eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولادت امام محمد باقر حاج حسین سیب سرخی ولادت امام محمد باقر علیه السلام مبارک ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 پس از حمله ایرانی ها، عراقی ها متوجه شدند که آنها به مرزهای بین المللی رسیده و احتمال دارد به پیشروی خودشان در قسمتی از خاک عراق در منطقه بصره و عماره ادامه دهند. ملی گرایان متعصب با نگرانی تمام در مورد بصره که در معرض خطر قرار گرفته بود، گفت و گو کردند. در دوازدهم مه، مجلس جشن ساده ای به مناسبت نامزدی‌ام برپا ساختم و سعی کردم تا حد امکان برای محترم شمردن احساسات مردم از شادی بی‌حد پرهیز کنم. در مراسم نامزدی ام به یکی از اقوام که نگران به نظر می‌رسید گفتم، شما که این قدر نگران خاک مقدس میهن هستید، چرا فکر نمی‌کنید که وطن دیگران نیز برای خودشان عزیز و با ارزش است. او از فرط عصبانیت چهره اش برآشفت و مرا به عدم علاقه و دلبستگی به خاک میهن متهم ساخت. همان طور که ما ملیت و وطنی داریم و از آن دفاع می‌کنیم دیگران نیز به ملیت و وطن خود احترام می‌گذارند. قومی از قومی بالاتر و وطنی از وطنی عزیزتر نیست. این منطق به من حکم می‌کند که با قومیت گرایی مخالفت کنم اگرچه در جامعه عراق روابط نه براساس حق و باطل بلکه براساس تعصب و قومگرایی پی‌ریزی می‌شود. از شنیدن خبر پیروزیهای ایران به قدری احساس شادی و شعف می‌کردم که گاهی نمی‌توانستم این احساس را کتمان کنم، هر چند به خاطر جریحه دار نشدن احساسات کسانی که موقعیت وطنشان به خطر افتاده بود سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم. آن روز خطری میهن ما را تهدید می‌کرد اما این نتیجۀ تلخ عملکردهای دولت و ملت ما بود و من حق داشتم به خود و عده بدهم که دیر یا زود پنجه عدالت گلوی تجاوز پیشگان بعثی را بفشارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی می‌بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست تا یادم می‌افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می‌کردم، تنم می‌لرزید، یعنی می‌توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می‌سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می‌خندید. هر جا چشم می‌گرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می‌بارید و پشت هر پنجره پُر از برف می‌شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی من تنهایی نمی‌تونم. حس کردم علی آقا می‌خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی‌شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل‌های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل‌های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی‌کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پرده‌های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می‌داد. برگشتم توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می‌شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می‌دم. گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟» مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می‌آد. در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می‌زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی می‌کنن. عمو و زن عمو و دایی» توی آینه خودم را می‌دیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم. الان با کی صحبت می‌کردی؟ وحيد. وحید پسر عمو. با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟! مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟! راستش رو بگو.» مادر پتو را رویم کشید. باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش‌را بوسیدم. چه بوی خوبی! بعد از ظهر می آن برا عیادتت. مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت می‌گذشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می‌کردم، علی آقا را هم می‌دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که لباس نظامی به تن می‌کردند و چفیه‌ای و پوتینی و.... به همین سادگی.... می‌شدند بسیجی... یک بسیجی تمام عیار که، عاشقانه می‌جنگیدند و عارفانه شهید می‌شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ عملیات خیبر جزایر مجنـون 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران یا رسول‌الله دعا کن خیبری دیگر رسید..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۴ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 خداوند افراد دشمن را کر و کور کرده بود و اصلاً ما را نمی دیدند. منتظر دستور آقا جمال بودیم. جمال از قبل دستور داده بود و با همه هماهنگ شده بود که تا زمانی که دستور شلیک نداده کسی حق شلیک ندارد. ما برای صدور دستور لحظه شماری می کردیم. جمال هم موقعیت را می سنجید اما یکی از بچه‌ها عجله کرد و بدون این که موقعیت را بسنجد و قبل از دستور فرمانده اقدام به شلیک با آرپی جی کرد. با شلیک او کالیبرهای دشمن سیل‌وار سرازیر شدند و همه بچه ها پرپر کردند و به شهادت رساندند. من اول فکر کردم که شلیک از سوی عراقی‌ها بوده. تنها پنج نفر زنده ماندیم و بقیه مثل دسته گل پرپر شدند. با این وصف مأموریت خودمان که راندن دشمن بود به خوبی انجام گرفت. زیرا دشمن که خطر را در چند متری خود دید، دست به عقب نشینی زد و از آن منطقه کلاً بازگشت. در هر حال من و جلال صنعتی و یکی از بچه های آبادان که تیر خورده بودیم همراه دو یا سه نفر دیگر به عقب برگشتیم و زنده ماندیم. با این وجود در آن عملیات من و علی کنار هم بودیم. بعد از این عملیات که به شهادت بچه‌های گردان انجامید من و علی و جلال صنعتی و همان ارتشی آبادانی به عقب برگشتیم که من و علی را به بیمارستان منتقل کردند. من ساعت ۸ صبح به اهواز رسیدم و در بیمارستان آپادانای در منطقه امانیه خیابان عارف بستری کردند. در بیمارستان آپادانا مقدمات درمانم انجام گرفت و عکسی را از سرم گرفتند و بعد به فرودگاه اهواز منتقلم کردند. در آپادانا سر من و دست علی را پانسمان کردند و همراه علی سوار هواپیمای 130-C شدیم و مستقیماً ما را به مشهد بردند. ما در بیمارستان شریعتی مشهد بستری شدیم. پس از بهبودی و بازگشت مجدد به منطقه، متوجه شدیم همه بچه های ما شهید شده‌اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماه و آیینه خدا حافظ بغض تو سینه خدا حافظ 🔹 برای شهدای مدافع حرم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر روز سیزدهم مه بغداد را به قصد محل خدمت ترک کردم. برادرم مرا با ماشین تا گاراژ نهضت همراهی کرد. در بین راه مادرم را که از محل کار خود در مدرسه بر می گشت دیدم و از پشت شیشه ماشین با تکان دادن دست از او خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را می‌دیدم. در حالی که نمی‌دانستم این آخرین وداع من با اوست. به قرارگاه پشتیبانی یگانهای نظامی در منطقه بلکانه در جنوب خانقین رسیدم. چون وسیله ای برای رفتن به جبهه پیدا نکردم، شب را در آنجا سپری کردم. صبح روز بعد فرمانده گردان با اتومبیل نظامی خود از مرخصی بازگشت. پس از احضار فرمانده قرارگاه و افسران وظیفه، از آنها خواست هر چه سریع تر نواقص خودروهای گردان را برطرف سازند.سپس با اتومبیل فرمانده به مواضعمان در خطوط مقدم رفتیم. به محض رسیدن فرمانده با معاون گردان ملاقات کرد و او را از دستور حرکت مطلع ساخت، سپس از معاون گردان خواست به تمامی گروهانها ابلاغ کند تا ساز و برگ خود را جمع کنند و به وسیلهٔ خودروهایی که برای حمل آنها فرستاده می‌شود راهی شوند. مسیر حرکت مشخص نبود ولی با وضعیت متشنج جنوب، تشخیص محل اعزام چندان هم نمی توانست دشوار باشد. مواضع گروهانها و مقر گردان به کندوهای زنبور عسل شباهت پیدا کرده بود، سربازان تمامی تجهیزات نظامی و لوازم شخصی موجود در مقر گردان را در کنار کوهپایه های نزدیک مواضع گروهانها روی هم انباشتند. فراهم آوردن وسایلی که هفته ها به طول انجامیده بود، باید طی این بیست و چهار ساعت جمع آوری شده و انتقال می یافت. از پرسنل واحد سیار پزشکی خواستم تمامی وسایل و تجهیزات واحد را در صندوقهایی قرار دهند. بعد از ظهر، عده ای از افسران تابع گردانهایی که قرار بود جایگزین ما شوند برای شناسایی منطقه و کسب اطلاعاتی از افسران ما وارد منطقه شدند. با تاریک شدن هوا تمامی گروهانها تجهیزات خودشان را در مقرگردان و یا کنار کوهپایه ها جمع کردند. خستگی تمامی سربازان را از پا درآورده بود ولی باید دستور صادره از صبح زود به اجرا در می آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🏴 سالروز شهادت حضرت امام  علی النقی علیه السلام تسلیت باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه می‌کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه‌اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می‌کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می‌میرم. دلم می‌خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار می‌کنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش. گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش. یک سالی هم می‌شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.» انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می‌خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشته‌یم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می‌گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می‌کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی. اشک می‌ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم. مادر با انگشت نم چشم‌هایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می‌گذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده. پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر می‌کنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می‌شه.» دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می‌خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زائر کربلا فیلمی عجیب و جالب از نوجوانی که شهدا را با چشم خود می دید!؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۵ عبدالکریم جمشیدیان ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 ماجرای جلال صنعتی و مرد آمریکایی و فریاد درود بر خمینی(ره) در محور دشت رقابیه که بودیم بچه‌های تحصیلکرده و علاقمند به نظام اسلامی فراوانی بودند و آنان آمریکا و کشورهای غربی را ترک و برای پیوستن به رزمندگان اسلام و دفاع از خوزستان آمده بودند، از جمله "جلال صنعتی"، جوان تحصیلکرده ای بود که در آمریکا لیسانس مدیریت گرفته بود. وقتی خبردار شد که عراق وارد جنگ با ایران شده، به ایران بازگشت و در جبهه در کنار ما قرار گرفت. او در دانشگاه میامی آمریکا تحصیل کرده بود و برای تأمین زندگی خود بعضی روزها در پمپ بنزینی کار می کرد و درس می خواند. وقتی وارد ایران شد به خوزستان آمد و با بچه های چمران آموزش نظامی دید و وارد جبهه شد. ایشان فوق العاده مخلص و با اعتقاد و با ایمان بود و با هم دوستی نزدیکی داشتیم. خاطره ای برایم تعریف می‌کرد که بعد ایمان و علاقمندان را به امام و انقلاب نشان می‌داد. او می‌گفت: در یک پمپ بنزین در میامی کار می‌کردم و درس هم می‌خواندم. موقعی که در پمپ بنزین کار می کردم یک آمریکایی آمد که بنزین بزند. او بعد آمد حسابش را پرداخت کند. وقتی که پولش را پرداخت کرد، کیف پولش را روی پمپ جا گذاشت و رفت. پول داخل کیف هزار دلار و دیگر مدارک او بود. در آن وقت که من به شدت مشغول کار بودم هر چه نگاه کردم که شماره تلفنی پیدا کنم، نیافتم، تا به او تلفن بزنم. تا شب کار می کردم و وقت نبود به او زنگ بزنم. تا شب هم برای بردن کیف مراجعه نکرد. شب برگشتم و با دقت گشتم و شماره تلفنی از او در کیف دیدم. زنگ زدم مستر! گفت: بلی.: گفتم کیف شما جا مانده، بیایی آن را ببرید. خیلی سخت تعجب کرد و برای او باور نکردنی بود که یک ایرانی با آن وضعیت مالی یک کیف با هزار دلار پیدا کند، بعد به صاحب كيف تلفن بزند، کیف و پول و محتویات آن را پس دهد! اصلا جا خورده بود. نمی پذیرفت. او می‌گفت، در آن موقع انقلاب به پیروزی رسیده بود که من در آنجا اواخر ترم های درسی خودم را می‌گذراندم. فرد آمریکایی روز بعد آمد و گفت من در کار شما مانده‌ام. شما یک ایرانی هستی و مجبوری در پمپ بنزین سخت کار کنی که زندگی روزانه ات را تأمین کنی، بعد یک کیف با هزار دلار پیدا می‌کنی، به آن دست نمی‌زنی و به صاحبش زنگ می زنی که بیاید آن را از شما تحویل بگیرد! این باور کردنی نیست. گفتم، دین و فرهنگمان به ما حکم می کند که دست به مال حرام نزنیم. امانتدار باشیم. ما انقلابمان با خون همراه بود. این نمایانگر روح فرهنگ ایرانی - اسلامی ماست که این امانت را به صاحبش پس بدهیم. گفت: حتی اگر شما فقیر باشی؟ گفتم حتی اگر بدتر از این باشم، این کار را انجام می دهم. دست زدن به اموال دیگران بدترین خیانت در فرهنگ ماست. اسلام و فرهنگ ملی ما به ما آموخته که ما قناعت کنیم و با آنچه در می آوریم زندگی کنیم. کار نزد ما هر چه باشد، مقدس است. اما دزدی در فرهنگ ما مذموم است. فرد آمریکایی این سخنان را نمی فهمید و مثل این که من برای او داستان می‌گفتم و باز تکرار می‌کرد که تو کارگر می‌کنی، اما حاضر نیستی هزار دلار را برداری. نگاه‌هایش به من همراه با احترام و تعجیب بود! و می گفت: این پول چشمت را نگرفته است؟ به او گفتم من گدا نیستم، فقیر هم نیستم. کار کردن در شرایطی که دارم نوعی افتخار است... می‌گفت پول مال خودت هست و فقط کیف و مدارک را می برم. هر چه اصرار کردم که او پول را بگیرد نپذیرفت. گفتم به خدایی که ما به آن معتقد هستیم حتی یک دلار از این پول ها را نمی گیرم. حالا مردم هم جمع شده بودند و گفتگوی ما را می شنیدند و همه هم تعجب می کردند. بالاخره او اصرار داشت و می‌گفت این کیف و پول را نمی توانم بردارم، بایستی برای شما یک کاری انجام دهم. گفتم حالا که اصرار می کنی دستت را مشت کن و با صدای بلند بگو: درود برخمینی. او قد بلندی داشت و تنومند بود. در آن لحظه چنان دستش را مشت کرد و بلند کرد و با صدای بلند گفت: درود برخمینی، درود بر خمینی درود برخمینی. مثل اینکه تمام دنیا را به من دادند. احساس رضایت و لذت کردم که این شعار توسط یک آمریکایی و در وسط شهر میامی بلند می‌شود و توانستم صدای انقلاب را به گوش آنها برسانم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در رحمت شهادت در ماه رجب شهید مصطفی صدرزا ه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تاول‌های خردلی ۱ حسن تقی زاده °°°°°°° در روز بیستم دی ماه ۱۳۶۵، گردان ما یعنی فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. گردان از هم پاشید و همه شدیداً شیمیایی شدیم. بعداز اقدامات اولیه در بیمارستان صحرایی ما را به نقاهت گاهی که در باشگاه گلف اهواز ایجاد شده بود منتقل کردند. همه سوخته و تاول‌زده و نابینا روی تخت‌ها بی‌جان افتاده بودیم. تا شب همانجا بودیم. امکان پرواز در روز نبود. شب که شد بدن سوخته و غرق تاول‌مان را با جگرخونی روی برانکارد گذاشتند. به هرجای بدنمان دست می‌زدند فریادمان بالا می‌رفت. غرق تاول، یعنی اینکه هر جای بدن که در معرض گاز شیمیایی قرار گرفته بود تاول بزرگ زده بود. صورت، دست، پا، سینه، ریه‌ها. صورت‌ها سیاه، و زیبایی آن در زیر تاول‌ها پنهان شده بود‌. حتی مادرمان هم نمی‌توانست در زیر صورت تاولی ما را بشناسد. همه حالت تهوع داشتیم و شدیداً بالا می‌آوردیم. راه تنفس‌مان بسته شده بود. برانکاردها را به داخل هواپیمای سی ۱۳۰ بردند و مثل تابوت شهدا توی قفسه‌های ایجاد شده در هواپیما چیدند. چه موقع و چه ساعتی از شب بود را نمی‌دانم. چون نه ساعتی داشتم و نه چشمی برای دیدن. آب درون تاول‌های تنم مانند مشکی که موقع تکان خوردن این طرف و آن طرف می‌رود، با هر تکانی به سویی کشیده می‌شد. بالا و پایین و چپ و راستم مجروح چیده شده بود. یعنی هواپیما پر از مجروح بود‌ و صدای آه و ناله جانسوز همه بلند بود. الحق هم، دردی جانسوز بود. تا عمق جانمان از درد و سوزش می‌سوخت. گاهی به هوش می‌آمدم و گاهی بی‌هوش می‌شدم. با تکان‌های هواپیما که روی باند مهرآباد نشست به هوش آمدم. برانکاردها را از درون قفسه‌های هواپیما بیرون کشیدند و روی گاری‌های حمل بار منتقل کردند. سرمای فرودگاه تن و بدنم را می‌لرزاند...... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا