7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روح جمهوری اسلامی
شعرخوانی فوق العاده در محضر امام خامنهای
◇ یک جایی دلها بدجوری آتش میگیرید که شاعر میگويد:
"ای صبا دست سلیمانی" و حضرت آقا با بغض می گوید: "چه شد؟"
● ای ستون خیمهای که گفته او...
•┈••✾○✾••┈•
#سردار_دلها
#شعر_خوانی
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۲
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 زمانی که میخواستیم به سوی تجمع تانکها حرکت کنیم مرتضی قربانی، فرمانده ما آمد و گفت: بازگشتی برای ما وجود ندارد. یا دشمن را از سر راهمان برمیداریم یا این که همه کشته شویم. فاصله گردان ما تا دشمن ۴ کیلومتر بود و میبایستی این فاصله را طی می کردیم تا به دشمن برسیم. یادم هست وقتی که آن شب برای درگیر شدن با دشمن حرکت کردیم، لحظه های تحویل سال بود که ما مسلّح شده بودیم و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتیم. بچهها می گفتند: سال نوی شما مبارک است و آن سال ۶۱ بود! مرتضی قربانی در سخنانی که در آن وقت برامان میگفت افزود، کسانی که بخواهند عقب برگردند ما روی مسیر حرکت، یک نفربر روشن میگذاریم تا افرادی که برمیگردند مشخص شوند. در هر حال طبق آموزشهایی که ما از شهید دکتر چمران فرا گرفته بودیم ما محل استقرار دشمن را بارها رفتیم و شناسایی کردیم و نقطه ای نبود که ما آن را ندیده باشیم. اطلاعات لازم در مورد جاهای مختلف از این دشت که مسیر ما بود را به دست آورده بودیم.
نخستین شبی که حمله انجام گرفت، گفتند: تیپ هوا برد شیراز حمله کرده، بروید و آنجاهایی را که گرفته نگهداری کنید. رفتیم و با سرعت وارد آن منطقه شدیم. البته در همان شب اوّل کارمان این بود که با آر پی جی تانکهای دشمن که در وقت رقابیه موضع گرفته بودند، هدف
قرار دهیم. برای حمله شب دوم نمی دانستیم کجا باید برویم؟ خوشبختانه جمال گودرزی و یازه که یک یا دو بار به آن منطقه رفته و آن را شناسایی کرده بود با منطقه آشنا بودند. البته شب اوّل هجوممان، یازه نبود، شب دوم بود که آمد. وقتی که از خط اوّلمان گذشتیم دشمن مرتب منور میانداخت و ما برای این که در تیر مستقیم او قرار نگیریم میخوابیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برادران!
برای خوشایند هیچکس جهنم نروید
شهید احمد کاظمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_کاظمی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 با شروع دهمین روز از ماه مه، جبهه ها آرام تر و از شدت نبردها کاسته شد.
ایرانیها به مرزهای بین المللی رسیده و بندر خرمشهر را به محاصره خود در آوردند. گروه کوچکی از این نیروها از طریق منطقه شلمچه وارد خاک عراق شده با تحمل تلفاتی به سرعت
عقب نشینی کردند. تلویزیون دولتی عراق فیلمی از اسرای ایرانی را در حالی که از دست سربازان عراقی خوراکی دریافت میکردند نشان داد. در این روزها صدام وارد جبهه شده و حساس بودن موقعیت را از نزدیک مشاهده کرد. شایع شد که در این بازدید فرماندهان به او اطلاع داده اند که ادامه حضور در خرمشهر ثمری نخواهد داشت، ولی او اجازه عقب نشینی نداد. وی به بغداد بازگشت تا عملیات احداث تالار کنفرانس را که قرار بود برای تشکیل اجلاس کشورهای عضو جنبش عدم تعهد آماده شود مورد بازدید قرار دهد. چهره صدام بسیار خسته به نظر می رسید، دو روز بعد، صدام در محوطه ساختمان مجلس ملی به ملاقات بیست و نه اسیر نوجوان ایرانی رفت و با ملایمت به آنها گفت «مکان فعالیت شما مدرسه و ورزشگاه است که صحنه جنگ حکومت ایران به ناحق شما را به کام مرگ فرستاده است.» سپس از دختر کوچکش که در کنار او ایستاده بود، خواست شاخه های گل را بین اسرا قسمت کند. تمامی اسرا که لباس های غیر نظامی برتن داشتند از جا برخاسته و با او عکس یادگاری گرفتند. این حرکت تبلیغاتی صدام، اغلب کسانی را که تنها به ظواهر امر توجه میکنند تحت تأثیر قرار داد.
یکی از همکارانم به نقل از کسانی که در منطقه حضور داشتند تعریف میکرد که یک ستوانیار عراقی به همراه یک رزمنده نوجوان ایرانی که بی سیمی را بر دوش خود حمل میکرد وارد اتاق افسری شد و در حالی که از ناراحتی بغض گلویش را میفشرد خطاب به افسر گفت: «قربان» این کودکان به ارتش عراق اهانت میکنند و آنها را شکست میدهند. به راستی این نوباوگان در برابر ارتش عراق از حیثیت خود دفاع کردند و هنگامی که تعدادی از اسرای جوان برای دیدار از مناطق مختلف بغداد از جمله حديقه الزوراء به زیارت اماکن مقدس در کربلا، نجف و کاظمیه نائل شدند، یک خبرنگار زن عراقی به نام ابتسام عبدالله با آنها مصاحبه ای ترتیب داد که در مجله الفبا منتشر گردید. در قسمتی از این مصاحبه ابتسام خطاب به یکی از اسرا گفت: «من مسلمانم چرا از من رو بر میگردانید؟ اسیر با اعتماد به نفس پاسخ داده بود: تو به دلیل بدحجابی مسلمان نیستی. با اینکه با قضاوت سریع و غیر اصولی او موافق نبودم، اما جرئت، صراحت و اعتماد به نفس را در کلام او احساس میکردم. مجله متن مصاحبه را منتشر ساخت تا به مردم نشان دهد این اطفال فریب رژیم خمینی را خورده اند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 اسرای ایرانی در اسارت صدام
فروردین ۱۳۶۳
اردوگاه رمادیه،
محل نگهداری حدود ۱۵۰۰ اسیر ایرانی و اینجا ۴ اسیر کنار هم ایستاده اند تا یک قاب برای تاریخ پر افتخار ایران به یادگار بگذارند. یاد باد آن روزگاران، یاد باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 تازه خیابونا رو میدیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزیین کرده بودن، وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درختها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا میگفتم اونجا رو نگاه کن، اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا که خوشحالی من رو میدید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد، میگفت: «خوشت میآد، نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقاهادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه.
مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس میکردم تمام بدنم از ضعف میلرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم میچرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت میگشتم. حس میکردم قلبم دیگر نمی تپد. چشمهایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: «مادر...»
مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟!
تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که میگفت دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم...
دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت «فشارشون خیلی پایینه، چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زدهها لب و دهانم می لرزید. انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمۀ دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت.
شیرینش کردم.
دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته. بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما میلرزید و لیوان را می لرزاند و به دندانهایم میکوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم.
مادر گفت: «یادم رفت بهت بگم دیشب فاطمه خانم مامان زینب تلفن زد احوالت رو میپرسید.»
همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ولی بهترین روزهای زندگیمان بود. مادر با حوصله لقمهای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: «خوب شدی؟ جان گرفتی؟»
هنوز فکر میکردم همۀ تنم میلرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم میخواست تندتند همۀ صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت چی شد، میخندی؟!»
گفتم یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش میگذشت.
مادر، همان طور که بقیه صبحانه را در دهانم میگذاشت، گفت: «از اون حرفا بودها!»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۳
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 همه آر پی جی دستمان بود، همراه پنج یا شش گلوله روی کوله مان. علاوه بر آن کلاش و خشاب و نارنجک هم داشتیم. یکی از بچه ها به شوخی میگفت: انبار مهمات بودیم. باری که بر دوش داشتیم از گلوله آرپی جی و سلاح و نارنجک، بار نسبتاً سنگینی بود. دشمن هم هی منور می زد و ما مجبور بودیم بخوابیم. سلاح و مهمات سر وصدا می کرد. لذا از این وضع حرکت کردن و خوابیدن جداً خسته شدیم. تصمیم گرفتیم این آیه شریفه را بخوانیم: و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لا يبصرون».
همه بچه ها در حالی که به سوی دشمن می تاختند و میرفتند این آیه مبارکه را زمزمه می کردند و همه باهم میخواندند و انگار که داشتند آذان میگفتند. گاهی آن قدر سر وصدا زیاد بود که خودم به رزمنده بغل دستم میگفتم یواش تر اما خودم روی خودم کنترلی نداشتم و آن را خیلی بلند می.خواندم. انگار یک چیزی توی گلومان بود که نمی گذاشت آیه را یواش تر بخوانیم. دیگر منوّر و خوابیدن معنی نداشت. به جلو می رفتیم و به تلاوت آیه قرآنی آن هم بلند بلند می پرداختیم، تا لحظه ای که به تانکهای دشمن رسیدیم.
فاصله ما تا تانک فقط ۱۷ متر بود، یا ۱۷ قدم. ما در آن وقت منتظر بودیم تا جمال گودرزی، دستور حمله را بدهد. سینه خیز نبودیم، بلکه دولا دولا می رفیم.
در فاصله بسیار کمی که به تانک ها رسیدیم می بایستی میخوابیدیم. اما این کار را انجام ندادیم. با این وصف دشمن ما را نمیدیدا واقعاً من در آنجا به اهمیت این آیه مبارکه اعتقاد بیشتری پیدا کردم. خداوند چشم دشمن را کور کرده بود. بعضی که اعتماد و اعتقاد نداشتند باورشان نمی شد.
تا فاصله ۱۷ یا ۱۸ متری تانک ها رفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂