eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گزیده کتاب مهتاب خیّن ◇◇◇◇ ◇ تا آن زمان بین شما و احمد متوسلیان آشنایی و یا ارتباطی ایجاد شده بود؟         لازم است اول یک نکته فرعی، ولی بسیار مهم را همین‌جا به شما متذکر بشوم: در آن برهه، اکثر شهرهای کردنشین مناطق غرب کشور، در وضعیتی شبیه به حکومت نظامی قرار داشت و در صورت حرکت در معابر و جاده‌ها، به احتمال زیاد، کمین می‌خوردیم.    خب حالا و در یک چنین موقعیت حادی، به ما خبر رسید در شهرستان مرزی مریوان، پاسدار جوانی معروف به برادر احمد با استفاده از ۷۴ نفر- ۱۴ پاسدار و ۶۰ پیشمرگ مسلمان کرد- توانسته طلسم حاکمیت شبانه ضدانقلاب را بشکند و امنیت خوبی را در آن‌جا برقرار کند. این برادر احمد، که وصف او را شنیده بودیم، به دلایل زیادی معروف شده بود.       ◇ از خصوصیات فردی او هم برای شما توصیف کرده بودند؟      بله. مثلا شنیده بودیم خیلی جدی و تند است. یکی از دلایل معروفیت او هم برمی‌گشت به این که یک بار، در اوایل آزادسازی مریوان، وقتی یکی از مسئولین نظامی منطقه که به دستور صیاد بایستی در عملیاتی با او هماهنگ می‌کرد این کار را نکرده بود، احمد متوسلیان سیلی محکمی خواباند زیر گوش او!          خلاصه احمد متوسلیان در بهار ۵۹، خیلی معروف شد بود. ما در سنندج مدام می‌شنیدیم که می‌گویند: برادر احمد در مریوان حکومت می‌کند، اصلا حاکم آن‌جا، کسی نیست الا احمد متوسلیان!           در سفری که از سنندج به مریوان داشتیم، خدا توفیق داد و اولین بار در ساختمان سپاه شهرستان مریوان، احمد متوسلیان را دیدیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بزرگی تا از آنجا شروع شد که تمام آرزوهایتان را پشت جبهه جا گذاشتید و.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• نزدیک ساعت یازده شب بود که از شدت حملات کاسته شد. یعنی از شدت صدای انفجارهایی که به گوش می رسید کم شد، در آن وقت حدود سی مجروح از فدائیان اسلام به اضافه چند اسیر مجروح عراقی آوردند. اما اغلب سرباز بودند و یک افسر سروان هم در میان آنها بود. یک پایش به شدت زخمی شده و می بایست پای او را قطع می کردیم. اسرای دیگری هم بود که حالش وخیم بود. گلوله به قفسه سینه او خورده و در ريه ضایعه دیده می شد. در حال خفه شدن بود. سراغ او رفته و مشغول اقدامات لازم برای نجات او شدم. یکی از مجروحین اعتراضی کرد که به جای این که به مجروحین ایران رسیدگی کید به یک اسیر عراقی کمک میکنی؟» او را برای جراحی به اتاق عمل فرستادم و به آن جوان گفتم خوشبختانه مجروحين ما جراحتشان شدید نیست و بقیه مشغول رسیدگی به آنها هستند و وظیفه پزشکی حکم می کند که به مجروحی که حالش وخیم‌تر است کمک کنم. حال می خواهد ایرانی باشد یا عراقی. چند نفر از مجروحین دیگر به حمایت از من به آن رزمنده گفتند دکتر درست میگه ما مسلمونیم اسلام هم همین را می گوید. اسیر عراقی که پایش شدیدا مجروح شده بود با خونسرد روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید. پس از رسیدگی به مجروحین جدی تر سراغ او رفتم. با انگلیسی دست و پا شکسته که او بلد بود و با عربی که برخی از پرسنل بلد بودند به او گفتم که باید پایش را قطع کنیم. چون قابل ترمیم نیست و اگر تاخیر شود ممکن است باعث عفونت و مرگ او شود. ولی او می گفت سه روز دیگر به او مهلت بدهیم. بعد اگر لازم بود پایش را قطع کنیم. بالاخره ما فهمید بر روی چه حسابی این حرف را میزد. انتظار چه رویدادی در سه روز آینده داشت. یکی دیگر از مجروحین ایرانی، جوان قوی هیکل و خوش قیافه‌ای از فدائیان اسلام بود. پانسمانی در ناحیه کتف او در خط اول گذاشته بودند. خوشرو، روی تخت خود نشسته و سیگار می کشید. مشغول تماشای دیگران و شنیدن حرفهای آنها بود. وقتی برای معاینه زخم او رفتم و پانسمان را برداشتم یک زخم صاف، عمیق و بزرگ در ناحیه کتف او دیدم گفت: زخم سرنیزه یکی از عراقی هاست.» گفتم یعنی آنقدر نزدیک بودند که با سر نیزه تو را مجروح کردند!» گفت بعد از حمله عراقیها به قصد محاصره آبادان، توی کوی ذوالقاری جنگ تن به تن شد. مشغول درگیری با یک نفر دیگر بودم که سرباز عراقی از پشت با سرنیزه به پشتم زد و من هم با کلتی که داشتم هر دو را فرستادم به درک. پرسیدم وضع جبهه به کجا انجامید. گفت نیروهای عراقی رو عقب روندیم فعلا شکست خوردن. گفتم چه قدر عقب نشینی کردند. گفت از خاکریزی که پشت اون بودن به خاکریز عقب تر رفتن» گفتم یعنی چه مسافتی، گفت: «حدود پونصد متر، البته از اون طرف هم نیروهای ارتش به فرماندهی سرهنگ کهتری نیروهای عراقی را که اومده بودن این طرف اروند و وارد آبادان شده بودن رو تار و مار کردن، عده ای رو کشتن. بقیه هم با قایق های خودشون فرار کردن و به خاک عراق برگشتن» خلاصه آبادان از خطر سقوط نجات پیدا کرد و این اولین پیروزی ایران در آبادان بعد از شروع جنگ بود. مجروحین، برای ادامه معالجه و یا طی کردن دوران نقاهت به بیمارستان های شهرهای دیگر انتقال داده شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ایران‌هراسی آمریکایی ها که پیش از این، در تبلیغات ضد روسی خود، «تهدید شوروی» را به عنوان تهدیدی خارجی و خطر اصلی برای ادامه جریان نفت خاورمیانه و بی ثباتی در کشورهای دوست آمریکا در منطقه معرفی می کرد، پس از پیروزی های نظامی ایران، تهدید ایران را به عنوان تهدیدی منطقه ای، در تبلیغات خود برجسته کرد تا سیل جنگ افزار های خود را به کشورهای منطقه سرازیر کنند. این تغییر گذشته از تأثیرات کوتاه مدت آن، به عنوان استراتژی ای جدید، آثار و نتایج بلند مدتی نیز در پی داشت که پس از فتح خرمشهر به تدریج نمایان شد. به همان اندازه که احساس نگرانی آمریکا از پیروزی های ایران به ایجاد رعب و هراس در کشورهای منطقه منجر شد، در مقابل، نگرانی این کشورها نیز بر مواضع و سیاست های آمریکا تأثیر گذار بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بدی کردیم، خوبی یادمان رفت ز دل‌ها، لای روبی یادمان رفت به ویلای شمالی خو گرفتیم شهیدان جنوبی یادمان رفت... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نماز متابعه •┈••✾💧✾••┈• بچه ها مشغول نماز جماعت بودند که افسر اردوگاه وارد آسایشگاه شد و رو به من کرد و گفت: ماجد، مگر دستور را نشنیدی که نماز جماعت ممنوع است؟ حالا از دستور ما امتناع می کنی؟ من در پاسخ گفتم: سیدی، اینکه نماز جماعت نیست! درست است که عده ای در کنار هم در یک صف و به امامت فردی نماز می خوانند ولی نام این نماز، نماز متابعه است نه نماز جماعت! بعد پیرامون لغت متابعه شروع به تحلیل و تفسیر کردم و افسر عراقی هم که سعی می کرد خود را مسلمان نشان بدهد، گفت: اگر نماز متابعه است اشکالی ندارد، اما اگر نماز جماعت بخوانید وای به حالتان! و رفت. سپس ما ماندیم و نماز جماعتی پرصفا و دلی شاد از حماقت و نادانی افسر عراقی اردوگاه. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از اینکه به بهانه فیلم هفت دلاور، گشت هور را نشانم داد، نقشه ای پهن کرد روی زمین و با انگشت اشاره کرد: ما اینجاییم. اینجا رُفیّع است. این آبراه فلان است، آن فلان است.... بعد رفت روی منطقه دشمن: اینجا خط دشمن است، از این نقطه گشتی ها می روند تا اینجا و بیست و چهار ساعت دو یا سه نفره روی بلم می مانند و از لای نی زارها دید می زنند و ثبت می کنند و فردا گروه بعدی. آنها خواب و خوراک و حتی دستشویی شان را باید در قایق انجام می دادند و صددرصد مخفیانه و بی صدا! علی آقا با اشاره به مسیر آب جریان داری در حد فاصل ما و دشمن گفت: یک گروه گشتی ما که خواسته از این مسیر عبور کند، جریان تند آب آنها را برده است! و من تازه فهمیدم منظور علی آقا از فیلم هفت دلاور چه بود. علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! این کار فقط از تو بر می آید! تو باید همراه تیم گشت بروی در این نقطه، از این آبراه شناکنان بروی سرخط اول عراقی ها و از آنجا، جاده آسفالت آنها را که پشت خط‌شان است، دقیق بررسی کنی و دید بزنی! بعد هم اضافه کرد: این کار تو! ما دیگر کاری از آقای جام بزرگ نمی خواهیم! من، سعید صداقتی و قاسم هادیئی شورت های پلنگی را پوشیدیم. (این شورت ها را علی آقا سفارش دوخت داده بود تا در هور راحت تر و خنک تر حرکت کنیم.) و روی آن کمر بند بستیم. اسلحه ها را در بلم گذاشتیم و حرکت کردیم. سعید و قاسم در جلو و عقب پارو می زدند و من در وسط، فقط نگاه می کردم. آنها گفتند تو فقط نگاه کن و یادبگیر. راه نیفتاده سر شوخی را باز کردم: گشت فقط گشت کوهستان. این چه گشتی است که باید با زیرپوش و شورت بروی. اگر زبانم لال عراقی ها سربرسند، یعنی باید با این سر و وضع بجنگیم؟ آنجا گشت هایش مردانه بود، اینجا سوسولانه! به آبراهی رسیدیم. خنده های شان را قورت دادند دو تایی گفتند: هیس، ساکت! گفتم: چیه ترسیده اید! نترسید من اینجا هستم! - داریم به عراقی ها نزدیک می شویم. گاومیشی را نشانم دادند و گفتند: بپا حمله نکند! گاومیش بیچاره ترکش خورده و مرده بود، اما پاهایش در هور فرو رفته و راست مانده بود،طوری که اصلاً فکر نمی کردی که مرده است! در مسیر، کمین شناسایی دو نفره آقای عنایتی و علی رضا ابراهیمی را دیدیم. طَحَل (انبوه نی‌های در هم تنیده و شناور که گاها شاخص ها را از بین می بردند) در بسیاری از نقاط هور دیده می شد. بومی ها روی آنها زندگی می کردند، درست مثل خشکی. از بچه ها شنیده بودم که نفرات کمین بلم برای قضای حاجت به روی طحل ها هم می روند. از عنایتی و ابراهیمی جدا شدیم و از کنار آب به راه افتادیم. هوا اولش ابری و مه اندود نبود و عراقی ها را می دیدیم، ولی هوا که گرفت، عراقی ها هم از چشم ما غیب شدند. درست به موازات هم مثل دو تا جاده آبی و خاکی ما از روی آب با بلم و آنها از روی خشکی حرکت می کردیم. هر چه اصرار کردم که به من هم پارو بدهید، بهانه آوردند که مهمان هستی و نمی دانستم مهمان یعنی چه؟! قاسم هادیئی که قبلاً نیروی من بود، مرتب تعارف خُرد می‌کرد و با هر جمله ای عذرخواهی که حالا مسئول تیم شده و از من عذرخواهی که شما استاد بنده هستید! گفتم: هادی جان! راحت باش.‌ من اینجا کورم، هیچ اطلاعاتی ندارم، بار اولم است. تو کارت را بکن من هم مخلص تو هستم. باید به من اطلاعات بدهی. پس عذرخواهی بی عذرخواهی لطفاً! به نقطه موعود رسیدیم. از آنجا منطقه و آبراه مورد نظر را نشان دادند و گفتند: شما باید با شنا از آنجا عبور کنی و برسی به جاده. قبل از اینکه برسیم، متوجه شدم پچ پچ می کنند و گویا یک چیزی را از من مخفی می کنند، گوش هایم تیز و حس ششمم تحریک شد. رسیدم: چیه هی با هم در گوشی حرف می زنید؟ - نه! - نه چیه؟! لابد یک نکته ای، مسئله ای هست. باید به من بگویید. - هیچی! - هیچی و قیچی! بابا این کاری که علی آقا می گوید فقط از من بر می آید، لابد یک خبری هست. بگویید من آماده ام برای هر خطری. اصلاً آمده ایم اینجا برای این کار. هی می گویید هیچی. حرف را مزه مزه کردند و همچنان با تردید و دودلی گفتند: راستش، در همین آبراه، تیپ امام حسن هم کار می کرده، دو سه نفرشان در همین جایی که قرار است تو بروی، اسیر می شوند. گروه دیگر هم که کار را پیگیری می کنند، کمین می خورند و اسیر می شوند! تازه حالیم شد که من چرا مهمانم و نباید پارو بزنم. البته یک دلیل دیگر هم داشت، من قلق کار را بلد نبودم. یک بار مثل مسابقات قایق رانی محکم پارو زدم که صدایشان درآمد و پارو را با دست پاچگی از دستم گرفتند. این اولین گشت آبی من بود و تجربه ای نداشتم. گفتند: با این جور پاروزدن عراقی ها با خبر می شوند. باید‌ پارو را با قسمت لبه اش آرام وارد کنی و زیر آب حرکت بدهی... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید