🍂
🔻 متن سخنرانی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ۲
🔹 تبیین ماهیت انقلاب اسلامی،
🔸 تأثیر شهدا و فرهنگ شهادت بر کشور و منطقه،
🔹 مقوله قومیت و ملیگرایی و رفتار ملیگراها در رابطه با دفاع مقدس
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
کشورهایی را که حوادث پیرامون آنها حداقل نسبت به حوادث داخل کشور ما مشابه هست - مثل افغانستان، مثل کشور بزرگ و تاریخی مصر، مثل سوریه، مثل عراق – ببینید؛ این پیروزی درخشان، این آرامش وسیع در [جایی است که] اطرافش همه آتش است، در ایرانی است که دنیا متحیر از این آرامش است. دلیل اساسی این، آن کار ویژه و مهمی است که امام انجام داد؛ امام آمد و مذهب را در پشتوانه قومیت و ملیت قرار داد.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
این معرکه، معرکهای نبود که در دوره انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی به وجود آمده باشد؛ این معرکه در زمان شاه وجود داشت. صدام در حزب بعث بارها با شاه در مرزها جنگید. جنگها کوچک، اما مهم بود؛ یک دشمنی دیرینهای وجود داشت، امام به این کشور مصونیت بخشید و با این پشتوانه عظیم و مهمی که به وجود آورد، این کشور را بیمه کرد و برای اولین بار در یک حادثه سنگین، طولانی و نابرابر ایران پیروز صحنه بود. در همه صحنههای دیگر هم که اتفاق بیفتد، اگر این دو عنصر مکمل هم باشند، یقیناً ایران پیروز است. اصلاً رمز جاودانگی و پیروزی ایران در این است.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
البته اعتقاد بنده این است و این اعتقاد هم در تجربه برای ما ثابت شد که آن چیزی که در ایران جنبه ملیگرایی و ناسیونالیستی دارد، بخش اعظم آن دروغ است. ملیگرایی را برای مقابله با اسلامگرایی علم کردند، نه ملیگرایی به معنای حب وطن که کسی درد داشته باشد و بیاید برای کشورش کاری انجام بدهد؛ وگرنه ما در صحنههای جنگ باید ملیگراها را جلوتر از هر عنصر دیگری میدیدیم. در دوره هشتساله جنگ و تجاوز خارجی دشمن تاریخی به ایران، ما باید ملیگراها، نهضت آزادی و جبهه ملی را میدیدیم، ولی هیچ اثری ندیدیم، هیچ جا بسیجی از آنها ندیدیم، هیچ جا ندیدیم اینها بخواهند ثبتنام کنند، بخواهند نیروها را جمع کنند، تشکیل گردان و گروهان بدهند و به جبهه اعزام کنند.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
در این تحول بزرگی که شما میبینید، امروز دشمن از مقابله با جمهوری اسلامی در طول این سی و چند سال خسته شده، افسرده شده و نا امید شده؛ میخواهد از راه تقرب بیاید و این را کاری کند و طرح دیگری را از راه نزدیکی انجام بدهد.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
ادامه در قسمت بعد
#سلیمانی
#سردار_دلها
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مادر و خواهر هایم رفته بودند مشهد. پدرم در خانه تنها بود. من هم دیر وقت از منطقه آمده بودم. رفتم ستاد سپاه. نصف شب سه تا موشک زدن. به دلم افتاد که یکیش خورده خانه ما. رفتم سمت محله خودمان. موشک خورده بود پشت خانه و دیوارها خراب شده بودند.
▪︎
از در که رفتن تو پدرم را دیدم. زنده بود. فقط جای خوابش را آنشب عوض کرده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "الی بیت المقدس"
عملیاتی الهی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 اهداف تاکتیکی عملیات
- آزاد سازی بیش از ۵۴۰۰ کيلومتر مربع از سرزمين های اشغال شده توسط ارتش بعث عراق،
- آزاد سازی دو شهر مهم و بزرگ خرمشهر، هويزه و آمادگاه اصلی پادگان حميد،
- خارج نمودن شهرهای اهواز، حميديه و سوسنگرد از بُرد توپخانه دشمن،
- رسيدن به خطوط مرزی مشترك در منطقه و تأمين مرز بين المللی (حدفاصل پاسگاه چزابه تا طلائيه قديم و از طلائيه قديم تا کوشک و از کوشک تا شلمچه و از شلمچه تا پاسگاه خين و رسيدن به مرز بين المللی آبی)،
- آزادسازی جاده اهواز – خرمشهر و هم چنين راه آهن سراسری- ترانزيتی خرمشهر به شمال
- خارج شدن از برد توپخانه سبک دشمن،
- انهدام نيروی دشمن، حداقل بيش از چهار لشکر در منطقه بین غرب کارون تا خط مرزی که حداقل یک سوم کل قدرت مرزی عراق بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
منبع:
سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس
#بیت_المقدس
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیپنجم
خودش را معرفی کرد، (اسمش را فراموش کردم) سرپرستار بخش است و شوهرش هم توی همین بیمارستان پزشک جراح است.
حدودا ۴۰ ساله است و بسیار صمیمی و مهربان.
بهم مژده داد که اینجا بهترین بیمارستان تهران است و مطمئن باشم بهترین خدمات را دریافت میکنم.
بیماران اون اتاق را معرفی کرد. سه تا مجروح جنگی هستن.
یکی شون ضربه مغزی شده و قراره چندساعت دیگه ببرندش اتاق عمل برای جراحی مغز.
یکی دیگه که جوان بسیار خوش تیپ و خوش قدوبالایی است و هر دوتا پاش توی وزنه، حدود ۶ ماهه که بستری است.
پاهاش بوسیله رگبار مسلسل از چندین جا دچار شکستگی شده.
دوتا تخت خالی هم هست یکی کنار من یکی پایین پام.
تخت من کنار پنجره اتاق است، پنجره ایی بلند به اندازه یه درب.
چندتا کبوتر چاهی پشت پنجره درحال بازی هستن.
انگاری همه سختیها تموم شده و اینجا آرامش کامل حاکمه.
خدا را شکر.
عصر، خانم سرپرستار اومد. شیفتش تموم شده و داره میره خونه.
حدود ساعت ۱۲ شب، سرپرستارِ شب اومد یه سرکشی کرد و داروها را بین بیمارها تقسیم کرد و تزریق کرد و رفت.
انگاری برای من داروی بیهوشی تزریق کرده، مقاومت نکردم و خوابیدم.
صبح شد و پزشک برای ویزیت اومد، بهش گزارش دادن چه هنرنماییهایی کردم.
خیلی جوان است، حدودا ۳۰ ساله.
بسیار خوش مشرب و بامحبت، متخصص ارتوپدی است. اسمش، خُرسندی، ((هر جا هست خدا حفظش کنه)).
در مورد شکستگی پام ازش سئوال کردم، با تعجب پرسید،
: شکستگی پا؟ به شما نگفتن چه اتفاقاتی برات افتاده؟
دلم آشوب شد، یعنی چی؟ پام قطع شده؟
فهمید که وحشت کردم، پرونده پزشکیم را دستش گرفت و کنارم نشست و با آرامی و مهربانی توضیح داد
: نازک نی پای شما قطع شده.
؛ یعنی چی؟ یعنی احتمال داره نتوانم راه برم یا اینکه احتمال داره در آینده پام را قطع کنند؟
: نه نه، اصلا این چیزها نیست.
نازک نی فقط حالت تعادل و کم کردن فشار را انجام میده. خیلی مهم نیست!!!
معده ات سوراخ شده بوده، ترمیمش کردن، روده کوچک و بزرگ هم از چندجا ترکش خورده و ترمیم شده، چیزه مهمی نیست.
طحالت پارگی داشته مجبور شدن درش بیارن. البته طحال خیلی مهم نیست.
؛ آقای دکتر همه را که گفتی مهم نیست، ببخشید میشه بگی چی چی مهمه؟ خب اگر مهم نبود چرا گذاشتنش توی شکم آدمها؟
: اینو دیگه از متخصص داخلی سئوال کن ولی در مجموع حالت خیلی خوبه مشکل زیادی هم پیدا نکردی.
بنده خدا میخواد به هر زبونی که شده دلداریم بده تا روحیه ام خراب نشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «وعده»
گفت:
پسرم خونه، ماشین، پول، هرچه بخواهی به تو میدهم، جبهه نرو!
گفت:
پدر جان! یعنی من همان کنم که کوفیان کردند؟
من به وعده «عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»
دلخوشترم!!!
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
حسن تقیزاده
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 صدای رگه دار شدهام چنان گوشخراش بود که شاباجی را هم به زبان آورده بود.
- تو دلت بخوانی بهتر است ... این طور خواندن مردم آزاری است.
- من هر جوری دلم بخواهد میخوانم؛ با مردم هم کاری ندارم. گوشهایشان را پنبه بتپانند. به من چه مربوط است.
- یک چیزات میشودها!... کاری نکن داداش عباس را خبر کنم. زله مان کردی بچه
حالا که ما خواستیم آدم بشویم شما نمیگذارید.
- این فن تازهات است. میخواهی زلهمان کنی تا بگویم هیئت را تعطیل کن. کور خواندی. داداش عباس ول کن نیست. حالا خود دانی.
از این که دستم رو شده بود خون خونم را میخورد. خانم خانما فهمیده بود علاقه ای میان من و هیئت هاشم آقا وجود ندارد. زیرآبی رفتن هم فایدهای نداشت. هیچ راه دیگری هم به عقلم نمیرسید. همه فکرم بچههای محله بود و ول گشتن تو کوچه پس کوچهها. خوشی آن ول گشتنها را فقط من میدانستم و بچههای محله شاهپور. چه جور می توانستم آن را حالی خانم خانما و داداش عباس بکنم. هر شب بعد از خوردن شام باید رو به قبله زانو میزدم و آیههایی را که یاد گرفته بودم بدون غلط و کامل میخواندم. هر غلط تنبیهاش از اول خواندن آیهها بود. زانوهایم از فشار زیاد به درد میافتاد. داداش عباس اجازه نمیداد از جایم بلند شوم.
- اقلا اجازه بده نشسته بخواند.
- قرآن مقدس است. باید یاد بگیرد به آن احترام بگذارد.
تا چند وقت دست از پا خطا نمیکردم و نهایت همکاری را با هاشم آقا نشان میدادم. بیچاره پیرمرد و داداش عباس امیدوار شده بودند که من آدم شده ام ولی خانم خانما شک داشت. نگاهش درونم را میخواند.
- اسد الله ... تو حتما یک کلکی تو کارت هست.
- به جان خانم خانما هیچ کلکی تو کارم نیست. خیالت جمع جمع.
شب و روز برای فرار از کلاس هاشم آقا با خودم کلنجار میرفتم.
بدبخت ترسو کار را یکسره کن. چرا خودت را زجرکش میکنی؟! اصلا خودت را بزن به مریضی خودشان نمی گذارند بروی سر کلاس ... نه نمیشود. مگر مریضی چند روز طول میکشد ... تازه اگر مریض شوم خانم خانما تو خانه زندانیام میکند و بعد شربت تلخ و زهرماری است که به خوردم میدهد... این کلک خیلی وقت است که نخ نما شده... حتى شاباجی هم از چشمهای آدم دروغ را میخواند.
یکهو به سرم زد هیئت را بهم بریزم تا همه از دستم ذله شوند.
آن وقت هاشم آقا ردم میکرد بروم لای دست پدرم. فکر خوبی بود. ولی عملی کردنش جرات میخواست و روی زیاد، که من فقط دومی را زیاد داشتم.
- عجب رویی! به سنگ پای قزوین میماند.
اوایل هر وقت همسایه ها و خانم خانما این جمله را میگفتند به دو میرفتم جلو آینه و زل میزدم به صورتم. صاف و یکدست بود. نه سوراخ سوراخ بود و نه زبر و سیاه.
- آخر کجای صورت من شبیه سنگ پای قزوین است.
- همه جایش .... خودت نمیتوانی ببینی.
نقشه ام را عملی کردم...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ۴۰ سال گذشت!
و ما هنوز زندهایم
و هنوز شهید میآورند
روز گذشته خبر رسید،
"یوسف سرلک را هم آوردند."
..همان یوسفی که سال ها ذکرش بر لبهای همرزمان جاری بود.
..همان جوان شاد و فرزی که هم در رزم پیش قدم بود و هم در کارهای هنری و نمایش و تاتر.
..یوسفی که در آن شب پر حادثه، در سیل بند سه راه خندق جا ماند و ما آمدیم.
▪︎
سیل بند را با خونریزان چند شهید و زخمی فتح کردیم و روی حساسترین نقطه منطقه مستقر شدیم.
یگان جناح راست ما نتوانسته بود خود را برساند و اتصال خط را کامل کند. دشمن از همان نقطه فشار آورده بود تا سه راه را بازپس گیرد.
با مشقت زیاد او را عقب راندیم و جدال تا شب سوم حل شد.
..و اما شب سوم، و ما ادراک...
دشمن با تمام تجهیزات روی جاده خندق قطار شده بود تا سپیده دم کار را یکسره کند.
از تانک و نفربر گرفته تا کمپرسی و تجهیزات راه سازی و...
دیوانه وار در کمین صبح نشسته بود و ۵۰ سانتیمتر عقبنشینی ما، مساوی میشد با ۱۳ کیلومتر شنا... تا ساحل ایران.
...و همانشب میبایست کار را یکسره میکردیم.
بعد از نماز مغرب و عشاء بود که گروهانها آماده و پرانگیزه بهسمت سهراه خندق راهی شدند.
یوسف هم حمایل کرده بود و کلاهخود بر سر، آماده و قبراق، همراه شد.
با دستور حمله، سرخی آتش تانک ها یکی پس از دیگری دشت را نورافشانی کرد و....
باز دشمن شکست سختی خورده و گره بهکارش افتاده بود.
همه لنگان لنگان و خسته از یک شب پر حادثه، به خاکریز پناه آوردند ولی از یوسف خبری نبود.
روایتهای متفاوت، خبر از شهادت او میداد و ماندنش.
سالها در جمع دوستان از او یاد میکردیم و در هر تفحصی و تشییعی با گوش تیز کرده نام او را جستجو میکردیم، ولی...
بالاخره
یوسف گمگشته هم باز آمده بود.
او را از راهی آورده بودند که ۴۰ سال پیش ما آمده بودیم.
و او هنوز گرد راه بر تن دارد.... تن که نه...گرد غربت بر استخوان
آمده تا یادمان بیاورد خیلی چیزها را...
راستش! دو روز است با خود کلنجار می روم تا زیر تابوتش قرار نگیرم.
حق دهید که برایمان سنگین باشد تا روحش به نگاهی گلهمند بر زنده بودمان نگاهی کند و سری به تاسف تکان دهد.
او سه راه را تا دیروز حفظ کرده بود و ما نتوانستیم شهرمان را حفظ کنیم.
بیاییم تا چه بگوییم...!؟
بگوییم دشمن که کار را در جبهه نتوانست تمام کند، در شهر تمام کرد!؟
بگوییم جایشان در حمایت از رهبرمان هنوز پر نشده!؟
بگوییم ما ماندهایم و سرگردان دنیای خودمان گشته ایم!؟
نمیدانم...
حال سرگشته و حیرانی دارم که معنای زمان را از دست داده و ۴۰ سال را همزمان میبیند.
..و هیچ بهانهای برای آوردن ندارد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
• جهانی مقدم
#شهید_یوسف_سرلک
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمایی زیبا
از روزهای داغ جبهه و جهاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#جبهه
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متن سخنرانی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ۳
🔹 تبیین ماهیت انقلاب اسلامی،
🔸 تأثیر شهدا و فرهنگ شهادت بر کشور و منطقه،
🔹 مقوله قومیت و ملیگرایی و رفتار ملیگراها در رابطه با دفاع مقدس
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
جمهوری اسلامی با دو ویژگی در عالم اسلامی تأثیرگذار بود؛ یک، ویژگی ساختاری نظام اسلامی است. اصل این ساختار نظام اسلامی و پیکره حاکم بر نظام اسلامی، نفس این برای یک دگرگونی مهم موضوعیت دارد. ویژگیهایی که در درون جمهوری اسلامی وجود دارد، این ممزوجیت مذهب و مردم، دموکراسی و مذهب به نحوی که هیچ کدام دیگری را مغموم نکند و از دور خارج نکند، نه دموکراسی به نفع مذهب آسیب ببیند و نه مذهب به خاطر دموکراسی آسیب ببیند، خیلی پردازش دقیق و درست و حکیمانهای بود که امام (ره) انجام داد.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
در بعد ساختار این نظام، از قانون اساسی آن که تبلور حقیقی بخشی از کتابالله است تا ولایت فقیه که در جایگاه عترتالله و عترت نبی معظم اسلام (ص) نشسته است و مجموعه این ساختار، مجلس شورای اسلامی، مجالس دیگر، موضوعات مختلف دیگر، این انتخابهای پرشوری که برگزار میشود –چه چیزی میتواند این همه جمعیت مردم را در ۲۲ بهمن جمع کند؟ کدام تبلیغات و کدام نهاد میتواند این کار را انجام بدهد؟
- نهادهای جمهوری اسلامی، این شکل و این ساختار هم در بعد ثباتبخشی به جمهوری اسلامی نقش اساسی و دقیقی داشتهاند و هر کدامشان در یک جایگاه درست و حکیمانهای ایجاد شدند و هم به طور کلی تأثیر دگرگونکنندهای در جهان داشتند.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
در بعد حکومت، ما دو تجربه را در برادرهای اهل سنت عزیز خودمان داریم؛ یکی در افغانستان اتفاق افتاد؛ طالبان آنجا آمدند و در واقع یک حکومت را بر مبنای فقه اهل سنت، در یک بعد دیگر به نام «امارت اسلامی» ایجاد کردند. شما دیدید عمر این حکومت کمتر از دو سال شد. در جایگاه مردم، در مسأله زنان، در مسأله دموکراسی، در موضوع قومیتها، در موضوع مذاهب مختلف دیگر و در ابعاد گوناگون ناموفق شد. اگر این حکومت در دل مردم افغانستان ریشه داشت، هرگز هیچ تجاوز خارجی نمیتوانست این حکومت را متلاشی کند؛ امکان نداشت.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
بُعد دوم را هم در کشورهای مختلف دیگری دیدیم؛ در مصر، در پاکستان و جاهای دیگر اتفاق افتاد.
این نمونه که امام (ره) دموکراسی و مذهب را ممزوج کرد و این دو را پیوند داد و از درون آن یک نظامی را تولد داد، یک مسأله استثنایی بود. این یک تأثیر اساسی دارد و پیوسته عامل دگرگونی است. این که گفته میشود صدور انقلاب، خود انقلاب یک چارچوب مجازی دارد و غیرقابل لمس است، انقلاب یک فکر است، انقلاب یک جسم نیست. این صدور انقلاب در دو بعد تبلور پیدا کرد؛ یکی در بعد ساختار و شاکله این نظام است که عرض کردم، بعد دوم نیز در چارچوب مدلها و الگوها بود که خیلی مهم بود. مثل حکم و آیهای است که نازل شده است؛ مردم قرائت میکنند اما وقتی تجلی آن را در سنت نبی معظم اسلام (ص) میبینند، آن وقت ملموس میشود، قابل اندازهگیری میشود، قابلیت الگو و مدل شدن پیدا میکند
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
ادامه در قسمت بعد
#سلیمانی
#سردار_دلها
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در منطقه حاج عمران در سنگر که بودیم میدیدیم نزدیک غروب یک آدم کوتاه قد، که چفیهاش را به صورتش میبست، روی یک بولدوزر زنجیری مینشیند و در حالی که از کنار ما رد میشود، دست تکان میدهد و بالا میرود!
نزدیک صبح هم که هنوز هوا تاریک بود پایین میآمد، به این رفت و آمد عادت کرده بودیم، اما نمیدانستیم او کیست، یک شب در سنگر نشسته بودیم، بهبهانی گفت:
این راننده بلدوزر کیه؟ نکنه دشمن باشه؟ نکنه کوموله باشه؟
گفتیم: نه بابا کوموله کجا بود؟ بدبخت زیر آتش تا صبح داره تو خط جون میکنه، برای گرد و خاک چفیه میبنده؛
بهبهانی نگران بود گفت:
من فردا صبح میرم ببینم کیه این، صبح که آن بنده خدا داشت پایین میآمد و ما هم برای نماز بیدار شده بودیم، بهبهانی از سنگر بیرون پرید؛
من و سه چهار نفر دیگه از بچهها هم بیرون رفتیم تا درگیری فیزیکی پیش نیاید؛
بولدوزر که داشت از کنار ما رد میشد، بهبهانی گفت وایسا وایسا، راننده هم ایستاد،
بهبهانی بالا رفت و چفیه را از روی صورت او کشید، پسر بچه سیزده سالهای بود!
همه متعجب بودیم که چرا این پسر صورتش را بسته است، بهبهانی پرسید:
چرا صورتت رو میبندی؟
پسر جواب داد همین جوری، بهبهانی گفت: نه باید بگی چرا این کار رو میکنی، پسر نمیخواست حرفی بزند، اما بهبهانی اصرار کرد، پسر گفت:
از ترس اینکه فرمانده خط من رو دعوا نکنه؛ اگه میفهمید سنم کمه، من رو راه نمیداد،
فرمانده درخواست بولدوزر کرده بود تا هرشب بالای ارتفاع برود. بهبهانی گفت:
من فکر کردم تو کوموله هستی، پسرک خندید و گفت: نه، من از بچههای جهاد مشهدم!!!
#ام_کاکا
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂 کاظم بارها گفته بود «من بعثی و فدایی صدام هستم» .
یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد ؛ طوری که تمام بدنش سیاه شده بود . با این وجود، حاج آقا به کاظم احترام می گذاشت. رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جایی که یک شب پشت پنجرۀ اتاق آمد و عذر خواهی کرد.
حاج آقا خودش گفت « آمد و با شرمندگی از من عذر خواهی کرد و گفت، من تو را اذیت می کنم، ولی تو به من احترام میگذاری. از این به بعد با تو کاری ندارم. به او گفتم فکر می کنی اگر به تو احترام می گذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر ؟ نه، اگر آزاد بشوم و بالاترین پست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد».
کاظم بعثی فدایی صدام ، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت و با کسی کار نداشت. مدتی بعد هم نماز خوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه می گرفت.
بعثی ها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند.
خاطرات سید آزادگان
حاج علی اکبر ابوترابی
┄┅┅❀•❀┅┅┄
#آزادگان
@defae_moghadas
🍂
🍂 «شجاع»، نگهبان شیعه
اردوگاه ۱۱ تکریت
شجاع، کرد زبان و شیعه و از اهالی شهرهای نزدیک مرز بود و بعد از پایان جنگ دو سه بار به ایران آمد و به حرم حضرت امام رضا علیهالسلام در مشهد و حضرت معصومه سلام الله علیها در قم مشرف شد و هم اکنون در عراق زندگی می کند.
شجاع چند بار تلفنی با یکی از آزادگان در تماس تلفنی بوده است و در اولین تماس تلفنی و در اولین جمله به این آزاده گفت: شما رستگار شدید!
▪️آزاده صبور و سرافراز علی سوسرایی در خاطره ای کوتاه از شجاع اینگونه مینویسد:
نگهبان شجاع قبل از اینکه نگهبان اردوگاه باشه نگهبان بیمارستان تکریت بود و به حاج آقا مازندرانی ارادت زیادی داشت. بعد از اینکه حاج آقا از بیمارستان رفت به اردوگاه، یک شعر در وصف حاج آقا با خودش میخواند که فقط یک بیتش یادمه:
"یاشایییی عبدالکریم مایییی"
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیششم
پزشک جراح داخلی اومد و دکتر خرسندی رفت.
این یکی یکمی خشک و مبادی آداب است حدودا ۴۵ ساله.
پرونده ام را مطالعه کرد و یه دستوراتی نوشت و رفت. نه سئوالی نه جوابی و نه حتی لبخندی.
نیمساعتی طول کشید یه خانم پرستار بدقواره به همراه یه چرخ دستی حامل دارو و لوازم وارد اتاق شد.
اخمو و نچسب، اصلا به دل نمینشینه،
مستقیم اومد سراغ من.
چرخ دستی را کنار تخت نگهداشت و ملحفه را از روی سینه ام برداشت.
با ناخن زیر چسب زد و یهویی همه جا سیاه شد.
بی وجدان، بدون اینکه چسب ها را خیس کنه یا اینکه به آرامی کار کنه، با خشونتِ تمام همه پانسمان را از شکمم کند.
دردِ کنده شدن موهای بدنم یه طرف، اینکه پانسمان از روی شکمم جدا شد و حس کردم بخیه ها دارند جِر میخورند یه طرف.
دستها و پاهام بسته است و هیچ کاری ازم برنمیاد. با غضب بهش خیره شدم و اعتراض کردم.
با خونسردی تمام جواب داد،
: اینجا خونه ننهات نیست، نازت خریدار نداره. مگه مرد نیستی؟ یه ذره درد را تحمل کن. نمیمیری که!!!
توی دلم بهش گفتم: لامصب، عوض کردن پانسمان چه ربطی به ناز کشیدن داره؟
بیوجدان، شکمی که تازه بخیه شده احتیاج به مراقبت داره.
پانسمان شکمم تموم شد، رفت سروقت پانسمان پا.
وقتیکه پانسمان را کَند، از عمق جیگرم فریاد زدم،
این دیگه غیرقابل تحمله.
پایی که شکسته، پایی که زخم عمیق داره، پایی که پشمالو هست
و چسب های پهنی که تموم موهای پا را چسبیده...... این دیگه غیرقابل تحمله.
اینقدر درد کشیدم که تموم فحشهای عالم توی دهنم جمع شد، حیا کردم و فحش ندادم.
سرپرستار با شتاب اومد توی اتاق.
قضیه را بهش گفتم.
حق را به من میده و به پرستار تشر میزنه.
شکنجه تعویض پانسمان تموم شد و خوابیدم.
چند ساعتی خوابیدم.
سرپرستارِ مهربون اومد بالای سرم.
وقت صرف غذاست و من ممنوع الغذا هستم.
احوالم را میپرسه و اینکه اهل کجا هستم و چه جوری زخمی شدم وووو.
وقتی شنید آبادانی هستم خیلی خوشحال شد.
برام تعریف کرد که آموزش پرستاری را توی دانشکده پرستاری آبادان و تحت نظر اساتید بسیار سختگیر و مقرراتی آبادان و در زمان شاه فرا گرفته.
در همون سالها توی آبادان با یه جوان دانشجوی پزشکی آشنا میشه و در نهایت باهم ازدواج میکنند، همین آقای دکتری که الان همسرش هست.
از خاطرات خوشی که در دوران نامزدی با آقای دکتر توی آبادان داشت تعریف میکنه. خیابونهای آبادان را بخوبی یادش هست و با حسرت از دوران جوانیش یاد میکنه.
غرق خاطراتش شد و مرا هم برد به اون دوران،
دوران بچه گی و جوانی.......
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تقریباً شکمش پاره شده بود.
حال و روز خوبی نداشت.
خواستم کمکش کنم. با دست مجروح دیگری را نشانم داد.
یک دختر بچه بود که پایش قطع شده بود.
مجبورم کرد اول بروم سراغ او .
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 نقشه ام را عملی کردم، کلاسها را یک خط در میان میرفتم. هر جلسه بهانهای داشتم. خیلی وقتها درست دقیقه های آخر به کلاس میرسیدم. نیشخند میزدم و جلو در مینشستم. هاشم آقا همان طور صبور نگاهم میکرد. نگاهش جوری بود که برایم از هزارتا بدوبیراه بدتر بود. خیس عرق میشدم. قلب مهربان هاشم آقا به رحم می آمد.
- خودت را ناراحت نکن دفعه بعد زودتر راه بیفت.
در جوابش فقط کلهام را که داغ شده بود بالا و پایین میکردم. بعضی وقت ها یکی از بچه ها هم خودش را قاتی میکرد.
- زیاد خودت را ناراحت نکن. پسر خوبی باش و دفعه بعد زودتر راه بیفت.
از این که انگشت نمای همه ی بچههای کلاس شده بودم زورم گرفته بود. همین که از کلاس میزدم بیرون همه چیز از یادم میرفت. حتی درس تازهای را که هاشم آقا با حوصله یادم داده بود و باید شب برای داداش عباس میخواندمش.
- کو تا شب ... یک فکری برایش میکنم ... نباید فکرم را خراب کنم. جلو دهان بچه های هیئت را نمیشد گرفت. بالاخره چغلی ام را به داداش عباس کردند و لرز و وحشت به جانم افتاد. میدانستم داداش عباس انگار که خمیر ورز دهد با مشت به جانم خواهد افتاد. - چرا نمیخواهی آدم بشوی؟ به خیالت همیشه تو همین قد قواره میمانی؟!
تمام حواسم به دستهای داداش عباس بود. محض مشت شدن مثل جت نیست شوم.
- زبانت را قورت دادی؟
راست میگفت زبانم را قورت داده بودم. صدایی تو گلویم نمیچرخید تا بیرون بریزد.
- نخیر ... داداش.
- خب پس چه جوری میخواهی به یک جایی برسی، چه جوری میخواهی چیز یاد بگیری؟ هاشم آقا تو هیئت آدم میسازد. جای آدم شدن در همان هیئت ها است.
نفسم را حبس کرده بودم. جرات نمیکردم به او نگاه کنم. به پاهایم نگاه میکردم و نگاه داداش عباس را رو خودم حس میکردم. بوی آرد و خمیر و نان تازه را میشنیدم. نفسش را با صدا بیرون داد. آه بلندی کشید مثل یک پدر دلسوز از گوشه چشم نگاهش کردم. از آن عصبانیتی که حس میکردم هیچ چیز تو صورتش بروز نداده بود. قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. صدایش از پتک آهنگری بلندتر بود. به غیرتم برخورده بود. از خدا خواستم به جای آن سکوت تا جا داشتم با مشت لهام میکرد. ولی از جایش جم نخورد. نگاهش مثل مته سوراخام میکرد. خواستم هوار بکشم
- پس چرا زیر مشت و لگد نمیگیری ام؟ چرا نشسته ای و بربر نگاهم میکنی؟! مگر من خلاف نکردهام؟ مگر من زیر قولم نزدهام؟
یکهو داداش عباس از جایش کنده شد و رفت طرف تاقچه چهارگوش اتاق، قرآن را از جای همیشگی اش برداشت. از جلد پارچه ای اش که شاباجی با صلواتهای زیر لبی اش دوخته بود کشید بیرون. بگیر ... آن قدر بخوان تا از بر شوی .... مطمئن باش عاقبت به خیر میشوی ...
خشک شده بود.
تاریکی شب تو اتاق را رنگ سیاه زده بود. چشمهایم دیگر نوشته های کتاب را نمیدید. کمر و پشتم مثل چوب شقیقه هایم از درد باد کرده بودند. نشانه گذار را لای کتاب گذاشتم و آن را بستم به پشت روی گلیم یخ کرده وسط اتاق دراز کشیدم. سقف حصیرپوش شده اتاق تو تاریکی گم شده بود سعی کردم کلماتی را که از بر کرده بودم پشت سرهم روی سقف حصیری ببینم. برای یک لحظه دیدمشان. هیجان زده از جا کنده شدم. عرق مثل قطره های درشت باران از لابه لای موهایم سرازیر شده بود. با تمام قدرتی که در پاهایم بود از اتاق و بعد از خانه زدم بیرون. شادی تمام وجودم را در برگرفته بود. هر از گاهی هوار میکشیدم و میخندیدم. بچهها بهت زده نگاهم میکردند. به خیالشان آمده بود، باز میخواهم از درخت سر به آسمان ساییده کوچه بالا بکشم. نزدیک درخت ایستادم و به آن زل زدم. کلاغ ها لا به لای شاخ و برگش جمع شده بودند. سنگی از زمین برداشتم و سوت کردم طرفشان. همه نفرین کنان پرکشیدند. تا خیابان اصلی دویدم. اتوبوسی از نزدیکیام گذشت. با یک خیز به پشت آن چسبیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مناجات خوانی
🔹 با نوای
حاج محمود کریمی
🔸 حال مناجاتی ندارم بسکه بد کردم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#توسل
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آشنایی با عملیات بیتالمقدس
آزادسازی خرمشهر
شرح عملیات...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#جبهه
#خرمشهر
#بیت_الپقدس
هرشب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متن سخنرانی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ۴
🔹 تبیین ماهیت انقلاب اسلامی،
🔸 تأثیر شهدا و فرهنگ شهادت بر کشور و منطقه،
🔹 مقوله قومیت و ملیگرایی و رفتار ملیگراها در رابطه با دفاع مقدس
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
خود جمهوری اسلامی یک مدل است، اما در درون این مدلی که جمهوری اسلامی ارائه کرد، الگوهایی از خودش بروز داد کهآن الگوها تأثیر اولیه و اساسی در صدور انقلاب و تحول در عالم اسلامی داشتند و این مربوط به شخصیتها و شخصها و افراد بود. دفاع مقدس ما یک مدل و یک الگوست. وقتی ما بحث شهید باکری را میکنیم، بحث شهید شوکتپور رضوان الله تعالی علیه را میکنیم، بحث شهید شاکری را میکنیم، بحث سر یک فرمانده لشکر نیست، بحث سر یک فرمانده پادگان نیست، بحث سر یک فرمانده نظامی منصوبشده مدرج نیست؛
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
چرا جنگ ما تبدیل به مدرسه شد؟ جنگ، امروز الگو هست یا نیست؟ چه مدرسهای عمیقتر از دفاع مقدس دارید که یک مدل رفتاری حقیقی، دینی، اخلاقی و مدیریتی در ابعاد گوناگون را به عنوان نمونه به نمایش گذاشته باشد؟ آن قدر عظمت پیدا کرده که شما میبینید در بعد رهبری، مقام معظم رهبری به رغم این که ولی فقیه است، مرجع تقلید است، عالم دینی است، حکیم است، زاده پیامبر (ص) است، عمامه پیامبر را بر سر دارد اما اصرار دارد در هر جلسه رسمی و غیررسمی این چفیه دوران دفاع مقدس را دور گردن خودش داشته باشد، همان که در همه جلسات همه مشتاقانه میخواهند از او بگیرند.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
این چیست؟ یک مدل موفق است.
من همیشه میگویم از حدود ۱۳۰۰ سال - یعنی از سال ۴۰ هجری که امیرالمؤمنین (ع) به شهادت رسید - در طول این دوره طولانی که ۸۰ سال بنیامیه حکومت کرد، قریب ۵۰۰ سال بنیعباس حکومت کرد، ۴۰۰ سال عثمانیها حکومت کردند و علمای شیعه در این گرد و خاکها و ویرانههای مختلف، این مذهب را حفظ کردند و دست به دست چرخاندند؛ اگر روحانیت شیعه بخواهد یک نمایشگاه از خود بروز بدهد و بگوید این حاصل تلاش من است، به نظر من، آن نمایشگاه دفاع مقدس است. در بعد انسانی، اخلاقی، رفتاری، دینی، آن جامعه امام زمانی و آخرالزمانی «دفاع مقدس» است.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
شهید باکری، شهید خرازی در این الگو بودند. شهید باکری رئیس مدرسهای بود که یک مدرسه را به نام عاشورا تأسیس کرد و یک مدل رفتار را به نام مدل رفتار باکری پایه گذاشت. از اسلام ناب، از متن اسلام، از عمق اسلام این کارکرد و دگرگونی به وجود آورد. این مدل در مقابل مدل دشمن بود که پر از ظلم و جور و اعدام و شکنجه و اجحاف و گورهای دستهجمعی بود. تازه او فرمانده لشکر نبود. او مثل یک مرجع تقلید بود، اما نه در بعد احکام دینی، که در اخلاق و رفتار و مدیریت از او تقلید میکردند.
┄┅┅❀•°○°•❀┅┅┄
ادامه در قسمت بعد
#سلیمانی
#سردار_دلها
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂