eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الوعده وفا       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون. گفتم : در خدمتم؟ گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟   در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من. مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا. بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 صبح روز هجدهم اوت ۱۹۸۱ سوار بر یک کامیون نظامی به سمت جنوب حرکت کردیم. در بین راه به منطقه مسطحی رسیدیم. راننده سرعت خود را بالا برد و علت را اینگونه توضیح داد: «این قسمت از جاده زیر دید ایرانی‌ها قرار دارد. بنابراین، باید با سرعت زیاد حرکت کنیم تا مورد حمله توپخانه قرار نگیریم.» سپس، کامیون به سمت چپ که یک جاده خاکی بود و به طرف کوهستان میرفت متمایل کرد و در نقطه ای ناهموار توقف کرد. راننده از کامیون پیاده شد و گفت: «بالاخره رسیدیم. قرارگاه گردان در قله کوهی بود که هشتصد متر از سطح دریا ارتفاع داشت. بعد از نیم ساعت راه پیمایی بر روی سطح ناهموار و زیر نور شدید خورشید، به قله کوه رسیدیم و وارد اقامتگاه سروان اسماعیل معاون فرمانده گردان شدم. او به گرمی از من استقبال کرد، دستور داد برایم آب آشامیدنی بیاورند و ضمن عذرخواهی از نامناسب بودن مواضع و اتاق ها گفت: گردان هفته هاست که به این منطقه انتقال یافته، هنوز بسیاری از کارها روال طبیعی خود را پیدا نکرده و این محل برای فرماندهی گردان تا تثبیت اوضاع یک محل موقتی است. روبه روی قرارگاه دره وسیعی قرار داشت که از وسط آن جاده قصر شیرین به گیلان غرب می‌گذشت. در طرف دیگر دره که از شمال به جنوب امتداد یافته بود سلسله کوه‌های ایران که تحت کنترل نیروهای عراق بود به چشم می‌خورد، تنگه کورک قرار داشت. کسی غیر از هنگام صبح جرئت قدم زدن در آن را نداشت، چرا که شب نیروهای گشتی از هر دو طرف به آنجا می آمدند. ضلع جنوبی تنگه موخوره، محل استقرار گردان دوم تیپ ما بود. مدت زیادی از حضورم در منطقه نگذشته بود که با پرتاب خمپاره ها به سمت دره غربی کوهستان مواجه شدم. تخمین فاصله زمانی بین انفجار گلوله توپ و یا خمپاره صدای آن تا اصابت به نقطه مورد نظر و حتی تشخیص بین صدای توپ ایرانی و عراقی در آینده برایم ممکن گردید. چند دقیقه بعد از شنیدن صدای توپ ایرانی، می توانستم در جایی پناه بگیرم. در ضلع شرقی ارتفاعاتی که در آن مستقر بودیم، سلسله ارتفاعات کوتاهی به موازات ارتفاعات ما امتداد یافته بود که در اشغال برخی از گردانها قرار داشت و به نیروهای خودی این امکان را می‌داد که در صورت شروع حمله ای از سوی نیروهای ایرانی خود را برای دفع حمله آماده سازند. همچنین ستونی از تانکهای مستقر در مقابل آن تنگه به چشم می خوردند و در موقعیتی قرار داشتند که نیروهای ایرانی می توانستند خدمۀ تانکها را هنگام خروج از مواضع‌شان در طول شب هدف قرار دهند. گاهی به بالای کوه می‌رفتم تا مواضع نیروهای ایرانی مشرف به ما و قطعه زمین ممنوعه را مشاهده کنم. در آن روز، فرماندهی گردان را یک سرهنگ پلیس برعهده داشت، افسری که زندگی خود را در مراکز پلیس عراق سپری کرده و گوشت و خونش از حرام پرورش یافته چه تجربۀ نظامی می توانست کسب کرده باشد؟ سربازان تحت فرمان این فرمانده چه سرنوشتی خواهند داشت؟ چاره ای جز سکوت نداشتم، برای مأموریت خاص پزشکی به این منطقه اعزام شده بودم و نه مأموریت جنگی واحد پزشکی در شکاف کوهی به عمقسه و به عرض دو متر پایین تر از قرارگاه قرار داشت و مقابلش سراشیبی تندی وجود داشت. تعجب کردم که یک بیمار چگونه باید خود را به این محل برساند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب  مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب صد شکر خدا را که نشسته است بشادی  گنـج غمت اندر دل ویرانـه ام امشب من از نگه شـمع رخـت دیده ندوزم  تا پاک بسوزد پـر پروانه ام امشب بگشا لـب افسونگرت ای شــوخ پریچهر  تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب ترسـم که سـر کـوی ترا سیل بگیرد  ای بیخـبر از گریه مستانـه ام امشب یک‌جرعه آن‌مست کند هر دو جهانرا  چیزیکه لبت ریخت به پیمانه ام امشب شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی  گاهی شکن دام گهی دانه ام امشب تا بر سـر من بگذرد آن یار قدیمـی  خاک قـدم محـرم و بیگانه ام امشب امید که بر خیـل غمش دست بیابد  آه سـحر و طاقـت مردانه ام امشب از من بگریزید که می خـورده ام امروز  با مـن منشـینید که دیوانه ام امشب بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی  گر جان نرود در پی جانانه ام امشب فروغی بسطامی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضه ای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت می‌شد، تازه متوجه می‌شدیم چه صدای وحشتناک و غیر قابل تحملی دارد. چند ساعت طول می‌کشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتین‌ها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم و شانه اش را تکان دادم. - علی علی جان چرا اینجا خوابیده‌ی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید. پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده ی؟» پوتین هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید. پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟» گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده. درست نبود همین طوری بیام تو.» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟» نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون می‌دانستم تو پشت در خوابیده ی تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم. اسفند‌ هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش می‌رسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار می‌شدیم در و دیوارها را می‌سابیدیم و تمیز می‌کردیم. شیشه ها را پاک می‌کردیم و برق می انداختیم. موکت ها را می‌کندیم و می انداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را می‌شستیم و با چه زحمتی می‌رفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان می‌کردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهوایی‌ها و انفجار بمب ها و راکت ها حیاط را می‌شستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی می‌کردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفره ای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان می آمد و فکر می‌کردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره می چیدیم: رحل و قرآن، ساعت و سکه و سیب سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم.‌ زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۲ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در آذر ماه ۵۹ روند تلاش ها و فعالیت نیروهای مردمی و شهید دکتر مصطفی چمران ادامه یافت و درباره استفاده بیشتر دکتر از آب و نیز اعزام نیروهای شناسایی برای تعیین محل استقرار زرهی دشمن دنبال شد. دکتر مصطفی چمران برای شناسایی گاهی از هلی کوپتر استفاده می‌کرد و شهید سرگرد رستمی را با خود می برد و با دوربین شخصاً مواضع دشمن را نگاه می کرد. کروکی تهیه می نمود و در عباسیه و یا رامسه یک به بررسی عکسهای هوایی مربوط به استقرار نیروهای دشمن می پرداخت. سید فالح سید السادات که همکاریهای اطلاعاتی زیادی با دکتر چمران نموده می گوید: موردی که من به آن توجه می کردم این بود که دکتر چمران دائماً در تلاطم و هیجان بود. او تلفات زیادی را بر دشمن وارد کرد و بسیاری از تانکها و ادوات نیروهای عراقی را منفجر کرد اما آرام نبود. از او پرسیدم آقای دکتر چرا راحت نیستی؟ گفت: چه راحتی باید احساس کنم. من با این تعداد نیروی کمی که دارم چه می‌‌توانم بکنم. دشمن سرزمین اسلامی را با زور اشغال کرده و افرادمان کشته می شوند. من و تعدادی نیروی محلی و عده ای که از تهران و چند نفر که از لبنان آمده اند، مانده ام با این نیرو. نمیتوانم بعثی ها را از جاشان تکان دهم. آنها هم که تلفات می دهند بلافاصله با نیروهای تازه نفس جایگزین می کنند. لذا وضع، رضایت بخشی را احساس نمی کنم. من خود می‌دانم که اگر همه نیروها از روی برنامه حرکت کنند این دشمن هرگز نمی تواند مقاومت کند و شکست می خورد. به خصوص که سربازان او اولاً انگیزه جنگیدن را ندارند. بعضی مسلمان هستند و شیعه و می‌دانند که صدام حسین به دستور آمریکا این جنگ را به راه انداخته است و تاکنون زیانهای جانی و مالی فراوانی را بر مردم ما وارد کرده است. افرادی که از جبهه دشمن فرار کرده و نزد ما آمده اند گفته اند که غربی ها و کشورهای مرتجع منطقه، بعثی ها را وا داشتند تا جلوی استحکام نظام اسلامی را بگیرند و نظام را ساقط کنند. البته من می گویم که آنها کور خوانده اند و ملت ما آماده برای دفاع و شهادت می باشد و دیر یا زود، با خواری و ذلت شکست می خورند، ولی تا آن زمان ما مشکلات زیادی را خواهیم داشت. شهید دکتر چمران با قاطعیت کارشناسی را شخصاً پی می گرفت، و اغلب با هلیکوپتر به همراهی شهید سرگرد رستمی از خطوط و خاکریزهای دشمن با دوربین دیدن می کرد و عکس تهیه می کرد و آنگاه به عباسیه باز می گشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نماینده دزفول بودم. توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم" او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم." کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپی‌جی، هزار دست لباس و کلاه نظامی. دقیقاً نمی‌دانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد. ▪︎ با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول. انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مردان واقعی 🔸 آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجر‌ها در گمنامیست. محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می‌کشند... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 خود را به سرگروهبانی که مسئول بستن زخم‌ها بود، معرفی کردم. او جزء رسته پیاده بود. از بستن زخم اطلاعی نداشت، اما از آنجایی که فردی باهوش و ماهر بود توانسته بود با شرکت در دوره ای در این کار تجربه زیادی کسب کند. از او پرسیدم به دنبال جایی برای خواب می‌گشتم، شب ها اینجا می‌خوابی؟» گفت: «بله.» گفتم: «در این شکاف به مار، عقرب و حشرات دیگری بر می‌خوری؟» پاسخ داد: «دو مار در این شکاف وجود دارند که حرکت آنها را هنگام شب احساس می‌کنم.» از شدت ترس خون در رگهایم منجمد شد، به او گفتم: «چه می‌کنی؟» گفت کاری نمی‌کنم به آرامی از کنارم رد می‌شوند و من دوباره می خوابم.» . به خونسردی و قدرت او بر تحمل مشکلات غبطه می‌خوردم. او از زمان حکومت سلطنتی در ارتش خدمت می‌کرد. در مناطق متعدد عراق به خصوص مناطق پست و ناهموار فعالیت کرده و از توان و روحیه ای خلل ناپذیر برخوردار بود. در آن واحد سیار چیزی به جز چند جعبه کوچک دارو که برای یک گردان هفتصد نفری هم کافی نبود وجود نداشت. رسیدن و یا رساندن مریض به آن مکان هم کاری خسته کننده و گاهی غیر ممکن بود، به طوری که گاهی مجبور می‌شدم خودم با پای پیاده به ملاقات بیماران بروم. اجرای دستور در تاریکی شب بدون داشتن حتی چراغ دستی و یا حداقل نوری کاری دشوار بود. زندگی در کوهستان در مقایسه با قرارگاه تیپ که دارای انواع تسهیلات رفاهی بود و من هرگز به ارزش آنها پی نبرده بودم بسیار خسته کننده بود بالا و پایین رفتن از کوه آن هم با افزایش درجه حرارت موجب خستگی شدید جسمی و روحی می شد. دو روز پس از اقامتم احساس کردم بدنم به خاطر عرق کردن زیاد و آلوده شدن به گرد و خاک سنگین شده و لباس نظامی ام از فرط کثیفی به لباس نیروهای کماند و شباهت بیشتری پیدا کرده است، نیاز مبرمی به استحمام پیدا کردم. سربازی را دیدم که با مشقت فراوان و در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود گالن بیست لیتری آب را از دامنه کوه حمل می‌کرد تا آن را در دو مخزن بزرگی که در قله کوه قرار داشت، بریزد. آنها به این طریق برای افسران گردان آب تهیه می کردند. رنج و مشقتی که این سرباز متحمل گردید باعث شد که از استحمام صرف نظر کنم. چند روزی این وضع را تحمل کردم تا اینکه فرصتی برای رفتن به خانقین برایم فراهم شد. بعد از چند روز، قاطرهایی به گردان آورده شد تا از آنها در حمل و نقل تجهیزات و نیازهای روزمره استفاده شود، در این موقع سربازان توانستند نفس راحتی بکشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂