4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 در رحمت شهادت
در ماه رجب
شهید مصطفی صدرزا ه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #شهید_صدرزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تاولهای خردلی ۱
حسن تقی زاده
°°°°°°°
در روز بیستم دی ماه ۱۳۶۵، گردان ما یعنی فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. گردان از هم پاشید و همه شدیداً شیمیایی شدیم. بعداز اقدامات اولیه در بیمارستان صحرایی ما را به نقاهت گاهی که در باشگاه گلف اهواز ایجاد شده بود منتقل کردند. همه سوخته و تاولزده و نابینا روی تختها بیجان افتاده بودیم. تا شب همانجا بودیم. امکان پرواز در روز نبود. شب که شد بدن سوخته و غرق تاولمان را با جگرخونی روی برانکارد گذاشتند. به هرجای بدنمان دست میزدند فریادمان بالا میرفت. غرق تاول، یعنی اینکه هر جای بدن که در معرض گاز شیمیایی قرار گرفته بود تاول بزرگ زده بود. صورت، دست، پا، سینه، ریهها. صورتها سیاه، و زیبایی آن در زیر تاولها پنهان شده بود. حتی مادرمان هم نمیتوانست در زیر صورت تاولی ما را بشناسد. همه حالت تهوع داشتیم و شدیداً بالا میآوردیم. راه تنفسمان بسته شده بود. برانکاردها را به داخل هواپیمای سی ۱۳۰ بردند و مثل تابوت شهدا توی قفسههای ایجاد شده در هواپیما چیدند.
چه موقع و چه ساعتی از شب بود را نمیدانم. چون نه ساعتی داشتم و نه چشمی برای دیدن. آب درون تاولهای تنم مانند مشکی که موقع تکان خوردن این طرف و آن طرف میرود، با هر تکانی به سویی کشیده میشد. بالا و پایین و چپ و راستم مجروح چیده شده بود. یعنی هواپیما پر از مجروح بود و صدای آه و ناله جانسوز همه بلند بود.
الحق هم، دردی جانسوز بود. تا عمق جانمان از درد و سوزش میسوخت. گاهی به هوش میآمدم و گاهی بیهوش میشدم. با تکانهای هواپیما که روی باند مهرآباد نشست به هوش آمدم. برانکاردها را از درون قفسههای هواپیما بیرون کشیدند و روی گاریهای حمل بار منتقل کردند. سرمای فرودگاه تن و بدنم را میلرزاند......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#کربلای_پنج
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نیمه های شب توانستم برای ساعتی روی صندلی جلوی اتومبیل معاون بخوابم .
با طلوع خورشید کامیونهای حامل نفرات و تجهیزات به سمت خانقین به راه افتادند. در حالی که سوار اتومبیل معاون بودم، برای آخرین بار به منطقه گیلان غرب چشم دوختم، زیرا مطمئن بودم که دیگر آنجا را نخواهم دید. ستونی از خودروها به سوی مقر دائمی تیپ در شمال خانقین به راه افتاد و محوطه وسیع گردان ما را افراد و خودروهای سه گردان دیگر اشغال کردند. تیپ ما از پنج گردان تشکیل یافته بود. از این تعداد دو گردان چهار و پنج که تحت فرماندهی تیپ دیگر منطقه اداره می شد در آنجا ماندند. نفرات گردانهای تیپ ما در مقایسه با دیگر واحدهای ارتش زمان جنگ زیاد نبود. با اینکه گردان منظم در ارتش عراق از هزار نفر تشکیل میگردد اما وجود سیصد تا چهارصد رزمنده در هر گردان در شرایط جنگی امری طبیعی بود. با این همه گردان ما را برخلاف دیگر گردانها بیش از ششصد و پنجاه نظامی تشکیل می داد.
صبحانه را در کنار دیگر افسران و در جایگاه مخصوص آنها صرف کردیم. منتظر بودیم تا هوا کامل روشن شود. فرمانده تیپ در معیت فرماندهان برای انجام ملاقاتی با صدام به بغداد عزیمت کردند. حدود ساعت نه بامداد افراد گردان به قصد حرکت، سوار کامیونها شدند. کاروانی متشکل از ده کامیون بزرگ به سمت بغداد به حرکت درآمد. به همه نفرات ابلاغ گردید که خشاب سلاح های خود را به استثنای خشاب کلتهای افسران و سرگروهبانها که تعدادشان یازده نفر بود تحویل دهند و دیگر نظامیان هم باید سلاح ها را بدون خشاب با خود حمل کنند. این مسئله شامل سلاح های میان برد، خمپاره اندازها و ضدهوایی نیز می شد، چرا که حمل هرگونه مهمات به داخل بغداد به دلیل امنیتی ممنوع بود. این کاروان باید بدون مهمات جنگی مسافتی را تا جنوب بغداد، آن هم در جاده ای بدون حفاظ که گاهی به مرزهای ایران بسیار نزدیک می شد، می پیمود. به راستی اگر در معرض حملات هواپیماهای ایران قرار میگرفتیم چه اتفاقی رخ میداد؟ اگر چریکهای ایرانی کمین هایی را در جاده می گذاشتند چه وضعی پیش می آمد؟ با چه چیزی از خود دفاع می کردیم؟ این حادثه مبین وضع و حال ارتشی بود که باید از رژیمی بی اعتماد نسبت به خود پشتیبانی کند، چگونه ممکن است این ارتش در چنین شرایطی روحیه رزمی داشته باشد؟ اهالی خانقین اعم از زن، کودک، پیرمرد و پیرزن، در طول جاده صف کشیده با تکان دادن دشت و با چشمهایی گریان ما را بدرقه می کردند. بسیاری از افراد تیپ از اهالی خانقین و روستاها و نواحی آن شهر بودند. بیشک خبر این حرکت به خانواده های آنها نیز رسیده بود. با آنکه حکومت میخواست حمل و نقل کاروان های نظامی پوشیده و محرمانه بماند اما استقبال و بدرقه مردم خانقين نشان داد که موارد این چنینی از نظرشان دور نمی شود. دستور حرکت به سمت جنوب بود، البته بعد متوجه شدیم تمامی یگانهای ارتش به آن منطقه حرکت کرده اند.
کاروان به طور منظم ادامه مسیر داد تا اینکه در کمال سلامت به بعقوبه رسید. در آنجا نیز عده ای در دو سوی جاده صف کشیده، با چشمانی گریان دست تکان می دادند. این گریه ها حال مرا منقلب می کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 لباس زرد اسارت
علی علدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
بعد از چند ماه که در زیر آن همه شکنجه و کتک روزانه و کمبودهای طاقت فرسا با کار و فداکاری و تدبیر خود بچه ها ولی با اجازه عراقی ها، بهداشت اردوگاه بهتر شد حالا عراقی ها یک دست لباس لباس زرد که حالا اگر تو عکس های اسرا دیده باشید تن بچه ها هست بعد از سه چهار ماهی اینها رو آوردند دادند.
روی این لباس ها هم روی پشت و هم روش P.W نوشته شده بود که یک کلمه مخفف است یعنی prisonr of war ( زندانی جنگی ) حالا این لباس رسمی اسرا بود و یک دلیلش شاید این بود که اگر احیانا کسی لباس کسی فرار کرد از اردوگاه مشخص باشه این به عنوان یک تابلو به عنوان زندانی اسیر جنگی محسوب می شد این رو دادند و نفری یک لیوان و بشقاب هم دادند و یک قاشق.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوهشان سخت است. با دیدن آنها
بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر میسوخت؛ هنوز لباس سیاه تنشان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را میسوزاند. دلم برایشان هلاک شد. میدانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان میکند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل میکردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگیهای علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای میماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلیها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر میگشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح میدادند. با توصیف آنها دلم میخواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما میگفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف میکرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو میخواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر میزد و به جانم میافتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی میگفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمیبینه دارم کور میشم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشمام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمیکرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشمام جایی نمیدید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار میکنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانهش اینجاست! بلند شو ما همدانیایم. بلند شو اسباب و اثاثیهتِ جمع کن بریم همدان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۶
عبدالکریم جمشیدیان
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 جلال صنعتی این گونه بود و همه بچه هایی که در محور رقابیه با من بودند همین دید را داشتند. آنها در میان مرگ بودند و احساس لذت و شوق و ذوق برای آن می کردند. من از آن دوره یک عکس دسته جمعه از بچه ها دارم. آن عکس را در روزنامه پاسدار اسلام چاپ کرده اند و تحت عنوان قافله نور یا کاروان نور به چاپ رسانده بودند. چند شبی در بیمارستان شریعتی مشهد برای درمان مانده بودم و بعد مرا مرخصی کردند. بعد مستقیماً برای دیدار خانواده ام که به بندر عباس رفته بودند، رفتم به بندر عباس. برای در آوردن ترکش تحت عمل جراحی قرار گرفتم. لذا از بندر عباس، بعد از بهبودی به خرمشهر رفته بودم؛ چون از گروه جنگ های نامنظم شهید چمران کسی زنده نمانده بود همه به شهادت رسیده بودند. از گروه ما فقط من و محمد خلیلی و احمدی و محمود عمران مانده بودیم. حسن صباح منش هم در همان عملیات شب اوّل به شهادت رسیده بود. محمد تقی ندافی تنها بازمانده ای بود که از روز اول که وارد ستاد چمران شدم او هم آنجا بود و در آن شب به شهادت رسید. او در همه محورها و شبیخونها با من بود و ما در کنار هم زندگی می کردیم و می جنگیدیم. خاطره های زیادی از او داردم. او دوست و برادر خوبی بود که رفت و پرپر شد. ابوالفضل عمرانی بچه بندر عباس بود که همان شب شهید شد. ابوالفضل رمضانی بچه کاشان بود که شهید شد. موقع رفتن صدایش زدم و گفتم: ابوالفضل بیا عقب برگردیم؛ چون در کنار تانک دشمن ماندن فوق العاده خطرناک بود. وقتی که او برخاست تا به عقب برگردد یک عراقی با آر پی جی به او شلیک کرد و سرش را از تنش جدا کرد. من خودم دیدم که دو یا ۳ قدم بدون سر دوید و بعد افتاد زمین! تقی نیا همان شب شهید شد. رسول احمدی هم در همان عملیات به شهادت رسید. تمام بچه ها همان شب شهید شدند. فقط من ماندم وحسن احمدی و محمود عمرانی و محمد خلیلی. محمد خلیلی بچه حزب جمهوری اسلامی بود و در بنیاد شهید تهران کار می کرد. از آن پس دیگر گروه ما به بچه های شهید چمران تغییر یافت و ما وارد سپاه شدیم و در عملیات بیت المقدس شرکت کردیم. فداکاری های بچههای شهید چمران زیاد بود و هر کدامشان یک کتاب باید در موردشان نوشت. آن همه فداکاری کردیم که فقط و فقط برای دفاع از کشور و نظام اسلامی بود. نه حقوقی بود و نه مزایایی. بعد هم رفتیم حراست گمرک را در دست گرفتیم. اما گمرک با روحیات ما سازگار نبود. تا این که حاج محمد نورانی ما را به بنیاد جانبازان برد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂