eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
790 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🔅 / قسمت اول🔅•✾••┈ ☀️ در دامان رسول خدا من فرزند ابوطالب و فاطمه بنت‌اسد. در روز سیزدهم رجب سال ۳٠ عام‌الفیل. در شهر مکه و درون خانه کعبه متولد شدم. پدرم ابوطالب چندین فرزند داشت و از نظر معیشت در تنگنا بود. خویشان نزدیک به یاری وی شتافتند و هر کدام سرپرستی یکی از فرزندان او را بر عهده گرفتند. از این میان رسول خدا(ص) مرا برگزیدند تا همچون عضوی از خانواده آن حضرت در کنار ایشان و خانواده‌شان زندگی کنم. پیامبر(ص) پسری نداشتند اما تقدیرالهی که از من چونان فرزندانشان نگهداری کنند. در رشد و تربیت من از هیچ لطفی دریغ نورزند و تمام مهر و عطوفتی که یک پدر به فرزندش دارد برای من بکار گیرند تا  آنجا که رسول خدا مرا در دامان خویش می‌نشاندند و در آغوش می‌گرفتند و در بستر مخصوص خود جای می‌دادند. در کنار ایشان آرام می‌گرفتم و بوی خوش آن حضرت به مشامم می‌رسید، حتی گاه غذا را لقمه لقمه در دهانم می‌گذاشتند. هرگز دروغی در گفتار من و خطایی در رفتار من مشاهده نکردند. از لحظه‌ای که رسول خدا(ص) را از شیر گرفته بودند خداوند گرامی‌ترین فرشته‌اش را مامور تربیت وی کرده بود تا او را همواره به راه‌های کرامت و راستی و اخلاق نیکو راهنمایی کنند. من نیز همواره با رسول خدا(ص) بودم همچون فرزندی که همیشه در کنار مادر است. آن بزرگوار نیز هر روز درس جدیدی از اخلاق نیکو به من می‌آموختند و از من می‌خواستند که در گفتار و رفتار از ایشان پیروی کنم. رسول خدا(ص) هر سال چند ماهی را در غار حرا سپری می‌کردند. در آن ایام تنها من بودم که با ایشان ملاقات می‌کردم و در طول این مدت جز من کسی ایشان را نمی‌دید. 🔸مهربان تر از پدر رسول خدا(ص) مرا از کودکی در دامان خود تربیت کردند و بال محبت‌شان را بر سر من گستراندند. کمک‌های فراوان آن حضرت همیشه برای من کارگشا بود. بعد از وفات پدرم ابوطالب، حضرت اجازه ندادند طعم یتیمی را بچشم و همچون پدری مهربان سرپرستی من را بر عهده گرفتند. محبت‌هایشان به من و خانواده‌ام کافی بود تا کمبودی احساس نکنیم و با کاستی‌ها درگیر نشویم! اما این همه سخن نیست: بلکه بهره‌های معنوی و علمی که از رسول خدا(ص) برده‌ام و جایگاه والایی که از این رهگذر در درگاه خداوند یافته‌ام فراتر از آن است که بتوانم بیان کنم . 🔸خاطره‌ی ایمان آوردن آن روزها که پیامبر(ص) بار این رسالت را بر دوش می‌کشید، من در میان خاندان او جوان‌ترین بودم و همچنان در خانه‌ی رسول خدا(ص) و تحت تربیت وی به سر می‌بردم و پیوسته در خدمت آن بزرگوار بودم. رسول خدا(ص) همه‌ی خاندان عبدالمطلب را به توحید پذیرش رسالت خود فراخواند و این دعوت را با کوچک و بزرگ آنان در میان گذاشت، اما آنان روی برتافتند و رسالت وی را انکار کردند. به انکار هم بسنده نکردند و از سر دشمنی رودرروی رسول خدا(ص) ایستادند و به طور جدی جستند و هرگونه مودت را از ایشان دریغ کردند. وقتی نزدیکترین خویشاوندان آن حضرت اینگونه با وی رفتار کردند، گروه‌های دیگر نیز چون تاب تحمل دعوت ایشان را نداشتند و اندیشه خود را به کار نمی‌گرفتند تا حقیقت پیام ایشان را درک کنند و پذیرش این دعوت برایشان سنگین بود، به مخالفت با آن حضرت رو آوردند و از پذیرش آن سر باز زدند . در چنین وضع دشواری، من به تنهایی و بی‌درنگ و با شور و شوق، دعوت رسول خدا(ص) و اطاعت از ایشان را پذیرفتم و چنان به حقانیت ایشان یقین داشتم که کمترین شک و تردیدی در قلبم راه نداشت. سه سال با رسول خدا(ص) و خدیجه که او نیز دعوت رسول(ص) را با جان و دل پذیرفته بود، همراه بودم و باهم نماز می‌خواندیم، باید تاکید کنم در آن زمان غیر از ما سه نفر کس دیگری روی زمین نماز نمی‌خواند. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 / قسمت دوم🔅•✾••┈ ☀️پیش گام در ایمان به رسول خدا(ص) روز دوشنبه نبوت بر رسول خدا(ص) ابلاغ و آن حضرت به رسالت مبعوث شد و من صبح روز سه‌شنبه اسلام آوردم و ایمان خویش را به رسول خدا(ص) اعلام کردم. از آن روز به بعد، رسول خدا(ص) به نماز می‌ایستاند و من در سمت راست ایشان می‌ایستادم و با آن حضرت نماز می‌خواندم. در آن روزها هیچ مردی با آن حضرت همراه نبود، جز من. ☀️نور وحی را می‌دیدم در آغازین روزهای رسالت پیامبر(ص)، اسلام هنوز به هیچ خانه‌ای راه نیافته بود، جز به خانه‌ی رسول(ص) که فقط سه عضو داشت: پیامبر(ص) و همسر ارجمندشان خدیجه، و من. آن زمان، فقط ما دو نفر به رسالت پیامبر(ص) ایمان داشتیم. در آن روزها، من نور وحی را مشاهده و عطر نبوت را استشمام می‌کردم. هنگامی که وحی بر رسول خدا(ص) نازل می‌شد نالهء شیطان را می‌شنیدم؛ لذا روزی از رسول(ص) پرسیدم: این ناله چیست؟ فرمودند: صدای شیطان است. او زمانی که دریافت بر من وحی می‌شود مایوس شده‌است از اینکه مردم از او فرمان برداری کنند. پیامبر در ادامه‌ی این سخن فرمودند آنچه من می‌شنوم، تو نیز می‌شنوی و آنچه من می‌بینم تو نیز می‌بینی اما تو پیامبر نیستی و یار و یاور من هستی و راه خیر را طی خواهی کرد. ☀️من اولین هستم شما یاران و اصحاب رسول خدا(ص) خوب به یاد دارید و می‌دانید که در میان شما، من اولین کسی بودم که به خدا و رسولش ایمان آوردم و پس از من، شما به تدریج وارد اسلام شدید. جز رسول خدا کسی در اقامه‌ی نماز بر من پیشی نگرفت. بارپرودگارا، من نخستین کسی هستم که بسوی تو روی آوردم و دعوت رسول تو را شنیدم و اجابت کردم و در اقامه نماز، جز رسول کسی بر من پیشی نگرفت! ☀️خاطره‌ای از پدرم ابوطالب در روزهای نخست مسلمانی غیر از رسول خدا(ص) کسی قبل از من خدا را نپرستید. در همان روزهای آغازین بعثت، که نوجوانی بیش نبودم، روزی در کنار رسول خدا(ص) مشغول عبادت بودم. هر دو به سجده رفته بودیم که پدرم ابوطالب وارد شد و ما را در آن حالت عبادت مشاهده کرد. با شگفتی گفت: سرانجام راهی را که می‌بایست، آغاز کردید! سپس رو به من کرد و گفت: حواست را جمع کن و باتمام وجود پسر عمویت محمد(ص) را یاری کن. مبادا او را تنها گذاری و از همراهی او دریغ کنی! پدرم با این سخنان مرا به یاری رسول خدا(ص) و همراهی با او و حمایت از او تشویق کرد. ☀️همراه همیشگی رسول خدا رسول خدا(ص) در شبانه‌روز، دو زمان را به صحبت کردن با من اختصاص داده بودند: یک نوبت در روز و یک نوبت در شب، خدمت ایشان می‌رسیدم و درباره‌ی موضوعات مختلف باهم گفتگو می‌کردیم. همه‌ی یاران رسول خدا می‌دانستند که آن بزرگوار برای هیچکس چنین برنامه‌ای نداشتند جز برای من! بیشتر این جلسات در منزل من تشکیل می‌شد و رسول خدا(ص) تشریف می‌آوردند. گاهی نیز من به منزل آن حضرت می‌رفتم که در این صورت خانه را خلوت می‌کردند و همسر خویش را بجای دیگری می‌فرستاند تا کس دیگری در مجلس نباشد، اما وقتی ایشان به منزل ما می‌آمدند همسرم فاطمه و پسرانم را بیرون نمی‌فرستادند. هرگاه از ایشان پرسشی داشتم پاسخ می‌دادند و هنگامی که پرسش‌هایم تمام می‌شد و خاموش می‌ماندم، ایشان سخن را آغاز می‌کردند. هر آیه قرآن که بر رسول خدا(ص) نازل می‌شد، ایشان حتما آن را برای من می‌خواندند و املا می‌کردند تا من با خط خود آن را بنویسم. علاوه بر این آن حضرت تاویل، تفسیر، ناسخ، منسوخ، محکم، متشابه، خاص و عام، آن را به من تعلیم می‌دادند و از درگاه خدا می‌خواستند تا فهم آن آیه و توان حفظ آنرا به من عطا فرماید. از وقتی که چنین دعایی فرمودند، نه آیه‌ای از قرآن را فراموش کردم، نه دانش و علومی که به من املا کرده بودند من آنها را نوشته بودم. چنین بود که پیامبر خدا همه آنچه خدا به ایشان تعلیم داده بود، اعم از حلال و حرام، امر و نهی، علوم گذشته و آینده، اطاعت و معصیت و هر نوشته‌ای که بر پیامبران پیش از ایشان نازل شده بود، به من تعلیم دادند. من نیز چنان آنها را فرا گرفتم که حتی یک حرف از آنها را فراموش نکردم. یک بار رسول خدا(ص) دستشان را بر سینه‌ام نهادند و دعا کردند که خداوند دلم را پر از علم و فهم و حکمت و نور کند. به آن گرامی عرض کردم: ای رسول خدا، پدر و مادرم فدای تو باد! از آن روز که در حق من دعا کردید، چیزی را فراموش نکرده‌ام و حتی مطالبی را هم که ننوشته‌ام، از یاد نبرده‌ام! آیا فکر می‌کنید از این به بعد دچار فراموشی شوم؟ پیامبر(ص) فرمودند: نه، من نگرانی ندارم که گرفتار فراموشی شوی. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
 ┈••✾•🔅 /قسمت سوم🔅•✾••┈ ☀️سحرگاهان با رسول خدا(ص) رسول خدا(ص) ساعتی در سحرگاهان برای من مقرر کرده بودند که در آن ساعت خدمتشان برسم هنگامی که اجازه ورود می‌خواستم، اگر در حال نماز بودند با گفتن تسبیح و ذکر الهی به من می‌فهماندند که اجازه ورود ندارم و اگر در حال نماز نبودند، اجازه می‌دادند که وارد شوم . ☀️صمیمی‌ترین فرد با رسول خدا(ص) در میان مسلمانان، مونسی جز رسول خدا(ص) نداشتم. همهء انس من با آن حضرت بود. به آن اندازه که به وی نزدیک بودم، به هیچ کس نزدیک نشدم و به اندازه‌ای که به او اعتماد داشتم، به کسی اعتماد نداشتم. صمیمی‌ترین فرد با او بودم و او یگانه پناهگاه و تکیه‌گاه من بود. ☀️پارهء تن رسول خدا(ص) در دورانی که با رسول خدا(ص) سپری کردم، پاره‌ی تن رسول خدا(ص) و جزئی از او به شمار می‌آمدم. این قرابت و نزدیکی من به ایشان باعث شده بود مردم به گونه‌ای به من بنگرند که گویی در افق آسمان به ستارگان می‌نگرند! ☀️نزدیکتر از هر کس به رسول خدا(ص) نزدیکی من به رسول خدا(ص) همانند نزدیکی بازو به شانه یا نزدیکی آرنج به بازو یا کف دست به آرنج بود. در کودکی‌ام، رسول خدا(ص) مرا پروراند و تربیت کرد و وقتی به بزرگسالی رسیدم، مرا به برادری خود پذیرفت و شما نیک می‌دانید که من همیشه گفتگوی خصوصی با رسول خدا(ص) داشتم. هیچ کس در آن گفتگو‌ها حضور نداشت. رسول خدا(ص) از میان اصحاب و اهل بیتش، تنها و تنها به من وصیت کرد. امروز مطلبی را می‌گویم که تاکنون برای هیچ کس نقل نکرده‌ام: 🔸یک بار از رسول خدا(ص) خواهش کردم که برای من دعا و از خداوند طلب مغفرت کنند. 🔸فرمودند: برایت دعا کنم. سپس برخاستند و به نماز ایستادند. هنگامی که دست خود را برای دعا به درگاه الهی بلند کردند، شنیدم که چنین دعا کردند: 🔹بار پروردگارا، به حق بنده‌ات علی مغفرت خود را شامل علی کن! عرض کردم: ای رسول خدا، چرا اینگونه دعا کردید؟! فرمودند: آیا نزد خدا کسی گرامی‌تر از تو وجود دارد که برای اجابت دعا، اورا شفیع قرار دهم؟! ☀️خانهء پیامبر(ص) خانهء من روزی خدمت رسول خدت(ص) رفتم. آن حضرت در یکی از اتاق‌های منزل خویش بودند. اجازه خواستم که وارد شوم، اجازه دادند و فرمودند: یاعلی، آیا نمی‌دانی که خانهء من، خانهء توست؟ چرا برای ورود اجازه می‌خواهی؟! عرض کردم: یا رسول‌الله، دوست دارم با اجازه وارد شوم. پیامبر(ص) مرا تایید کردند و فرمودند: ای علی، این رفتار تو سبب جلب محبت خدا و ادبی از آداب الهی است. سپس فرمودند: ای علی، تو برادر من هستی و خدایی که خالق و روزی بخش من است، نمی‌خواهد که رازی را از تو پنهان نگه دارم! ای علی، تو جانشین من هستی و بعد از من مظلوم واقع خواهی شد و صدمات فراوان خواهی دید. آن کسی که همراه تو ثابت قدم بماند، همانند کسی است که با من همراهی کرده است و کسانی که از تو فاصله بگیرند و جدا شوند، در حقیقت از من جدا شده‌اند. ای علی، دروغ می‌گوید کسی که گمان می‌کند مرا دوست دارد و در عین حال با تو دشمنی می‌کند؛ زیرا خداوند من و تو را از یک نور آفریده است. ☀️بی‌تاب در فراق رسول خدا(ص) هر وقت رسول خدا(ص) می‌خواستند به مکانی دور بروند، به من اطلاع می‌دادند. هرگاه توقف ایشان در آن مکان طولانی می‌شد یا بازگشتشان به تاخیر می‌افتاد، من خود را به آن محل می‌رساندم و جویای احوالشان می‌شدم؛ زیرا لحظه‌ای تاب دوری ایشان را نداشتم و قلبم در فراق ایشان بیتاب می‌شد! ☀️علی را دوست بدار دریکی از روزها که فرشتهء وحی بر پیامبر(ص) فرود آمد، این پیام را برای آن حضرت آورد: 🔸ای محمد، این فرمان خداست که علی را دوست بداری و به دوستان او نیز محبت بورزی؛ زیرا خداوند متعال علی را  دوست دارد و دوستان او را نیز دوست می‌دارد. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت چهارم🔅•✾••┈ ☀️در کنار پیامبر(ص) حتی در بهشت! در کنار رسول خدا(ص) نشسته بودم. مردی نزد آن حضرت آمد و بی‌مقدمه از ایشان پرسید: ای رسول خدا، از میان خلق خدا، محبوب‌ترین فرد نزد شما کیست؟  رسول خدا(ص) مرا به وی نشان دادند و فرمودند: این و همسرش و دو پسرش. آنها از من و من از آنهایم. آنها همراهان من در بهشت خواهند بود.  آنگاه رسول خدا(ص) برای اینکه بتوانند به آن مرد نزدیکی ما به خود را نشان دهند و اینکه در بهشت از هم جدایی ناپذیریم، دو انگشت خود را به هم چسباندند و فرمودند: این چنین که دو انگشت من کنارهم قرار دارند! ☀️علی از من و من از علی هستم یکی از دوستان رسول خدا(ص) خوشه‌ای موز برای ایشان هدیه آورده بود. رسول خدا(ص) یکی از آن موزها را پوست کندند و در دهان من گذاشتند. شخصی که شاهد این محبت رسول خدا(ص) بود، با تعجب از ایشان پرسید: گویا علی را بسیار دوست می‌دارید!  رسول خدا(ص) در پاسخ وی فرمودند: آیا تو هنوز نفهمیده‌ای که علی از من است و من از علی هستم؟ ☀️دلیل لطف و محبت رسول خدا(ص) به من اینکه من نزد رسول خدا(ص) موقعیت خاصی داشتم و آن حضرت مرا دوست داشت و یار نزدیک و معتمد خود می‌شمرد، هرگز به این دلیل نبود که خویشاوند او بودم؛ بلکه دلیل آن همه لطف و محبت، فقط و فقط جهاد و تلاش من در راه خدا از یکسو و خیرخواهی و دلسوزی من از سوی دیگر بود. ☀️معجزه‌ای از رسول خدا(ص) من همراه رسول خدا(ص) بودم که جمعی از سران قریش نزد او آمدند و گفتند: ای محمد، تو ادعای بزرگی داری {و خود را فرستاده خدا می‌دانی!} حال آنکه قبل از تو هیچ یک از پدران یا فردی از افراد خانوادهء تو چنین ادعایی نکرده‌اند. اینک ما از تو درخواست می‌کنیم معجزه‌ای نشان دهی. اگر پاسخ مثبت دادی و از عهدهء آن برآمدی، خواهیم پذیرفت که تو پیامبر و فرستادهء خدایی و اگر از انجام آن ساحر و دروغ گویی! رسول خدا(ص) به آنان فرمودند: شما چه می‌خواهید؟ آن‌ها به درختی اشاره کردند و گفتند: آن درخت را بخوان تا با ریشه‌های خود از زمین کنده شود و پیش تو آید. رسول خدا(ص) فرمودند: خداوند بر همه چیز تواناست. اگر خداوند چنین کاری بکند، آیا ایمان می‌آورید و به حق شهادت می‌دهید؟ گفتند: آری. رسول خدا(ص) فرمودند: من آنچه درخواست کردید، به شما نشان خواهم داد؛ ولی می‌دانم که شما نمی‌پذیرید و به راه خیر و نیکی گام نمی‌نهید. زیرا در میان شما کسانی هستند که از دشمنی با من دست بر نمی‌دارند تا در چاه بدر افتند. همچنین در میان شما کسانی هستند که جنگ احزاب را تدارک خواهند دید و به نبرد با من خواهند برخاست. بااین همه، رسول خدا(ص) به درخت اشاره کردند و فرمودند: ای درخت، اگر به خدا و روز قیامت ایمان داریم و می‌دانی من پیامبر خدایم، با ریشه‌هایت از زمین بیرون آی و به فرمان خدا در پیش روی من قرار بگیر! سوگند به پیامبری که خداوند او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه‌هایش از زمین کنده شد و حرکت کرد او صدایی همانند بال‌زدن پرندگان داشت. درخت جلو آمد تا پیش روی رسول خدا(ص) قرار گرفت. برخی از شاخه‌های بلند خود را بر روی دوش رسول خدا(ص) و بعضی دیگر را بر دوش من که در طرف راست آن حضرت ایستاده بودم، قرار داد. وقتی سران قریش این منظره را مشاهده کردند، با کبر و غرور گفتند: به درخت فرمان بده که نصفش جلوتر آید و نصف دیگرش در جای خود بماند.  رسول خدا(ص) چنین فرمانی دادند. نیمی از درخت با وضعی شگفت و صدایی بلندتر از قبل به رسول خدا(ص) نزدیک شد، گویا می‌خواست دور آن حضرت بپیچد! اما سران قریش از روی کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این نصف باز گردد و به نیمی دیگر ملحق شود و به صورت اول در آید. رسول خدا(ص) دستور دادند و چنان شد. من گفتم: لا اله الا الله! ای رسول خدا، من نخستین کسی هستم که به تو ایمان آورده‌ام و نخستین فردی هستم که اقرار می‌کنم درخت، با فرمان خدا و برای تصدیق نبوت و  بزرگداشت رسالت تو، آنچه خواستی انجام داد. اما سران قریش همگی گفتند: این ساحری دروغگوست که سحری شگفت دارد و این کار را با مهارت تمام انجام می‌دهد! سپس به رسول خدا(ص) گفتند: آیا نبوت تو را جز امثال علی کسی باور می‌کند؟ دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت پنجم🔅•✾••┈ ☀️روز دعوت پیامبر(ص) از نزدیکان خود هنگامی که آیه{وَانذُر عشیرَتُک الاَقرَبین}(خویشاوندان نزدیکت را انذار کن) نازل شد، رسول خدا(ص) به من فرمودند: ای علی، خداوند به من فرمان داده است نزدیکان خویش را به اسلام دعوت کنم. ماموریت دشواری است و می‌دانم که اگر آنان را دعوت کنم، رفتار ناپسندی خواهند کرد. تاکنون سکوت اختیار کردم شاید راه حلی بیابم، اما جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای محمد، اگر ماموریت الهی را انجام ندهی، خداوند از تو باز خواست می‌کند.  اکنون برخیز و با گوشت گوسفند برای ما غذایی تهیه کن و ظرفی شیر نیز برای نوشیدن بعد از غذا فراهم آور و فرزندان عبدالمطلب را دعوت کن تا پیام الهی را به آن‌ها ابلاغ کنم. من غذایی برای پذیرایی فراهم آوردم و میهمانان را که حدود ۴٠نفر بودند، دعوت کردم. در میان آنان، عموهای رسول خدا، یعنی ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب بودند. هنگامی که همهء میهمانان گرد آمدند، رسول خدا(ص) فرمودند غذا را بیاوریم. پیامبر(ص) شخصا با دست خود گوشت‌ها را قطعه قطعه کردند و در ظرف‌ها گذاشتند و از میهمانان خواستند تا از آنها تناول کنند. همهء افراد از آن غذا خوردند و به گونه‌ای اعجازآمیز سیر شدند؛ به حدی که کسی به غذا احتیاج نداشت. سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، آن غذایی که من آماده کرده بودم، به طور معمول فقط می‌توانست یک نفر از آنها را سیر کند؛ اما با عنایت رسول خدا(ص) همهء آنان را سیرکرد رسول خدا(ص) پس از صرف غذا دستور دادند که با شیر از میهمانان پذیرایی کنم. ظرف شیر را آوردم و همهء میهمانان از آن نوشیدند و سیراب شد! به خدا سوگند، همهء آن شیر به اندازهء یک نفر از آنها بود؛ ولی همان مقدار شیر با عنایت رسول خدا(ص) آن جمعیت را سیراب کرد! پس از پذیرایی، همین که رسول خدا(ص) خواستند سخن بگویند، ابولهب بر وی پیشی گرفت و گفت: میزبان شما عجب سحری به کار برد و شما را فریفته کرد! با سخن ابولهب ، مجلس به هم خورد و جمعیت متفرق شدند و رسو خدا(ص) نتوانستند، سخن بگویند و هدف خود را دنبال کنند.   فردای آن روز، رسول خدا(ص) به من فرمودند: یاعلی، در میهمانی روز گذشته، آن مرد پیش افتاد و سخنانی را که شنیدی، بر زبان آورد و قبل از آنکه من بتوانم سخنی بگویم، جمعیت متفرق شدند. حال، بار دیگر غذایی همانند غذای روز قبل فراهم ساز و آنها را دعوت کن تا ماموریت خویش را به انجام رسانم. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت یازدهم🔅•✾••┈ ☀️خطبهء عقد حمد و سپاس مخصوص خدایی است که کلید دستیابی به علمش به گویندگان الهام کرد، دل‌های اهل تقوا را با نور عظمتش روشن ساخت، با بیان احکامش، راه‌های درست را از نادرست روشن کرد، به دست پسر عمویم، محمد مصطفی(ص)، راه حق را به سوی جهانیان گشود، دعوت او را بر همه‌ی ادعاهای ملحدان برتری بخشید، سخن او را بر همهء سخن‌های مطرح شده گمراهان غلبه داد و آن بزرگوار را خاتم پیامبران و سید رسولان معرفی فرمود! رسول خدا نیز پیام الهی را ابلاغ کرد و برای برپا کردن امر پروردگار از هیچ کوششی دریغ نکرد و آیات خداوند را به مردم رسانید!    حمد و سپاس از آن خدایی است که بندگان را با قدرت خویش آفرید، آن‌ها را در پرتو دین خویش عزت بخشید، با وجود پیامبرش محمد، به آنان کرامت داد و رحمتش را به آنان ارزانی داشت. حمد و سپاس از آن خدایی است که صاحب نعمت‌های فراوان و الطاف بیکران است. شهادت می‌دهم خدایی جز الله نیست. امید است این شهادت مقبول درگاه خدا قرار گیرد و موجب رضای پروردگار باشد. از خدا می‌خواهم صلوات خویش را که موجب نزول برکات بر محمد و سرور شادی ایشان است، بر آن حضرت فرو فرستد. ازدواج از اموری است که خداوند اجازهء آن را صادر کرده و حتی به آن امر فرموده است. این مجلس که اکنون برپاست، برای ازدواج و اطاعت از امر او و جلب رضای او تشکیل شده و اینک رسول خدا، محمدبن‌عبدالله(ص)، به ازدواج دخترش فاطمه، با من رضایت داده است. من مهریهء وی را ۴۰۰ درهم و دینار قرار داده‌ام و به این کار راضی و خشنودم. شما نیز از رسول خدا(ص) سوال کنید و به این امر گواهی دهید. یک ماه سپری شد و من هر روز به حضور رسول خدا(ص) می‌رسیدم و نماز جماعت را با آن حضرت می‌خواندم، بدون اینکه دربارهء فاطمه سخنی با آن حضرت مطرح کنم. تا اینکه روزی همسران رسول خدا(ص) به من گفتند: آیا دوست داری از رسول خدا(ص) بخواهیم فاطمه را رهسپار منزل شما کند و زندگی مشترک را شروع کنید؟ پاسخ من به آنان مثبت بود . آن‌ها نزد رسول خدا(ص) رفتند. ام‌ایمن به حضرت عرض کرد: ای رسول خدا، اگر خدیجه زنده بود، چشمانش با ازدواج فاطمه روشن می‌شد. اکنون علی دوست دارد که فاطمه را به خانه‌ی خود ببرد و زندگی‌شان را آغاز کنند. شما نیز چشم فاطمه را به دیدار همسرش علی روشن کنید و دست این دو جوان را در دستان یکدیگر قرار دهید و زمینهء شادی آنان و ما را فراهم سازید. رسول خدا(ص) فرمودند: من توقع داشتم علی خود پیش قدم شود؛ وای او تاکنون همسر خویش را از من نخواسته است. من به آن حضرت عرض کردم: ای رسول خدا، حیا مانع می‌شد و از شما خجالت می‌کشیدم! اینجا بود که رسول خدا(ص) خطاب به خانم‌ها فرمودند: کدام یک از شما حاضرید مقدمات کار را فراهم کنید؟ ام سلمه گفت: من در خدمت شما هستم. نام زینب و دو تن دیگر را نیز برد که در آنجا حضور داشتند. رسول خدا(ص) فرمودند: برای دخترم فاطمه و پسر عمویم علی، اتاقی آماده کنید. ام سلمه پرسید: ای رسول خدا، نظر شما کدام یک از اتاق هاست؟ پیامبر(ص) فرمودند: اتاق خودت را برای این کار در نظر بگیر. سپس به خانوم‌ها دستور دادند که فاطمه را برای رفتن به خانهء بخت آماده کنند و مقدمات عروسی را فراهم سازد. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت یازدهم🔅•✾••┈ ☀️خرید جهیزیه و اثاث منزل رسول خدا(ص) به من فرمودند: اکنون تو نیز بر خیز و زره خود را بفروش. من زره خود را فروختم و پول آن را آوردم و در مقابل پیامبر(ص) قرار دادم. ایشان از من نپرسیدند که پول‌ها چه مقدار است و من نیز چیزی نگفتم. حضرت، بلال را صدا کردند و بخشی از آن پول را به وی دادند و فرمودند: برای فاطمه عطر بخر. سپس ابوبکر را صدا کردند و بخشی دیگر ازآن پول را به وی دادند و فرمودند: برای فاطمه لباس مناسب و اثاث منزل تهیه کن. عمار یاسر و چندتن دیگر از اصحاب را نیز همراه ابوبکر روانهء بازار کردند تا در خرید به او کمک کنند. آن‌ها هر چیزی را که می‌پسندیدند، اول به ابوبکر نشان می‌دادند و اگر او هم می‌پسندید، می‌خریدند. 🔸آنچه آنان خریدند، عبارت بود از: ۱) یک پیراهن، هفت درهم؛ ۲) یک روسری، چهار درهم؛ ۳) یک روانداز که به عنوان لحاف از آن استفاده می‌شد و جنس آن از پارچه‌های بافت خیبر بود؛ ۴) یک تخت که وسط آن را با لیف خرما بافته بودند؛ ۵) دو زیرانداز با روکشی از کتان مصری که یکی از آنها با لیف خرما و دیگری با پشم گوسفند پر شده بود؛ ۶) چهاربالش که از پارچهء بافت طائف بود و درون آنها از گیاه نرم و خوش بویی به نام"اذخر" پرشده بود؛ ۷) یک پرده از جنس پشم؛ ۸) یک حصیر بافت یمن؛ ۹) یک آسیاب دستی؛ ۱٠) یک تشت از جنس مس؛ ۱۱) یک ظرف بزرگ آب از جنس پوست؛ ۱۲) یک ظرف مخصوص شیر که جنس آن، چوب تراشیده شده بود؛ ۱۳) یک ظرف برای آب آشامیدنی؛ ۱۴) یک آفتابه؛ ۱۵) یک سبوی سبزرنگ؛ ۱۶) دو کوزه کوچک سفالی؛ هنگامی که خرید این لوازم به پایان رسید، مقداری از آنها را ابوبکر و باقی را سایر اصحاب بر دوش گرفتند و به خانه‌ی رسول خدا(ص) آوردند. رسول خدا با دیدن آن لوازم در حالی که آنها را جابجا می‌کردند، فرمودند: خدا این‌ها را برای اهل بیت من مبارک قرار دهد! دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت دوازدهم🔅•✾••┈ ☀️میهمانی ازدواج رسول خدا(ص) به من فرمودند: ای علی، در پی تدارک غذای فراوانی برای مراسم عروسی‌ات باش. گوشت و نان را ما تهیه می‌کنیم و خرما، روغن را نیز تو فراهم کن. من خرما و روغن را تهیه کردم و نزد رسول خدا(ص) آوردم. حضرت آستین‌های لباسشان را بالا زدند و خرمای خریداری شده را تمیز کردند و در روغن ریختند و غذایی آماده کردند که "حیس" نامیده می‌شد. پس از آن، گوسفند بزرگی برای ما فرستادند که ذبح کرده و برای میهمانان آماده کردیم. سپس دستور دادند نان فراوانی برای مراسم عروسی بپزند. پس از آماده شدن این مقدمات، به من فرمودند: هرکس را که دوست داری، برای میهمانی عروسی‌ات دعوت کن. من وارد مسجد شدم. مسجد مملو از صحابه بود. خجالت کشیدم که از میان آن جمعیت، عدهء خاصی را دعوت کنم و بقیه را دعوت نکنم. در مکان بلندی ایستادم و خطاب به همه گفتم: همهء شما را به میهمانی عروسی دختر رسول خدا(ص) دعوت می‌کنم. مردم گروه گروه به سمت میهمانی حرکت کردند. من از تعداد زیاد جمعیت و کافی نبودن غذا برای آن همه نگران بودم از اینکه مبادا به عده‌ای غذا نرسد، احساس شرم می‌کردم. رسول خدا(ص) متوجه نگرانی من شدند و فرمودند: ای علی، نگران نباش. من از خداوند می‌خواهم که به این غذا برکت دهد. همهء میهمانان از غذایی که فراهم شده بود، خوردند و از نوشیدنی‌هایی که بر سر سفره بود، آشامیدند و برای من دعا کرده و مجلس را ترک کردند؛ حال آنکه هنوز از غذا مقداری باقی بود! رسول خدا(ص) دستور دادند ظرف‌هایی آوردند و برای خانم‌ها نیز غذا فرستادند و ظرفی را نیز پر کردند و فرمودند: این نیز برای علی و فاطمه است. دست فاطمه(س) را گرفتم و به سمت منزلی که برای ما فراهم شده بود، حرکت کردیم. وارد اتاق که شدیم، فاطمه در گوشه‌ای نشست و من نیز در کنار او نشستم. هر دو به دلیل حیا و شرم از یکدیگر، به زمین نگاه می‌کردیم، تا اینکه رسول خدا(ص) آمدند و فرمودند: چه کسی در اتاق است؟ گفتیم: ای رسول خدا، وارد شوید. به منزل ما خوش آمدید. شما بهترین و نیکوترین میهمانی هستید که وارد منزل ما می‌شود.   دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت سیزدهم🔅•✾••┈ ☀️صمیمانه‌ترین زندگی به خدا سوگند، در طول زندگی مشترک من با فاطمه، تا هنگامی که از دنیا رحلت کرد، وی را هیچ گاه ناراحت و عصبانی نکردم و او را به کاری بر خلاف میل‌اش وادار نساختم. او نیز در این مدت، مرا ناراحت و عصبانی نکرد و در هیچ کاری بر خلاف خواست من گامی برنداشت! روابط ما آن چنان صمیمی بود که هرگاه محزون و اندوهگین می‌شدم، فقط تماشای چهرهء فاطمه می‌توانست اندوه از قلبم بزداید و با نگاه به رخسار فاطمه بود که غم‌ها را از یاد می‌بردم! ☀️جهاد در رکاب رسول خدا(ص) افزایش ایمان و تسلیم با جهاد پیوسته توفیق جهاد در رکاب رسول خدا(ص) را داشتیم. با پدران و فرزندان و برادران و عموهای خود می‌جنگیدیم و تا مرز کشتن آنها پیش می‌رفتیم. این جنگ و مبارزه، بر ایمان و تسلیم ما می‌افزود و ما را در مسیر حق و صبر و برای پایداری در برابر ناملایمات و جدیت در جهاد و مبارزه، ثابت قدم می‌ساخت. در این جنگ‌ها بسیار اتفاق می‌افتاد که یک نفر از ما در مقابل فرد دیگری از دشمن قرار می‌گرفت و مانند دو پهلوان، هرکس می‌خواست دیگری را به خاک افکند و جام مرگ را به وی بنوشاند. گاهی ما بر دشمن پیروز می‌شدیم و گاهی دشمن بر ما غلبه می‌کرد. وقتی خداوند صداقت و اخلاص ما را در میدان‌های نبرد آزمود، ذلت و زبونی را بر دشمنان ما چیره کرد و فتح و پیروزی را به ما ارزانی داشت؛ تا آنجا که پایه‌های اسلام مستحکم شد و سرزمین‌های پهناوری زیر پرچم اسلام قرار گرفت. ☀️پیمانی ناگسستنی با خدا و رسول خدا(ص) من و عمویم حمزه و برادرم جعفر و عموزاده‌ام عبیده با خدا و رسول خدا(ص) عهدی بستیم و ملزم شدیم به آن عهد وفادار باشیم. دوستانم پیش دستی کرده و در راه خدا جان دادند و به عهد خود وفا کردند؛ ولی من به خواست خدا زنده ماندم و خداوند این آیه را دربارهء ما نازل کرد: (در میان مومنان مردانی هستند که بر عهدی که با خدا بستند، صادقانه ایستاده‌اند. بعضی به پیمان خود وفا کردند. و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.) آری، حمزه و جعفر و عبیده به عهد خود وفا کردند و به شهادت رسیدند و من، به خدا سوگند، در انتظار به سر می‌برم تا به عهد خود وفا کنم و هیچگاه از عهد و پیمان خود بر نگشته‌ام! هرگاه نبرد دشوار می‌شد و کارزار به مرحله سخت و هولناک می‌رسید، چنان که مردم عقب می‌نشستند و توان ایستادگی نداشتند، رسول خدا(ص) نزدیکان و خاندان خود را پیشاپیش دیگران به میدان می‌فرستادند و به دست آنان، سوزش نیزه‌ها و تیزی شمشیرها را از یاران خویش دفع می‌کردند. آری، در چنین صحنه‌هایی از جنگ بدر بود که عبیده به شهادت رسید. عمویم، حمزه در جنگ احد شهید شد و برادرم جعفر در جنگ موته. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت چهاردهم🔅•✾••┈ ☀️برای دفاع از رسول خدا(ص) سر از پا نمی‌شناختم من در طول عمر خویش، حتی لحظه‌ای بر خلاف خواست رسول خدا اقدامی نکرده و هیچ گاه به مخالفت با آن حضرت بر نخواستم. در موقعیت‌های دشوار و هنگامه‌هایی که پهلوانان شجاع از نبرد عاجز می‌شدند و شیردلان قهرمان از کارزار باز می‌ماندند و دست و پایشان از ترس می‌لرزید، تنها من بودم که جان خویش را فدای رسول خدا می‌کردم و برای دفاع از آن حضرت، سر از پا نمی‌شناختم. البته این همه لطف خدا بود بر من که چنین توان و توفیقی را به من عطا کرده بود! ☀️میدان بدر؛ نخستین تجربه کارزار با دشمنان اسلام فقط یک جنگجوی سوار بر اسب هنگامی که در میدان جنگ بدر حاضر شدیم، در میان ما غیر از مقداد، کس دیگری سوار بر اسب نبود! در شب بدر چشم همه به خواب رفت، جز رسول خدا که در شب لحظه‌ای نخوابیدند. آن حضرت تا صبح، در پای درختی ایستاده بودند و نماز میخواندند و به دعا مشغول بودند. ☀️جوان ترین و کم تجربه‌ترین فرد من بودم با آغاز جنگ بدر، سه تن از جنگجویان و پهلوانان نامی قریش، یعنی ولید و شَیبه و عٌتبه، به میدان آمدند و مبارز طلبیدند؛ اما از یاران پیامبر که از قبیله قریش بودند، کسی پاسخ آنان را ندادند. رسول خدا که این چنین دیدند، مرا به همراه حمزه و عٌبیده برابر آنها به میدان فرستادند.  در این میان من نسبت به دو همراه و همرزم جوان‌تر و کم سن و سال‌تر بودم و در فنون جنگ نیز کم تجربه‌تر از آن دو؛ اما خواست خداوند متعال آن بود که ولید و شَیبه به دست من به هلاکت رسند. علاوه بر آن دو، قهرمانان بزرگ دیگری از قریش در آن روز به دست من کشته شدند. جمعی را نیز به اسارت گرفتم. نقش من در آن روز، از همه‌ی همرزمان و همراهانم بیشتر بود و در آن روز بود که پسر عمویم، عُبیده، به شهادت رسید. رحمت خداوند بر او باد! دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت پانزدهم🔅•✾••┈ ☀️از جسارت دشمن در تعجب بودم من در جنگ بدر، از جرات و جسارت دشمن در تعجب و حیرت بودم. آنان شاهد بودند که چگونه را در میدان جنگ به هلاکت رساندم و حمزه نیز را به قتل رساند و من و حمزه با همکاری یکدیگر، را از پای در آوردیم. دیدم ، فرزند ابوسفیان، به سوی من حمله‌ور شد. او با جسارتی بیشتر، برای کشتن من وارد میدان شده و بی‌محابا به من حمله‌ور شد. اما همین که به من نزدیک شد، چنان ضربتی با شمشیر بر او نواختم که در یک لحظه چشمانش از حدقه بیرون آمد و جسم بی‌جانش نقش زمین شد! ☀️خاطراتی از پس از شکست اهل مکه در بدر ؛ یادگار جنگ اٌحد اهل مکه با تمام قوا و امکانات به سوی ما حرکت کردند و تمام قبیله‌های تحت نفوذ خود را با خود همراه ساختند تا انتقام کشته شدگان‌شان در جنگ بدر را از ما بگیرند. جبرئیل به رسول خدا اطلاع داد که قریش از مکه به سوی مدینه حرکت کرده است. آن حضرت با یاران‌شان از مدینه خارج شده و در کنار کوه اٌحد اردوگاه زدند و آماده رویارویی با دشمن شدند. مشرکان پیش آمدند و یک باره بر ما یورش آوردند و ما را زیر ضربات شدید حملات خود قرار دادند، تا اینکه بسیاری از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقی گریختند. من در کنار رسول خدا باقی ماندم و استقامت ورزیدم؛ ولی و بسوی خانه‌های خود در مدینه بازگشتند و می‌گفتند: «پیامبر و یارانش همگی کشته شدند.» اما خداوند متعال مارا یاری کرد و مانع پیروزی قطعی مشرکان بر ما شد. در این جنگ و در دفاع از رسول خدا(ص) هفتادواندی زخم بر تنم نشست که جای چند زخم کاری هنوز نمایان است. در اینجا لباس خود را کنار زدم و زخم‌هایی را که یادگار اٌحد بود، نشان داد و گفتم : «در آن روز، کاری انجام دادم که پاداش آن فقط با خداست!» دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان (۱) «ما چاره‌اي نداريم جز اين كه طرح يك فرار دسته‌جمعي را براي خودمان بريزيم؛ هرچند كه منجر به كشته شدن همه ما در اين راه بشود. در اين صورت هم، با شهادت به مقصود خود رسيده‌‌ايم و چنانچه زنده بمانيم و نجات يابيم، جهادي ديگر انجام داده‌ و از چنگ اين دژخيمان و شكنجه‌هاي روزافزون آنان نجات يافته‌ايم.» در سال‌هاي اوليه پيروزي انقلاب اسلامي، نام «زندان دولتو» براي ملت مسلمان ايران، بسيار دردناك و تلخ بود. اين زندان تجسم جنايات تكان دهنده در مناطق كردنشين كشور بود. زندان «دوله‌تو» در روستاي مرزي «دوله‌تو» در شمالغربي قرارداشت كه قبلاً بعنوان اصطبل استفاده مي‌شد و حدود ۲۵٠ نفر از ، و كه توسط گروهك دموكرات ربوده شده بودند، در آن زنداني بودند. روز پنج‌شنبه ۱۷ارديبهشت ۱۳۶٠ اين زندان در يك هماهنگي ميان گروهك دموكرات و ، توسط جنگنده‌هاي ارتش بعثي عراق بمباران شد و بيش از ۱۳٠ تن از زندانيان و شدند. اين جنايت عجيب در آن زمان به شدت افكار عمومي را جريحه‌دار نموده و خشم مردم را برانگيخت. امسال، در بيست‌ونهمين سالگرد جنايت در زندان «دوله‌تو»، به مرور خاطرات يكي از جان بدربردگان اين زندان مي‌پردازيم. اميد است كه خداوند بر درجات ارواح طيبه شهداي اين منطقه بيافزايد. مدت شش روز بيشتر، از توقف ما در ، از توابع در كردستان، نگذشته بود كه حدود ساعت ۱۲نيمه‌شب، ۹نفر مرد مسلح، با و با سر و روي بسته، ناگهان با لگد، دَرب اتاق ما را باز كردند و داخل شدند. تا سر بلند كرديم، آنان را اسلحه بدست بالاي سرمان مشاهده كرديم. چون ما به منظور جنگ و خونريزي به آنجا نرفته بوديم، هيچ نوع اسلحه‌اي - حتي به منظور دفاع از جان خودمان - در اختيار نداشتيم. سردسته گروه مهاجم كه بعدها متوجه شديم همه مردانش او را » صدا مي‌زنند، دستور داد دست و پا و چشم‌هاي ما را ببندند و داخل اتاقك يك وانت‌بار نيسان روي هم بريزند. هركس كوچكترين مقاومت يا اعتراضي از خود نشان مي‌داد، با ، و آنان روبه‌رو مي‌شد؛ بطوري كه در همان شب، يكي از برادران به نام ، در اثر قنداق تفنگ، كاملاً شكست. ماشين بسرعت راه افتاد و در تاريكي شب به طرف مقصدي «نامعلوم» حركت كرد. همانطور كه گفتم چشم‌هاي ما را بسته بودند و قادر به ديدن چيزي نبوديم. صبح فردا به دهكده‌اي به نام - بر وزن كلك - رسيديم. با خشونت تمام، همه ما را از همان بالا از داخل اتاق نيسان به پايين انداختند و از آن جا مستقيم به داخل يك پر از بز و گوسفند بردند؛ طويله‌‌اي كه مثل زاغه، تنگ و تاريك بود و بجز يك در چوبي محكم، روزنه و راه به جايي نداشت. با وجود اين، يك نفر نگهبان مسلح، در مقابل در، براي نگهباني از ما گماشتند و رفتند. دو روز تمام، ذره‌اي و داخل همان طويله بوديم. از شدت گرسنگي و تشنگي مجبور شديم ته مانده شير پستان گوسفندان را بدوشيم؛ در حالي كه كاملاً مواظب بوديم كه اين جلادان بي‌رحم، متوجه اين كارمان نشوند؛ زيرا واي به حال كسي بود كه دور دهان يا ريشش كمي شيري مي‌شد و آنان متوجه اين كار مي‌شدند. در اين صورت كارش تمام بود! پس از گذشت ۴۸ ساعت، ما را از كنار گوسفندان به طويله خالي ديگري منتقل كردند. داخل اين طويله بزرگ، جاي كمي براي جا دادن و نگهداري بچه گوسفندها وجود داشت. يك هفته تمام، ما را داخل اين ، دربند كردند. در اين مدت، در طول روز، تنها ظهر به ظهر، غذاي سرد، شامل لوبياي پخته يخ‌زده به ما مي‌دادند، كه فكر مي‌كنم اين غذاها پس مانده خوراكي آنان بود. دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
┈••✾•🔅 /قسمت شانزدهم🔅•✾••┈ ☀️همه فرار کردند . . . هنگامی که در جنگ اُحد، مسلمانان از میدان نبرد فرار کردند و از اطراف رسول خدا(ص) پراکنده شدند! حالتی به من دست داد که تا آن روز چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. با تمام توان، پیشاپیش پیامبر(ص) شمشیر می‌زدم که لحظه‌ای برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم؛ ولی حضرت را ندیدم! با خود فکر کردم پیامبر کسی نیست که از جنگ فرار کند. در میان کشته‌ها هم نبود؛ پس شاید خداوند او را از میان ما برده و در آسمان جای داده است! در این هنگام غلاف شمشیر خود را شکستم و با خود گفتم: در ادامهء راه رسول خدا با این شمشیر آن قدر می‌جنگم تا به شهادت برسم. با تمام توان بر دشمن حمله کردم، آنها از مقابل من گریختند و راه باز شد که ناگاه دیدم رسول خدا بر روی زمین افتاده است و بر اثر از حال رفته‌اند. خود را به بالای سر آن حضرت رساندم. ایشان چشمانشان را باز کردند و از من پرسیدند : مردم چه کردند؟ عرض کردم: آنان به دشمن پشت کردند و شما را در میان دشمن رها ساختند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. در این هنگام، گروهی از افراد دشمن حمله‌ی جدیدی کردند و رسول خدا را داشتند. پیامبر به آنان اشاره کردند و به من فرمودند: یا علی، حملهء آنان را پاسخ بده. من نیز حمله کردم و از چپ و راست شمشیر زدم تا جمع آن‌ها از هم پاشید و پا به فرار گذاشتند. ☀️(لحظاتی آرامش در جنگ پدید آمد) رسول خدا به من فرمودند: یا علی، آیا صدای فرشتگان را که زبان به مدح و ثنای تو گشوده‌اند؟ و فرشته‌ای که نام او رضوان است، ندا سرداده است: «لا سیف الا ذوالفقار، لا فتی الا علی!» (شمشیری همچون ذوالفقار و جوانمردی همانند علی نیست!) با شنیدن این بشارت، اشک شوق از چشمانم جاری شد و خداوند را بر این نعمت و لطفی که به من ارزانی کرده بود، شکر گزاردم. ☀️در حسرت شهادت (جنگ اُحد به پایان رسید) جمعی از یاران رسول خدا به شهادت رسیدند؛ ولی شهادت نصیب من نشد. محرومیت از شهادت، بر من سخت گران آمد! رسول خدا با مشاهده ناراحتی و افسوس من، فرمودند: یا علی، مژده باد تو را روزی شهادت نصیب خواهد شد! دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist