🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 حرص و طمع نظامیان به حدی بود که هیچ کس نمی توانست آن را کنترل کند. حتی صهیونیست ها در شهرهایی که به اشغال خود درآوردند، به چنین اعمالی دست نزدند. در طول تاریخ جز اقوام مغول و تاتار هیچ کس به چنین کارهایی دست نزد. در کنار این افراد انسانهای پاکی هم وجود داشتند، یکی از افسران مرزی خانقین حتی حاضر نبود سیگار خود را با کبریت مسروقه ایران روشن کند. برخی از آنها همکاران و دوستانشان را به خاطر پوشیدن لباس و یا کفش غصبی توبیخ میکردند. همت اداره توجیه سیاسی و عقیدتی ارتش، برای ترویج افکار و اندیشه های حزب و جلب هوادارانی برای حزب و شخص رئیس جمهور صرف می شود. تا به حال نشنیده ام که یک افسر توجیه سیاسی، مسائل اخلاقی و انسانی را برای ارشاد نظامیان تشریح کند. ائمه جماعت در پادگانها هم فقط به اقامه نماز، اقامه نماز بر مردگان و ایراد موعظه می پرداختند در حالی که بسیاری از آنها خودشان به توجیه اخلاقی نیاز داشتند. بنابراین تنها عامل بازدارنده افراد در ارتش عراق به تربیت خانوادگی آنها بستگی دارد. چنانچه فردی متدین، پاکیزه خو و دارای صفت ممتاز انسانی باشد این ویژگی در رفتار نظامی او نیز اثر خواهد گذاشت و شاید این رفتار نیز در مورد دیگران منشأ اثر باشد. اگر فرمانده یگان نظامی فردی متدین باشد، افراد تحت فرمانش جرئت انجام کارهای ضد اخلاقی را پیدا نخواهد کرد. اما اگر همین فرد شخصی فاسد، شراب خوار و قمار باز باشد، ترویج رفتارهای مشابه در بین سربازانش امری طبیعی خواهد بود. با اینکه بیشتر فرماندهان و افسران خود را مخالف چنین کارهایی نشان می دادند اما در عین حال عاملین این جرائم را نیز تحت تعقیب قرار ندادند. چنانچه مجرمی در یکی از واحدهای تیپ پیاده به خاطر ارتکاب چنین اعمالی مورد بازجویی قرار گرفت و جرمش به اثبات رسید طبق قانون نظامی باید این شخص به یک دادگاه نظامی تحویل داده می شد، اما فرمانده تیپ و یکی از افسران عالی رتبه بازجویی را لغو و مجرم را از حبس آزاد کرد.
خوشبختانه بیشتر این مجرمین در جبهه های نبرد از بین رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یادتان هست
شرط کردیم ؛
هر کس شهید شد
جاماندگان از قافله را
در روز قیامت شفاعت کند
یادتان هست؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر جهیزیه ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری میکردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر میشد. مادربزرگ، دختر خاله ها و زنداییها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط میگرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درختهای کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه میکردم که زیر نور چراغهای حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه مان چادر بزنیم و ریسه های چراغ رنگی لابه لای درختها و توی حیاط ببندیم جشنمان چقدر باشکوه میشود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور میکردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمانها نقل و سکه و گل روی سرمان میریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من میگفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود میگفت از اینکه مهمانها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب میگزید و با پر چادر کلوکه اش، که گلهای درشت و برجسته ای داشت، ور میرفت.
آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمیگیریم."
یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی میگین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کرده ین، تدارک دیده ین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه میکردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را میپرسیدند. مادر گفت «ما کلی مهمان دعوت
کرده یم.» من آنقدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمیتوانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می کرد که ما مراسممان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم.
از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هر طور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزارو پانصد تومان ـ که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود .
مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه میخورن که چرا ما از این برنامه ها
نداشته یم. باید براشان خاطره های خوب بسازیم.»
بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابه لای درختها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و
شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد. هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد میگفت: «مجلس زنانه ست. من خجالت میکشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زنها را میدانم داماد را که میبینن دست میزنن و شلوغ میکنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت که خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده اند به علی آقا. گفته بودند تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می توانیم در خانه آنها
زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره.
علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تا شهادت در جهادیم
نماهنگی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای بسیار شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران
🔸 این پیام انصار حسین است
تا شهادت در جهادیم
سر به فرمان خط امامم
خون شهیدان دهد پیامم
می رسد بویی خوش بر مشامم
از شهید حق آید مدامم
تا شهادت در جهادیم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 با فرماندهی و سازماندهی و شبیخونهایی که دکتر چمران و همسرم و دیگر جوانان حمیدیه علیه متجاوزین بعثی انجام می دادند آنها ناگزیر از تخلیه بعضی مواضع خویش گردیدند. من که وظیفه ام تهیه نان گرم تنوری و غذا برای تعدادی رزمنده محلی و دکتر بود بارها مورد تفقد و محبت شهید چمران قرار میگرفتم. میگفت شما هم در جنگ شرکت دارید و مجاهدت میکنید. اطمینان دارم با کمک مردم خوب حمیدیه و طراح و دیگر مناطق، سر انجام دشمن متجاوز که به تحریک غرب و کشورهای مزدور به ما حمله کرده، از سرزمین اسلامیمان خواهیم راند. ای برادر عباس ما در یک وطن اسلامی زندگی میکنیم. خدای ما یکی است و ما موحد هستیم. قرآن ما یک قرآن است و دین ما اسلام است. دشمن، دین و سرزمین ما را مورد هجوم قرار داده و ما بایستی در یک سنگر قرار گیریم و با روح و اندیشه و سلاح خود بجنگیم. برای راندن دشمن متجاوز بایستی دردها را تحمل کنیم. چاره ای نداریم مگر این که جان خود و عزیزانمان را فدا کنیم. زیرا دشمن منطق زور را میداند. ما اسلحه و نیروی کافی نداریم ولی یک سلاح برنده و قوی در اختیارمان هست و آن ایمان و اعتقادات دینی ماست و نیز یک رهبر و یک فرمانده بسیار شجاع در رأس کشور داریم. رهبر ما می گویند: ما ذلت و خواری را نمی پذیریم و بایستی با خون، دشمن را بیرون کنیم.
شهید چمران با دلسوزی و اعتقاد راسخ گفتگو میکرد و او با من و شوهرم و دیگر جوانان عرب طراح با زبان عربی سخن میگفت و چقدر خوب حرف می زد و تمام حرف هایش بر دل می نشست. لذا یاران خوبی دور او گرد آمده بودند و فرماندهی آنان را به عهده شهید رستمی سپرد و بعدها چند تن از دوستانش که از لبنان آمده بودند به منطقه آمدند و با بهره گیری از عشایری که در شناسایی و شبیخونها از مهارت برخوردار بودند، فشار فزاینده ای را بر دشمن وارد کرد و در هر شب عملیات تعدادی از تانکهایش را منفجر و عده ای از جوانان بسیج سربازانش از بین می رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است.
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم.
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد.
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ملا_صالح
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتوششم
بچه ها یه روش جدید برای اذیت کردن و ترساندن ارتشی ها پیدا کرده بودن، چندتا قوطی خالی اسپری حشره کش را میگذاشتن توی یه تایر کهنه ماشین، تایر را آتش میزدن و بسمت پاسگاه و کلانتری هل میدادن.
بعد از چند دقیقه قوطی اسپری براثر گرما با صدای مهیبی منفجر میشد.
شب ها تا دیروقت مشغول ساخت کوکتل مولوتف بودیم و روزها هم مشغول راهپیمایی و تظاهرات.
هر روز اخبار جدید و جدیدتری میرسید، خبر رسید که آقای خمینی تصمیم گرفته به ایران برگرده.
حالا دیگه اسم آقای خمینی را به امام خمینی تغییر داده بودن و هروقت اسم ایشون میومد مردم صلوات میفرستادن.
دولت فرودگاهها را بست و اجازه برگشتن امام را نداد، مردم ریختن توی خیابان و بعد از چند روز تظاهرات گسترده، امام به ایران برگشت.
تلویزیون داشت صحنه های پیاده شدن امام از هواپیما را نشون میداد یه مرتبه برنامه قطع شد و سرودشاهنشاهی پخش کرد.
آقام بهشدت عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و با همدیگه رفتیم توی خیابان.
انگار همه مردم توی خونه هاشون پای تلویزیون بودن، هیچکس تو خیابان نبود، دقایقی بعد خیابانها مملو از مردم شد همه شاد و خندان بودن.
مردم به مشروب فروشیها حمله میکردن و همه چیز را خرد میکردن.
صبح ۲۲ بهمن
خبر رسید که مردم قصد دارن ساواک را بگیرن.
با چند نفر از بچه های کفیشه بسمت فلکه مجسمه که دیشب بعد از کلنجارهای فراوان مردم با ارتشیها مجبور شدن مجسمه اش را بکنند، حرکت کردیم.
صدای تیراندازی قطع نمیشه. به استادیوم رسیدیم، جمعیت زیادی دیده میشه که قصد دارن بسمت ساواک حمله ور بشن ولی شلیکهای پی درپی و نارنجکهای اشک آور اجازه نمیده.
مردم با روشن کردن آتشهای کوچک قصد دارن در مقابل اشک آورها مقاومت کنن.
صدای شلیک از یه تیربار سنگین بگوش رسید، مردم میگن یه تانک اخطار کرده اگه متفرق نشید زمینی شلیک میکنه.
از پشت سر و توی خونه های شرکتی سروصدای شادی به هوا بلند شد، چی شده؟
یه نفر رادیو بدست اومد وسط مردم و گفت حکومت سقوط کرده، رادیو تلویزیون بدست انقلابیون افتاده..... یهویی مردم بسمت ساواک هجوم بردن.
یه زره پوش ته کوچه ای که درب ساواک بود ایستاده، مخابرات مرکزی آبادان کنار ساواک واقع شده بود. در پیاده رو کنار مخابرات چند تا کابین تلفن برای تماسهای بین شهری سکه ای وجود داشت.
بهمراه چند نفر از کابین ها بالا رفتیم و پا روی دیوار ساواک گذاشتیم.
لبه دیوار با ورق فلزی پوشیده بود، چندنفر فریاد زدند مواظب باشید این ورقهای فلزی برق دار هستن. خیلی ترسیدم و خودم را پرت کردم توی محوطه ساواک، چند نفر دیگه هم پشت سر من پریدن پایین.
۴-۵ نفر بودیم ولی میترسیدیم جلوتر برویم.
لابلای ساختمونها تعدادی از مردم را دیدیم و دلگرم شدیم و بسمت ساختمونها حمله کردیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احتیاط کن، توی ذهنت باشد که
یکی دارد میبیند!
دست از پا خطا نکنم
تا مهدی فاطمه خجالت بکشد..
وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد
شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد..
شهید سید مجتبی علمدار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
کانال دفاع مقدس
◇◇ حماسه جنوب ◇◇