🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 شکمم به شدت درد میکرد؛ با این حال گفتم: «خوبم.» مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: «نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن میزنن و احوالت رو میپرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.» با غصه به مادر نگاه کردم. دلم میخواست علی آقا بود و زنگ میزد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود.
دلم میخواست مادر چراغ را خاموش میکرد و میخوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم. یا چشمهایم را میبستم و خاطراتم را با علی آقا دوره میکردم. مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند.
آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: «بو کن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم روی تابوتش پر از گل بود.
باغ بهشت پُر از تاج گل گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه لای آن همه گل پرواز میکرد.
مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: «اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو میذاشتیم توش تا صبح پژمرده میشن. پرسیدم: «برف میآد؟»
مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
نه ولی هوا، هوای برفه. امشب نباره، حتما صبح میباره. یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: «مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن.
چه روز بدی بود! گلها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری و گفت: «تو خواب نداری؟!»
با ناراحتی گفتم: «مادر!»
مادر متوجه ناراحتی ام شد.
- جانم عزیزم!
- یادته؟
- چرا یادم نباشه. عزیزم یادمه. دختر قشنگم چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. میخورد و میگفت: وجیهه خانم، چقدر
خوشمزه ست! دستتان درد نکنه.
اشک هایم بی اختیار راه گرفت.
مادر، علی آقا خیلی سختی کشید اون وقتا به شما نمیگفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم.
مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید ، گفت اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان انشاء الله.
چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود.
فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد. مادر روی دست راست خوابش برده بود؛ بدون پتو. دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم. پتو را کشیدم رویش. مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی میداد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت میبارید. آسمان صورتی و روشن بود.
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود.
داشت نماز میخواند. آهسته گفتم: «سلام صبح به خیر.» مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت
- سلام عزیزم، خوبی؟
- خوبم الحمد الله.
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا از چیزی ناراحت است. پرسیدم: «مادر بچه چطوره؟ حالش خوبه؟»
مادر خندید، خوب خوب. صبح زود رفتم بهش سر زدم مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟!
سری تکان دادم و گفتم نه... .خوبم پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوبان؟»
لبخندی زد.
همه خوبان یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۱
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در عملیات فتح المبین گردان جنگهای نامنظم شهید چمران ما را با بچه های سپاه ادغام کردند. سپس به گردان ما «جمال گودرزی و مکی یازه و عزیز «فرخ نیا ملحق گردیدند. به ما "بچه های چمران" میگفتند.
جمال گودرزی پاسدار بود از آبادان و فرمانده ما شد و همینطور مکی یازع که او هم آبادانی بود، معاونش شد.
قبل از عملیات فتح المبین گردان بچه های چمران که ما در آن بودیم، یک شب قبل از آغاز تهاجم به تنگه رقابیه رفتیم. در آن زمان عراقیها دست به عملیات زدند و علیه بخشی از جبهه که در آن تیپ هوا برد شیراز متمرکز بود شوریدند و تعدادی اسیر گرفتند و تعدادی از نیروها را به شهادت رساندند و تا بامداد محور تیپ هوا برد در دست عراقیها بود. ما را هم از داخل چادرها آوردند. ما با یک یورش محور را از دست عراقی ها باز پس گرفتیم، ولی اینها کاملاً عقب نشینی نکردند و در تنگه رقابیه مستقر گردیدند. به گردان گفتند، بدون استفاده از سلاح سبک و فقط با آر پی جی ها حمله کنیم و فقط تانکها را بزنیم تا دشمن مجبور گردد، عقب نشینی کند. اما از همه نیروهای ما فقط من و یک سرهنگ زنده ماندیم و بقیه دوستانمان که بچه های شهید چمران بودند همگی شهید شدند.
در میان تپه ها و کوههای رقابیه دشتی بسیار وسیع بود و آن را دشت رقابیه می نامیدند. در این دشت پهناور کلیه تانکها در روی زمین صاف و مسطح صف آرایی کرده بودند؛ چون آنجا سنگر نبود، در خود دشت هم عارضه طبیعی وجود نداشت. خاکریزی هم نبود، اینها در همان شب آمده بودند و در آنجا متوقف شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شبهای شلمچه
کربلای ۵
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #کربلای_پنج
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 به هر حال در سیام آوریل حملهٔ ایران آغاز شد، خبر شروع این حمله روز بعد، اول ماه مه که در عراق تعطیل رسمی بود پخش گردید. تلویزیون از صبح همان روز بی وقفه روشن بود و گزارشاتی از نبردهای عظیم و از بین رفتن نیروهای ایرانی در منطقه جنوب را پخش میکرد. در این روز خبرهایی در مورد انهدام پلهای ایران در منطقه خفاجیه محاصره نیروهای ایرانی که از منطقه طاهری عبور کرده بودند، کشته و مجروح شدن دهها هزار نفر و به اسارت درآمدن تعدادی دیگر در حالی که موسیقی حماسی نیز پخش می شد.
اطلاعیه ها، آمار، ارقام و تفسیرها، نسخه تکراری اطلاعیه های منتشره در عملیات فتح المبین بود. به همین خاطر، عراقیها به طور معمول برای دریافت خبرهای صحیح به رادیوهای بیگانه به خصوص رادیو مونت کارلو که گاهی اوقات واقعیتهایی را گزارش میکرد توجه میکردند.
واقعیت با آن چیزی که رسانه های تبلیغاتی عراق پخش میکردند، تفاوت بسیار زیادی داشت. در کنار منطقهٔ طاهری شکافی است که نقشه نظامی منطقه کوچکی به نظر میرسد و گودال مهلک نام دارد و ایرانیها در آن گرفتار شدند، ولی گویا در شگردهای تبلیغاتی توانست به تدریج بر وسعت آن بیفزاید.
رسانه های تبلیغاتی غرب به نبرد نیروهای ایرانی در کنار جاده اهواز خرمشهر، یعنی حدود سی و پنج کیلومتری منطقهٔ طاهری اشاره میکردند. عراق از گودال مهلک دم میزد در حالی که رادیو مونت کارلو راجع به پیشروی ایرانیها و سیطره آنها در جاده اهواز خرمشهر سخن گفت. آن روز را مرخصی گرفته و به بغداد رفتم. مطلع شدم که یکی از بستگانم از شدت عصبانیت به خاطر اخبار ناخوشایندی که از مونت کارلو پخش می شد، رادیوی خود را شکسته بود. با اینکه عراق شکست سنگین تازه ای را متحمل شده بود ولی بانگ تبلیغات رادیو تلویزیون گوش فلک را کر می کرد. در رسانه ها با پرداختن به موضوع تشکیل کمیته های ویژه، شیوهٔ تازه ای جهت برآورد خسارات ایرانیها در تبلیغات شروع شده بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 از مادر پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوبان؟»
لبخندی زد.
- همه خوبان. یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن.
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «الحمدلله دیگه تلفن داریم. راحت شدیم، مادر. وقتی دزفول بودیم هر وقت دلم تنگ میشد، می رفتم به مخابرات و تلفن میزدم. به خانه سکینه خانم روغنی ـ که همسایه سر کوچه بود و هفت هشت خانه با ما فاصله داشت - خیلی طول میکشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن میزدم میگفتم بی زحمت مادرم رو صدا کنید. من قطع میکنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ میزنم.»
مادر نشست روی تختش و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. گفتم: یادته تلفن میزدم خانه سکینه خانم؟ یه بار سر همین تلفن زدن می خواستیم شهید بشیم.
تسبیح توی دستان مادر از حرکت بازایستاد. با ترس و نگرانی
نگاهم کرد. خندیدم.
نترس! حالا که شهید نشدم.
- مادر، همان طور که ذکر میگفت سری تکان داد.
ناقلا! همیشه میگفتی خیلی خوبه، خیلی خوش میگذره، با دوستامون مهمانی بازی میکنیم.
– دروغ که نمیگفتم. مهمانی بازی هم میکردیم. اما این چیزا هم بود.
یه روز مریض شدم. شکم دردی گرفته بودم که اون سرش ناپیدا! علی آقا یه هفته ای میشد که رفته بود. یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هر کاری از دستش بر می اومد انجام داد. وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد فکر کردم اگه نصف شب حالم بدتر بشه، چه کار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می اومد. به خدا مادر، همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد. ساعت ده و نیم بود. فکر کنم علی آقا که پاش رو توی اتاق گذاشت و حال و روز من رو دید، جا خورد. هر چند حال خودش از من بدتر بود؛ خاک آلوده و خسته، با چشمها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود. پرسید پس چه ته؟» گفتم «از صبح نمیدونم چرا دلم درد میکنه؟» راننده علی آقا رفته بود. همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه مون. آقای صدیق ماشینش رو گرفت و من و فاطمه رو سوار کرد و رفتیم بیمارستان. جلوی در بیمارستان گفت: «فرشته، من خیلی خسته ام خودت میری؟» ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت رو فرمون و گفت: «مشکلی بود بیایین سراغم. دکتر کشیک معاینه م کرد گفت: «مشکوک به آپاندیسه.» چند جور آزمایش نوشت و تأکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم. جوابش رو دکتر دید و گفت: «الحمدالله چیز مهمی نیست.» چند جور قرص و شربت نوشت. دو سه ساعت طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم.
- بمیرم الهی مادر!
- علی آقا همونطور که سرش رو روی فرمون گذاشته بود خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم، چون حالم بهتر شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روح جمهوری اسلامی
شعرخوانی فوق العاده در محضر امام خامنهای
◇ یک جایی دلها بدجوری آتش میگیرید که شاعر میگويد:
"ای صبا دست سلیمانی" و حضرت آقا با بغض می گوید: "چه شد؟"
● ای ستون خیمهای که گفته او...
•┈••✾○✾••┈•
#سردار_دلها
#شعر_خوانی
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۲
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 زمانی که میخواستیم به سوی تجمع تانکها حرکت کنیم مرتضی قربانی، فرمانده ما آمد و گفت: بازگشتی برای ما وجود ندارد. یا دشمن را از سر راهمان برمیداریم یا این که همه کشته شویم. فاصله گردان ما تا دشمن ۴ کیلومتر بود و میبایستی این فاصله را طی می کردیم تا به دشمن برسیم. یادم هست وقتی که آن شب برای درگیر شدن با دشمن حرکت کردیم، لحظه های تحویل سال بود که ما مسلّح شده بودیم و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتیم. بچهها می گفتند: سال نوی شما مبارک است و آن سال ۶۱ بود! مرتضی قربانی در سخنانی که در آن وقت برامان میگفت افزود، کسانی که بخواهند عقب برگردند ما روی مسیر حرکت، یک نفربر روشن میگذاریم تا افرادی که برمیگردند مشخص شوند. در هر حال طبق آموزشهایی که ما از شهید دکتر چمران فرا گرفته بودیم ما محل استقرار دشمن را بارها رفتیم و شناسایی کردیم و نقطه ای نبود که ما آن را ندیده باشیم. اطلاعات لازم در مورد جاهای مختلف از این دشت که مسیر ما بود را به دست آورده بودیم.
نخستین شبی که حمله انجام گرفت، گفتند: تیپ هوا برد شیراز حمله کرده، بروید و آنجاهایی را که گرفته نگهداری کنید. رفتیم و با سرعت وارد آن منطقه شدیم. البته در همان شب اوّل کارمان این بود که با آر پی جی تانکهای دشمن که در وقت رقابیه موضع گرفته بودند، هدف
قرار دهیم. برای حمله شب دوم نمی دانستیم کجا باید برویم؟ خوشبختانه جمال گودرزی و یازه که یک یا دو بار به آن منطقه رفته و آن را شناسایی کرده بود با منطقه آشنا بودند. البته شب اوّل هجوممان، یازه نبود، شب دوم بود که آمد. وقتی که از خط اوّلمان گذشتیم دشمن مرتب منور میانداخت و ما برای این که در تیر مستقیم او قرار نگیریم میخوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برادران!
برای خوشایند هیچکس جهنم نروید
شهید احمد کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_کاظمی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂