eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دهم صبح ها مراسم زیر پرچم داشتیم، افراشتن پرچم همراه با سرود شاهنشاهی، در حالیکه ما با دوانگشت کنار پیشونی گرفته و بعنوان سلام پیشاهنگی خبردار ایستاده بودیم، هیجان انگیز بود. خونه ما که دست کمی از پادگان نداشت، جمعه ها باید پتوها و لباسهامون را می‌شستیم و ناخن‌ها کوتاه می‌شد. هر دوهفته یکبار هم پسرها به صف می‌ایستادن و آقام با اون ماشین های سرتراشی مشهور قدیمی، همه را کچل می‌کرد، کچل که بودیم اجازه بلند شدن مو را نمی‌داد. آقام از هر نوع بازی که شبیه قمار باشه متنفر بود. حتی از گلوله بازی. می‌گفت چون گلوله بازی برای برد و باخته قماره. پسرهای عمه ام که سن شون بیشتر بود و جوان محسوب میش‌دن، بشدت از کچل کردن متنفر بودن و همیشه برای فرار از کچل شدن، کتک می‌خوردن. یه تلویزیون RTL سیاه و سفید داشتیم. اون زمان تلویزیون ایران فقط ۱ کانال داشت ولی در آبادان بشرط اینکه لوله آنتن بلند باشه و از ۳ جهت شاخک داشته باشه، میشه کانال بغداد و بصره و کویت را هم دید. بچه ها مثل سیخ کبابی کنار هم دراز می‌کشیدن و تلویزیون نگاه می‌کردن. فیلم‌های وحشتناک از داراکولا و سامسون و دلیله یا فیلم‌های وسترن از جان وین یا فیلمهای عشقی از جینالولو و سوفیا لورن. یه سریال بسیار کسالت بار هم پخش می‌شد بنام آیرون ساید. فیلم تماشا کردن مون هم جالب بود. دخترها یه چادر یا پتویی چیزی کنارشون بود، اگر فیلم ترسناک بود، به محض اینکه جناب داراکولا تشریف می‌اورد، چادر یا پتو را می‌کشیدن روی صورتشون و به پسرها اصرار می‌کردن هر وقت داراکولا رفت بهمون خبر بدید. اگر فیلم عشقی بود، هر وقت صحنه ماچ و بوسه بود چادر یا پتو را می‌کشیدن روی صورتشون. به سیمی که از پریز آنتن تا تلویزیون کشیده و آویزان بود، چند لنگه دمپایی آویزان بود و هر وقت تصویر برفکی می‌شد، دمپایی ها را تکان می‌دادیم..... کلاس چهارم که رسیدم سیستم عوض شد و دوران ۱۲ کلاسه ابتدایی تبدیل به ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان شد. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
، 🍂 معبر هفت (لشکر ۷ ولیعصر عج ) پخش قسمت اول مستند "معبر هفت" از شبکه مستند 🔸 چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲ / ساعت ۱۹ ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چند پوستر زیبای هفته دفاع مقدس ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشم چرخاندم تو چهار دیواری سلول. نگاه کردم به ته راهرو. وضع فلاکتباری داشت. توالتهای سرریز، در و دیوارهای کثیف و نمور، قحطی آب، زخم‌های چرک کرده لباسهای تخته شده از عرق، بدنهای حمام ندیده دست به دست داده بودند تا این موجود ریز و سمج را بوجود آورند. دنبال راه کار گشتم پیدا نکردم. بی آب و صابون و مواد ضد عفونی کننده چه کار می‌شد کرد. باید بکشیم‌شان. این طور لای دو تا ناخن فشارشان بدهید. صدای تق، یعنی مرگ. چاره ای نیست. شب‌ها تا صبح کارم شده بود شپش کشتن. تنها نبودم. بچه ها هم همراهی می‌کردند. تا صبح هزارتایی کشته بودیم. چه می‌شد بعثی ها را هم به این سادگی کشت. ارزش‌شان بیشتر از این موجود نیست. باور کنید راست می‌گویم. نگاه‌شان کنید. انگار دوقلو هستند. فقط آنها زیادی خون مکیده اند. بچه ها دورم حلقه می‌زدند هیجان زده به حرف هایم گوش می‌دادند. حرف را می‌کشیدم به بچه‌های تو منطقه. به عملیات و شب های قبل از عملیات. نباید حال و هوای آن شب و روزها از یادشان می رفت. حرف امام را که می‌زدم می‌زدند زیر گریه. آن قدر تا دلشان باز می‌شد سبک می‌شدند. به هم نگاه می‌کردیم. غم‌هایمان از بین رفته بود. گونه هایمان گل انداخته بود. هر شب تو یک سلول سخنرانی می‌کردم. آهنگ مقاومت می‌زدم. از سختی‌ها می‌گفتم. از روزهای آزادی که شاید اصلا نمی‌دیدمش. - ما که صلیب ندیدیم ... نباید به آزادی فکر کنیم ... مفقود یعنی شهید ... یعنی که نیستیم ... شناسنامه مان زنده زنده باطل می‌شود. - نباید این طور فکر کرد ... خدا بخواهد پیدامان می‌کنند. صلیب سرخ ببینیم یا نبینیم. فرقی ندارد ... بخواهند می‌کشن‌مان... مثل آب خوردن ... می‌گویند از خونریزی مُرد .... کی می‌فهمد. بچه ها یکی یکی پیشم می آمدند و می‌گفتند: - روزها خیلی سخت می‌گذرد ولی شب‌ها بدتر است. کاش می‌شد فرار کنیم. - فرار از پادگان الرشید یعنی مرگ. طاقت بیاورید و بگذاریدش برای موقعیت بهتر بینمان جاسوس پیدا شده بود. هر روز یک نفر لو می‌رفت. کتک می‌خورد و بر می‌گشت تو سلول. گوشه گیر می‌شد و تو خودش می‌ماند. شکنجه گرها به. قصد مرگ زده بودندش. چند روزی سخنرانی را تعطیل کردم. هر روز تا شب انتظار می‌کشیدم صدایم بزنند. خبری نمی‌شد. انگار جاسوس منتظر وقت بهتری بود. به کمک بچه ها و زیر نظر گرفتن کسانی که بهشان شک داشتم جاسوس را شناختم. ناصر عرب اسمش بود. از بچه های اهواز بود. سی و سه چهار سال سن داشت. لکنت زبان و دست و پای کج‌اش نقطه ضعف‌اش بود. تو کارش خبره بود. ردی جا نمی‌گذاشت. شک ایجاد نمی‌کرد. نماز شب‌اش ترک نمی شد ولی با نامردی ضربه را می‌زد. انگار به آن شکل می خواست قدرت نداشته اش را به جمع نشان دهد. با آن حال نوعی اضطراب و نگرانی در وجودش موج می‌زد. سعید داشت خلائی را که در شیوه کارش وجود داشت با بروز خصوصیات به ظاهر مردانه پر کند. با تمام زرنگی‌اش تو قرنطینه نتوانست مچ‌ام را بگیرد. ولی نشانی ام را به نگهبانها داده بود. به فکر ادب کردنش افتادم. کار آسانی نبود. هم او و هم شپش‌ها تا آخرین روز اسارت با ما بودند. اقرار می‌کنم وقتی گفتند سی و هشت نفرمان تو حیاط جمع شویم ترسیدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر.. روزهای کتک خوری روزهایی که سیلی خوردیم و دم برنیاوردیم ولی برای دشنام نگفتن به امام‌مان تا پای جان ایستادیم. روزهایی که همه سختی‌ها را به جان خریدیم تا نشان دهیم ملت مقاوم و شکست ناپذیری هستیم. ....و یادش بخیر آن صلوات بلندی که در رمادی، پیش چشم دژخیمان فرستادید! یاد آن قدم زدن های پشت سیم خاردار! یاد آن صف گرفتن‌ها و یاد لحظات آزادی! یاد سینه خیز رفتن‌ها تا مرقد عشق(ره) یاد اولین دیدار با آقا جانمان و یاد همه آن لحظاتی که رنگی خدایی داشت بخیر. یاد آزادگان قهرمان در هفته دفاع مقدس گرامی باد ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی قرار است امام زمـان(عج) به امــام حسیــن(ع) شناختــه شـــود پس تنها مسیر ظهور همیــن مسیـــر است راه حضورمان و ظهورشان از کربلا می‌گذرد ... صبح شما بخیر👋 ، روزتان ولایی👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۷ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 کمبود شیر / جنگزدگی زمان جنگ شیر خشک کم بود. شیر مادر احمد هم به خاطر ترس در زمان بمباران ها خشک شده بود و این یک معضل برای ما بود! یک چیزی بود که جایگزین شیر بود و به آن فسفالتین می گفتند. توی قم چندتایی گیر آوردم، ولی کم بود و بچه ضعیف شده بود. به تهران که رفتیم پسرعمه ام احمد را دید و گفت: این بچه این طوری از دست می رود. او را پیش یک دکتر مسیحی که انسان پاکی بود، برد و او هم گفته بود: این طوری یک هفته دیگر تمام می کند! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد. در آن مدت حسابی به او رسیده بود تا از خطر مرگ نجات یافت. کار و درآمدی نداشتیم و آن دکتر هم از ما هزینه ای نمی گرفت. آدمی بود که مدام برای مداوای زخمی ها به جبهه می رفت و ما را درک می کرد. پسرم بعد از بهبود دوباره مریض شد و اسهال و استفراغ گرفت و هفده روز توی بیمارستان خوابید، ولی خدا او را حفظ کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 " آمدیم نبودید " وقتی بعثی‌ها وارد شهر شدند روی دیوارهای شهر نوشته بود: جئنا لنبقی؛ "آمده‌ایم بمانیم". شهید بهروز مرادی در جوابشان نوشته بود: "آمدیم نبودید". او همچنین اصرار داشت یکی از دیوار‌نوشته‌های بعثی‌ها، به عنوان میراث جنگ برای آیندگان حفظ شود. 🔸 دستنوشته‌ای از شهید بهروز مرادی:دشمن آمده است که بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است. بدون شرم نوشته‌اند: «ما آمده‌ایم بمانیم»، اما بچه‌های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند کرد که ترسو و بزدل‌تر از آن است که بتواند در مقابل ما مقاومت کند. قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم کرد. شادی روح شهدا صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas @abadansamen 🍂
، 🍂 بسیج مستضعفین تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 بچه‌هایی که جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند بچه‌های مستضعف بودند. بچه پولدارهای کمی پیدا می‌شدند که بروند جبهه. گاهی می‌دیدیم در خانواده‌ای که جوان رشیدش را از دست داده فقر بیداد می‌کند. وضوع را با آقای عادلیان مطرح کردیم. او هم با کمک بازاری‌ها پول جمع کرد و هر مدتی یک بار از تهران برای این خانواده‌ها لباس تهیه می‌کرد. لباس‌ها که از تهران با خاور می‌آمدند در خانه علم الهدی خالی و بسته‌بندی می‌شدند. خانم‌ها هم به مهمانی هر خانواده شهیدی که می‌رفتند متناسب با نیازهای خانواده و تعداد فرزندانشان تعدادی لباس هدیه می‌بردند. البته برای خانواده جنگزده ها و مستضعفین هم این اتفاق می‌افتاد. ام اغلب برای خانواده‌های شهدا بود. ● زهرا شمس •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂