eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۸ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 دکتر چمران مردم را به گروههایی تقسیم کرد و در رأس هر گروه یکی از رزمنده های جنگ‌های نامنظم را قرارداد تا به نیروها آموزشهای چریکی و نظامی بیاموزند. کار دکتر همه اش از روی سازماندهی و برنامه ریزی انجام می‌شد و هر اقدام نظامی که بر می داشت، بررسی های دقیقی در مورد موفقیت آن انجام می‌داد. تدریجاً از جوانان محل و حتی پیرمردها و زن ها نیرویی به وجود آمد. زنان نیز در شناسایی و دادن خبر از تحرکات دشمن کار می کردند. آنها احشامشان را تا نزدیکی خط اول عراقی ها می بردند و به گفتگوهای سربازان گوش فرا می دادند و پس از بازگشت به روستاها مشاهدات و شنیده‌های خودشان را به دکتر می گفتند. یکی از زنان نقل کرد که سربازان دشمن می‌گفتند این چمران کجاست که هر شب به ما یورش می‌برد؟ اگر دستمان به او برسد او را تکه تکه می‌کنیم؛ چون بسیاری از دوستان مان را از ما گرفت و اسلحه ما را ربود. شهید چمران پس از درگیری مسلحانه و از میان بردن عده ای از سربازان دشمن به مقر خود در حسینیه باز می گشت و در پی هر عملیات که با گرفتن غنائمی همراه بود، دشمن منطقه را با هر سلاحی می‌کوبید و ترکش گلوله‌های توپها به دیوار خانه مان برخورد می کرد. شهید چمران دستور داد بود تا اطراف دیوارهای خانه با گونی پر از خاک پوشش دهیم تا جلوی نفوذ گلوله ها گرفته شود. در همین رابطه علویه ایران سیف السادات، همسر سید فالح می گوید: «جنگ تحمیلی که آغاز شده بود ما در رامسه یک جنوب حمیدیه زندگی می‌کردیم. کار ما کشاورزی و دامداری بود و هر گز جنگی را ندیده بودیم. شوهرم سید فالح گفت: بنا ندارم خانه و زندگی و مزرعه ام را ترک کنم هنوز نیروهای بعثی به منطقه نیامده بودند ولی صداهای کر کننده گلوله ها و موشک ها و سلاح های دوره برد آسمان روستای ما را می شکافت و در جنگل اطراف خانه مان منفجر می‌شد و صداهای مهیبی داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ - مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع) در منطقه سردشت به شهادت رسید. 🔹 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین در سردشت گرفته شده است. 🔸 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید زین الدین در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت - دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند. 🔸ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ‌ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهیدزین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 شهر خسروی هنوز اسکلت خود را حفظ کرده بود. ولی بیشتر ساختمانهای دولتی ویران و در و پنجره های منازل از جا کنده شده بود. کوه های مشرف بر شهر را درختان لیمو و دیگر مرکبات پوشانده بود که نیروهای عراقی مستقر در آن منطقه ماه ها از آن میوه ها استفاده کردند. خودروی ما در ادامه حرکت به سمت شرق یا جنوب، یعنی جاده متصل به گیلان غرب، منحرف شد. این جاده مملو از دره ها و درختان کوچک و بزرگ خشک شده بود. از کنار ساختمانهایی که با خاک یکسان شده بودند عبور کردیم. یکی از این ساختمانها، ساختمان رادیو و تلویزیون قصر شیرین بود که به شدت ویران شده بود. یکی از افسران تیپ ۲۵ پیاده می‌گفت که این ساختمانها را سالم به تصرف در آوردند، برخی از نظامیان عالی رتبه به فرماندهی کل پیشنهاد کردند که از طریق این فرستنده پیامهایی به ایرانیان ارسال کنند، ولی صدام نپذیرفت و تأکید کرد: «زبانی که عراق را مورد تهاجم قرار می‌دهد باید قطع شود.» و بدین ترتیب ساختمان رادیو و تلویزیون بعد از تخلیه دستگاه ها و تجهیزاتش منهدم گردید. کوه ها در سمت چپ جاده سلسله و از امتداد یافته بودند، همان ارتفاعاتی که ما از خانقین مشاهده می کردیم. اتومبیل به طرف راست به سمت جاده خاکی متصل به منطقه ای پست، جایی که مواضع نظامی نیروهای عراق در آن قرار داشت، متمایل گردید. این همان قرارگاه صحرایی تیپ ۲۳۸ پیاده بود. در حالی که کلاهم را به سر می‌گذاشتم از ماشین پیاده شدم. راننده مرا به یکی از مواضع راهنمایی کرد بعد از عبور از یک گذرگاه پیچ در پیچ به اتاق عملیات رسیدم. قسمت وسیعی از دیوارها را نقشه ها پوشانده بودند و در گوشه و کنار اتاق دستگاههای تلفن و بی سیم به چشم می خورد. به فرمانده و افسران تیپ که دور میز نشسته بودند، سلام نظامی کرده و با همه دست دادیم. با یکدیگر آشنا بودیم، حتی درگذشته عمل جراحی ساده ای بر روی سرهنگ عصام فرمانده تیپ انجام داده بودم. فرمانده تیپ مرا به خاطر تأخیر در ورودم به یگان سرزنش کرد. در جواب گفتم: حضورم در مقر تیپ چه نفعی دارد؟ این تیپ فاقد یک واحد پزشکی مجهز است. در درمانگاه بیمارستان بیش از اینجا می توانستم مفید باشم. یک پرستار هم می‌تواند جراحتهای سطحی را پانسمان کرده و کمکهای اولیه در اختیار مجروحان قرار دهد، آنگاه او را برای تکمیل درمان به مراکزی با امکانات و تجهیزات اعزام کند. سرهنگ عصام با لبخند گفت وجود یک طبیب در خط مقدم موجب تقویت روحیه مبارزین است و گفت و گو با وی تسکین دردها.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔻شهید حسن طهرانی مقدم "خدایا ما نمی‌خواهیم مردم عراق را بکشیم. ما می‌خواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقی‌ها را می‌کُشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن." موشک شلیک شد پس از چند دقیقه رادیو BBC اعلام کرد "یک موشک باشگاه افسران عراقی را منهدم کرده و تعداد زیادی از افراد حاضر در آن کشته شده‌اند" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت @bank_aks ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 یک بار علی آقا و آقا هادی با شادی آمدند و گفتند برای شام دو سه نفر مهمان داریم. من و فاطمه فکر کردیم خب دو سه تا مهمان که چیزی نیست تازه از این ماکارونی‌های فرمی آمده بود. پیچی شکلش را خریدیم و یک قابلمه بزرگ ماکارونی دم کردیم. گوشت و پیاز زیادی با رب قاطی کردیم و روی ماکارونی‌ها ریختیم. خیلی خوش رنگ شده بود. جمعه شب، حدود ساعت هشت، مهمانها آمدند به همراه همسر و بچه هایشان. من و فاطمه از پشت پنجره نگاه می‌کردیم. یک سر مهمانها روی پله ها بود و یک سرش توی کوچه. انگار صف مهمانها نمی‌خواست بند بیاید. علی آقا «یا الله گویان» آمد تو. تا سلام کرد با اعتراض گفتم علی جان تو که گفتی دو سه نفر نگفتی کل دزفول رو دعوت کرده ی. على‌آقا خندید و گفت: ناراحت نشو. گفتم: «یعنی چی ناراحت نشو! ما فقط یه قابلمه ماکارونی پخته یم بیا ببین می‌رسه؟» علی اقا خونسرد جواب داد هیچکس برای شام و ناهار جایی نمیره. خودتُ ناراحت نکن. خدا روزی مهمانُ می رسانه.» خلاصه خانمها آمدند و توی هال نشستند و آقایان رفتند به اتاق پذیرایی. من و فاطمه دلهره داشتیم، نگران شام بودیم. هر چی حساب می‌کردیم می‌دیدیم یک قابلمه ماکارونی این جمعیت را سیر نمی کند. به همین دلیل از خانمها عذرخواهی کردیم و با فاطمه رفتیم آشپزخانه و هر چه سیب زمینی داشتیم رنده کردیم و ده دوازده تا تخم مرغ شکستیم توی آن و دو سه تابه بزرگ کوکو درست کردیم. موقع شام ماکارونی را توی چند دیس بزرگ کشیدیم. خیلی خوش رنگ و رو و چرب و چیلی شده بود. ته دیگش هم نارنجی و برشته بود. ماکارونی و ته دیگ‌ها قسمت سفره مردانه شد و کوکوها را با گوجه و خیارشور و سبزی و ترشی بردیم سر سفره زنانه. بعد از شام وقتی سفره ها را جمع کردیم صدای شوخی و خنده مردها از اتاق پذیرایی بلند شد. سردسته شلوغ کارها علی آقا بود. من کنار در نشسته بودم؛ طوری که از لای در او را می‌دیدم. هر دو دستش را تکان می‌داد می‌گفت: «بغلی بگیر.» بغلی می‌گفت: «چی رو بگیرم؟» دو کلافه رو. چه کارش کنم؟ بده بغلی. بغلی دو دست و پایش را تکان می‌داد و می‌گفت بغلی بگیر چی رو بگیرم؟ سه کلافه رو. چه کارش کنم؟ بده بغلی. بغلی بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی نفر آخر، بخت برگشته بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان می‌داد انگار داشت بندری می‌رقصید و نه کلافه را می‌داد به بغلی صدای خنده‌های علی آقا و ریسه رفتن‌های بقیه زنها را هم به خنده انداخته بود. آن شب خیلی به همه خوش گذشت. آخر شب وقتی مهمانها رفتند علی آقا گفت دیدی آب از آب تکان نخورد. دیدی به بچه ها چقدر خوش گذشت. هیچکس هم گرسنه نرفت. گفتم تو که خبر نداری من و فاطمه چقدر دلهره داشتیم. غصه خوردیم و جان کندیم تا سفره باز و بسته شد. علی آقا گفت: دستتان درد نکنه. اگه غصه خوردین و به زحمت افتادین شرمنده ببخشید اما بچه ها تو منطقه هیچ تفریح و سرگرمی ندارن. گفتیم هر چی بیشتر، بهتر. به همه گفتیم بیان، یه خرده شلوغ کاری لازم بود تا بخندن و روحیه بگیرن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زلال گفتار حاج قاسم از والفجر ۸ کربلای ۴ کربلای ۵ و عنایات مکرر بی‌بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها در جمع خانواده های شهدا و رزمندگان دفاع مقدس و گریه‌های بی امان سردار دلها 😭😭😭 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۹ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 مهرماه ۵۹ گذشت و عراقی ها اغلب مناطق ما را اشغال کردند و پانصد متری ما آمدند. بین منزلمان و خط اول دشمن، رودخانه کرخه کور بود. آنها خاکریز خودشان را در کنار ساحل رودخانه و در امتداد آن به وجود آوردند و ما می دیدیم که آنها تیربارهایی بر سر سنگرها گذاشتند و گاهی به ویژه در شب‌ها شلیک می‌کردند. از سپاه حمیدیه گاهی افراد می‌آمدند و به شناسایی می پرداختند و در حسینیه استراحت می‌کردند و من برای آنان غذا تهیه می کردم و می رفتند. روز پنجم آذر ماه ۵۹ بود که هوا ابری و بارانی بود و منطقه گل آلود شد و باران می‌بارید. آن روز شهید سرگرد رستمی فرمانده عملیات جنگ های نامنظم به خانه ما آمد و تعدادی نیرو همراه او بود. لودری آورد و به احداث سنگر در ۵۰ متری ما مشغول گردید. همسرم سید فالح بارها شهید سرگرد رستمی را دیده بود و اطلاعات دقیقی در مورد بعثی ها به او می داد و با تراکتور او را می‌برد و از جلوی عراقی های بعثی عبور می‌داد و آن گاه به مقر اصلی خویش در عباسیه باز می گشت. در هر حال بعد از این، چند سنگر کنده شد، اسلحه نیم سنگینی را آوردند و در آنجا متمرکز کردند. ظهر روز پنجم آذرماه ۵۹ بود که علیه تانکهای عراقی دست به تیر اندازی زدند و در پی آن بیش از سه یا چهار تانک منفجر گردید و آتش و دود از آنها به آسمان برخاست. از فاصله دور هم توپخانه ارتش در حمیدیه نیروهای ارتش عراق را زیر شدیدترین ضربات قرار دادند. در جبهه روستای ما آتش شعله هایش بالا رفته بود. ابتداء، اضطراب زیادی در بین سربازان دشمن به وجود آمد و آن گاه با تانک و توپخانه و انواع سلاح حتی آرپی جی به سوی ما شلیک کردند. همسرم گفت: خیلی سریع داخل اتاق گلی شویم، شاید زنده بمانیم. آن روز طوری شده بود که ما تا غروب نتوانستیم از اطاق خارج شویم. احشام ما در روستا پراکنده بودند و در پی این حوادث که برای اولین بار رخ می داد وحشت ما را فرا گرفت. به همسرم گفتم دیگر جای ماندن نیست. اغلب همسایه های ما بعد از این که بعثی ها به آتش باری دست زدند روستا را ترک کرده و با وانت هایی که داشتند وسایل زندگی خویش را جمع آوری و فوراً از منطقه پرخطر و روستا دور شدند. بعضی هم گاوهای خویش را در منطقه درگیری جا گذاشتند و رفتند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔸 جنایات صدام ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی اخبار ورود نيروهای آمريكايی و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتا صدام نيز دچار يأس و ناامیدی شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايی كه سردمداران رژيم بعث مي‏دانستند مدت زيادی در كويت باقی نخواهند ماند، با خود مي‏گفتند بايد تا آنجا كه مي‏توانيم، سرقت كنيم. صدام به عدی دستور داد گروههايی برای سرقت و غارت كويت و مصادرهء اشياء گران‏قيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند. سرانجام در پايان مهلت تعيين شدهء سازمان ملل، در صبح روز ۱۶ ژانويه ۱۹۹۱، بمب‏افكن‏های سنگين اف ۱۱۱ و اف۱۱۷ متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيما ها وارد صحنه شدند و بمب‏افكن‏های سنگين بي-۱ مقرهای احتمالی صدام را با بمبها و موشکهای پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇