🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
به علی آقا گوشزد کردم که سنگر شناسایی شده و چپ و راست دارند میزنندش....
مکثی کرد و گفت: نه؟!
- دقت کنید، آتش روی سنگر متمرکز شده است! حاج مهدی کیانی حرف های ما را که شنید، پرسید: بیرون آنتن بیسیم هست؟
گفتن" خب آره؟
- پس آنها ردیابی کرده اند و ...
حرفش تمام نشده بود که گلوله ای کنج سنگر را شکاف داد و دیگر جای درنگ نبود. حاج مهدی دستور داد افراد محل را ترک کنند. ما هم با شتاب بیرون آمدیم و نیروها را سوار تویوتایی کردیم و سعید پر گاز به راه افتاده بود، که همان هلی کوپتر، راکتی به طرف ما شلیک کرد. چند نفر از بچه ها سوار نشده به گوشه ای پرتاب شدند. راکت به چاله ای کنار خاکریز نشست و خوش بختانه به کسی آسیب نزد. بقیه پیاده های زمین خورده هم دویدند و به بالای تویوتا پریدند. تمام فاو زیر آتش بود، آتش بی سابقه و وحشتناک از همه انواعش، توپ و راکت و بمب و خمپاره دوربُرد و نزدیک بُرد!
ظهر به مقر برگشتیم و هرکس از اتفاقات آن روز گفت. عمو هادی گفت: چیه بیکار نشسته اید و هی حرف می زنید، کاری انجام بدهید!
گفتیم: چه کار کنیم عموهادی، کاری نداریم تا دستوری برسد.
- دعایی بخوانیم، نماز مستحبی به کمر بزنیم! با این وضع آتش اگر شهید شدیم، حرفی برای گفتن به فرشته ها داشته باشیم!
درست می گفت. پیشنهاد او را انجام دادیم. چیز زیادی از صحبت و پیشنهاد عموهادی نگذشته بود که صدای غرش عظیم هواپیمایی سنگر را لرزاند و از در و دیوار خاکی سنگر، گرد و خاک بود که بر سرمان ریخت. همه یقین کردیم که هواپیما در کنار ما بمب انداخته، ولی از شدت نزدیکی صدایش را نشنیده ایم. لحظاتی گذشت و دیدیم زنده ایم. با عجله از سنگر زدیم بیرون و دیدیم که فانتوم های خودمان هستند که مثل عقاب از سه چهارمتری زمین درست از روی سنگرهای ما به روی مواضع دشمن می روند. در کمتر از دو سه دقیقه رفتند، زدند و برگشتند. از شادی برایشان صلوات فرستادیم و از ته دل دعایشان کردیم.
روزی آقا مصیب آمد و گفت: به ما که الان ماموریتی نداده اند. اگر اینجا بمانید خدای ناکرده بچه ها تلف می شوند، به ابوشانک برگردید تا دستور برسد. فعلاً هم خط تثبیت شده و با ما کاری ندارند.
آقا مصیب، معاون علی آقا این را گفت و لباسش را در آورد تا عوض کند. مات و مبهوت شدم. تمام پشت و سینه او از گرد و خاک و تاثیر بمباران شیمیایی قرمز و سبز شده بود. بدنش بریان بریان بود! او یک تنه هم کارهای رزمی می کرد و هم مثل شیر، مهمات را بار کامیون می کرد و به خط می برد. راننده ها جرات نمی کردند مهمات و اسلحه ها را به جلو حمل کنند. او خیلی وقت بود که به مرخصی نرفته بود. از او پرسیدم که چرا نمی رود؟
گفت: بروم و به مردم دره مراد بیگ چه بگویم؟ سرزنشم کنند بگویند اینها فرمانده اند که بچه های را می دهند دهن گاز و خودشان قایم می شوند؟! الان هم که قاسم و صادق شهید شده اند، من با چه رویی بروم همدان، بگویند باز سُر و مُر و گُنده برگشت!
آقا مصیب، آنقدر ماند و نرفت تا با محمد مهدی قراگوزلو در اسکله فاو زیر بمباران قرار گرفتند و به شهادت رسیدند. خدا مزد اخلاص و جهاد بی ریای او را داد و نخواست که سرزنش های دیروز و امروز را بشنود.
روزی با عمو اکبر با تویوتا از خرمشهر به نخلستان های مقر ابوشانک نزدیک می شدیم که شاهد درگیری هوایی سه هواپیمای جنگنده شدیم. هواپیماها مثل نبرد کلاغ ها در آسمان، شاخ به شاخ می شدند از زیر دل هم رد می شدند، یکی می آمد و یکی می رفت و نبردی تماشایی و ترسناک بود. از ترس، ماشین را گوشه ای نگه داشته و پیاده شدیم. نبرد آنها درست بالای سر ما و بر روی جاده بود. احساس کردیم همین الان است که بیفتند روی سرمان. سوار شدیم، گازش را گرفتیم و به سرعت وارد مقر شدیم. ساعت دو پیش از اخبار، رادیو مارش عملیات می نواخت، اما اتفاق خاصی در جبهه نیفتاده بود. لحظاتی بعد، اطلاعیه قرارگاه خوانده شد: یک فروند فانتوم نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی با دو هواپیمای جنگنده متجاوز عراقی که وارد فضای کشور شده بودند، درگیر شدند. خلبانان دلاورمان موفق شدند یکی از هواپیماهای متجاوز را هدف قرار دهند و دیگری را نیز وادار به فرار کنند.
این دست عملیات نیروی هوایی به ما روحیه می داد، به خصوص که می دانستیم پایگاه شکاری هوایی همدان هم در آن نقش بسیار مهمی دارد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 اوایل اسفند ۱۳۶۰ به مرخصی رفتم و قرار بود فروردین ۱۳۶۱ به آبادان برگردم. خانمم پا به ماه بود. به مسئولین گفتم تا آخر فروردین نمی توانم به آبادان بروم نهم فروردین ۱۳۶۱ دختر دومم پانته آ به دنیا آمد و آخر فروردین عازم آبادان شدم
🔻عملیات بیت المقدس
چهارم یا پنجم اردیبهشت ۱۷۶۱ اطلاع دادند که عملیاتی در پیش است و بیمارستان را آماده کنیم، کلیه بخش های قابل استفاده را آماده کردیم، اتاق عملها تجهر شد. اتاقی را برای پزشکانی که به عنوان تیم امداد به آبادان می آمدند آماده کردیم.
همه بخش های بیمارستان شرکت نفت به خاطر پرسنل زیادی که داشت، اعم از کارگر و پرستار و غیره و طرح اقماری که شرع آن قبلا رفت، همیشه تمیز بود و برق میزد. کلیه بخش ها روزی چند بار شست و شو میشد. یکی دو روز بعد هیاتی از وزارت بهداری برای باردید و آماده بودن بیمارستان به آنجا آمدند. همگی پزشک بودند و پس از بازدید قسمت های مختلف، یکی از آنها با لحنی طعنه آمیز گفت: اینجا خیلی سانتی مانتال است.
یکی از جراحان ما گفت، جناب دکتر اگر بیمارستانی تمیز، مجهز و آماده باشد، ایرادی دارد.
دکتر مربوطه گفت: «منظور من تعریف کردن از بیمارستان بود نه چیز دیگه.
با رضایت از آماده بودن بیمارستان آنجا را ترک کردند. فردای آن روز تقریبا هفتم اردیبهشت بود که به تدریج تیم های پزشکی اعزامی به بیمارستان ما وارد شدند، روز هشتم تقریبا شصت پزشکی از تمام رشته های جراحی و بیشتر جراح عمومی در بیمارستان بودند. چندین متخصص بیهوشی و تعدادی تکنسین در رشته های مختلف نیز به آنها اضافه شدند. بعد به ما خبر دادند که ایران جهت آزاد سازی خرمشهر قصد حمله دارد.
از هشتم اردیبهشت تا روز دهم که حمله آغاز شد، پزشکان دور هم جمع می شدند و خاطرات خود را تعریف می کردند. جوک میگفتند. سرگرم بودند. ما نیز به تنظیم برنامه های آن ها و آماده بودن بخش ها و سایر قسمت های بیمارستان می پرداختیم.
قبل از شروع حمله یک روز سروان ابراهیم خانی همراه یکی دو نفر از دوستانش به بیمارستان آمدند تا سری به من بزنند. ساعتی مشغول گفت و گو بودیم. ضمن صحبتها سؤال کردم که کار کدام گروه از رزمندگان سخت تر است و بیشتر در معرض خطر قرار دارند. گفت در میان کسانی که می جنگند در درجه اول پیاده نظام، ولی گروههای دیگری هستند که کارشان کم خطرتر از آنها نیست. در درجه ی اول مهندسین که مسئول ساخت خاکریز با بولدوزر در خطوط مقدم جبهه و نزدیک به دشمن هستند. علاوه بر آن باید به کندن سنگر برای استقرار تانکها و توپخانه بپردازند.
گروه بعدی امدادگرانی هستند که هر دو نفر با هم یک برانکار دستی را حمل کرده و پا به پای پیاده نظام حرکت می کنند. به محض این که رزمندهای مجروح شد باید او را روی برانکار گذاشته و سریع به آمبولانس هایی که پشت خاکریزها آماده هستند، برسانند.
دیده بانها کارشان بسیار حساس و خطرناک است. چون باید به نقاط مرتفع مثل دکل های برق یا درخت های بلند بروند و با دوربین جبهه دشمن را تحت نظر بگیرند. اگر هدف مهمی را مشاهده کردند با بیسیم به توپخانه یا واحد خمپاره انداز جهت و فاصله تقریبی هدف را گرا بدهند و پس از هر شلیک اگر گلوله به هدف اصابت نکرد، فاصله تقریبی محل برخورد گلوله تا هدف را تخمین زده و گزارش دهند، تا بالاخره آنها بتوانند هدف مورد نظر را نابود کنند. اغلب اینها چنانچه از طرف دشمن محلشان کشف شود، یا با تک تیراندازها از پای در می آیند یا دشمن متقابلا با خمپاره محل استقرار آنها را می کوبد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سخنان حاج احمد متوسّلیان
پس از آزادسازی خرّمشهر
#کلیپ
#نماهنگ
#خرمشهر
#متوسلیان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 نيروهاى عمل كننده ايران در عمليات رمضان، با وجود استحكامات متعدد عراق خط را شكستند و حدود ۱۸ كيلومتر پيش رفتند و حتى در يكى از محورها، به نزديكى شهر بصره رسيدند اما با روشن شدن هوا و حملات سنگين زرهى عراق كار مشكل تر شد و سرانجام بعد از چند روز جنگ سنگين، ايران به آن چه كه مى خواست دست نيافت.
متخصصان و تحليل گران نظامى مستقر در قرارگاه ها قدرت زرهى برتر، تشكيل يگان هاى دفاع متحرك، عدم ارزيابى صحيح از امكانات دشمن و تاخير در شروع عمليات را از جمله عوامل اين ناكامى ذكر كردند، اما از نظر شهيد صياد شيرازى ضعف بنيه معنوى رزمندگان و غرور ناشى از پيروزى در عمليات بيت المقدس و نيز خود محورى ارتش و سپاه درعدم موفقيت در اين عمليات را نبايد از ياد برد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۹)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
برای کاری به بیمارستان فاطمه الزهرای فاو رفته بودیم. پرستارها می گفتند دو سه روز پیش، ناگهان دیدیم هلی کوپتری نشست. ما برانکارد به دست دویدیم تا زخمی ها را تخلیه کنیم، اما متوجه شدیم هلی کوپتر جنگی و از نوع کبرا است و زخمی ندارد و نمی تواند داشته باشد. از خلبان پرسیدیم: مشکلی پیش آمده؟
گفت: من خودم تیر خورده ام، مرا ببرید!
او و هلی کوپترش هر دو آسیب دیده بودند. خلبان شجاع با هزار زحمت هلی کوپترش را سالم از جبهه تا بیمارستان کنترل و هدایت کرده بود تا بیت المال از بین نرود! اتفاقی فردا که داشتیم از آن مسیر به آبادان می رفتیم، دیدیم همان هلی کوپتر را روی تریلی گذاشته اند و برای تعمیر به پایگاه می برند. خلبان فداکار جانش را برای حفظ هلی کوپتر به خطر انداخته بود.
در روزهای اول حضور در فاو، تردد با موتور سیکلت های تریل بود. انبوه ترکش های ریخته روی زمین لاستیک ها را پاره یا پنچر می کرد و گاه به لاستیک ها ترکش می خورد. به همین علت دو دستگاه موتور ما از رده خارج بود و قابل استفاده نبود. علی آقا به من گفت: یک تعمیرگاه پنچر گیری کنار اسکله فاو هست که آن را لشکر علی بن ابی طالب(ع) قم راه اندازی کرده است. (این تعمیرگاه قبلاً متعلق به عراقی ها بود) این دو موتور را ببر پنچری بگیر. لازم نیست بگویی از کدام یگان هستی.
با قاسم هادی ئی چرخ ها را درآوردیم و از مقرمان در اطراف سایت موشکی به طرف تعمیرگاه به راه افتادیم. در مسیر متوجه حضور خبرنگاران داخلی و خارجی شدم. گفتم: قاسُم!
گفت: بله؟
- می خواهی همین الان بروی روی آنتن جهانی؟
- آره چطوری؟
- این کاری که من می کنم تو هم انجام بده و هیچ توجهی هم به این خبرنگارها نکن. فقط کارت را انجام بده.
به رسم کودکی که طوقه دوچرخه های کهنه را در می آوردیم و با چوب می راندیم، چرخ ها را ایستاده روی زمین قرار دادیم و بامهارت با کف دست آنها را قِل دادیم و دنبالش می دویدیم و می زدیم و می گفتیم و کودکانه می خندیدیم. زیر چشمی حواسم به آنها هم بود. ناگهان همه دوربین های عکس برداری و فیلم برداری برگشت به طرف ما. هم زمان چند فروند هواپیمای توپولوف و میگ روی سرمان تیرآهن و درِ شکسته و بمب می ریختند. صدای انفجار بمب ها و تیراندازی ضد هوایی منطقه را برداشته بود و ما بی اعتنا به همه این چیزها را می غلتاندیم و می خندیدیم و آنها در حیرت و ترس از کار ما فیلم می گرفتند.
همان روز شنیدیم یک خبرنگار آلمانی از ترس بمبارانهای وحشتناک دشمن، قالب تهی کرده و مرده است!
در اوایل سال ۱۳۶۵ نیروهای واحد به رفیّع برگشتند. هور ساکت و بی نیرو بود. عراقی ها هم در این منطقه نبودند. رفته بودند شاید فاو را پس بگیرند که نتوانستند. بچه ها به حسرت می گفتند: کاش اجازه می دادند عملیات می کردیم و این منطقه مهم را از دست آنها آزاد می کردیم. اما حیف که نه نیرویی بود و نه امکاناتی و نه تصمیمی.
کار شناسایی و اطلاعات عملیاتی برای انتخاب همسر برای بنده، رسماً از سال ۱۳۶۳ کلید خورد! یکی از دلایل تاخیر در سنتِ نبوی، این بود که برادر بزرگترم جلو راه مرا بسته بود و از طرفی دست من هم به جایی بند نبود. من سی ساله بودم و حالا جنگ هم اضافه شده بود به دغدغه هایم. خانواده می خواستند با ازدواج، پای مرا در همدان بند کنند و من می خواستم چه با ازدواج و چه بی ازدواج در جبهه باشم. به هر حال زور آنها چربید و خواستگاری و پرس و جو شروع شد. در این پرس و جو و گشت و شناسایی بعضی خانواده ها به کارم ایراد می گرفتند که آقا داماد هنوز استخدام آزمایشی است و استخدام آزمایشی یعنی که پای کارش و حتی شاید خودش در زمین و آسمان باشد. بعضی هم به در جبهه بودنم ایراد می گرفتند که این آقا مرد زندگی نیست و لابد پای خودش در هواست و همین امروز و فرداست که شهید یا جانباز شود و یا هردوتا و حتی هر سه تایش! بعضی تا اسم جبهه و جنگ را می شنیدند با یک نُرچ صدادار و سری به چپ و راست و آخرش رو به بالا یعنی که نه، آقا داماد و جنگ را یک جا جواب می کردند!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاده و اسب مهیاست ..
🔅 با نوای
حاج صادق آهنگران
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻روز دهم اردیبهشت حمله با شدت زیاد و نیروهای کافی و تجهیزات جنگی مجهز آغاز شد. چند ساعت پس از شروع حمله، به تدریج مجروحین را آوردند. جراحان آماده عمل بودند. تیم ما بیشتر در کار آماده کردن مجروحین برای عمل جراحی و کمک های اولیه انجام وظیفه می کرد.
جراحان اعزامی زیاد به راه و رسم و قوانین بیمارستان شرکت نفت آشنا نبودند. آنها مرتبا عمل های جراحی را انجام میدادند و مجروحین پس از ریکاوری به بخش ها منتقل می شدند، روز بعد با آمبولانس به چویبده منتقل شده و با هلی کوپترهای شنوک یا هاورکرافت به بیمارستان های اهواز یا سایر شهرها اعزام می شدند.
نیروهای پزشکی هر ده روز تعویض می شدند و تیم جدیدی جای آنها را می گرفت. ما در تمام این مدت که بیست و پنج روز طول کشید، به تنظیم برنامه پزشکان اعزامی و آماده کردن وسایل رفاهی آنها و رفع احتياجات اتاق عمل و بخشها مشغول بودیم، خودمان کمتر در عملها شرکت می کردیم، به جز دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، که سرپرستی اتاق های عمل را به عهده داشت. در
در طول حمله، عراقی ها دوباره شروع به گلوله باران آبادان کردند. باقیمانده سکنه شهر هم تقریبا شهر را تخلیه کرده بودند. چند بار هم بیمارستان را زدند که خوشبختانه تلفاتی نداشتیم.
شجاعت رزمندگان اعم از سپاهی، بسیجی، ارتشی، نیروهای مردمی و مدافعان شهر باعث شد که عراقی ها عقب نشینی کرده و به آن طرف جاده ماهشهر رانده شوند. سپس به سمت خرمشهر عقب نشینی کردند. موفقیت رزمندگان و شکستن حصر آبادان، علاوه بر شجاعت رزمندگان، مرهون شهامت و درایت سرهنگ کهتری بود که منجی آبادان نامیده شد. در ادامه عملیات دشمن با دادن تلفات سنگین از خرمشهر نیز عقب نشینی کرد. روز سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد.
(نویسنده، جریان عملیات ثامن الائمه و بیت المقدس را ناخواسته ادغام کرده)
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سربازان عراقی در حال تیراندازی در منطقه مرزی ایران و عراق.
سال 1984 / ۱۳۶۲
در اوایل جنگ، عراق استحکامات زیادی نداشت ولی روز بهروز بر آنها افزود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4_5776393261186810456.mp3
1.53M
🍂
🔻 خاطرات صوتی
🔅 ملاک فرماندهی در سپاه
و امداد الهی در جنگ
راوی دفاع مقدس:
سید باقر احمدی ثنا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 پس از فتح خرمشهر، با وجود مشكلات نظامى كه در حفظ متصرفات گريبانگير عراق شده بود، صدام در صدد بود تا با عقب نشينى از برخى اراضى ايران، نبرد از ميدان هاى جنگ را به عرصه هاى سياسى بكشاند و بدون آن كه شرايط ايران براى صلح در نظر گرفته شود، با به دست آوردن وجهه صلح طلبى، هم ايران را وادار به پذيرفتن شرايط جديد خود بكند و هم با نگاهى به چندماه آينده كه قرار بود ميزبانى «كنفرانس سران كشورهاى غير متعهد» و رياست آن را به مدت ۸ سال عهده دار شود، شرايط دلخواه را به ايران تحميل نمايد. ازطرف ديگر، ايران براى برگزارى كنفرانس غيرمتعهدها در بغداد دو راه بيشتر نداشت يا در كنفرانس شركت نمى كرد كه ضررهاى آن براى سياست خارجى ايران جدى بود و يا اگر شركت مى كرد، با توجه به زمينه هاى مناسبى كه در اين كنفرانس وجود داشت بعيد نبود كه با اقدامات برخى كشورهاى موجه و متنفذ به نوعى شرايط عراق بر ايران تحميل شود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من هر وقت به منطقه می رفتم، نامه نمی نوشتم. حوصله نوشتن نامه را نداشتم. تلفن هم که مثل امروز زیاد نبود. روزی به دلم افتاد که بروم مخابراتِ سرپلّ ذهاب و با همدان تماسی بگیرم. خانه خودمان که در منطقه هنرستان دیباج بود، مثل خیلی از جاهای شهر تلفن نداشت، بنابراین با خواهرم که مسئول بسیج خواهران سپاه همدان بود، تماس گرفتم. تلفن چی گفت: گوشی!
چند لحظه گوشی به دست منتظر ماندم. دو سه نفری که پشت اتاقک شیشه ای تلفن ایستاده بودند، مرتب به شیشه می زدند که چرا حرف نمی زنی؟ پس چرا معطّلی؟ یک دستم به گوشی بود و با دست دیگرم در را باز کردم و غرغرکنان گفتم: صبر کنید، هنوز نیامده اند پشت خط.
ولی آنها ول کن نبودند، گفتند: پس گوشی را بگذار، بیا بیرون. یک نفر تماس بگیرد بعد شما دوباره زنگ بزن.
دوباره در را باز کردم و گفتم: شرمنده، آن وقت باید بروم ته صف، دو ساعتی منتظر بمانم، شما صبر کنید تا بگیرد.
مسئول مخابرات هم به آنها اضافه شد و او هم اعتراض می کرد که زود باشم و مردم را معطّل نکنم.
بعد از چند لحظه صدای نا آشنای خانمی را از گوشی شنیدم که الو الو می کرد. مخابرات نبود که مشاجرات بود! همه صدایی در تلفن شنیده می شد الّا صدای آدمیزاد. تلفن خِرخِر می کرد، وزوز می کرد، خط تو خط می شد و حرف ها قاطی پاتی می شد. گمان بردم علت این که صدای خواهرم برایم ناآشناست همین آشفتگی خط مخابرات است. اینها هم که هی می زدند به شیشه و می خواستند صحبتم را که شروع نشده، تمام کنم. پشتم را به جماعت منتظر کردم تا آنها را نبینم و با خواهرم راحت حرف بزنم. گفتم: خواهرجان آن قضیه چه شد؟
گفت: الحمدالله حل شده و هماهنگ کردیم که تو را به خانه شان ببریم. آنها هم شما را ببینند. صحبت کنید تا قرار قند شکنان بگذاریم. بعد اضافه کرد که: چرا نامه نمی نویسی؟ تلفن هم که نمی زنی!.
- حالا من کی نامه نوشته ام که این بار دومش باشد؟
- حالا من سلام تو را می رسانم، ولی حتماً نامه بنویس. پدرت نگران است، حداقل نمی آیی یک نامه بفرست.
خداحافظی کردیم و من از اتاقک انفرادی تلفن با صدتا سئوال آمدم بیرون. چرا گفت پدرت، یعنی مادرم نگران نیست؟! من کی نامه نویس شده ام که خودم خبر ندارم؟!
هفته بعد فرصتی شد و به مرخصی رفتم. خواهرم را که دیدم، پرسیدم: شما پشت تلفن چی می گفتی؟ من کی نامه می نویسم که حالا بخواهم بنویسم...؟
با تعجب گفت: تلفن، نامه، کدام تلفن، کدام نامه؟
- هفته پیش. زنگ زدم بسیج با هم صحبت کردیم، خط شلوغ بود!
- نه من کی با شما تلفنی حرف زدم؟
- بابا کلی پشت خط ماندم گفتم: خواهر جام بزرگ را می خواهم، از منطقه زنگ می زنم. آمدی و من پرسیدم رفتید خواستگاری...
مسئله پیچیده شد. خواهرم فردا پرسان پرسان متوجه شده بود که پسر یکی از خانم های همکارش در جبهه است و آنها هم می خواهند پای پسرشان را بند شهر کنند، بنابراین او فکر می کرده با پسرش صحبت و درد دل می کند و من هم خیال می کرده ام با خواهرم اسرارم را می گویم!
مادر آن بنده خدا اسم منطقه و تلفن را که شنیده با عجله آمده بود پای تلفن و یک ربع با پسرش، یعنی من حرف زد و برایم قرار خواستگاری گذاشت! من آن لحظه شک کردم، اما شیرینی داستان خواستگاری، وادارم کرد فکر کنم شلوغی خط و پارازیت ها باعث تغییر صدای همشیره شده است!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تفحص شهدا
منطقه عملیات والفجر مقدماتی
#کلیپ
#نماهنگ
#تفحص
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻با پیروزی رزمندگان و فتح خرمشهر، شور و غوغایی در آبادان و سراسر ایران به وجود آمد. به خصوص بچه های آبادان و خرمشهر.
پرسنل بیمارستان ما، کم مانده بود از شدت خوشحالی دست افشانی کنند. چند روز پس از عملیات بیت المقدس، تیم جانشین ما آمد و من به مرخصی رفتم
پیش از این، هربار که به مرخصی می رفتم و باز می گشتم سری به خانه خلبانها می زدم و علی سلیمانی را می دیدم. این بار جاده آبادان خرمشهر آزاد شده بود و ما از آن مسیر می رفتیم چویبده کم کم از گردونه عبور و مرور خارج می شد. اما متأسفانه علی سلیمانی هم در جریان آزاد سازی خرمشهر شهید شده بود.
در عملیات بیت المقدس هواپیمای او را روی خلیج فارس هدف قرار دادند و شهید شده بود. اثری از جسد و هواپیمایش هم پیدا نشد.
جاده آبادان خرمشهر آزاد شده بود. ولی عراقی ها آسفالت جاده آبادان - ماهشهر را تخریب کرده بودند. حدود سی کیلومتر بعد از آبادان گویا جاده را شخم زده باشند، آسفالت زیر و رو شده بود. عبور و مرور از روی آن امکان پذیر نبود. پس از گذشتن از پل ایستگاه هفت به کنار رودخانه بهمنشیر رفته و در ادامه آن تا حدود سی کیلومتر ادامه مسیر میدادیم، سپس از جاده انحرافی وارد قسمتی از جاده ماهشهر میشدیم که در طول جنگ در دست نیروهای خودی بود و آسفالت آن سالم مانده بود. در طول راه شاهد لوله های حامل نفت پالایشگاه آبادان بودیم. پنج ردیف لوله که همگی قبلا منفجر شده و با وضع تأسف آوری کج و کوله شده بودند.
وقتی من به تهران رسیدم دختر کوچکم تقریبا دو ماهه بود و به نظر من کلی رشد کرده بود. تا آخر سال ۱۳۶۱ دو سه بار دیگر به آبادان آمدم و برگشتم. واقعه مهمی روی نداد. جمعیت کم کم به شهر بازگشت و شهر قدری شلوغ تر از قبل شده بود. بازار عربها نیز باز بود. مردم مایحتاج خود را از آن جا تهیه می کردند. یک بار هم برای مدت یک ماه، مأمور خدمت در اهواز شدم. در بیمارستان شرکت نفت اهواز در خدمت جراح محترم آقای دکتر هاشمیان بودم. طی این یک ماه کلیه بیماران اورژانس را ویزیت می کردم. عمل های کوچک مثل فتق و آپاندکتومی را با گزارش به دکتر هاشمیان انجام میدادم.
در عمل های بزرگ نیز کنار دستشان بودم و کمک می کردم. دو دستیار ایشان پزشک عمومی و تحت نظر من بودند. بسیار بچه های خوبی بودند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 رهبری در خط مقدم
سردار مرتضی قربانی
آقا در يک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتيکی ما در «مارد» که چسبيده به خرمشهر است. همان زمانی که ايشان آن جا بودند عراقیها تا جاده خرمشهر و تا نزديک جاده دارخوين هم پيشروی کرده بودند. ايشان با اين که رئيس جمهوری بودند در مناطقی که در تيررس دشمن بود، میآمدند آن هم با روحيه باز و با نشاط و با اطمينان قلب.
يک شب آمدند و آن جا نماز خواندند و چون در سنگر جايی نبود، رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ايشان حدود يک ساعت با يک لحن و برخورد بسيار گرم و اميد بخش با بچهها صحبت کردند. بچهها ديدند که رئيسجمهور يک مملکت پيش آنها آمده و در آن وضعيت خطرناک خيلی آرام و راحت سخن میگويد. مطمئنا برايشان خيلی روحيه بخش و جالب بود.
#خاطرات_کوتاه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر.....
🔅 یادش بخیر جنگ و
روزهای سخت اش...
هر روز صبح ساعت های چهار صبح صدای بلندگو های 📡📡بوقی چادر تبلیغات با نوای قرآن شروع صبحی دوباره را به ما نوید می داد.
آروم آروم بلند می شدیم. به طرف تانکرهای آب کنار چادرها حرکت می کردم. نگاهی به اطراف اردوگاه می انداختم.
یادمه بچه ها اسم اردوگاه پشت پادگان کرخه رو که با حصیر درست شده بود، حصیر آباد گذاشته بودند. چراغ های نفتی چادر ها یکی یکی پر نور تر می شد.
در هرکدام از چادرها 🎪 یکی خارج می شد. همین موقع ها بود که ابراهیم تو میکروفونی که دستش بود داد میزد عجلو به الصلاه🙏....برادرا. ..مهیا شوید برا نماز جماعت.
🔅 وقتی وارد چادر 🎪 نمازخونه میشدم نور ضعیف و گوشه های تاریک نماز خونه رد پای بچه های نماز شب خوان گردان را می دیدی که هنوز در سجده بودند و شانه هاشان مانند بید می لرزید. ...الهی العفو اونا آهنگ خاصی برای همه ما داشت....
کاشکی یکبار دیگه تکرار می شد اون روزها.......
😔 یادش بخیر....
🔹علی کوهگرد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂