eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله دردهای اول، هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: «حالم بده!» مثل هر بار، دستپاچه شد، تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام می‌کرد گفت: «به امید خدا، امشب به دنیا می آد.» دکتر آمد و دستور داد آماده ام کنند. با کمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند. مادر بی اختیار اشک می‌ریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان پشت سرم می‌دوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت به مادرشون هم لباس بدید. کمی بعد، مادر که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پردرد فقط برای بچه دعا می‌کردم. من هم مثل همه مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر می‌کردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زنها بچه ام دختر بود. در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود. لحظه هایم با گریه و غصه و ناله می‌گذشت؛ بعد هم که علی آقا بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم مثل زنهای باردار نبودم، خیلی ها اصلا باورشان نمی‌شد حامله ام. درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمی‌خواستم فریاد بزنم به همین دلیل لب‌هایم را می‌گزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار می‌دادم. مادر به پهنای صورتش اشک می‌ریخت از شدت درد اشک‌های من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته تندتند می بوسید. دستم خیس شده بود از درد، علی را صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم و التماسش می‌کردم. دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ازدواجم بوی علی را می‌داد. آن را، بوسیدم، یک دفعه علی آقا را دیدم روبه رویم ایستاده بود و می‌خندید. با دیدنش درد را فراموش کردم. باورم نمی‌شد، علی آقا آمده بود؛ حی و حاضر داشت می خندید و به من روحیه می‌داد. گفتم: «علی جان کمکم کن، کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمیخوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش می‌کنم کمک کن. لب‌هایم را گاز می‌گرفتم و دست مادر را فشار می‌دادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر «یا علی» گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف می‌زد. چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم. وقتی صدای گریه بچه بلند شد. تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم‌. دکتر و پرستارها می‌خندیدند. یکی از پرستارها‌با شادی گفت: «پسره، ان‌شاء الله جای پدرش، هزار ساله بشه!» همه به هم تبریک می‌گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه چه آقاییه! پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می‌کردم. می‌خندید، مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: «علی جان ممنون.» بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت و او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: «دو و نیم کیلوست.» چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک می‌ریخت اما صورتش پر از خنده بود. در گوشم گفت: «فرشته، پیغمبریه!» به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت می‌خندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می‌زد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: «فرشته جان گلم دستت درد نکنه چه پسر نازی برام آورده‌ی.» مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستارها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1_455539739.mp3
زمان: حجم: 382K
🍂 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران نوحه آزادی شهر هویزه 🔸 شهر عشق و شور و ایمان تربت پاک شهیدان آرام خاموش آرام خاموش 🔻 شعر: حبیب اله معلمی 🔻محل اجرا: هویزه 🔻 زمان اجرا: سال 1360        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران روز رفتن به میدان جنگ است ای دلبران نه گاه درنگ است        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۶ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 توپی داشتیم که سکویی برای آن درست کرده بودیم و شلیک می کرد. وطنی گفت: من به شما گفته بودم حتی یک تیر کلاش شلیک نکنید، حالا رفتید و با توپ ۵۷ می زنید؟ من به شما گفته بودم این توپ را برای احتیاط ببرید، نگفتم بروید آنجا توپخانه راه بندازید! وضع غذایی آنجا هم خوب بود زیرا ستاد جنگ های نامنظم آشپزخانه نداشت و از رستوران غذا می آوردند. معمولاً غذایشان جوجه کباب و چلو کباب و نوشابه بود. آن موقع این محور را، "جبهه هتل" می نامیدند مثل هتل عباسیه، هتل دهلاویه و.. نیروهای ما جمعاً ۲۰۰ نفر بودند. تمام غذاهای این نیروها را هتل نادری می داد و یا سازمانهای دیگر. غذای کاملاً گرم می آوردند و صبحانه وقت غروب می‌رسید و تحویل می‌دادند. بعداً آشپزخانه را راه انداختند و غذا بد شد! ما در رابطه به کار مخابراتی و این که از محورها آگاهی داشته باشیم، یک «تلفن هندلی» داشتیم. وقتی گوشی زنگ می زد سه جا آن را بر می‌داشتند یک جا به نام «سد»، که سدی بوده طرف کرخه و گروهی از بچه های ما آنجا مستقر بودند. یک جا فرماندهی بود و یک جا به اسم «کمین» که ما بودیم. به‌این نحو هر بار که این تلفن هندلی زنگ می زد، هر سه جا آن را بر می داشتند. مثلاً طرف که کار داشت؛ می گفت سد سد سد، یا فرماندهی، فرماندهی یا کمین ما گاهی با آقای وطنی که فرمانده بود شوخی می‌کردیم و بعد قطع می کردیم. او می گفت اگر بفهمم که شما کی هستید که اینجوری اذیت می‌کنید گوشتان را می برم. وطنی هم واقعاً در کارش جدی بود و اگر می‌خواست گوش کسی را ببرد، این کار را انجام می داد و تعارف نمی کرد. یک وقت یک اسیر عراقی را گرفته بودند و یک عرب اهوازی که به او «لقوش» می گفتند صحبت های سرباز عراقی را ترجمه می‌کرد. مرحوم وطنی از آن برادر هموطن اهواز میخواست تا از او بپرسد، کارش چیه؟ عراقی با تعجب پاسخ داد من «کالیبر چی یم ». یعنی آن که هر شب قلیون می‌کشد. آن موقع به کالیبر چی می‌گفتند: «قلیون کش». آن را هم به عراقی می گفتند و او می‌خندید. وطنی هم به شوخی با او صحبت می کرد و آن عراقی از آنچه بر سرش می آمد، بی خبر بود و داشت می خندید. وطنی گفت به این برادر عراقی بگو، ما در ایران رسمی داریم. عراقی گفت: چه رسمی دارید؟ وطنی پاسخ داد، ما در ایران رسمی داریم. بچه هایی که فضولی می کنند، گوششان را می بریم. عراقی شروع به خنده کرد و گفت شما بچه فضول را گوشش را می برید؟ وطنی گفت آری ما در ایران بچه ای که فضولی می‌کند پدرش می آید و گوشش را می برد! حالا تو کالیبر چی هستی خیلی بچه فضولی ،هستی هر شب قلیون می کشی و بچه های ما را اذیت می کنی. معلوم هم هست که تو خیلی فضول هستی حالا گوش تو را می برم که دفعه بعد فضولی نکنی! بعد برو به بابات صدام بگو اگر بخواهد بیشتر از اینها فضولی کند، گوش او را هم می برم. بعد از این رویدادها ما به اهواز بازگشتیم تا نیروهای جنگ‌های نامنظم را برای عملیات بستان آماده شوند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
466.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یاد و یادگار (هویزه) 5⃣ جای شان چه قدر خالی‌ست! مجید ملامحمدی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یک ماشین جیپ از راه رسید و چهار عراقی از داخل آن، پایین آمدند. پیرمرد ایستاده بود. بچه ها هم همین طور. اسم پیرمرد روزعلی بود. - نیروهای خمینی کجا پنهان شده اند؟ پیرمرد گفت: «نمی دانم!» - شما عربید و ما هم عرب؛ پس باید از نیروهای ما استقبال کنید! پیرمرد عصبانی شد: «شما به ناموس ما رحم نکردید؛ جوان های ما را کُشتید و خانه های مان را ویران کردید؛ اما...» - فراموش کن پیرمرد، فراموش! یکی از بچه ها جلو رفت و با شجاعت گفت: «پدرِ من جزء دسته حسین علم الهدی است. او رفته با شماها بجنگد! شما دشمن ما هستید! ببین من عکس امام خمینی دارم. من او را دوست دارم!» سرگرد عراقی با عصبانیت عکس امام را پاره کرد. پسرک خم شد تا تکه های عکس را از روی زمین جمع کند. او آن ها را بوسید. سپس به صورت سرگرد تف انداخت. سرگرد عصبانی شد. کلتش را بیرون کشید و با خشم به پیشانی پسرک شلیک کرد. دو پسرک دیگر به عراقی ها حمله کردند. روزعلی فوری اسلحه اش را مسلح کرد و آن چهار عراقی را کشت. چشم های باز پسرک داشت به روزعلی می خندید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهدا از ما پرسیدند: «چه قدر درباره ما شنیده اید و می دانید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چه قدر قصه ما را خوانده اید و برای هم تعریف کرده اید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چند نفرتان، در خوش حالی های تان وقتی به یاد آن پیرزن و پیرمرد اهلِ دل می افتید، می گویید: «جای شان چه قدر خالی...!» حسین علم الهدی بچه اهواز بود که برای کمک، همراه تعدادی از دوستانش به هویزه آمده بود. آن ها با کلاشینکف و آرپی جی به جنگ تانک ها رفتند. حسین و ۱۴۰ پاسدار و دانشجوی خط امام و مردم دیگر شهید شدند. امروز قتلگاه آنان حرم پاک و متبرکی شده است. وقتی که به دیدن شان بروید، صدای شان را خواهید شنید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 آن روزها، تمامی بغداد و حتى شهر الثوره که بعدها شهر صدام نامیده شد، سراسر سیاه پوش شده بود. یکی از همکارانم در بیمارستان نظامي الرشيد به من اطلاع داد که سردخانه های متحرکی برای نگه داری اجساد تهیه شده و قرار است به تدریج جنازه ها را به خانواده هایشان تحویل دهند تا ولوله و آشوبی رخ ندهد. نیروهای ایرانی تعداد زیادی از جنازه های باقیمانده در صحنه را در گورستانهای دسته جمعی دفن کردند. خانواده های ستمدیده عراقی با بیوه زنان و مادران فرزند از دست داده ابراز همدردی میکردند. بسیاری از بانوان جوان با داشتن فرزند همسر، نان آورشان را از دست دادند، دولت سعی کرد از راه تشویق مردان به ازدواج با زنان کشته شده‌ها، مشکل را برطرف سازد در حالی که چند سال قبل قانونی در ممنوعیت ازدواج مجدد مگر با جلب موافقت همسر نخست و مطابق با شریعت الهی تصویب شد. دولت همچنین به خانواده های مقتولین وعده داد خون بهای شهدا را با عنوان پاداش به خانواده هایشان بدهد. اعطای اتومبیل و چند هزار دینار بلاعوض به خانواده های کشته شدگان موجب بروز واکنشهای گوناگون در بین عامه مردم گردید. تعداد کمی از این خانواده ها حاضر به تحویل اجساد فرزندانشان نمی شدند و یا بعد از تحویل آنها را به آتش می‌کشیدند. برعکس عده زیادی از دنیا پرستان نیز بر سر ما تملک ماشین بین والدین، برادران همسران و اطفال مقتولین به مجادله پرداختند. اوایل ماه آوریل صدام طی سخنرانی در مجلس ملی با اشاره به تنگناهای اقتصادی عراق گفت: در پی اقدام سوریه نسبت به قطع صدور نفت عراق جنگ وارد مرحله تازه ای شده است، به همین دلیل باید سیاست صرفه جویی را در پیش گرفت. قطع صدور نفت بهانه ای بیش نبود، زیرا میزان بدهی‌های عراق تا آوریل ۱۹۸۲ بر طبق گزارش برنامه تجارت و صنعت رادیو لندن به حدود شانزده میلیارد دلار بالغ می گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تنم سست و کرخت شده بود اما درد داشتم. برگشتم به پشت سرم به دیوار روبه رو، جایی که علی آقا ایستاده بود، نگاه کردم و با بغض گفتم: «علی جان ممنون باورم نمیشه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش می‌کنم تنهام نذار! دلم برات تنگ شده!» از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمی‌کردم. گریه ام گرفت. اشک، جلوی چشمهایم را تار کرد. گفتم: «علی جان، این همه تحمل کردم بعد از رفتنت بغضم رو قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد. ببین وظیفه م رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نروا من رو با خودت ببر علی. منم می‌خوام باهات بیام. به همین زودی خسته شده‌م. طاقت دوریت رو ندارم. کاش این قدر خوب نبودی! کاش اقلا اذیتم کرده بودی! یادم افتاد وقتی با او می‌خواستم به دزفول بروم گفت: «اونجا جنگه، شب و روز بمباران می‌شه، من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی تحمل داری؟» با خوشحالی گفتم آره! اقلاً اونجا زود به زود می‌بینمت. اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم. دی ماه سال ۱۳۶۵ بود و اوج بمباران و موشک باران دزفول و اهواز. علی‌آقا گفت: «با من می آی؟» زود گفتم: «یعنی می‌شه؟» شبانه وسایل ضروری زندگیمان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرتهای دیگر. صبح روز بعد همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلا هر وقت دلم هوای علی آقا را می‌کند ناخودآگاه یاد دی ماه ۱۳۶۵ و دزفول می افتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگهای درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف می‌کنم با من است. اصلاً آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم می‌کشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم‌هایم را می‌بستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار می‌کردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف می‌شد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی می‌کردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان. در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپولهای مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود گفتم که دلم می‌خواست علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر می‌کشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را که بوی بتادین و الکل و دارو می‌داد روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂