eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه شهید علی چیت سازیان در منطقه عمومی فاو، عملیات والفجر ۸ شهیدی که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از نوشخند گرم تو آفـاق تازه گشت صبح بهــــــــار ، این لب خندان نداشته است ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۲ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 فداکاری های شهید چمران در آزاد سازی سوسنگرد، جلوگیری از سقوط شهر اهواز، مشارکت رزمندگان جنگهای نامنظم در جلوگیری از سقوط آبادان و تلاش های این رزمندگان همیشه جاوید در کردستان و حوادث آن فراموش شدنی نخواهد بود و تاریخ بایستی بیشتر در این زمینه در دل خود چمرانها را زنده و زنده تر نماید». در رابطه با ستاد جنگهای نامنظم، برادر عبدالکریم جمشیدیان از فرماندهان جنگ می گوید: .... روزهایی که جنگ آغاز شد چیزی به عنوان بسیج نداشتیم. یک سری پاسدار بود و انگشت شمار ارتشی در کنار آنان بودند. نیروهایی بودند مثل فدائیان اسلام. این نیروهای در آبادان و خرمشهر می‌جنگیدند. بچه های شهید چمران بیشتر در دب حردان و تا سوسنگرد و تا کردستان گسترش یافته بودند، یعنی رزمندگان جنگهای نامنظم در محور دب حردان، جلوی نفوذ دشمن را گرفته بودند و همینطور امتداد یافته بودند. در خوزستان و آن محورهایی که اشاره کردم بچه های دکتر چمران از چند صد نفر تجاوز نمی کردند. البته نیروهایی دیگر هم در اختیار داشتند که کارشان جنگ نبود و بیشتر اداری بودند، ولی آنهایی که کارشان جنگ با دشمن بعثی بود خیلی زیاد نبودند. اینها سه تا اردوگاه داشتند، اردوگاه طالقانی، اردوگاه مبارزان و اردوگاه «توحید» بودند. سه تا مدرسه بودند که هر کدام یک اردوگاه می نامیدند هر اردوگاهی هم یک محور جنگی به او داده بودند. یعنی این سه تا اردوگاه به گونه ای اتوماتیک وار نیرو میدادند. خط اصلی مبارزه با دشمن، توسط شهید دکتر چمران به رده بالا داده می‌شد. هر رزمنده ای هم پانزده روز در هر محور سپری می کرد و بعد ما را به اهواز بالأجبار می بردند تا حمام و نظافت کرده و فقط ۲۴ ساعت در اهواز می ماندیم. بعد از آن ما را به محور دیگری می بردند. مرتباً نیروها را جابه جا می کردند. به خاطر این که هر رزمنده ای که در جبهه جنوب می‌جنگید تمام محورها را مثل کف دستش بشناسد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیچکس یاد غریبی تو نیست چله اشک گرفتیم برات به امیدی که سحر برگردی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب یلدا و روضه مادران بی پسر حاج خانم فرجوانی شیرزنی که فرزندش شد سردار غواص حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
روزهـایمان برای دیدنتان ڪوتــــاہ بود ؛ خدا ڪند شب یلدا بہ شمـــــا برسیم . . . 🍉 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در اواخر ماه نوامبر که ایرانی‌ها حمله گسترده ای را در منطقه بستان آغاز کردند، رادیو و تلویزیون به رجزخوانی پرداخته، شجاعت سربازان دلیر صدام و غلبه آنان بر فارس‌های نژادپرست را تبریک می‌گفتند. هدف عراقی‌ها از این کار اعلام زنگ خطر و شکست جدید و عقب نشینی تاکتیکی نیروهای خودی بود. به این ترتیب، دو هفته بعد از رجزخوانی و پایکوبی، نبردها به اتمام رسید. فرماندهی اعلام کرد که ایرانی‌ها بر تنگه استراتژیک شیب تسلط یافته اند و نیروهای عراقی از قصبه بستان عقب نشینی کرده اند. رسانه های تبلیغاتی قبل از این شکست، از بستان به عنوان شهر و نه قصبه یاد می‌کردند. این شکست خفت بار هشدار صریحی به نیروهای عراقی بود. در طول این مدت خسارات وارده به عراقی‌ها از هر حیث سنگین بود و بسیاری از این خسارات در نتیجه حملات توپخانه نیروهای عراقی علیه یگانهای خودی به بار می آمد. بسیاری از افسران و سربازان که در این نبردهای وحشتناک شرکت داشتند می‌گفتند که اضطراب موجود بین واحدها باعث می‌شد تا هرکس سعی کند فقط خود را از مهلکه نجات دهد. ستاد فرماندهی به نیروهای تحت محاصره دستور مقاومت داده بود. آنگاه همه آنها را زیر آتش قرار داده بود. بی‌شک این اقدام عملی عمدی بود، زیرا صدام از به اسارت درآمدن نیروهایش نفرت داشت و حتی بارها گفته بود که ترجیح می‌دهد نیروهایش همگی کشته شوند تا اینکه به اسارت درآیند. در برخی از این نبردها صدام در ستاد فرماندهی پشت جبهه حضور می یافت تا شاهد شکست نیروها و عدم تحقق اهداف و رؤیاهایش باشد. یک روز فرمانده یکی از یگانهای جیش الشعبی از استان العماره وارد مقر فرماندهی شد تا به نمایندگی از طرف صدام نظاره گر روند درگیری ها باشد. یگانهای جیش الشعبی در برابر حملات کوبنده ایران فرار را بر قرار ترجیح می‌دادند و این تازگی نداشت. افراد جیش الشعبی اولین کسانی بودند که از صحنه نبرد فرار می‌کردند، ولی در مقابل دوربین تلویزیون بیشتر از دیگر نظامیان باد به غبغب می انداختند. صدام فرمانده جيش الشعبی را مورد اهانت شدید قرار داد و او را به خیانت و ترس متهم کرد، او در پاسخ گفت: اگر شما و گاردهای محافظتان که همیشه در میان آنها مخفی می‌شوید شجاع بودید پاسخ حملات ایرانی‌ها را می دادید. صدام که از شنیدن این سخن سخت برآشفته بود او را به دست خویش اعدام کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
چقدر دلتنگیم ! تو را بخدا بگو به رفیقان ؛ دعا کنند ما را .... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجره ها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچه ها در آوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه می‌ریخت. برگ‌ها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه می‌دانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شب‌های بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری می‌کردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمه ها و مویه‌های حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز و شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم. عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، می خواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانی تر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر می‌کرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیه هایش بود که روز به روز وخیم تر می‌شد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماری اش صحبت کرد و نتیجه ای نگرفت. نشسته بودیم توی هال. علی آقا بلند شد. آستین‌های بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو می‌گرفت. به دنبالش رفتم. انگار یکی می‌گفت: «فرشته خوب نگاهش کن. نگاهش کردم. آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانه های پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنه‌های صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم می‌کوبیدشان به زمین. مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم می‌خواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرف شویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش می‌کردم. از آشپزخانه رفت توی پذیرایی. جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه. به دنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش می‌کردم. سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند. توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك. وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن. آقا جان این بار دیر بر می‌گردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم. به یکی از بچه ها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارش‌هایش تمام شد آمد طرف من. - فرشته، آلبومم بیار. رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که می‌خواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا.» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را می‌دید و آه می‌کشید. گاهی می‌گفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت به خیر شهید شاه حسینی. صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق می‌زد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه. گفتم: خودت رو اذیت می‌کنی. اشک هایش داشت دانه دانه می چکید روی گونه هایش . - فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنه‌ایم، خوابمان می آد. به این عکسا نگاه می‌کنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواند و های‌های گریه می‌کرد. به اینا نگاه می‌کنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب می‌گفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما می‌خنده. یادم باشه امروز زمان آرزو نیست. زمان حرف نیست، باید عمل کنیم. هر کسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمی‌دانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۳ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 یکی از کارهای نیروهای دکتر چمران کارهای شناسایی بود. یعنی اگر من دو ساعت پست می دادم، دو ساعت بعدش استراحت می کردم، بعد شناسایی می رفتم. یعنی کسی بیاید داخل سنگر بنشیند، اینجوری نبود. دائم بایستی فعالیت می‌کردیم و در وقت شناسایی هم تا قلب دشمن می رفتیم. این شیوه رزمیدن دستور شهید چمران بود. یعنی همه نیروهای جنگ های نامنظم، بایستی می رفتند و از پشت سنگر دشمن را می‌دیدند. به این ترتیب و در اثر تردد زیاد به محل استقرار دشمن، ترس از همه فرو می‌ریخت. در این مرحله رزمنده همه شناسائی ها را کرده باشد. با آگاهی و اطلاع از محل دشمن، امکانات او محور عملیات و دیدن دشمن، همه موارد، توسط رزمنده انجام گرفته باشد و او اطلاع کاملی از مأموریت خویش را داشت. دکتر چمران می گفت: مرد آن است که از دشمن بگیرد و به دشمن بزند. این سخن شهید چمران در حقیقت ورد زبان بچه ها بود و آن را تکرار می کردند. ما که وسایل و ابزار لازم نبرد در اختیارمان نبود، شیوۀ جنگمان این بود که از امکانات و ادوات دشمن به غنیمت بگیریم و با آنها به سرش بزنیم. رادیو بغداد گاهی می گفت: ستاد جنگ های نامنظم زیر نظر ماست و حتی اتهام دزدی به ما می‌داد‌. عراقی‌ها می‌گفتند: بچه های چمران دزدند و می آیند و از غذا و لباس و امکانات ارتش ما می‌برند. این دلالت بر قدرت و توانمندی نیروهای ما بود که دشمن را غافلگیر کرده و با شبیخون هایی که می زدند و خیلی سریع بود و امکانات عراقی ها را از قبیل اسلحه که ما در اختیار نداشتیم با زور ازشان می گرفتیم و علیه آنها به کار می بردیم. به این جهت رادیو بغداد بارها می‌گفت که بچه های چمران دزدند. لباس و مهمات ارتش ما را می دزدند و می روند. یکی از شیوه های عملکردمان این بود که شهید دکتر مصطفی چمران دستور آن را داده بود و این بود که ما کمپوت، کنسرو غذا ، لباس، مهمات اسلحه و ابزار جنگی در حین یورش به سنگرهای سربازان دشمن تهیه می‌کردیم. این تز شهید چمران بود که می گفت: «از دشمن بگیرید و توی سر دشمن بزنید». ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 شکست های پیاپی واحدهای ارتش بر روحیه آنها اثر بدی می گذاشت. دهم دسامبر ۱۹۸۱ فرمانده لشکر هفت مجبور شد یک گروهان کماندویی را به یک مأموریت شناسایی برای کسب اطلاع از تعداد نفرات ایرانی اعزام کند. در محل گردان که در نزدیکی تنگه شيشرب واقع شده بود تحرکی به وجود آمد و تمامی فرماندهان از جمله فرمانده تیپ در آنجا حضور یافتند. فرمانده مرا برای اندازه گیری فشار خونش احضار کرد. از سردرد شدیدی رنج می‌برد و فشار خونش لحظه به لحظه بالا می‌رفت. او و دیگران در یک تشنج روحی قرار گرفته بودند. ساعت ده شب، تمامی افسران به نقطه اوج ارتفاعات صعود کردند تا از محل دیده بانی، عملیات شناسایی نیروهای خودی را نظاره کنند. در آن موقع با وجود اضطرابی که اطراف مرا احاطه کرده بود، آرام و خونسرد بودم. تنها در قرارگاه گردان ماندم و یک سریال عربی را که از تلویزیون پخش می‌شد تماشا کردم. سریال حدود ساعت یک نیمه شب تمام شد، تلویزیون را خاموش کرده و بی آنکه پوتین‌های سنگینم را از پا درآورم بر روی تخت دراز کشیدم. همگی در حال آماده باش دائم به سر می‌بردیم. ساعت دو بامداد جمعه یازدهم دسامبر، صدای شلیک پیاپی توپ‌هایی به سمت محل استقرار یگانهای عراق به خصوص واحد توپخانه آرامش شب را برهم زد. ایرانی‌ها حمله ای را آغاز کرده اند. فرمانده تیپ و افسران عالی رتبه که عملیات شناسایی گروهان را زیر نظر داشتند، ستونی از نظامیان ایرانی را که در حال نزدیک شدن به مواضع نیروهای ما بودند را دیدند. نیروهای ایرانی با استفاده از نور ماه به پیشروی خود ادامه دادند تا اینکه در بین کانال‌های خشک آب که سر منطقه ممنوعه را پوشانده بود مخفی شدند. در این موقع به گروهان شناسایی دستور داده شد مأموریت خود را پایان داده و سریع به واحدهای مربوطه برگردد. نیروهای ایرانی از شکافهای متروکه در شمال به محل استقرار یگانها نفوذ کرده و از سمت چپ ما شروع به پیشروی کردند. آنها در دره کوچکی که حد فاصل مواضع نیروهای ما و نفرات مستقر بر روی خاکریز بود پنهان شده و دقایقی بعد آن خاکریز تسلط یافته و بیشتر نفرات مستقر در آن نقطه را تار و مار کردند. سپس، واحد دیگری از نیروهای ایرانی به عملیات نفوذی ادامه داده و اطراف مقر گردان را محاصره کردند غافل از اینکه یک گروهان پشتیبانی در ضلع چپ قرارگاه و بر روی دامنه استقرار یافته است. در این هنگام سربازان گروهان فریادهای الله اکبر افرادی را از پشت سرشان شنیدند. ابتدا تصور کردند که آنها سربازان عراقی هستند. سرگروهبان گروهان این مورد را به اطلاع ستوان دوم حسین رسانید، ولی او گفت: «آنها نفرات خودی نیستند مگر نمی‌شنوی که فریاد الله اکبر سر می‌دهند؟» ستوان حسین می‌گفت نشانۀ مشخص نیروهای ایرانی فریاد الله اکبر بود. آیا همین علامت ساده حکایت از واقعیت امر ندارد که چه کسی بر حق است و در نهایت چه کسی پیروز خواهد شد؟». به هر حال تلاش ایرانی‌ها برای محاصره قرارگاه گردان، به علت هشیاری افراد گروهان پشتیبانی که به سمت نیروهای پیشرو آتش گشودند، با شکست مواجه گردید با اینکه آتش گلوله ها و خمپاره ها به مقر گردان کشیده شد ولی به کسی آسیبی نرسید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
"وقتی گِره‌های بزرگ به کارتون اُفتاد از خانوم «فاطمه‌ زهرا» کمک بخواید گره‌های کوچیک رو هم از «شهدا» بخواید براتون باز کنند..." شهید حاج حسین همدانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 می دانستم علی آقا خسته و غصه دار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکس‌های شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک می‌ریخت و من از گریه او بغض می‌کردم و می‌گریستم. شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم می‌کنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو می‌ریخت توی دلم. کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. می‌دانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمی برد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی. همسرش از خاطرات مشترکشان می‌گفت. دلم لرزید. یک طوری شدم. با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آن قدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشم‌هایش را نزد. نشستم بالای سرش. دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش. چقدر توی خواب قیافه اش مظلوم شده بود. انگار کسی می‌گفت: «فرشته، خوب نگاهش كن ، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش. آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشت‌های پایش را. انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچه ای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگه‌ایی آبی و فراوان مثل ریشه‌های یک درخت قوی و تنومند. می‌خواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریش‌های بلند و بور، چشم‌های آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمی‌شد به یاد می‌سپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند می‌شد. گاهی قیچی بر می‌داشتم و به دنبالش می‌دویدم. می‌گفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمی‌گذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمی رفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس می‌کرد و می‌کشید روی ابروها. آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچه ها توی اتاق خواب خودشان بودند و آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینت ها را دستمال کشیدم، خوابم نمی‌برد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالت‌های بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشی‌های سفید کف آشپزخانه را خوب شستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طرح عملیات کربلای ۴ احمد غلام‌پور ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔅 آقای هاشمی در ابتدا فکر کرد شوخی می‌کنیم جلسات فشرده‌ای در اردیبهشت و خرداد ماه سال ۱۳۶۵ برای فرماندهان گذاشته شد. البته این جلسات منحصراً برای سپاه بود و ۲-۳ تا فرمانده قرارگاه با تقسیم‌بندی فرمانده لشکرها مأموریت پیدا کردند که از پیرانشهر تا جنوبی‌ترین نقطه دهانه اروند و مناطقی که قابلیت انجام دادن عملیات‌های آینده را دارد، بررسی کنند. ما رفتیم و شرایط را بررسی کردیم. فکر می‌کنم ۱۵ طرح را از مرز مشترک ایران و عراق همراه با محاسن و معایب عملیات‌ها در آوردیم و در نهایت به سه عملیات رسیدیم. البته عملیات‌هایی که مربوط به جبهه میانی و شمال غرب می‌شدند، رد شدند. سه طرح ادامه عملیات در هور، شلمچه یا فاو که در نهایت درباره عملیات در فاو به قطعیت رسیدیم. در مرحله بعد باید آن را به تأیید فرمانده کل می‌رساندیم تا عملیات انجام دهیم. به همین خاطر با ۶ نفر از فرماندهان به تهران رفتیم و به اتفاق آقا محسن رضایی جلسه‌ای با آقای هاشمی گذاشتیم و طرح موضوع کردیم که می‌خواهیم در فاو، عملیات کنیم. ابتدا آقای هاشمی نپذیرفت و موضوع را شوخی تلقی کرد. آقای هاشمی گفت شما پاسدارها هم سیاسی شدید! نمی‌توانید جنگ را ادامه بدهید و می‌خواهید توپ را در زمین من بیندازید. پیشنهادی می‌کنید که من بگویم نه! بعد بروید به امام بگویید که ما می‌خواهیم عملیات کنیم و آقای هاشمی نمی‌گذارد. ما اینجا خیلی بهمان برخورد. در اینجا آقا محسن کلی قسم و آیه آورد که چهار ماه است کار مطالعاتی درباره عملیات انجام شده است. وقتی آقای هاشمی اصرار ما را دید و متوجه شد، کوتاه آمد و گفت: خب! توضیحی به ما بدهید. در آنجا توضیحاتی جزیی‌‌تر به او دادیم. بعد گفت: اگر شما این کار را انجام دهید خیلی کار بزرگی کرده‌اید. پس اگر این کار انجام شود،‌ من هم قول می‌دهم جنگ را تمام کنم. عین واژه اش همین بود. بعد ادامه داد: با توضیحاتی که به من دادید تا حدی متقاعد شدم، اما چون من نظامی نیستم، باید از نظر نظامی هم قانع شوم. گفتیم: چطوری؟ گفت: جلسه‌ای در دزفول دارم. در آنجا فرماندهان ارتش را هم دعوت می‌کنم. آن‌ها را هم متقاعد کنید. در آن جلسه توضیحاتی برای فرماندهان ارتش داده شد و در نهایت، طرح عملیات کربلای ۴ به تصویب رسید. ۷۶ شبانه‌روز برای مدیریت عملیات تهاجمی زمان برد و توانستیم منطقه را تعیین کنیم و به مرحله‌ای رسیدیم که به اصطلاح می‌گفتند عراقی‌ها سیم خاردار پهن کردند و شروع به کار پدافندی کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مطالب و خاطرات کربلای ۴ در @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۴ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 روش دیگر شهید چمران این بود که می‌گفت، رزمنده مسلمان کسی است که نگذارد، دشمن یک دقیقه در ۲۴ ساعت چشمش را روهم بگذارد. باید در تمام ساعات شبانه روز دشمن احساس امنیت نکند و حس کند در کمین او قرار داریم و ما دور و برشیم. یعنی ما را حس کند دورش! یک لحظه راحت نباشد و نقشه بکشد که چگونه جلوی ما را بگیرد؟ و یا چگونه وقت استراحت داشته باشد و احساس مرگ و دلهره از ما نداشته باشد. یکی از عملکردهایمان در خلال حمله به دشمن و رفتن نزد او و خاکریزش این بود که وقت برگشتن، دست به شلوغ بازی می زدیم که دشمن حس کند که ما آمدیم و داریم برمی گردیم. یک بار هم ما طرفهای جبهه شیخ شجاع بودیم، روستایی طرف های سوسنگرد. ما رفتیم شناسایی کردیم. بعد موقع برگشتن شب بود. داشتیم از خاکریز آخر دشمن می آمدیم و به طرف میدان مین می‌رفتیم تا از معبر رد بشویم و بیاییم به سوی نیروی خودی. کنار یک سنگر اجتماعی دشمن که می‌خواستیم رد بشویم زیرپوش رکابی سوراخ سوراخی را دیدم که شسته بودند و آن را آویزان کرده بودند. درست دم در سنگر. حالا نمی دانم چه چیزی باعث شده که این زیر پوش را برداشتم و زمان بازگشت با خودم آوردم. آن موقع اگر چیز منوری، یا چیز دیگری می دیدیم با خودمان می آوردیم وقتی آن زیر پوش سوراخ سوراخ با من بود، بچه ها خیلی ناراحت شدند و ایراد می‌گرفتند که این چه کاری بود که من انجام دادم؟ این قدر بدبخت نیستیم که من یک زیر پوش کهنه را بیاوریم. من گفتم: من آن را نیاوردم که بپوشم. همینطوری آوردم. بحث سر این زیر پوش بالا گرفت و گسترش یافت. من هم اصلا دلم نمی خواست که آن زیر پوش عراقی را تن کنم و بپوشم تا این که خبر به آقای «وطنی»، فرمانده محور رسید و او نزد من آمد و پرسید تو یک زیر پوش عراقی را آوردی؟ گفتم آری من این زیر پوش را آوردم. او گفت اتفاقاً شما کار خوبی کردی. دستت درد نکند. کار خدا بود که تو این زیر پوش را آوردی. آن شب ما نتوانستیم شلوغ بازی دربیاوریم. نمی خواستیم معبر لو برود، ولی همین زیر پوش دشمن فهمید که ما بودیم و آن دور و برها حضور داشتیم این دو دقیقه یا نیم ساعت که اینها میخوابیدند تو هم ازشان گرفتی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه میجویی؟         عشق همینجاست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در جریان حمله ایرانی‌ها، اجرای آتش همچنان ادامه یافت. حملهٔ وسیعی در حال انجام بود. توپ ها و خمپاره های سنگین ایران بر روی جاده و پشت مواضع ما فرود می آمد و آتشبارهای توپخانه عراق نیز پشتیبانی لازم را از یگانها به عمل می آوردند. لحظات به کندی سپری می‌شد. به همراه یکی از پرستاران واحد سیار پزشکی به سنگر معاون فرماندهی رفتم، سعی می‌کردم به نحوی اوضاع متشنج را پشت سر بگذارم. گاهی گوشی تلفن نظامی را بر می‌داشتم و گفت و گوهایی را که بین گروهانها درباره مسائل منطقه رد و بدل می‌شد و نیز دستوراتی را که فرمانده گردان صادر می‌کرد شنود می‌کردم. موقع عملیاتهای تهاجمی بزرگ تلفنچی خطوط تلفنی گردان را به یکدیگر وصل می‌کرد، به گونه ای که وقتی یک نفر گوشی را بر می داشت صحبتهای دیگران را می‌شنید. گستردگی ارتباطات حکایت از وخامت اوضاع داشت. اما در مورد شکافهای موجود در سمت چپ مواضع ما که ایرانی‌ها توانستند از آنها نفوذ کنند جبهۀ عراق مملو از این شکافها بود. نیروهای عراق به علت کمبود نفرات پراکنده شده بودند، چیزی که با ساده ترین اصول بسیج نظامی تطابق نداشت. گردان ما کنترل یک منطقه کوهستانی به عمق چند کیلومتر را عهده دار بود و بعید به نظر می‌رسید که بتواند نظارت کافی بر اطراف خود داشته باشد. گاهی به علت انتقال یک واحد نظامی از نقطه ای به نقطه دیگر اختلافاتی پدید می آمد. گردان دوم تیپ ما که در ضلع راست تنگه موخوره استقرار یافته بود به کرات درخواست می‌کرد که گروهان تابع این گردان تحت فرماندهی ما انجام وظیفه کند. این از مهمترین و بغرنج ترین مشکلاتی بود که ارتش عراق با آن مواجه بود و بر شکست‌های این ارتش دامن می زد. حساس بودن این مسئله در طول نبردهای جبهه جنوب که در نیمه اول سال ۱۹۸۲ آغاز گردید توضیح داده خواهد شد. قرارگاه گردان ما بر روی کوهپایه واقع شده بود و دره پهناوری که جاده قصر شیرین، گیلان غرب از آن عبور می‌کرد زیر دید ما قرار داشت. با روشن شدن هوا به تدریج دره ظاهر می‌شد. دود غلیظ ناشی از انفجار گلوله ها و توپها با غبار سحرگاهی در هم می آمیخت و ابری از دود را بر فراز دره تشکیل می داد. هوای سرد صبحگاهی بوی دود و باروت صدای شلیک توپها خستگی ناشی از ضعف جسمی بی‌خوابی، تشنج روحی و نگرانی احساس مرگ را به ما نزدیک می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂