📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون کنم ..
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
رفع بلایی بزرگ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند.
از فردا تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از سنی ها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟
به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
علامه فرید فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.
(داستان های شگفت، عبدالحسین دستغیب)
📚 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
✨وضو گرفتم....✨
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜
لبخندی رو لبم نشست،😊
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه،
بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊
دلم سوخت به حال همه،😔😣
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
✨﷽✨
💢چه چیزی از دعا برای فرج امام زمان مهمتر است؟!
✍آیت الله بهجت(ره):
✅مهمتر از دعا برای تعجیل فرج حضرت مهدی (عج)، دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و عدم انکار آن حضرت تا ظهور او میباشد؛ زیرا مردن، تنها قطع حیاتِ دنیای چند روزه فانی است، اما بیرون رفتن از عقیده صحیح، موجب هلاکت ابدی از حیات جاوید آخرت و خلود در جهنم است؛ لذا حضرت امیر(ع) در لیلةُالمَبیت از رسول اکرم(ع) میپرسد: «أَفِی سَلامَةٍ مِنْ دِینِی؟؛ آیا دین من سالم خواهد بود؟».یعنی از استقامت در دین و ثبات ایمان و عقیده تا مرز شهادت را که از خود شهادت بالاتر است ـ از آن حضرت سؤال میکند.
💥این دعا خیلی عالی است که دستور داده شده است در زمان غیبت خوانده شود، که: «یا أَللهُ یا رَحْمانُ یا رَحِیمُ! یا مُقَلبَ الْقُلُوبِ، ثَبتْ قَلْبِی عَلی دِینِک؛ ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای گرداننده دلها، دل مرا بر دینت ثابت و استوار بدار».
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۱۰۱
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💯 @ashegan_karbla 🔙
May 11
این مأموریت را تا پایان دنیا به تو واگذار کردم
و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا أنفسهم ذکروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذّنوب الّا اللّه…)؛ پرهیزکاران کسانی هستند که هرگاه مرتکب گناه و کار زشتی شدند یا به نفس خود ستم کردند، به یاد خدا میافتند، برای گناهان خود طلب آمرزش میکنند و (می دانند) جز خدا هیچ کس نمیتواند گناهان خلق را بیامرزد.(سوره آل عمران،آیه135)
وقتی آیه فوق نازل شد، شیطان نگران شد و به فراز یکی از کوههای بلند مکه رفت و با صدایی بلند فریاد زد و یاران و فرزندان خود را طلبید.
تمام آنان به دور او اجتماع کردند و علت ناراحتی و دعوت او را پرسیدند.
گفت: خداوند چنین آیهای بر پیامبر نازل کرده و به مردم گناهکار وعده داده است که به وسیله توبه گناهانشان را بیامرزد. در نتیجه تمام زحمات ما به هدر میرود.
شما را دعوت کردم تا بدانم کیست که در برابر آن چاره اندیشی کند؟!
یکی از آنان گفت: با دعوت انسان به گناههای متنوع اثر این آیه را خنثی میکنیم.
ابلیس گفت: ما نمیتوانیم در این کار کاملاً موفق شویم.
هر کس پیشنهادی داد، اما شیطان همه را رد کرد و نپذیرفت. بعد از مشورت فراوان شیطان، کهنه کاری به نام «وسواس خناس» پیش آمد و گفت: این مشکل را من حل میکنم.
شیطان گفت: چگونه؟!
خنّاس گفت: انسان را با وعدههای شیرین و آرزوهای طولانی به گناه آلوده میکنم، پس استغفار، توبه و بازگشت به سوی خدا را از یاد آنان میبرم.
شیطان این پیشنهاد را با خوشحالی پذیرفت و او را در آغوش کشید و پیشانی او را بوسید و گفت: «این مأموریت را تا پایان دنیا به تو واگذار کردم
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا،
📚 #رمان
❣🌸 #در حوالـےعطــرِیــاس 🌸❣
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم😠
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد😆
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،
با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال،
اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود،
بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد،😒
ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت،
جرئت نزدیک شدن به 🌷عباس🌷 رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم،
احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، 😍😣
بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم
خیلی جدی و خشک نشسته بود،
اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، 😥😔خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم
هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان،
باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت،
همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم،😕
فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...😔
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت:
_خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن😊
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید....آه خـــدا!😣
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
چقدر حاجى كم است
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نيز به مكّه مشرف شده بودند، يكى از همراهان آن حضرت نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، ديد چندين هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با خوشحالى به امام (ع ) عرض كرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زياد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجى كم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه كرد و چه بينشى به من داد و چه چشمى را در من بيناى كرد، كه يك وقت به من فرمود: حالا نگاه كن . تا نگاه كردم ، ديدم صحرايى است پر از حيوان ، يك باغ وحش كامل ، فقط يك عده انسانها هم در لابلاى آن همه حيوانات حركت ميكردند، حضرت فرمودند: حالا مى بينى باطن قضيه اين است .
آرى انسانى كه جز مانند يك حيوان و چهار پا به غير از خوردن و خوابيدن و عمل جنسى چيز ديگرى نمى فهمد، اين اصلا روحش يك چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، يعنى حقيقتهاى انسانى و انسانيت خود را بطور كلى از دست داده است .
در روز قيامت نيز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مكرر در مكرر پيشوايان دين گفته اند كه فقط يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى ديگر به صورت حيوانات ، به شكل مورچگان ، بوزينگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند
انسان كامل ، ص 15 و 16
@dastankm
نامه رسان غيور و شجاع
در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها ، آوازه ( خسرو پرويز ) طاغوت گردنكش ايران به دنيا پيچيده بود ، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايوني مي خواندند ، او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسي جريت عرض اندام با او را نداشت .
پيامبر صلي الله عليه و آله نامه اي براي او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به يكي از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد ، تا آن را به دربار خسرو پرويز كه در مداين بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويز بدهد .
سفير پيامبر صلي الله عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه به سوي مداين حركت كرد ، و پس از پيمودن اين راه طولاني ، خود را به كاخ آسمان خراش شاهنشاه ايران رساند ، و با اينكه خطراتي او را تهديد به قتل مي كرد ، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند ، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله هستم ، نامه اي از طرف او براي خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسرو بدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند ، خسرو پرويز اجازه ورود داد ، و قبل از ورود سفير ، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد .
عبدالله بي آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد با كمال عادي ، بي آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد ، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد .
خسرو به يكي از درباريان گفت : ( نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده . )
عبد الله : خير ، من نامه را به كسي نمي دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبدالله گرفت ، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسي ترجمه كند ، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد :
( از جانب محمد فرستاده خدا به سوي كسري ، بزرگ فارس . . . ) ترجمه كننده تا به اينجا رسيد ، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا ، فرستنده نامه كيست كه چنين جريت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند ، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مي كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه اي براي من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد ، اين نامه رسان جسور را بيرون كنيد .
عبدالله بي آنكه از اين بادها و توپهاي خالي بلرزد ، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد ، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است ، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض رساند .
پيامبر صلي الله عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكه با كمال بردباري فرمود : فال نيك بزنيد ، او نامه را پاره پاره كرد ، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشي خواهد كرد ، و اين خاكي را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودي ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد .
خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود ، نامه تهديدآميزي براي بازان پادشاه يمن فرستاد ، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود .
در آن نامه نوشت وقتي كه نامه من رسيد دو مرد چابكي به سوي مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند .
وقتي كه اين فرمان به دست بازان رسيد ، بازان كه نمي توانست از فرمان همايوني اعليحضرت سرپيچي كند ، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آنها را همراه نامه اي به پيامبر صلي الله عليه و آله ، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوي مدينه فرستاد . اين دو نفر به نام ( بابويه ) و ( خرخسره ) كه اصلا ايراني بودند ، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند ، با سبيلهاي بلند و ريشهاي تراشيده به حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله رسيدند ، و گزارش خود را دادند .
پيامبر صلي الله عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود : ( چه كسي به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد ؟ )
گفتند : صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : اما پروردگار من فرموده : سبيل را بچينم و موي صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد .
آنگه پيامبر صلي الله عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتي از قرآن را براي آنها خواند ، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله رفتند ، پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد ، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد ،
اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مي يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد .
اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند ، از طرف ايران نيز نامه اي به دست بازان رسيد ، در آن نامه شيرويه نوشته بود ، من پدرم را كشتم ، از مردم يمن براي من بيعت بگير و به آن مردي كه در حجاز ، دعوت به پيامبري خود مي كند ، كاري نداشته باش .
باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلي الله عليه و آله در مورد قتل خسرو پرويز ، فهميد كه به راستي محمد صلي الله عليه و آله پيامبر خدا است ، به او وحي مي رسد ، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادي از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند .
به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد ، و عبدالله سفير پيامبر صلي الله عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد
سرگذشتهاي عبرت انگيز نوشته محمد محمدی اشتهاردی
@dastankm
✨﷽✨
🌹چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
✅ حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
✅ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
✅ حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
✅ حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد....
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
@dastankm
هدایت شده از 🌹 رساله تمام مراجع🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✨یا صاحب الزمان
تو را ندیدن و مُردن،
فقط بہ این معناسٺ:
بہ باد رفتہ..
تمامے عمر ڪوتاهم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💚تعجیل در فرج آقا صلوات💚
🍃🍃🌺پیشاپیش میلاد باسعادت آقا امام زمان عج را خدمت شما سروران گرامی تبریک تهنیت عرض میکنم 🌺🍃🍃
🆔 @resule10 🍃🍃🌺
📕حکایت
زنی بود روستایی
تنها زن باسواد دهکده اش ،
درتمام عمر بدبختی به سرش باریده بود
یک روز از او پرسیدم :
مامان بزرگ چه چیزی در زندگی
از همه مهم تر است ..؟
جوابش را فراموش نکرده ام
پسرم فقط یک چیز در زندگی به حساب
می آید و آن نشاط است ،
هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد .
👤کریستین بوبن
❣️ @dastankm
#تلنگرانه🍃
چه قدر از این #الحمدلله ها گفتیم‼️
✅ عارفی ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
👈 جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.
⛔️ چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکـــریم.
💯 @dastankm
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #در حوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _هنوز نه به دار
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم ...
و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد،
بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود
برای همین لب حوض نشستم،
عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ،😒
من تو حوض دنبال ماهی ای🐠 می گشتم که نبود،
عباس هم دنبال ماهی🐟 تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!!
زیر لب زمزمه وار گفتم
"چرا حوضمون ماهی نداره! "😒😣
عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت:
_عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست
یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!!😔
چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم:
_حتما دلش نخواسته امشب باشه😔
+چی؟
- ماه دیگه!
نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو
بازم سکوت ..
چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار،
دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره،😒
اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔😣
بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت:
_چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم😊
لبخندی رو لبم نشست،،😊
خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!!😒
از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت:
_بالاخره تموم میشه ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام،
منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس…😣
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم ... و
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
_بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم😊
باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته ..
بلند شدم برم داخل که صدام زد
- معصومه خانم
قلبم یه جوری شد،
دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: 😊
_ممنون که دارین کمکم می کنین
خواهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد،
همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم،👀😍☺️👀
انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت:
_تموم شد حرفاتون؟!!😊
فکر کنم زود اومده بودیم ..
چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت:
_چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟😊
نگاهی بهش انداختم،
ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد،
میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم:
_من باید کمی فکر کنم🙂
زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..
ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ...
مشغول جارو زدن اتاقم بودم،
یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..
نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم،
جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه،
رفتم سراغ قفسه کتابام📚 که فقط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا،
ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود،
یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم،
نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد
چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم،😟
این اینجا چیکار میکرد؟
شاید اشتباهی اومده لای کتابام..
دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..
سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،
مهسا بعدازظهری بود،
محمد هم با مامان رفته بود 🇮🇷گلزار شهدا دیدار بابا،🇮🇷
من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم،
یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
بردباری
رسول اکرم صلی الله علیه و آله بر جمعیتی گذشت که بین آنها مردی پر قدرت و نیرومندی بود که سنگ بزرگی را از زمین بر می داشت و مردم آن را سنگ زور مندان، یا وزنه قهرمانان می نامیدند و همه از عمل آن ورزشکار قوی در شگفت بودند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند: این اجتماع برای چیست؟ مردم کار وزنه برداری آن قهرمان را به عرض ایشان رساندند.
فرمودند: آیه به شما نگویم قوی تر از این مرد کیست؟ سپس فرمودند: «رَجُلٌ سَبَّهُ رَجُلٌ فَحَلِمَ عَنْهُ فَغَلَبَ نَفْسَهُ وَغَلَبَ شَيْطَانَهُ وَشَيْطَانَ صَاحِبِهِ».
قوی تر از او کسی است که به او دشنام دهند و بردباری کند و بر نفس سر کش و انتقام جوی خود غلبه کند و بر شیطان دشنام گو پیروز شود.
در حدیثی امام صادق علیه السلام نیز آمده: «و لا تمار حلیما و لا سفیها: فان الحلیم یقلیک. و ان السفیه یؤذیک». نه با بردبار دانا مراء و جدل کن و نه با سفیه نادان، چرا که انسان بردبار کینه شما را در دل می گیرد و سفیه نادان آزارت می زند
منبع: پندهای جاویدان، محمدی اشتهاردی
@dastankm
هدایت شده از 🌹 رساله تمام مراجع🌹
Fosouli-MiladImamZaman1397[01].mp3
8.12M
🔺مولودی عربی؛فارسی بسیار زیبا
🔹مداح: محمدفصولی
🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃🍃
عیدتوووووون مبااااااارک 😍
🆔 @resule10
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گ
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
#قسمت_بیستم
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت:
_واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی😉
خندیدم و گفتم:
_وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه😄
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم،
واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...
بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم😍😊
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟😍
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
_کم سعادتی بود دیگه☺️
لبخندی زد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود
یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: _راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم:😍😳
_واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
+دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا😅
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم😊
یه کم فکر کردم و گفتم:
_باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم
و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده،
سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم،
تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد😊💍
و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...
رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه!
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ #قسمت_بیستم سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: _واقعا
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم
مشغول شام خوردن بودیم،
همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من که فقط تو بشقاب خودم بود و همش تو فکر بودم،😔
فکرای مختلف فکر اینکه آینده ام چی میشه من اصلا حاضر میشدم با کسی غیر عباس ازدواج کنم،
بعد اینکه مخالف میل خودم جواب منفی میدادم چه بلایی سرم میومد آخرین امیدم هم قطع میشد،
آه ای کاش هیچ کس تو همچین موقعیتی قرار نگیره 😢که مجبور باشه فقط یه انتخاب داشته باشه،
ای کاش حق انتخاب داشتم،
ای کاش ....
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فردا پس فردا فکر کنم ملیحه خانم زنگ بزنه جواب بخواد فکراتو کردی، چی جوابشونو بدم😊
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تحکم حرف بزنم گفتم:
_میدونین مامان من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم😐
محمد و مهسا هم دست از تماشای تلویزیون برداشتن و منو نگاه کردن، مامان گفت:
_یعنی چی الان، جوابت چیه؟!😟
نگاهی به خواهر و برادرم انداختم که انگار نگران بودن!
- یعنی ... یعنی جوابم منفیه😕
اندفعه محمد بجای مامان سریع گفت:
_یعنی چی منفیه؟😟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_منفی بودن هم باید برات تعریف کنم داداش، من نمیخوام با آقا عباس ازدواج کنم
با حرفایی که داشتم خلاف میلم می زدم قلبم درد میگرفت
مامان با ناراحتی گفت:
_معصومه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درستی می گیری، الان عباس چیش به تو نمیخوره آخه؟😒
با ناراحتی گفتم:
_مامان جان، شما خودتون گفتین هر تصمیمی بگیرم موافقید😒😣
#ادامه_دارد
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@dastankm
نامه رسان غيور و شجاع
در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها ، آوازه ( خسرو پرويز ) طاغوت گردنكش ايران به دنيا پيچيده بود ، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايوني مي خواندند ، او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسي جريت عرض اندام با او را نداشت .
پيامبر صلي الله عليه و آله نامه اي براي او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به يكي از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد ، تا آن را به دربار خسرو پرويز كه در مداين بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويز بدهد .
سفير پيامبر صلي الله عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه به سوي مداين حركت كرد ، و پس از پيمودن اين راه طولاني ، خود را به كاخ آسمان خراش شاهنشاه ايران رساند ، و با اينكه خطراتي او را تهديد به قتل مي كرد ، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند ، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله هستم ، نامه اي از طرف او براي خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسرو بدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند ، خسرو پرويز اجازه ورود داد ، و قبل از ورود سفير ، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد .
عبدالله بي آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد با كمال عادي ، بي آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد ، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد .
خسرو به يكي از درباريان گفت : ( نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده . )
عبد الله : خير ، من نامه را به كسي نمي دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبدالله گرفت ، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسي ترجمه كند ، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد :
( از جانب محمد فرستاده خدا به سوي كسري ، بزرگ فارس . . . ) ترجمه كننده تا به اينجا رسيد ، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا ، فرستنده نامه كيست كه چنين جريت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند ، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مي كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه اي براي من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد ، اين نامه رسان جسور را بيرون كنيد .
عبدالله بي آنكه از اين بادها و توپهاي خالي بلرزد ، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد ، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است ، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض رساند .
پيامبر صلي الله عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكه با كمال بردباري فرمود : فال نيك بزنيد ، او نامه را پاره پاره كرد ، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشي خواهد كرد ، و اين خاكي را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودي ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد .
خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود ، نامه تهديدآميزي براي بازان پادشاه يمن فرستاد ، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود .
در آن نامه نوشت وقتي كه نامه من رسيد دو مرد چابكي به سوي مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند .
وقتي كه اين فرمان به دست بازان رسيد ، بازان كه نمي توانست از فرمان همايوني اعليحضرت سرپيچي كند ، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آنها را همراه نامه اي به پيامبر صلي الله عليه و آله ، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوي مدينه فرستاد . اين دو نفر به نام ( بابويه ) و ( خرخسره ) كه اصلا ايراني بودند ، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند ، با سبيلهاي بلند و ريشهاي تراشيده به حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله رسيدند ، و گزارش خود را دادند .
پيامبر صلي الله عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود : ( چه كسي به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد ؟ )
گفتند : صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : اما پروردگار من فرموده : سبيل را بچينم و موي صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد .
آنگه پيامبر صلي الله عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتي از قرآن را براي آنها خواند ، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله رفتند ، پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد ، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد ،
اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مي يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد .
اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند ، از طرف ايران نيز نامه اي به دست بازان رسيد ، در آن نامه شيرويه نوشته بود ، من پدرم را كشتم ، از مردم يمن براي من بيعت بگير و به آن مردي كه در حجاز ، دعوت به پيامبري خود مي كند ، كاري نداشته باش .
باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلي الله عليه و آله در مورد قتل خسرو پرويز ، فهميد كه به راستي محمد صلي الله عليه و آله پيامبر خدا است ، به او وحي مي رسد ، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادي از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند .
به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد ، و عبدالله سفير پيامبر صلي الله عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد
سرگذشتهاي عبرت انگيز نوشته محمد محمدی اشتهاردی
@dastankm
✨﷽✨
✅حرف زدن با امام زمان(عج)
✍مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه روزش شب شود و شباش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند.
آیت الله بهجت می فرمود:
بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دلها را میشنود با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید.
در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامهای نوشت از یکی از شهرهای دور نامهای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟
🌹حضرت در جواب ایشان نوشتند:
«إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک»
لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو.
ما از شما دور نیستیم.
📚بحارالانوار/ ج53/ ص30۶
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏰ @dastankm
هدایت شده از 🌹 رساله تمام مراجع🌹
📌توجه مهم فورررررری🔴👇
بزرگترین کانال #جالب_است_بدانید😳
در تلگرام با بیش از #یک_ملیون_عضو اینک در #ایتا😱😍
معتبرترین مجله #اطلاعات_عمومی در شبکه های مجااازی 😊
#اطلاعات_پزشکی👩🔬
#اطلاعات_عمومی👩💻
#اطلاعات_تاریخی📚
#اطلاعات_علمی 🔍
http://eitaa.com/joinchat/2792292368Cbe59c7d4e1
📚داستانک🌹
📚 #رمان ❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلویزی
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم
مامان- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر تصمیم گیری کنی
دستامو مشت کردم،😣
اولین بار بود که مامان اینجوری سرزنشم می کرد، بغض 😢سعی داشت خودشو از چشمام سرازیر کنه ولی من مقاومت می کردم
باورم نمیشد روزی برسه که برای رد کردن عباس با خونوادم مخالفت کنم
مامان غذاشو نیمه ول کرد از سر سفره بلند شد و رو مبل نشست :
_حالا جواب ملیحه خانم و آقاجواد رو چی بدیم، بیچاره ها بعد این همه محبتی که بهمون داشتن حالا پسر دسته گلشون رو اینجوری رد میکنیم،نه تو بگو چه عیبی داره پسرشون.. معتاده، نماز نمی خونه، بیکاره...چیه؟ چی؟ ، آخه دختر منطقت کجا رفته، خدا رو خوش نمیاد جوون با ایمانی مثل عباس و
ردش کنی🙁😐
مطمئن بودم یه کم دیگه اونجا می موندم و حرفای مامان و می شنیدم اشکم سرازیر میشد،
از سر سفره بلند شدم و رفتم تو اتاق، اولین بار بود که غذا مو نصفه رها می کردم،
رو تختم دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و زدم زیر گریه،😣😭
عباس، عباس ..
نگاه کن چیکار داری می کنی با من ..
نگاه کن ....
از دیشب بعد اون اتفاق با هیچ کس حرفی نزدم یعنی کسی با من حرفی نزد!!!
منم سعی می کردم بی تفاوت باشم گرچه تمام شب رو گریه کرده بودم، 😭
خودم رو با کتابام مشغول کردم،
با اینکه هیچی نمی فهمیدم و تمرکز نداشتم اما کتابم جلوم باز بود
و مثلا دارم می خونمش،😒
همش فکر و خیال تو سرم بود
همه از دستم ناراضی بودن
و من همه ی این نارضایتی ها رو داشتم بخاطر رضایت یه نفره دیگه تحمل می کردم،
آخ خدا، خودت یه راهی جلو پام بزار که لااقل مامانم ناراضی نباشه ازم😔🙏
#ادامه_دارد
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
✳️در محضر آیت الله مجتهدی ره:
🔵 در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی؟
💠چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟
✨ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
♻️ زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد.
🍀 سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
🌟ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر عمر هم خوبند، ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...
📚 @dastankm
آن فقیر کجاست؟(ساده زیستی امیرالمومنین)
سید علی همدانی در کتاب ذخیرةالملوک آورده است: امیرمؤمنان علی(ع) در مسجد کوفه اعتکاف کرده بود که بادیه نشینی هنگام افطار به محضر او رسید. حضرت مقداری آرد جو همراه داشت. به او تعارف کرد و او نتوانست میل کند. از آن جا به خانه حسن و حسین(علیهم السلام) رفت و با آن ها غذا خورد. به هنگام غذا گفت: فقیری را دیدم که دلم برایش سوخت و نمی توانم چیزی تناول کنم و از آن ها خواست مقداری غذا برای آن فقیر ببرند.
امام حسن(ع) پرسید: آن فقیر کجا و کیست؟ آن مرد داستان را تعریف کرد. صدای گریه امام حسن(ع) بلند شد و فرمود: او پدرم علی(ع) امیرمؤمنان و خلیفه مسلمانان است.
به نقل از: ینابیع الموده، نوشته الحافظ سلیمان، ص147
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم مامان- والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی فکر ت
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_سوم
صدای زنگ گوشیم📲 منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون،
بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..
زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم، فاطمه سادات بود
- الو سلام😒
+سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟😕
نشستم رو تخت و گفتم:
-ببخشید دم دستم نبود
- آها، خواستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم😊😋
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام
+خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم😊
ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام
+باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه😅
خندیدم و گفتم:
-چشم زود میام😄
بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات،
اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!!
خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم
حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه،
پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!😕
رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم
که محمد اومد تو
- اجازه هست؟😊
خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم:
_بله داداش جون😊
جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست:
_میخوام باهات حرف بزنم
درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم:
_فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم
+باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین😐
چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود،😣😢
چرا کسی منو نمی فهمید،
دلم می خواست داد بزنم
و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم
ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..
نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه ..
لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم:
_باشه به حرفات فکر می کنم داداشی
لبخندی😊 از سر رضایت زد و رفت بیرون،
حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه
ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !! 😣😢
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
📚 @dastankm