🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 رؤسای قدیمی شرکت نفت بازنشسته شده و رؤسای جدید جای آنها را گرفتند. ولی هیچ کدام برای اداره کردن بیمارستان شرکت نفت، به آبادان نیامدند. بیمارستان توسط کارمندان امور اداری و بعدا بیشتر توسط انجمن اسلامی که از کارگران سابق بیمارستان بودند و از نظر مدیریتی شایستگی نداشتند، اداره می شد. بیمارستان روز به روز از نظر کیفیت خدمات بدتر می شد و بیمارستان رو به اضمحلال می رفت. از نظر امکانات هم دیگر آن امکانات اولیه را نداشت.
یک روز به بخش بیمارستان رفتم. دو نفر از خانم های پرستار روی یک کاغذ زر ورق مقداری پلو ریخته و با آبسلانگ، مشغول غذا خوردن بودند. پرسیدم چرا بشقاب و قاشق ندارند. گفتند دیگر به آنها نمی دهند
قبلا به همه بشقاب چینی و قاشق استیل می دادند. به هنگام جنگ به تدریج بشقاب ها تبدیل شد به بشقاب ملامین و قاشق های بسیار نامرغوب که اغلب لبه های تیز داشت. بعد همین را هم قطع کردند. من بسیار عصبانی شدم و به انجمن اسلامی رفتم. به رئیس آن گفتم همراه من بیاید. او را به آن محل بردم و گفتم: «این وضع غذا خوردن نرس هایی است که جان خودشان را کف دست گرفته و اینجا مشغول خدمت هستند.»
ایشان من من کنان گفت: «آخه آقای دکتر! میگن بشقاب های ملامین بهداشتی نیست.»
گفتم: «اما این وضع، روی کاغذ زر ورق غذا خوردن بهداشتی است!»
پرسیدم آیا خودش هم همین طور غذا می خورد و چرا مثل قبل بشقابهای چینی، نمی دهند. گفت: «بشقاب های چینی میشکست و بیمارستان ضرر می کرد.»
گفتم: «به فرض که بشکند، فدای سرشان، روزانه این همه مخارج هزینه بیمارستان می شود، حال یکی دو تا بشقاب هم بشکند، چه ارزشی دارد. این برای بیمارستان شرکت نفت خجالت آور است که با آن همه کبکه و دب دبه، حالا به چنین وضعی بیفتد. این ناشی از عدم مدیریت و بی لیاقتی مسئولین است. این وضع را به رئیس کل بهداری گزارش می کنم.»
ضمن عذرخواهی قول داد که به همه پرستارها بشقاب چینی بدهند. فردای آن روز همین کار را هم کردند. بیمارستان شرکت نفت جایی بود که من چند سال آنجا کار کرده بودم، خانه و زندگی من آن جا بود. پرسنل آنجا هم مثل خانواده من بودند. به نوعی نسبت به آن تعصب داشتم.
چند تن از پزشکان ما که قبل از جنگ تازه استخدام شده بودند و هنوز رسمی نبودند، دیگر به آبادان نیامدند. یکی دو نفر هم بازنشسته شدند. روز به روز تعداد ما کمتر میشد. گاهی از طرف وزارت بهداری دکتر بیهوشی، جراح عمومی و جراح مغز برای کمک به بیمارستان ما می فرستادند. یکی دو بار هم قرار بود عملیاتی صورت بگیرد که تعداد زیادی جراح در رشته های مختلف و متخصص بیهوشی به بیمارستان ما آمدند.
در طی این مدت یکی دو بار دیگر من به مرخصی رفتم و بازگشتم. رفت و آمد ما برای مرخصی گاهی از ستاد اعزام پزشکان بهداری انجام می گرفت. در هر عملیاتی هم بالطبع تعدادی مجروح داشتیم. حادثه قابل توجه دیگری در این مدت رخ نداد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمایش اسرای ایرانی
در تلویزیون عراق
الشام الشام الشام..
#کلیپ
#نماهنگ
#آزدگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 گزیده کتاب
پایی که جا ماند
◇◇◇◇
◇ هفتاد ضربه کابل!
در اسارت تنبیه کسانی که برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکردند، سنگین بود.من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم.
وقتی هفتاد ضربه کابل را نوشجان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنیاش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنیننه وین جانی ایکی دانا شالاق ویر،/ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»
- کابل به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمیخواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و میدونم چی میگم.
حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید، گفت: «این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمی گشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!»
- حضرت عباسی نفهمیدی؟!
- نه، نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین آقا امام حسین علیهالسلام هر کدوممنون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟!
📚 از کتاب پایی که جا ماند
#معرفی_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عشق يعنى
اشك توبه در قنوت
خواندنش با نام
غفار الذنوب
عشق يعنےچشمها
هم در ركوع
شرمگين از نام
ستار العيوب
عشق يعنے
سرسجود ودل سجود
ذكر يارب يارب ازعمق وجود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻حضرت امام خمينى (ره) در ۳۰ خرداد ۱۳۶۱ قبل از شروع عمليات رمضان در يك سخنرانى درباره اعزام هيئت صلح به ايران وعراق فرمودند: «... اشخاصى بيايند كه طرفين قبول دارند و بنشينند و ببينند كه ما به عراق حمله كرديم يا عراق به ما.
خرابى هايى را كه آنها وارد كردند ببينند و بروند شهرهاى آنها را هم ببينند.»
اما هيئت مزبور به جاى اقدام عملى در جهت شناسايى متجاوز، مذاكره با طرف متجاوز را توصيه مى كند و مشخص است كه در مذاكراتى از اين قبيل، طرف متجاوز هيچگاه به آنچه كه دست يازيده است، اعتراف نخواهد كرد. خصوصا آن كه كمك هاى مختلف سياسى، نظامى و اقتصادى نيز وى را پشتيبانى مى كرد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
به علی آقا گوشزد کردم که سنگر شناسایی شده و چپ و راست دارند میزنندش....
مکثی کرد و گفت: نه؟!
- دقت کنید، آتش روی سنگر متمرکز شده است! حاج مهدی کیانی حرف های ما را که شنید، پرسید: بیرون آنتن بیسیم هست؟
گفتن" خب آره؟
- پس آنها ردیابی کرده اند و ...
حرفش تمام نشده بود که گلوله ای کنج سنگر را شکاف داد و دیگر جای درنگ نبود. حاج مهدی دستور داد افراد محل را ترک کنند. ما هم با شتاب بیرون آمدیم و نیروها را سوار تویوتایی کردیم و سعید پر گاز به راه افتاده بود، که همان هلی کوپتر، راکتی به طرف ما شلیک کرد. چند نفر از بچه ها سوار نشده به گوشه ای پرتاب شدند. راکت به چاله ای کنار خاکریز نشست و خوش بختانه به کسی آسیب نزد. بقیه پیاده های زمین خورده هم دویدند و به بالای تویوتا پریدند. تمام فاو زیر آتش بود، آتش بی سابقه و وحشتناک از همه انواعش، توپ و راکت و بمب و خمپاره دوربُرد و نزدیک بُرد!
ظهر به مقر برگشتیم و هرکس از اتفاقات آن روز گفت. عمو هادی گفت: چیه بیکار نشسته اید و هی حرف می زنید، کاری انجام بدهید!
گفتیم: چه کار کنیم عموهادی، کاری نداریم تا دستوری برسد.
- دعایی بخوانیم، نماز مستحبی به کمر بزنیم! با این وضع آتش اگر شهید شدیم، حرفی برای گفتن به فرشته ها داشته باشیم!
درست می گفت. پیشنهاد او را انجام دادیم. چیز زیادی از صحبت و پیشنهاد عموهادی نگذشته بود که صدای غرش عظیم هواپیمایی سنگر را لرزاند و از در و دیوار خاکی سنگر، گرد و خاک بود که بر سرمان ریخت. همه یقین کردیم که هواپیما در کنار ما بمب انداخته، ولی از شدت نزدیکی صدایش را نشنیده ایم. لحظاتی گذشت و دیدیم زنده ایم. با عجله از سنگر زدیم بیرون و دیدیم که فانتوم های خودمان هستند که مثل عقاب از سه چهارمتری زمین درست از روی سنگرهای ما به روی مواضع دشمن می روند. در کمتر از دو سه دقیقه رفتند، زدند و برگشتند. از شادی برایشان صلوات فرستادیم و از ته دل دعایشان کردیم.
روزی آقا مصیب آمد و گفت: به ما که الان ماموریتی نداده اند. اگر اینجا بمانید خدای ناکرده بچه ها تلف می شوند، به ابوشانک برگردید تا دستور برسد. فعلاً هم خط تثبیت شده و با ما کاری ندارند.
آقا مصیب، معاون علی آقا این را گفت و لباسش را در آورد تا عوض کند. مات و مبهوت شدم. تمام پشت و سینه او از گرد و خاک و تاثیر بمباران شیمیایی قرمز و سبز شده بود. بدنش بریان بریان بود! او یک تنه هم کارهای رزمی می کرد و هم مثل شیر، مهمات را بار کامیون می کرد و به خط می برد. راننده ها جرات نمی کردند مهمات و اسلحه ها را به جلو حمل کنند. او خیلی وقت بود که به مرخصی نرفته بود. از او پرسیدم که چرا نمی رود؟
گفت: بروم و به مردم دره مراد بیگ چه بگویم؟ سرزنشم کنند بگویند اینها فرمانده اند که بچه های را می دهند دهن گاز و خودشان قایم می شوند؟! الان هم که قاسم و صادق شهید شده اند، من با چه رویی بروم همدان، بگویند باز سُر و مُر و گُنده برگشت!
آقا مصیب، آنقدر ماند و نرفت تا با محمد مهدی قراگوزلو در اسکله فاو زیر بمباران قرار گرفتند و به شهادت رسیدند. خدا مزد اخلاص و جهاد بی ریای او را داد و نخواست که سرزنش های دیروز و امروز را بشنود.
روزی با عمو اکبر با تویوتا از خرمشهر به نخلستان های مقر ابوشانک نزدیک می شدیم که شاهد درگیری هوایی سه هواپیمای جنگنده شدیم. هواپیماها مثل نبرد کلاغ ها در آسمان، شاخ به شاخ می شدند از زیر دل هم رد می شدند، یکی می آمد و یکی می رفت و نبردی تماشایی و ترسناک بود. از ترس، ماشین را گوشه ای نگه داشته و پیاده شدیم. نبرد آنها درست بالای سر ما و بر روی جاده بود. احساس کردیم همین الان است که بیفتند روی سرمان. سوار شدیم، گازش را گرفتیم و به سرعت وارد مقر شدیم. ساعت دو پیش از اخبار، رادیو مارش عملیات می نواخت، اما اتفاق خاصی در جبهه نیفتاده بود. لحظاتی بعد، اطلاعیه قرارگاه خوانده شد: یک فروند فانتوم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی با دو هواپیمای جنگنده متجاوز عراقی که وارد فضای کشور شده بودند، درگیر شدند. خلبانان دلاورمان موفق شدند یکی از هواپیماهای متجاوز را هدف قرار دهند و دیگری را نیز وادار به فرار کنند.
این دست عملیات نیروی هوایی به ما روحیه می داد، به خصوص که می دانستیم پایگاه شکاری هوایی همدان هم در آن نقش بسیار مهمی دارد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 اوایل اسفند ۱۳۶۰ به مرخصی رفتم و قرار بود فروردین ۱۳۶۱ به آبادان برگردم. خانمم پا به ماه بود. به مسئولین گفتم تا آخر فروردین نمی توانم به آبادان بروم نهم فروردین ۱۳۶۱ دختر دومم پانته آ به دنیا آمد و آخر فروردین عازم آبادان شدم
🔻عملیات بیت المقدس
چهارم یا پنجم اردیبهشت ۱۷۶۱ اطلاع دادند که عملیاتی در پیش است و بیمارستان را آماده کنیم، کلیه بخش های قابل استفاده را آماده کردیم، اتاق عملها تجهر شد. اتاقی را برای پزشکانی که به عنوان تیم امداد به آبادان می آمدند آماده کردیم.
همه بخش های بیمارستان شرکت نفت به خاطر پرسنل زیادی که داشت، اعم از کارگر و پرستار و غیره و طرح اقماری که شرع آن قبلا رفت، همیشه تمیز بود و برق میزد. کلیه بخش ها روزی چند بار شست و شو میشد. یکی دو روز بعد هیاتی از وزارت بهداری برای باردید و آماده بودن بیمارستان به آنجا آمدند. همگی پزشک بودند و پس از بازدید قسمت های مختلف، یکی از آنها با لحنی طعنه آمیز گفت: اینجا خیلی سانتی مانتال است.
یکی از جراحان ما گفت، جناب دکتر اگر بیمارستانی تمیز، مجهز و آماده باشد، ایرادی دارد.
دکتر مربوطه گفت: «منظور من تعریف کردن از بیمارستان بود نه چیز دیگه.
با رضایت از آماده بودن بیمارستان آنجا را ترک کردند. فردای آن روز تقریبا هفتم اردیبهشت بود که به تدریج تیم های پزشکی اعزامی به بیمارستان ما وارد شدند، روز هشتم تقریبا شصت پزشکی از تمام رشته های جراحی و بیشتر جراح عمومی در بیمارستان بودند. چندین متخصص بیهوشی و تعدادی تکنسین در رشته های مختلف نیز به آنها اضافه شدند. بعد به ما خبر دادند که ایران جهت آزاد سازی خرمشهر قصد حمله دارد.
از هشتم اردیبهشت تا روز دهم که حمله آغاز شد، پزشکان دور هم جمع می شدند و خاطرات خود را تعریف می کردند. جوک میگفتند. سرگرم بودند. ما نیز به تنظیم برنامه های آن ها و آماده بودن بخش ها و سایر قسمت های بیمارستان می پرداختیم.
قبل از شروع حمله یک روز سروان ابراهیم خانی همراه یکی دو نفر از دوستانش به بیمارستان آمدند تا سری به من بزنند. ساعتی مشغول گفت و گو بودیم. ضمن صحبتها سؤال کردم که کار کدام گروه از رزمندگان سخت تر است و بیشتر در معرض خطر قرار دارند. گفت در میان کسانی که می جنگند در درجه اول پیاده نظام، ولی گروههای دیگری هستند که کارشان کم خطرتر از آنها نیست. در درجه ی اول مهندسین که مسئول ساخت خاکریز با بولدوزر در خطوط مقدم جبهه و نزدیک به دشمن هستند. علاوه بر آن باید به کندن سنگر برای استقرار تانکها و توپخانه بپردازند.
گروه بعدی امدادگرانی هستند که هر دو نفر با هم یک برانکار دستی را حمل کرده و پا به پای پیاده نظام حرکت می کنند. به محض این که رزمندهای مجروح شد باید او را روی برانکار گذاشته و سریع به آمبولانس هایی که پشت خاکریزها آماده هستند، برسانند.
دیده بانها کارشان بسیار حساس و خطرناک است. چون باید به نقاط مرتفع مثل دکل های برق یا درخت های بلند بروند و با دوربین جبهه دشمن را تحت نظر بگیرند. اگر هدف مهمی را مشاهده کردند با بیسیم به توپخانه یا واحد خمپاره انداز جهت و فاصله تقریبی هدف را گرا بدهند و پس از هر شلیک اگر گلوله به هدف اصابت نکرد، فاصله تقریبی محل برخورد گلوله تا هدف را تخمین زده و گزارش دهند، تا بالاخره آنها بتوانند هدف مورد نظر را نابود کنند. اغلب اینها چنانچه از طرف دشمن محلشان کشف شود، یا با تک تیراندازها از پای در می آیند یا دشمن متقابلا با خمپاره محل استقرار آنها را می کوبد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سخنان حاج احمد متوسّلیان
پس از آزادسازی خرّمشهر
#کلیپ
#نماهنگ
#خرمشهر
#متوسلیان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 نيروهاى عمل كننده ايران در عمليات رمضان، با وجود استحكامات متعدد عراق خط را شكستند و حدود ۱۸ كيلومتر پيش رفتند و حتى در يكى از محورها، به نزديكى شهر بصره رسيدند اما با روشن شدن هوا و حملات سنگين زرهى عراق كار مشكل تر شد و سرانجام بعد از چند روز جنگ سنگين، ايران به آن چه كه مى خواست دست نيافت.
متخصصان و تحليل گران نظامى مستقر در قرارگاه ها قدرت زرهى برتر، تشكيل يگان هاى دفاع متحرك، عدم ارزيابى صحيح از امكانات دشمن و تاخير در شروع عمليات را از جمله عوامل اين ناكامى ذكر كردند، اما از نظر شهيد صياد شيرازى ضعف بنيه معنوى رزمندگان و غرور ناشى از پيروزى در عمليات بيت المقدس و نيز خود محورى ارتش و سپاه درعدم موفقيت در اين عمليات را نبايد از ياد برد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۹)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
برای کاری به بیمارستان فاطمه الزهرای فاو رفته بودیم. پرستارها می گفتند دو سه روز پیش، ناگهان دیدیم هلی کوپتری نشست. ما برانکارد به دست دویدیم تا زخمی ها را تخلیه کنیم، اما متوجه شدیم هلی کوپتر جنگی و از نوع کبرا است و زخمی ندارد و نمی تواند داشته باشد. از خلبان پرسیدیم: مشکلی پیش آمده؟
گفت: من خودم تیر خورده ام، مرا ببرید!
او و هلی کوپترش هر دو آسیب دیده بودند. خلبان شجاع با هزار زحمت هلی کوپترش را سالم از جبهه تا بیمارستان کنترل و هدایت کرده بود تا بیت المال از بین نرود! اتفاقی فردا که داشتیم از آن مسیر به آبادان می رفتیم، دیدیم همان هلی کوپتر را روی تریلی گذاشته اند و برای تعمیر به پایگاه می برند. خلبان فداکار جانش را برای حفظ هلی کوپتر به خطر انداخته بود.
در روزهای اول حضور در فاو، تردد با موتور سیکلت های تریل بود. انبوه ترکش های ریخته روی زمین لاستیک ها را پاره یا پنچر می کرد و گاه به لاستیک ها ترکش می خورد. به همین علت دو دستگاه موتور ما از رده خارج بود و قابل استفاده نبود. علی آقا به من گفت: یک تعمیرگاه پنچر گیری کنار اسکله فاو هست که آن را لشکر علی بن ابی طالب(ع) قم راه اندازی کرده است. (این تعمیرگاه قبلاً متعلق به عراقی ها بود) این دو موتور را ببر پنچری بگیر. لازم نیست بگویی از کدام یگان هستی.
با قاسم هادی ئی چرخ ها را درآوردیم و از مقرمان در اطراف سایت موشکی به طرف تعمیرگاه به راه افتادیم. در مسیر متوجه حضور خبرنگاران داخلی و خارجی شدم. گفتم: قاسُم!
گفت: بله؟
- می خواهی همین الان بروی روی آنتن جهانی؟
- آره چطوری؟
- این کاری که من می کنم تو هم انجام بده و هیچ توجهی هم به این خبرنگارها نکن. فقط کارت را انجام بده.
به رسم کودکی که طوقه دوچرخه های کهنه را در می آوردیم و با چوب می راندیم، چرخ ها را ایستاده روی زمین قرار دادیم و بامهارت با کف دست آنها را قِل دادیم و دنبالش می دویدیم و می زدیم و می گفتیم و کودکانه می خندیدیم. زیر چشمی حواسم به آنها هم بود. ناگهان همه دوربین های عکس برداری و فیلم برداری برگشت به طرف ما. هم زمان چند فروند هواپیمای توپولوف و میگ روی سرمان تیرآهن و درِ شکسته و بمب می ریختند. صدای انفجار بمب ها و تیراندازی ضد هوایی منطقه را برداشته بود و ما بی اعتنا به همه این چیزها را می غلتاندیم و می خندیدیم و آنها در حیرت و ترس از کار ما فیلم می گرفتند.
همان روز شنیدیم یک خبرنگار آلمانی از ترس بمبارانهای وحشتناک دشمن، قالب تهی کرده و مرده است!
در اوایل سال ۱۳۶۵ نیروهای واحد به رفیّع برگشتند. هور ساکت و بی نیرو بود. عراقی ها هم در این منطقه نبودند. رفته بودند شاید فاو را پس بگیرند که نتوانستند. بچه ها به حسرت می گفتند: کاش اجازه می دادند عملیات می کردیم و این منطقه مهم را از دست آنها آزاد می کردیم. اما حیف که نه نیرویی بود و نه امکاناتی و نه تصمیمی.
کار شناسایی و اطلاعات عملیاتی برای انتخاب همسر برای بنده، رسماً از سال ۱۳۶۳ کلید خورد! یکی از دلایل تاخیر در سنتِ نبوی، این بود که برادر بزرگترم جلو راه مرا بسته بود و از طرفی دست من هم به جایی بند نبود. من سی ساله بودم و حالا جنگ هم اضافه شده بود به دغدغه هایم. خانواده می خواستند با ازدواج، پای مرا در همدان بند کنند و من می خواستم چه با ازدواج و چه بی ازدواج در جبهه باشم. به هر حال زور آنها چربید و خواستگاری و پرس و جو شروع شد. در این پرس و جو و گشت و شناسایی بعضی خانواده ها به کارم ایراد می گرفتند که آقا داماد هنوز استخدام آزمایشی است و استخدام آزمایشی یعنی که پای کارش و حتی شاید خودش در زمین و آسمان باشد. بعضی هم به در جبهه بودنم ایراد می گرفتند که این آقا مرد زندگی نیست و لابد پای خودش در هواست و همین امروز و فرداست که شهید یا جانباز شود و یا هردوتا و حتی هر سه تایش! بعضی تا اسم جبهه و جنگ را می شنیدند با یک نُرچ صدادار و سری به چپ و راست و آخرش رو به بالا یعنی که نه، آقا داماد و جنگ را یک جا جواب می کردند!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاده و اسب مهیاست ..
🔅 با نوای
حاج صادق آهنگران
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻روز دهم اردیبهشت حمله با شدت زیاد و نیروهای کافی و تجهیزات جنگی مجهز آغاز شد. چند ساعت پس از شروع حمله، به تدریج مجروحین را آوردند. جراحان آماده عمل بودند. تیم ما بیشتر در کار آماده کردن مجروحین برای عمل جراحی و کمک های اولیه انجام وظیفه می کرد.
جراحان اعزامی زیاد به راه و رسم و قوانین بیمارستان شرکت نفت آشنا نبودند. آنها مرتبا عمل های جراحی را انجام میدادند و مجروحین پس از ریکاوری به بخش ها منتقل می شدند، روز بعد با آمبولانس به چویبده منتقل شده و با هلی کوپترهای شنوک یا هاورکرافت به بیمارستان های اهواز یا سایر شهرها اعزام می شدند.
نیروهای پزشکی هر ده روز تعویض می شدند و تیم جدیدی جای آنها را می گرفت. ما در تمام این مدت که بیست و پنج روز طول کشید، به تنظیم برنامه پزشکان اعزامی و آماده کردن وسایل رفاهی آنها و رفع احتياجات اتاق عمل و بخشها مشغول بودیم، خودمان کمتر در عملها شرکت می کردیم، به جز دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، که سرپرستی اتاق های عمل را به عهده داشت. در
در طول حمله، عراقی ها دوباره شروع به گلوله باران آبادان کردند. باقیمانده سکنه شهر هم تقریبا شهر را تخلیه کرده بودند. چند بار هم بیمارستان را زدند که خوشبختانه تلفاتی نداشتیم.
شجاعت رزمندگان اعم از سپاهی، بسیجی، ارتشی، نیروهای مردمی و مدافعان شهر باعث شد که عراقی ها عقب نشینی کرده و به آن طرف جاده ماهشهر رانده شوند. سپس به سمت خرمشهر عقب نشینی کردند. موفقیت رزمندگان و شکستن حصر آبادان، علاوه بر شجاعت رزمندگان، مرهون شهامت و درایت سرهنگ کهتری بود که منجی آبادان نامیده شد. در ادامه عملیات دشمن با دادن تلفات سنگین از خرمشهر نیز عقب نشینی کرد. روز سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد.
(نویسنده، جریان عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس را ناخواسته ادغام کرده)
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سربازان عراقی در حال تیراندازی در منطقه مرزی ایران و عراق.
سال 1984 / ۱۳۶۲
در اوایل جنگ، عراق استحکامات زیادی نداشت ولی روز بهروز بر آنها افزود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5776393261186810456.mp3
1.53M
🍂
🔻 خاطرات صوتی
🔅 ملاک فرماندهی در سپاه
و امداد الهی در جنگ
راوی دفاع مقدس:
سید باقر احمدی ثنا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 پس از فتح خرمشهر، با وجود مشكلات نظامى كه در حفظ متصرفات گريبانگير عراق شده بود، صدام در صدد بود تا با عقب نشينى از برخى اراضى ايران، نبرد از ميدان هاى جنگ را به عرصه هاى سياسى بكشاند و بدون آن كه شرايط ايران براى صلح در نظر گرفته شود، با به دست آوردن وجهه صلح طلبى، هم ايران را وادار به پذيرفتن شرايط جديد خود بكند و هم با نگاهى به چندماه آينده كه قرار بود ميزبانى «كنفرانس سران كشورهاى غير متعهد» و رياست آن را به مدت ۸ سال عهده دار شود، شرايط دلخواه را به ايران تحميل نمايد. ازطرف ديگر، ايران براى برگزارى كنفرانس غيرمتعهدها در بغداد دو راه بيشتر نداشت يا در كنفرانس شركت نمى كرد كه ضررهاى آن براى سياست خارجى ايران جدى بود و يا اگر شركت مى كرد، با توجه به زمينه هاى مناسبى كه در اين كنفرانس وجود داشت بعيد نبود كه با اقدامات برخى كشورهاى موجه و متنفذ به نوعى شرايط عراق بر ايران تحميل شود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من هر وقت به منطقه می رفتم، نامه نمی نوشتم. حوصله نوشتن نامه را نداشتم. تلفن هم که مثل امروز زیاد نبود. روزی به دلم افتاد که بروم مخابراتِ سرپلّ ذهاب و با همدان تماسی بگیرم. خانه خودمان که در منطقه هنرستان دیباج بود، مثل خیلی از جاهای شهر تلفن نداشت، بنابراین با خواهرم که مسئول بسیج خواهران سپاه همدان بود، تماس گرفتم. تلفن چی گفت: گوشی!
چند لحظه گوشی به دست منتظر ماندم. دو سه نفری که پشت اتاقک شیشه ای تلفن ایستاده بودند، مرتب به شیشه می زدند که چرا حرف نمی زنی؟ پس چرا معطّلی؟ یک دستم به گوشی بود و با دست دیگرم در را باز کردم و غرغرکنان گفتم: صبر کنید، هنوز نیامده اند پشت خط.
ولی آنها ول کن نبودند، گفتند: پس گوشی را بگذار، بیا بیرون. یک نفر تماس بگیرد بعد شما دوباره زنگ بزن.
دوباره در را باز کردم و گفتم: شرمنده، آن وقت باید بروم ته صف، دو ساعتی منتظر بمانم، شما صبر کنید تا بگیرد.
مسئول مخابرات هم به آنها اضافه شد و او هم اعتراض می کرد که زود باشم و مردم را معطّل نکنم.
بعد از چند لحظه صدای نا آشنای خانمی را از گوشی شنیدم که الو الو می کرد. مخابرات نبود که مشاجرات بود! همه صدایی در تلفن شنیده می شد الّا صدای آدمیزاد. تلفن خِرخِر می کرد، وزوز می کرد، خط تو خط می شد و حرف ها قاطی پاتی می شد. گمان بردم علت این که صدای خواهرم برایم ناآشناست همین آشفتگی خط مخابرات است. اینها هم که هی می زدند به شیشه و می خواستند صحبتم را که شروع نشده، تمام کنم. پشتم را به جماعت منتظر کردم تا آنها را نبینم و با خواهرم راحت حرف بزنم. گفتم: خواهرجان آن قضیه چه شد؟
گفت: الحمدالله حل شده و هماهنگ کردیم که تو را به خانه شان ببریم. آنها هم شما را ببینند. صحبت کنید تا قرار قند شکنان بگذاریم. بعد اضافه کرد که: چرا نامه نمی نویسی؟ تلفن هم که نمی زنی!.
- حالا من کی نامه نوشته ام که این بار دومش باشد؟
- حالا من سلام تو را می رسانم، ولی حتماً نامه بنویس. پدرت نگران است، حداقل نمی آیی یک نامه بفرست.
خداحافظی کردیم و من از اتاقک انفرادی تلفن با صدتا سئوال آمدم بیرون. چرا گفت پدرت، یعنی مادرم نگران نیست؟! من کی نامه نویس شده ام که خودم خبر ندارم؟!
هفته بعد فرصتی شد و به مرخصی رفتم. خواهرم را که دیدم، پرسیدم: شما پشت تلفن چی می گفتی؟ من کی نامه می نویسم که حالا بخواهم بنویسم...؟
با تعجب گفت: تلفن، نامه، کدام تلفن، کدام نامه؟
- هفته پیش. زنگ زدم بسیج با هم صحبت کردیم، خط شلوغ بود!
- نه من کی با شما تلفنی حرف زدم؟
- بابا کلی پشت خط ماندم گفتم: خواهر جام بزرگ را می خواهم، از منطقه زنگ می زنم. آمدی و من پرسیدم رفتید خواستگاری...
مسئله پیچیده شد. خواهرم فردا پرسان پرسان متوجه شده بود که پسر یکی از خانم های همکارش در جبهه است و آنها هم می خواهند پای پسرشان را بند شهر کنند، بنابراین او فکر می کرده با پسرش صحبت و درد دل می کند و من هم خیال می کرده ام با خواهرم اسرارم را می گویم!
مادر آن بنده خدا اسم منطقه و تلفن را که شنیده با عجله آمده بود پای تلفن و یک ربع با پسرش، یعنی من حرف زد و برایم قرار خواستگاری گذاشت! من آن لحظه شک کردم، اما شیرینی داستان خواستگاری، وادارم کرد فکر کنم شلوغی خط و پارازیت ها باعث تغییر صدای همشیره شده است!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂