eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۲ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 زمانی که می‌خواستیم به سوی تجمع تانک‌ها حرکت کنیم مرتضی قربانی، فرمانده ما آمد و گفت: بازگشتی برای ما وجود ندارد. یا دشمن را از سر راهمان برمی‌داریم یا این که همه کشته شویم. فاصله گردان ما تا دشمن ۴ کیلومتر بود و می‌بایستی این فاصله را طی می کردیم تا به دشمن برسیم. یادم هست وقتی که آن شب برای درگیر شدن با دشمن حرکت کردیم، لحظه های تحویل سال بود که ما مسلّح شده بودیم و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتیم. بچه‌ها می گفتند: سال نوی شما مبارک است و آن سال ۶۱ بود! مرتضی قربانی در سخنانی که در آن وقت برامان می‌گفت افزود، کسانی که بخواهند عقب برگردند ما روی مسیر حرکت، یک نفربر روشن می‌گذاریم تا افرادی که برمی‌گردند مشخص شوند. در هر حال طبق آموزش‌هایی که ما از شهید دکتر چمران فرا گرفته بودیم ما محل استقرار دشمن را بارها رفتیم و شناسایی کردیم و نقطه ای نبود که ما آن را ندیده باشیم. اطلاعات لازم در مورد جاهای مختلف از این دشت که مسیر ما بود را به دست آورده بودیم. نخستین شبی که حمله انجام گرفت، گفتند: تیپ هوا برد شیراز حمله کرده، بروید و آنجاهایی را که گرفته نگهداری کنید. رفتیم و با سرعت وارد آن منطقه شدیم. البته در همان شب اوّل کارمان این بود که با آر پی جی تانک‌های دشمن که در وقت رقابیه موضع گرفته بودند، هدف قرار دهیم. برای حمله شب دوم نمی دانستیم کجا باید برویم؟ خوشبختانه جمال گودرزی و یازه که یک یا دو بار به آن منطقه رفته و آن را شناسایی کرده بود با منطقه آشنا بودند. البته شب اوّل هجوم‌مان، یازه نبود، شب دوم بود که آمد. وقتی که از خط اوّلمان گذشتیم دشمن مرتب منور می‌انداخت و ما برای این که در تیر مستقیم او قرار نگیریم می‌خوابیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برادران! برای خوشایند هیچکس جهنم نروید شهید احمد کاظمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 با شروع دهمین روز از ماه مه، جبهه ها آرام تر و از شدت نبردها کاسته شد. ایرانی‌ها به مرزهای بین المللی رسیده و بندر خرمشهر را به محاصره خود در آوردند. گروه کوچکی از این نیروها از طریق منطقه شلمچه وارد خاک عراق شده با تحمل تلفاتی به سرعت عقب نشینی کردند. تلویزیون دولتی عراق فیلمی از اسرای ایرانی را در حالی که از دست سربازان عراقی خوراکی دریافت می‌کردند نشان داد. در این روزها صدام وارد جبهه شده و حساس بودن موقعیت را از نزدیک مشاهده کرد. شایع شد که در این بازدید فرماندهان به او اطلاع داده اند که ادامه حضور در خرمشهر ثمری نخواهد داشت، ولی او اجازه عقب نشینی نداد. وی به بغداد بازگشت تا عملیات احداث تالار کنفرانس را که قرار بود برای تشکیل اجلاس کشورهای عضو جنبش عدم تعهد آماده شود مورد بازدید قرار دهد. چهره صدام بسیار خسته به نظر می رسید، دو روز بعد، صدام در محوطه ساختمان مجلس ملی به ملاقات بیست و نه اسیر نوجوان ایرانی رفت و با ملایمت به آنها گفت «مکان فعالیت شما مدرسه و ورزشگاه است که صحنه جنگ حکومت ایران به ناحق شما را به کام مرگ فرستاده است.» سپس از دختر کوچکش که در کنار او ایستاده بود، خواست شاخه های گل را بین اسرا قسمت کند. تمامی اسرا که لباس های غیر نظامی برتن داشتند از جا برخاسته و با او عکس یادگاری گرفتند. این حرکت تبلیغاتی صدام، اغلب کسانی را که تنها به ظواهر امر توجه می‌کنند تحت تأثیر قرار داد. یکی از همکارانم به نقل از کسانی که در منطقه حضور داشتند تعریف می‌کرد که یک ستوانیار عراقی به همراه یک رزمنده نوجوان ایرانی که بی سیمی را بر دوش خود حمل می‌کرد وارد اتاق افسری شد و در حالی که از ناراحتی بغض گلویش را می‌فشرد خطاب به افسر گفت: «قربان» این کودکان به ارتش عراق اهانت می‌کنند و آنها را شکست می‌دهند. به راستی این نوباوگان در برابر ارتش عراق از حیثیت خود دفاع کردند و هنگامی که تعدادی از اسرای جوان برای دیدار از مناطق مختلف بغداد از جمله حديقه الزوراء به زیارت اماکن مقدس در کربلا، نجف و کاظمیه نائل شدند، یک خبرنگار زن عراقی به نام ابتسام عبدالله با آنها مصاحبه ای ترتیب داد که در مجله الفبا منتشر گردید. در قسمتی از این مصاحبه ابتسام خطاب به یکی از اسرا گفت: «من مسلمانم چرا از من رو بر می‌گردانید؟ اسیر با اعتماد به نفس پاسخ داده بود: تو به دلیل بدحجابی مسلمان نیستی. با اینکه با قضاوت سریع و غیر اصولی او موافق نبودم، اما جرئت، صراحت و اعتماد به نفس را در کلام او احساس می‌کردم. مجله متن مصاحبه را منتشر ساخت تا به مردم نشان دهد این اطفال فریب رژیم خمینی را خورده اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اسرای ایرانی در اسارت صدام فروردین ۱۳۶۳ اردوگاه رمادیه، محل نگهداری حدود ۱۵۰۰ اسیر ایرانی و اینجا ۴ اسیر کنار هم ایستاده اند تا یک قاب برای تاریخ پر افتخار ایران به یادگار بگذارند. یاد باد آن روزگاران، یاد باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تازه خیابونا رو می‌دیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزیین کرده بودن، وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت‌ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا می‌گفتم اونجا رو نگاه کن، اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا که خوشحالی من رو می‌دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد، می‌گفت: «خوشت می‌آد، نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقاهادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می‌کردم تمام بدنم از ضعف میلرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می‌چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می‌گشتم. حس می‌کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشم‌هایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: «مادر...» مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می‌گفت دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت «فشارشون خیلی پایینه، چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده‌ها لب و دهانم می لرزید. انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمۀ دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. شیرینش کردم. دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته. بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می‌لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندانهایم می‌کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: «یادم رفت بهت بگم دیشب فاطمه خانم مامان زینب تلفن زد احوالت رو می‌پرسید.» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ولی بهترین روزهای زندگی‌مان بود. مادر با حوصله لقمه‌ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: «خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر می‌کردم همۀ تنم می‌لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می‌خواست تندتند همۀ صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت چی شد، می‌خندی؟!» گفتم یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می‌گذشت. مادر، همان طور که بقیه صبحانه را در دهانم می‌گذاشت، گفت: «از اون حرفا بودها!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌺 دلم خواهد که من طاهر بِگردم به درگاهِ شما زائر بِگردم دُعایِ من بُوَد بعدِ نمازم اِلهی زائرِ باقر (؏) بِگردم 🌺 ولادت امام محمد باقر علیه السلام مبارک 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۳ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 همه آر پی جی دستمان بود، همراه پنج یا شش گلوله روی کوله مان. علاوه بر آن کلاش و خشاب و نارنجک هم داشتیم. یکی از بچه ها به شوخی می‌گفت: انبار مهمات بودیم. باری که بر دوش داشتیم از گلوله آرپی جی و سلاح و نارنجک، بار نسبتاً سنگینی بود. دشمن هم هی منور می زد و ما مجبور بودیم بخوابیم. سلاح و مهمات سر وصدا می کرد. لذا از این وضع حرکت کردن و خوابیدن جداً خسته شدیم. تصمیم گرفتیم این آیه شریفه را بخوانیم: و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لا يبصرون». همه بچه ها در حالی که به سوی دشمن می تاختند و می‌رفتند این آیه مبارکه را زمزمه می کردند و همه باهم می‌خواندند و انگار که داشتند آذان می‌گفتند. گاهی آن قدر سر وصدا زیاد بود که خودم به رزمنده بغل دستم می‌گفتم یواش تر اما خودم روی خودم کنترلی نداشتم و آن را خیلی بلند می.خواندم. انگار یک چیزی توی گلومان بود که نمی گذاشت آیه را یواش تر بخوانیم. دیگر منوّر و خوابیدن معنی نداشت. به جلو می رفتیم و به تلاوت آیه قرآنی آن هم بلند بلند می پرداختیم، تا لحظه ای که به تانکهای دشمن رسیدیم. فاصله ما تا تانک فقط ۱۷ متر بود، یا ۱۷ قدم. ما در آن وقت منتظر بودیم تا جمال گودرزی، دستور حمله را بدهد. سینه خیز نبودیم، بلکه دولا دولا می رفیم. در فاصله بسیار کمی که به تانک ها رسیدیم می بایستی می‌خوابیدیم. اما این کار را انجام ندادیم. با این وصف دشمن ما را نمی‌دیدا واقعاً من در آنجا به اهمیت این آیه مبارکه اعتقاد بیشتری پیدا کردم. خداوند چشم دشمن را کور کرده بود. بعضی که اعتماد و اعتقاد نداشتند باورشان نمی شد. تا فاصله ۱۷ یا ۱۸ متری تانک ها رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولادت امام محمد باقر حاج حسین سیب سرخی ولادت امام محمد باقر علیه السلام مبارک ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 پس از حمله ایرانی ها، عراقی ها متوجه شدند که آنها به مرزهای بین المللی رسیده و احتمال دارد به پیشروی خودشان در قسمتی از خاک عراق در منطقه بصره و عماره ادامه دهند. ملی گرایان متعصب با نگرانی تمام در مورد بصره که در معرض خطر قرار گرفته بود، گفت و گو کردند. در دوازدهم مه، مجلس جشن ساده ای به مناسبت نامزدی‌ام برپا ساختم و سعی کردم تا حد امکان برای محترم شمردن احساسات مردم از شادی بی‌حد پرهیز کنم. در مراسم نامزدی ام به یکی از اقوام که نگران به نظر می‌رسید گفتم، شما که این قدر نگران خاک مقدس میهن هستید، چرا فکر نمی‌کنید که وطن دیگران نیز برای خودشان عزیز و با ارزش است. او از فرط عصبانیت چهره اش برآشفت و مرا به عدم علاقه و دلبستگی به خاک میهن متهم ساخت. همان طور که ما ملیت و وطنی داریم و از آن دفاع می‌کنیم دیگران نیز به ملیت و وطن خود احترام می‌گذارند. قومی از قومی بالاتر و وطنی از وطنی عزیزتر نیست. این منطق به من حکم می‌کند که با قومیت گرایی مخالفت کنم اگرچه در جامعه عراق روابط نه براساس حق و باطل بلکه براساس تعصب و قومگرایی پی‌ریزی می‌شود. از شنیدن خبر پیروزیهای ایران به قدری احساس شادی و شعف می‌کردم که گاهی نمی‌توانستم این احساس را کتمان کنم، هر چند به خاطر جریحه دار نشدن احساسات کسانی که موقعیت وطنشان به خطر افتاده بود سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم. آن روز خطری میهن ما را تهدید می‌کرد اما این نتیجۀ تلخ عملکردهای دولت و ملت ما بود و من حق داشتم به خود و عده بدهم که دیر یا زود پنجه عدالت گلوی تجاوز پیشگان بعثی را بفشارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی می‌بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست تا یادم می‌افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می‌کردم، تنم می‌لرزید، یعنی می‌توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می‌سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می‌خندید. هر جا چشم می‌گرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می‌بارید و پشت هر پنجره پُر از برف می‌شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی من تنهایی نمی‌تونم. حس کردم علی آقا می‌خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی‌شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل‌های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل‌های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی‌کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پرده‌های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می‌داد. برگشتم توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می‌شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می‌دم. گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟» مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می‌آد. در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می‌زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی می‌کنن. عمو و زن عمو و دایی» توی آینه خودم را می‌دیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم. الان با کی صحبت می‌کردی؟ وحيد. وحید پسر عمو. با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟! مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟! راستش رو بگو.» مادر پتو را رویم کشید. باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش‌را بوسیدم. چه بوی خوبی! بعد از ظهر می آن برا عیادتت. مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت می‌گذشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می‌کردم، علی آقا را هم می‌دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که لباس نظامی به تن می‌کردند و چفیه‌ای و پوتینی و.... به همین سادگی.... می‌شدند بسیجی... یک بسیجی تمام عیار که، عاشقانه می‌جنگیدند و عارفانه شهید می‌شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ عملیات خیبر جزایر مجنـون 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران یا رسول‌الله دعا کن خیبری دیگر رسید..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۴ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 خداوند افراد دشمن را کر و کور کرده بود و اصلاً ما را نمی دیدند. منتظر دستور آقا جمال بودیم. جمال از قبل دستور داده بود و با همه هماهنگ شده بود که تا زمانی که دستور شلیک نداده کسی حق شلیک ندارد. ما برای صدور دستور لحظه شماری می کردیم. جمال هم موقعیت را می سنجید اما یکی از بچه‌ها عجله کرد و بدون این که موقعیت را بسنجد و قبل از دستور فرمانده اقدام به شلیک با آرپی جی کرد. با شلیک او کالیبرهای دشمن سیل‌وار سرازیر شدند و همه بچه ها پرپر کردند و به شهادت رساندند. من اول فکر کردم که شلیک از سوی عراقی‌ها بوده. تنها پنج نفر زنده ماندیم و بقیه مثل دسته گل پرپر شدند. با این وصف مأموریت خودمان که راندن دشمن بود به خوبی انجام گرفت. زیرا دشمن که خطر را در چند متری خود دید، دست به عقب نشینی زد و از آن منطقه کلاً بازگشت. در هر حال من و جلال صنعتی و یکی از بچه های آبادان که تیر خورده بودیم همراه دو یا سه نفر دیگر به عقب برگشتیم و زنده ماندیم. با این وجود در آن عملیات من و علی کنار هم بودیم. بعد از این عملیات که به شهادت بچه‌های گردان انجامید من و علی و جلال صنعتی و همان ارتشی آبادانی به عقب برگشتیم که من و علی را به بیمارستان منتقل کردند. من ساعت ۸ صبح به اهواز رسیدم و در بیمارستان آپادانای در منطقه امانیه خیابان عارف بستری کردند. در بیمارستان آپادانا مقدمات درمانم انجام گرفت و عکسی را از سرم گرفتند و بعد به فرودگاه اهواز منتقلم کردند. در آپادانا سر من و دست علی را پانسمان کردند و همراه علی سوار هواپیمای 130-C شدیم و مستقیماً ما را به مشهد بردند. ما در بیمارستان شریعتی مشهد بستری شدیم. پس از بهبودی و بازگشت مجدد به منطقه، متوجه شدیم همه بچه های ما شهید شده‌اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماه و آیینه خدا حافظ بغض تو سینه خدا حافظ 🔹 برای شهدای مدافع حرم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر روز سیزدهم مه بغداد را به قصد محل خدمت ترک کردم. برادرم مرا با ماشین تا گاراژ نهضت همراهی کرد. در بین راه مادرم را که از محل کار خود در مدرسه بر می گشت دیدم و از پشت شیشه ماشین با تکان دادن دست از او خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را می‌دیدم. در حالی که نمی‌دانستم این آخرین وداع من با اوست. به قرارگاه پشتیبانی یگانهای نظامی در منطقه بلکانه در جنوب خانقین رسیدم. چون وسیله ای برای رفتن به جبهه پیدا نکردم، شب را در آنجا سپری کردم. صبح روز بعد فرمانده گردان با اتومبیل نظامی خود از مرخصی بازگشت. پس از احضار فرمانده قرارگاه و افسران وظیفه، از آنها خواست هر چه سریع تر نواقص خودروهای گردان را برطرف سازند.سپس با اتومبیل فرمانده به مواضعمان در خطوط مقدم رفتیم. به محض رسیدن فرمانده با معاون گردان ملاقات کرد و او را از دستور حرکت مطلع ساخت، سپس از معاون گردان خواست به تمامی گروهانها ابلاغ کند تا ساز و برگ خود را جمع کنند و به وسیلهٔ خودروهایی که برای حمل آنها فرستاده می‌شود راهی شوند. مسیر حرکت مشخص نبود ولی با وضعیت متشنج جنوب، تشخیص محل اعزام چندان هم نمی توانست دشوار باشد. مواضع گروهانها و مقر گردان به کندوهای زنبور عسل شباهت پیدا کرده بود، سربازان تمامی تجهیزات نظامی و لوازم شخصی موجود در مقر گردان را در کنار کوهپایه های نزدیک مواضع گروهانها روی هم انباشتند. فراهم آوردن وسایلی که هفته ها به طول انجامیده بود، باید طی این بیست و چهار ساعت جمع آوری شده و انتقال می یافت. از پرسنل واحد سیار پزشکی خواستم تمامی وسایل و تجهیزات واحد را در صندوقهایی قرار دهند. بعد از ظهر، عده ای از افسران تابع گردانهایی که قرار بود جایگزین ما شوند برای شناسایی منطقه و کسب اطلاعاتی از افسران ما وارد منطقه شدند. با تاریک شدن هوا تمامی گروهانها تجهیزات خودشان را در مقرگردان و یا کنار کوهپایه ها جمع کردند. خستگی تمامی سربازان را از پا درآورده بود ولی باید دستور صادره از صبح زود به اجرا در می آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂