eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 از آنجایی که من و دیگر همکاران وظیفه از این امتیازات بی خبر بودیم، درخواست خدمت داوطلبانه در ارتش را مطرح کردیم وقتی فرماندهی ارتش با کثرت متقاضیان روبه رو گردید، شرط جلب موافقت وزیر بهداری را قبل از اینکه طرح درخواست داوطلبی را وضع کند، مطرح کرد. بدیهی است که این درخواستها پذیرفته نمی شد زیرا وزیر نمی توانست با از دست دادن دهها پزشک نظام خدمات درمانی عراق را مختل سازد. با این همه با درخواست من موافقت شد چرا که قبل از تعیین ضوابط فوق الذکر اعلام داوطلبی کرده بودم. همچنین در شرایط جنگ از شدت تأکید بر لزوم گرایش نظامیان به حزب بعث کاسته شد و زمینه پذیرش افرادی که عضو و طرفدار حرکتهای سیاسی مخالف نبودند فراهم گردید، خوشبختانه این مسئله شامل حال من نیز شد. بعد از این تقاضا باید در چارچوب تشریفات عادی پرسشنامه مخصوص ضد اطلاعات را پر میکردم و متعهد می‌شدم که در صورت اثبات خلاف گفته هایم مورد تنبیه قرار گیرم. برای اثبات سلامتی جسمانی و عقلانی در آوریل ۱۹۸۲ مورد معاینه دقیق پزشکی قرار گرفتم. هنوز مراحل خدمت داوطلبی طی نشده بود که اسیر شدم و به ایران آمدم.. طی ماه اکتبر، قرارگاه گردان ما دوبار مورد حمله توپخانه قرار گرفت. که در یکی از دفعات شدید و خطرناک بود ناگهان و بدون هشدار قبلی توپخانه ایران به غرش درآمد. از صدای پرتاب گلوله دریافتیم که مسیر گلوله ها به سوی ما نشانه گیری شده است. بالاخره اولین گلوله توپ در وسط قرارگاه گردان منفجر گردید، همه به سمت پناهگاه ها دویدیم. گلوله باران همچنان ادامه می یافت. دو یا سه نفر مجروح شدند و من بلافاصله برای درمان آنها به واحد سیار پزشکی احضار شدم. شهادتین را خواندم و توکلت علی الله گویان از پناهگاه مقاوم به سمت واحد سیار که از استحکامات چندانی برخوردار نبود، دویدم. مجروحان را مورد درمان قرار دادم. یک گلوله توپ به دیوار پشتی آشپزخانه اصابت کرده و عده ای سرباز مجروح شدند. گلوله باران نیم ساعت طول کشید. افرادی که در بطن حادثه بودند لحظات سخت و بحرانی را پشت سر گذاشتند. صدای دهشتناک گلوله قبل از اصابت به هدف، گوشها را آزار می داد و قلبها را به تپش وا می داشت تا اینکه این آتش متوقف شد. نتیجه این گلوله باران فقط شش مجروح بود و آرامش در منطقه حاکم شد. چند روز بعد، دوباره یک گلوله دودزا به یکی از مواضع قرارگاه اصابت کرد. پرتاب این گلوله هشدار خطرناکی بود. این قبیل گلوله ها برای تعیین هدف استفاده می‌شد و احتمال داشت در آینده گلوله های دیگری نیز فرود آید. با بارش گلوله های بعدی این احتمال به یقین تبدیل شد. نظامیان سراسیمه به سنگرهای مقاوم پناه بردند و خوشبختانه خسارات جانی و مالی به بار نیامد. به طور معمول از خسارات ناشی از حملات توپخانه برای رهایی از تاوان تجهیزات به هدر رفته و یا گم شده استفاده می شد. برای مثال وقتی سنگر سربازی مورد اصابت گلوله توپ و یا خمپاره قرار می‌گرفت، در بیلان خسارات روزانه اسامی ،تجهیزات، دستگاه ها و سلاح های متعددی را که پیشتر آسیب دیده و غیر قابل تعمیر شده بود به ثبت می رسید. خسارات گاهی شامل چند دستگاه تلفن نیز می شد. معلوم نبود این تعداد تلفن چگونه و به چه دلیلی به یک سنگر انتقال یافته بود. این روش در تمامی واحدهای ارتش اعمال می‌شد تا از تشکیل جلسات بازجویی و نوشتن استشهاد نامه‌هایی که در نوع خود مسئله ساز بود، جلوگیری کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ماشین به حرکت درآمد و صدای صلواتها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.» ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم میخورد. اما خودم را کنترل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه می‌توانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره اش به کوچه باز می‌شد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زنها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟» زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» میگن دکمه رو گرو برداشته. زن با تعجب پرسید: «گرو؟» گوش تیز کردم. آره دور از جونش، زبانم لال، میگن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر اون رو با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. می‌شناختمشان؛ فامیلهای منصوره خانم بودند. صدای قلبم را می‌شنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم پرسیدم: «چی شده؟» زنها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!» بیچاره ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زنها داشتند سفره می‌چیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله میدادند تو. مادر جلوی در بود و داشت کمک می‌کرد. چشمهایم سیاهی می رفت و همه جا دور سرم می‌چرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟» در دست شویی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دست شویی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر میخواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی می‌داد. این بو حالم را خوب می‌کرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر.» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب. پنکه ای آورد روبه رویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشمهایم را بستم. چقدر دلم می خواست بخوابم. علی آقا هراسان آمد توی اتاق. فرشته خانم گلم چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟ با چشم و ابرو اشاره کردم که نه. گفت: «ناهار می خوری؟!» مادر به جای من جواب داد. از بوی غذا حالش به هم میخوره. علی آقا با ناراحتی گفت این طوری که نمیشه گلم. باید بالاخره یه چیزی بخوری. چی میخوای برات بخرم؟» گفتم: «سیب گلاب.» فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می توانستم بخورم. علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگال‌هایی که به بشقابها میخورد از توی اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. بوی غذا و کباب حالم را به هم می‌زد. به مادر گفتم مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی دوید بیرون. صدایش را می شنیدم که می‌گفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته... علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون. دو سه کیلویی سیب گلاب. مردها لباس فرم سورمه ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را می‌گرفت گزارش می‌داد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشمهایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دیده‌بان! بگو آن‌طرف چه می‌بینی؟ جان زهرا (س) بشارتی ده چقدر تا ظهور مانده؟... و ما کجای کاریم.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
✍وقتی جای شلوغی باشه ، مادر گوشه‌ی چادرشو میده دستِ بچه‌اش که گم نشه! این دُنیا خیلی شلوغه ... 👌گوشه‌ی چادرِ رو بگیریم ، گم‌نشیم...! ـ•------✾-🌹🕊🌺🕊🌹-✾------•ـ کانال راه و رسم شهدایی عضو شوید👇 https://eitaa.com/shohadaei1
19.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لشکر صاحب الزمان (عج) 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران لحظه شماری می کند لشگر صاحب زمان که رمز حمله بشنود یورش برد به دشمنان... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۰ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 وضعیت دفاعی شهر اهواز کاملاً نگران کننده بود. نیروهای ارتشی به کمک مردم نیازمند بودند. به خاطر دارم جهاد سازندگی یک کانال و یک خاکریز در جنگل اطراف اهواز به وجود آورده بود. دشمن تا ملاشیه و کارخانه نورد رسیده بود اگر دشمن یک تکانی دیگر می خورد، شهر بدون دفاع سقوط می کرد وضعیت شهر اهواز کاملاً از خرمشهر و سوسنگرد وخیم تر می‌شد. زیرا در خرمشهر بچه های شهر به فرماندهی جهان آرا ایستادند و با قدرت و خون ۴۵ روز از موجودیت شهر دفاع کردند و اگر بنی صدر به فریاد آنان می رسید، شهر هرگز سقوط نمی کرد. در هر حال زمانی که مقام معظم رهبری به همراهی دکتر چمران به اهواز رسیدند که سپاه حمیدیه به فرماندهی برادر شهید علی هاشمی و سرهنگ سعید سعیدی فرمانده سپاه به پادگان تیپ ۳ زرهی مراجعه و درخواست ۱۷ آر پی جی و یک دوشکا نمودند که به آنان داده شد. این گروه در وقت غروب و پس از اذان مغرب و عشاء از فاصله حدود ۱۰ تا ۱۲ متر، تانک های در حال حرکت لشکر ۹ زرهی را هدف قرار دادند. در یک لحظه بیش از ۱۷ تانک دشمن که غافلگیر شده بودند منفجر و در همان زمان نیروی بیست نفره شهید غیور اصلی به محل درگیری رسیدند و ضربات خویش را وارد کردند. دشمن سراسیمه دست به فرار زد......... دفاع از شهر بسیار حساس شده بود. در آن زمان نیروهای ارتشی و مردمی و سپاهی هماهنگی لازم را نداشتند. البته بعد از برکناری بنی صدر از قدرت، ارتش اسلامی، غرور و عزّت و اقتدار خودش را به دست آورد و در عمليات فتح المبين و طريق القدس و فتح خرمشهر بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کرد. در هر حال در اهواز روزهای سختی داشتیم. هشت ماه صدام حسین مارش جنگ را می نواخت. در آن روزها بنی صدر می‌توانست ارتش را از هر حیث برای نبرد آماده کند. اما او حتی در روزهای اشغال تلاش می کرد تا مردم و امام(ره) از آنچه در جبهه ها می گذشت بی اطلاع قرار دهد. بعثی ها حدود ۸۰ کیلومتر وارد خاک کشورمان شده بودند و بنی صدر می گفت: دشمن در مرز چند پاسگاه را گرفته و ما حمله می کنیم و آنها را آزاد می کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
خدایا آنقدر‌ بہ‌ ما قدر‌ت‌ و تحمل‌ ده ڪہ‌ اگر از زمین‌ و‌ آسمـٰان رگبارِ دشمنے و باران‌ تهمت‌ ببارد در ایمان‌ خالصانہ‌ ما بہ‌ تو خللی وارد‌ نشود. شهید چمران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 با نزدیک شدن ماه نوامبر آرامش موخوره سرمی‌آمد. در آن منطقه ارتفاعاتی وجود داشت که نیروهای ایرانی بر آنها مسلط بودند. اسامی آن ارتفاعات را نمی‌دانستیم ولی نام هایی روی آنها گذاشته بودیم. منشار و سنبله در بین ارتفاعات تنگهٔ شیشرب قرار داشت که از وسط آن جاده ای می‌گذشت و ما نمی‌دانستیم این جاده به کجا منتهی می شود. گاه و بیگاه یک خودروی نظامی ایرانی از آنجا عبور می‌کرد. تصور می‌کردیم که این خودروها حامل آذوقه و ساز و برگ لازم برای نیروهای ایرانی هستند که در مقابل مواضع گردان ما استقرار یافته بودند. ولی از آغاز ماه نوامبر رفت و آمد از این تنگه گسترش یافت، به گونه ای که واحدهای دیده بانی خط مقدم هنگام شب صدای حرکت خودروها را می شنیدند. رؤیت این خودروها هنگام شب ممکن نبود ولی اهداف آن منطقه در معرض آتشبارهای توپخانه گردان ما بود، به گونه ای که توپخانه می‌توانست منشأ آن صداها را مورد هدف قرار دهد. با این همه، حرکت خودروها در طول شب به هیچ وجه قطع نمی شد و هنگام صبح مواضع و استحکامات تازه ای را مشاهده می‌کردیم که به عقیده افسران گردان مواضع استقرار تانکها بود. این وضعیت نگران کننده در طول ماه نوامبر ادامه یافت و به موازات آن گشت‌های شناسایی نیروهای ما نیز افزایش پیدا کردند. تلفن‌ها در طول روز بی وقفه به صدا در می آمد «قربان، صدای خودرویی در نزدیکی تنگه شیشرب شنیده می‌شود»، «قربان، حرکت مشکوکی در نزدیکی تنگه شیشرب احساس می‌شود.» «قربان، افرادی در حال حرکت از طریق تنگه شیشرب مشاهده گردیدند.» در آنجا سه گروه دیده بانی، توپخانه تیپ و گردان حضور داشتند. هر یک از این گروهها مشاهدات خود را که اغلب هم ضد و نقیض بودند ابلاغ می کردند. گروهی از وجود نقل و انتقالی در تنگه خبر می‌داد و گروه دیگر آن را تکذیب می‌کرد. دستورها گاهی از قرارگاه تیپ و گاهی از قرارگاه گردان صادر می‌شد و فرمانده تیپ دچار وسواس شدیدی شده بود. البته من او را ملامت نمی‌کردم چون او معتقد بود افسران به خاطر ساده ترین اشتباهات اعدام می‌شوند. برای همین دستور می‌داد به سمت خودرو و یا کاروانی که از کنار تنگه عبور می‌کردند تیراندازی شود. اکثر تیراندازیها ایذایی بود و ما حتی نمی‌دیدیم که ماشین و یا خودرویی مورد اصابت قرار گیرد. خدمه آتشبارها گاهی از کثرت این دستورات ابراز نارضایتی می‌کردند. یکی از آنها هنگام دریافت دستور تیراندازی به سوی یک خودروی نظامی که هنگام ظهر از کنار تنگه عبور می‌کرد با تمسخر گفت: این خودرو حامل غذاست، یعنی ایرانی ها نباید ناهار بخورند. در ماه رمضان به خصوص هنگام افطار حدود نیم ساعت آرامش برقرار می شد. گویی که طرفین وقت افطار به یکدیگر احترام می‌گذاشتند و از آتشبازی دست بر می داشتند. یک بار آتشبارهای عراقی اقدام به تیراندازی کردند که یکی از افسران که در کنار ما بر سر سفره نشسته بود با ناراحتی گفت: «بگذارید مردم با آرامش افطار کنند.» تنها معمای مبهمی که آن روز در ذهن فرماندهان منطقه وجود داشت، حضور نیروهای ایرانی در مقابل ارتفاعات منشار، سنبله و تنگه شیشرب بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂