🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 6⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
در قسمت قبلی خواندید که سازمان به صورت قاچاق صمد را به آلمان برد که در آنجا پلیس متوجه شد و او را به اردن دیپورت کردند. در این قسمت روش قاچاق انسان توسط سازمان به ایتالیا توضیح داده می شود. نکته قابل توجه این است که سازمان جهت گرفتن پناهندگی برای نیروهای خود، سناریوهای دروغی به افراد می داد که در آن می بایست خود را شکنجه شده و تحت تعقیب توسط ایران جا بزنند. این نمونه گویای آن است که چگونه رجوی ها با دروغ و جعل، مقامات بین المللی را فریب داده و به آمار سازی می پردازند. سپس بر همان آمار جعلی سوار شده و به تبلیغ برای فریب مردم و جوانان ایرانی می پردازند.
حال ادامه ماجرا:
بار دوم برای ورود به ایتالیا آماده شدم. این بار قرار شد که به همراه زنی ایتالیایی که سال ها قبل از طریق شوهرش بیژن محیطی (که در انقلاب ایدئولوژیک یکی از مسئولان ستاد سیاسی شد) با سازمان آشنا شده بود وارد ایتالیا شوم. او زبان فارسی را خوب صحبت می کند و سازمان از او به عنوان پیک ویژه استفاده می کرد. طبق توجیهات، این زن می بایست تقاضانامه پناهندگی سیاسی را که خود او ترجمه کرده بود در جیب کُتم می گذاشتم تا در موقع دستگیری و بازرسی به دست پلیس بیافتد. مسئولیت عبور دادن من از فرودگاه اردن و سوار شدن به هواپیما با همین زن بود و بعد از پرواز هواپیما من می بایست پاسپورت قلابی را به او تحویل می دادم و از او جدا می شدم و بقیه کارها با خودم بود. محمل من در فرودگاه رُم نیز این بود که من از سال ۶۰ در تهران به صورت مخفی زندگی می کرده ام و یک بار نیز دستگیر و شکنجه شده ام که آثار آن روی بدنم هست. در زمستان ۷۱ مجدداً به دلیل فعالیت مورد تعقیب قرار گرفتم و مجبور شدم تمامی دارایی ام را بفروشم و از طریق مرز ترکیه و به وسیله قاچاقچیان از استانبول وارد رُم شوم. برای اینکه سناریوی فوق واقعی تر به نظر برسد در شهر امّان عکسی رنگی از من گرفتند و یک گواهینامه رانندگی جعلی درست کردند تا موقع بازرسی ماموران در فرودگاه، به دست پلیس بیافتد و یقین حاصل کنند که از ایران آمده ام.
البته سناریو را تماماً سازمان طرح کرده بود و اسامی نفرات قاچاقچی از ایران تا استانبول و مسیرها و محل های توقف و تعویض نفرات و شهرها از تهران تا رم (تهران، تبریز، رضائیه [ارومیه فعلی] – وان، استانبول – رم) همه برای پلیس فرودگاه رُم لو رفته بود.
با پرواز هواپیمای اردن به سمت رُم پرواز کردیم و در هواپیما شخص همراهم پاسپورت جعلی را گرفت و از هم جدا شدیم. بلیط و سایر متعلقات دیگر را پاره کردم و در همان هواپیما گذاشتم و وارد سالن فرودگاه شدم. پس از ده دقیقه نامه تقاضای پناهندگی ام را به پلیس دادم. پلیس پس از بازرسی بدنی، از من بازجویی کرد و مرتباً می پرسید با چه پروازی آمدی و بلیط را از من می خواست که تا شب به همین منوال گذشت و بازداشت بودم. کار طبق سناریو پیش می رفت ولی فقط هواپیمای استانبول ۱۰ دقیقه بعد از دستگیری من به زمین نشست و پلیس هم روی این مسئله انگشت گذاشت.
البته این سناریو و ساعت های پرواز و زمان فرود هواپیمای استانبول – رم را رئیس پلیس فرودگاه رم که زن و سروان بود به رابطین سازمان که در کارهای قاچاق محمولات فرش و انسان و . . . بودند اطلاع می داد. در طول مسیر و حتی در هتل چندین بار به من گفته شد که این بار نگران نباش. در فرودگاه رُم مشکلی نداریم و پلیس با ماست. بعدها برایم مُسجّل شد که رئیس پلیس فرودگاه رُم با رابطین سازمان همکاری می کند و به اصطلاح دَم او را دیده اند.
بالاخره رئیس پلیس عوض شد و رئیس پلیس مورد نظر سازمان آمد و یکی از بچه ها مستقیماً به فرودگاه مراجعه کرد و به من گفت، رئیس سناریوی تو را عوض کرده و نوشته که با پرواز قبلی استانبول رسیده ای ولی از ترس پلیس نگفتی. اگر از تو بازجویی شد این را بگو. بالاخره بدین طریق بعد از سه روز بازداشت در فرودگاه به وزارت کشور معرفی شدم، برگه موقتی گرفتم و وارد ایتالیا شدم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۹
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی میمانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شطعلی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل میکرد- برای تردد شما امن نیست.
ماشین من جیپ کرهای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.»
لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب میشناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم
نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 برای چادر
یاسمین رضایی
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمیها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانمهای پرستار به پزشک کمک میکرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت
- خانم چادرت را در بیار سریعتر بتونی کار انجام بدی.
پرستار داشت چادرش را در میآورد که مجروحی چادرش را کشید .
- خواهرم! چرا میخوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ده شهید
یک خاکریز
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
در عملیات بیت المقدس در موقعیتی قرار گرفته بودیم که اگر یک خاکریز در آنجا ساخته میشد در پناه آن میتوانستیم خاکریزهای دیگری بزنیم و کلاً در آن منطقه تثبیت شویم. عراقیها در سیصد تا چهارصد متری ما بودند و گلوله مثل باران سمت ما میآمد. راننده بلدوزر میخواست اولین خاکریز را بزند که هنوز دو بیل خاک نریخته شهید شد. راننده بعدی رفت کار قبلی را ادامه داد و پنج دقیقه بعد او را هم شهید کردند. هشت نفر دیگر هم رفتند سراغ بلدوزر و هر کدام پنج دقیقه، ده دقیقه یا حداکثر یک ربع کار کردند و شهید شدند. آخرین نفر مسئول ترابری بود که خاکریز را تمام کرد و شهید شد.
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سنگرسازان بی سنگر...
#کلیپ
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
از پنجره ای که میشد بیرون از زندان را دید زد، بند، پنجاه، شصت نفر را در خودش جا میداد. مثل یک اتاق گنده آزادتر بودیم و می توانستیم کتاب بخوانیم. در آنجا بود که کتاب پرتویی از قرآن آیت الله طالقانی را خواندم. تفسیر میکردم و نظریات خودم را درباره موضوعات میگفتم. سرگرم شده بودم. سختی روزهای زندان را کمتر احساس میکردم. ولی دوری از هدیه یک سال و نیمه همچنان برایم سخت بود. جوان بودم و "هدیه"کوچولو، بچه اولام بود. تازه مزه پدر شدن را چشیده بودم. دلم به حال دخترک میسوخت. روزهای سختی را باید پشت سر میگذاشت. روز چهلم بود که صدایم زدند. چیزی برای بردن نداشتم. همراه نگهبانها از چند راهرو گذشتیم تا به اتاق رئیس زندان رسیدیم. بیشتر از یک ساعت پشت در اتاق رئیس سرپا میخ ماندیم. انتظاری که یک نوع شکنجه روحی بود. قبل از دیدن رئیس، بازجوی مسن را دیدم. صورت مچاله شده و پر از چروک اش نرم بود و پدرانه. لبخندی گوشه لب کف بسته اش بود که حالم را به هم میزد. آخرین حرفش را خفه ولی محکم گفت،
- حواست باشد تحت نظارت کامل هستی. مرتب بازجویی میشوی. اگر دوباره خلاف بکنی دیگر بخششی نیست ... خالدی! هر کاری کردی کردی، به فکر زن و بچهات باش. برو دنبال زندگی ات. در جوابش زل زدم به کاشیهای پر از خال کف اتاق.
- فکر میکنی با این کارها به جایی برسی؟...ببرش ... این پسر آدم بشو نیست. حیف نیست.
رئیس زندان را ندیدم. همراه حسینی شکنجه گر معروف سوار ماشین ام کردند. او را که دیدم ترس برم داشت. با آن گردن کلفت و سبیلهای گنده اش به آدمیزاد نمی ماند. سعی کردم به خودم مسلط شوم. سرم گیج میزد. بوی نفسهایش تو ماشین دلم را آشوب کرده بود. خورشید وسط آسمان چسبیده بود که به زندان قزل قلعه رسیدیم. حسینی جلو میرفت و من پشت سرش و نگهبان عقب تر از ما قدم بر می داشت. با شکم خالی و لب و دهن خشک مثل یک توریست بی پول همه زندان را گشت زدیم. هشت ساعت تمام رو پا بودم. پاهایم از درد به دو کنده زخم و زیلی تبدیل شده بود. وقتی نگهبان هولم داد داخل ماشین فهمیدم تو قزل قلعه ماندنی نیستم. زندان جمشید آباد در اصل یک پادگان نظامی بود. خشک، بی روح، خاکستری رنگ و سیاه پر از نگهبانهای مسلح. معلوم بود زندانیهای نظامی را در آن جا حبس میکنند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه خاطرهانگیز
"یاران و انصارت.."
آهنگ سوزناکی از سالهای جبهه و جنگ که خیلیها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند.
گاهی یاد روزهای یکرنگی و سادگی میافتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شبهای عملیات و لحظههای وداع سوزان یاران باصفا.
روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی.
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
هر شب یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇