18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زمینخواری رضاشاه ۲
زهرا سعیدی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 طبق نقشهای که سفارت آمریکا در سال ۱۹۵۴ برای نمایش پراکندگی «املاک پهلوی» و بررسی فروش آنها از سال 1952 به بعد تهیه کرد، «رضاشاه نواحی وسیعی از شمال و غرب کشور (عملا همه لرستان و بخش اعظمی از شمال خوزستان) را به تملک خود درآورده بود که متعاقبا به پسرش رسید. طبق آماری دیگر، «رضاشاه در طول شانزده سال سلطنت خویش از همین راهها طبق آماری ۲۱۶۷ ده و طبق آمار دیگری ۲۴۰۰ ده را به تصرف خود درآورده بود و به یک فئودال نوظهور تبدیل شده بود و برخی از مالکان را هم به شرط اطاعت از او آزاد گذاشت تا کماکان شوکتالملک منطقه خود باقی بمانند»
🔸 روش رضاشاه در غصب زمینها از راه زور و اجبار بود. ظاهرا او این کار را از طریق مأموران دولتی و نیز ادارهای با عنوان اداره املاک پهلوی انجام میداد. اداره املاک پهلوی چند سال بعد از روی کار آمدن رضاشاه و استقرار حکومت پهلوی تأسیس شد. «از اولین روزهای شروع به فعالیت اداره املاک، مزدوران آن دستاندازی و تجاوز به املاک و زمینهای مزروعی کشاورزان، مالکان، خردهمالکان و زارعین صاحب نسق را آغاز نمودند و با تهدید و ارعاب آنان و تصاحب همه زمینها و املاک در حال کشت محصولاتی چون شالی، گندم، جو، حبوبات و صیفیجات توسط عوامل و قرهنوکران رضاخان و تبدیل آن زمینها به مزرعه کشت توتون و تنباکو و ساخت کارگاهی جهت خشک کردن توتون در محل مرتع و چراگاه احشام تعدادی از دامداران چندین روستا و آبادی همه دامهای آنها را از بین بردند و خانوادههای زراعین را به زور همان قرهنوکران برای بیگاری در مزارع کشت توتون و کارگاه آن میبردند.»
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
#رضا_شاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چرا انقلاب کردیم
عکسی قابل تامل از..
🔹 خانم فقیری که کفش ندارد و با لباسی کهنه در فقروفلاکت غرق شده باحسرت به ملکه ثریا و شاه نگاه میکند؛ ملکه ای که در مقابل، کیف و کفش ایتالیایی به تن دارد و حتی نگاهی به این خانم ندارد؛
اوج عزت و احترام به زنان این سرزمین و فاصله شاه و مردم در این عکس کاملا نمایان است.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حال و هوای مشهد
در دوران دفاع مقدس
#یادش_بخیر
شب های چهارشنبه اطراف ضریح امام رضا (ع) قرق مجروحان جنگ می شد. حتی افرادی که سرتاپایشان را گچ گرفته بودند با تخت و ویلچر به حرم منتقل میشدند.
برگزاری مراسم سینه زنی گروهی به سبک بوشهری و جمع شدن زوار برای تماشا و دیدن اشکهای روان بچههای جبهه هم در نوع خود جالب بود و به یادماندنی.
جمع آنها معنویت و نورانیت خاصی داشت که تکرار ناشدنیست.
#فروردین۱۳۶۷
#عملیات_بیتالمقدس۴
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#مشهد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روز بعد که به احتمال زیاد روز هشتم تیرماه بود نعیم الهایی را که در این روزها مسئول اطلاعات ما شده بود، همراه خود بردم. اول صبح به گلف (قرارگاه کربلا)، که در اهواز واقع بود رسیدیم. در آنجا عدهای از فرماندهان، از جمله نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر و چند تن از فرماندهان دیگر یگانها و فرمانده گردان قائم آبادان هم حضور داشتند.
ابتدا به اتاق علی شمخانی رفتم مرا که دید سراغ علی هاشمی را گرفت. جوابی نداشتم بدهم. برادر شمخانی گفت: «امروز شما باید گزارش بدهید!
و اضافه کرد: «مواظب باشید؛ حال آقای رفسنجانی خوب نیست!» به اتفاق وارد اتاق جلسه شدیم. آقا محسن هم حضور داشت. علی شمخانی کنار آقای هاشمی رفسنجانی نشست و من هم کنار علی نشستم. حدود پانزده نفر در این جلسه حضور داشتند. ابتدا همه ساکت بودند. بعضی به من نگاه می کردند. همه میدانستند علی هاشمی را از دست داده ام. همه از دوستی و رفاقتم با او اطلاع داشتند. با دلسوزی به من نگاه میکردند. آقای هاشمی رفسنجانی هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. بعد از حدود پنج دقیقه علی شمخانی گفت: کسی قرآن بخواند. چند آیه قرآن تلاوت شد. بعد علی شمخانی چند جمله ای را به عنوان مقدمه و خیلی کوتاه بیان کرد خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی گفت: آقای هواشمی گزارش میدهند.
مجدداً سکوت کوتاهی بر جلسه حاکم شد. خودم را کمی جمع و جور کردم؛ «بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و شروع کردم به صحبت. کمی از تجمع نیروی دشمن در جنوب و غرب هور گفتم و اینکه دشمن سه سپاه را برای تهاجم به ر آماده کرده بود و ما پس از طغیان آب و سیل زمستان و بهار امسال وضعیت هورا خوبی نداشتیم؛ ضمن اینکه شاهد نارساییهای زیادی از هر حیث بودیم؛ عقبه و پشتیبانی هم نداشتیم دشمن این ضعفها را میدانست زمان تهاجم نیز به طور بی سابقه ای روی منطقه آتش ریخت و همزمان با شلیک اولین گلوله های توپ بمباران شیمیایی را شروع کرد؛ به نحوی که بعضی از خدمه توپخانه، بعد از شلیک فقط دو یا سه گلوله شیمیایی و شهید یا مصدوم شدند. نیروهای ما منطقه به خصوص در جزایر واقعاً مظلوم بودند و جنگ نابرابری بود. همه حضور داشتند، همه پای کار بودند،" اما فشار بسیار زیاد بود. بعد اضافه کردم: «فرمانده سپاه ششم تا زمانی که هلیکوپترهای دشمن در قرارگاه تاکتیکی فرود آمدند پای بیسیم بود ولی حالا ما از سرنوشت ایشان و بسیاری از برادران دیگر بی اطلاع هستیم. پس از این صحبت در حالی که قصد داشتم باز هم ادامه بدهم، آقای هاشمی رفسنجانی زدند زیر گریه چنان گریه کردند که برادر شمخانی به من گفت: «دیگر ادامه ندهید؛ حال ایشان خوب نیست! با گریه آقای هاشمی رفسنجانی همه به گریه افتادند و جلسه حالت عزا به خود گرفت! چند دقیقه این وضع به همین صورت ادامه داشت. بعد قدری سکوت حاکم شد...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۸۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
تاریکی در سطح زمین غلیظ تر شده بود که چند نفر پریدند تو دانشکده. کسی دیوار را به رگبار بست. مردها چسبیدند به زمین. رو زمین را نشانه رفتم. همه از جا کنده شدند و دویدند تو محوطه پشت درختها. یکهو در و دیوار و ساختمانهای دانشکده گلوله باران شد. چسبیدم رو پشت بام. تمام هیکلام یخ بست. سرما تو جانم چنگ انداخت. رو آرنج هایم بلند شدم. تیری سوت کشان هوای بالای سرم را جر داد. با یک خیز جا عوض کردم. چشمم افتاد به علی اکبر گل آور. در آن هوای سرد خیس عرق شده بود. صورت سیاهش را نمیشد دید.
فکر نمیکردم این قدر جلو بیایند ... معلوم است با برنامهاند. در جوابش فقط سر تکان دادم. انگار میترسیدم منافقها صدایم را بشنوند. فریاد نامجو را شنیدم. نیم خیز شدم به طرف صدا. علی اصغر و حسن هم خیز برداشتند. سرهنگ دیده نمیشد. برای چند دقیقه گلوله ای شلیک نشد. نفسام را تو سینه حبس کردم و زل زدم به محوطه دانشکده. احساس میکردم منافقها همه جا سنگر گرفته اند. سکوت طولانی شد. ترس آور و لزج، انگار تو تله افتاده بودیم. تله ای به بزرگی تمام دانشکده و خانه ما. به سرم زد تیر در کنم تا از آن وحشت زجرکش رها شویم. انگشتم رو ماشه خشکیده ماند. رمق چکاندن ماشه را نداشت. سکوت مثل کسی که قرص خواب آور خورده باشد بیدار نمیشد. مانده بودم چرا کسی نمیشکندش. کافی بود کسی فریاد بکشد. موتورسیکلتی از تو خیابان رد شد و صدای خش خش در محوطه دانشکده بلند شد. چند نفر داشتند آهسته قدم برمی داشتند. یکهو تیری شلیک شد. بعد کسی با تمام صدایش فریاد کشید
- با تیر زدندش . حسن بود که گفت. انگار دیده بود مرد افتاده بود رو زمین. چند نفر دویدند تو ردیف درختها. بعد جسمی روی زمین کشیده شد. صدای نالههای مرد به گوش میرسید. یکهو ردیف درختها به گلوله بسته شد. فریاد نامجو را از میان انفجارها شنیدم. در دانشکده به شدت به هم کوبیده شد. نورافکنهای بالای در روشن شدند. در زیر نور نقرهای گم شد. چند نفر تو خیابان دویدند. خیابان را نگاه کردم. دسته ای مرد مسلح حلقه زده بودند دور لاستیک شعله وری. تیپ چریکی زده بودند. نورافکنهای بالای در خاموش شدند. حیرت زده به دانشکده زل زدم. مانده بودم چه خبر شده. صدای کوبیده شدن پوتین به در ورودی دانشکده بلند شد. چند نفر به در آویزان شده بودند. با علی اکبر و حسن در را به گلوله بستیم. مردها بین زمین هوا نیست شدند. نگاه کردم به ساعت مچیام. سه نیمه شب را رد کرده بود. از تصور این که آن همه ساعت را با منافقها درگیر بوده ایم قند تو دلم آب شد. مقاومت جانانه ای کرده بودیم. باد صدای فریاد با خود می آورد. آسمان پرشده بود از ستاره های ریز و درشت نقره ای رنگ. خمیده خمیده دویدم داخل ساختمان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂