کاری کردم که خودم را به مهدی برسانم، نشد. آتش به حدی زیاد بود که به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد خودم را به او برسانم. از طرفی هیچ وسیله ای هم نبود. کارم شده بود، التماس کردن به مهدی، به او گفتم: «تو رو به خدا قسم، تو رو به جان هر کسی که دوستش داری، بیا خودت رو برسون به ساحل، بیا این طرف.» گفت: «احمد! تو پاشو بیا اینجا، اگه بتونی بیایی، دیگه برای همیشه پیش هم هستیم.» گفتم: «این جا آتیش زیاده، نمی تونم، تو بیا.» گفت: «اگه بدونی این جا چه جای خوبی شده احمد! پاشو بیا! بچه ها اینجا خیلی تنها هستن.» فاصله ما حدود هفتصد متر بود و آن حجم آتش اجازه نداد که خودم را به مهدی برسانم. مهدی مرتب می گفت: «احمد! پاشو بیا اینجا.» می دانستم وقتی به من می گوید بیا این جا، این جا جای خوبی است، می خواهد عمق فاجعه را به من بفهماند، که ای کاش می رفتم و از زبان بچه ها خبر تیر خوردن و شهادتش را نمی شنیدم و این حسرت به دلم نمی ماند. نمی دانید چقدر دلم برای مهدی تنگ شده است، حاضرم هر چیزی را که در دنیا دارم بدهم برای یک لحظه دیدن او.😭 برگرفته از کتاب نمی‌توانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری از زبان شهید احمد کاظمی ☞⁠ ̄🇮🇷 ̄⁠☞⁩ ‌(⁠.⁠ ⁠❛⁠ ⁠ ᴗ⁠ ⁠❛⁠.⁠)⁩ ➺   ◉━━━━━━─────── ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar