eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ عملیات خیبر جزایر مجنـون 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران یا رسول‌الله دعا کن خیبری دیگر رسید..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۴ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 خداوند افراد دشمن را کر و کور کرده بود و اصلاً ما را نمی دیدند. منتظر دستور آقا جمال بودیم. جمال از قبل دستور داده بود و با همه هماهنگ شده بود که تا زمانی که دستور شلیک نداده کسی حق شلیک ندارد. ما برای صدور دستور لحظه شماری می کردیم. جمال هم موقعیت را می سنجید اما یکی از بچه‌ها عجله کرد و بدون این که موقعیت را بسنجد و قبل از دستور فرمانده اقدام به شلیک با آرپی جی کرد. با شلیک او کالیبرهای دشمن سیل‌وار سرازیر شدند و همه بچه ها پرپر کردند و به شهادت رساندند. من اول فکر کردم که شلیک از سوی عراقی‌ها بوده. تنها پنج نفر زنده ماندیم و بقیه مثل دسته گل پرپر شدند. با این وصف مأموریت خودمان که راندن دشمن بود به خوبی انجام گرفت. زیرا دشمن که خطر را در چند متری خود دید، دست به عقب نشینی زد و از آن منطقه کلاً بازگشت. در هر حال من و جلال صنعتی و یکی از بچه های آبادان که تیر خورده بودیم همراه دو یا سه نفر دیگر به عقب برگشتیم و زنده ماندیم. با این وجود در آن عملیات من و علی کنار هم بودیم. بعد از این عملیات که به شهادت بچه‌های گردان انجامید من و علی و جلال صنعتی و همان ارتشی آبادانی به عقب برگشتیم که من و علی را به بیمارستان منتقل کردند. من ساعت ۸ صبح به اهواز رسیدم و در بیمارستان آپادانای در منطقه امانیه خیابان عارف بستری کردند. در بیمارستان آپادانا مقدمات درمانم انجام گرفت و عکسی را از سرم گرفتند و بعد به فرودگاه اهواز منتقلم کردند. در آپادانا سر من و دست علی را پانسمان کردند و همراه علی سوار هواپیمای 130-C شدیم و مستقیماً ما را به مشهد بردند. ما در بیمارستان شریعتی مشهد بستری شدیم. پس از بهبودی و بازگشت مجدد به منطقه، متوجه شدیم همه بچه های ما شهید شده‌اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ماه و آیینه خدا حافظ بغض تو سینه خدا حافظ 🔹 برای شهدای مدافع حرم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر روز سیزدهم مه بغداد را به قصد محل خدمت ترک کردم. برادرم مرا با ماشین تا گاراژ نهضت همراهی کرد. در بین راه مادرم را که از محل کار خود در مدرسه بر می گشت دیدم و از پشت شیشه ماشین با تکان دادن دست از او خداحافظی کردم. این آخرین باری بود که او را می‌دیدم. در حالی که نمی‌دانستم این آخرین وداع من با اوست. به قرارگاه پشتیبانی یگانهای نظامی در منطقه بلکانه در جنوب خانقین رسیدم. چون وسیله ای برای رفتن به جبهه پیدا نکردم، شب را در آنجا سپری کردم. صبح روز بعد فرمانده گردان با اتومبیل نظامی خود از مرخصی بازگشت. پس از احضار فرمانده قرارگاه و افسران وظیفه، از آنها خواست هر چه سریع تر نواقص خودروهای گردان را برطرف سازند.سپس با اتومبیل فرمانده به مواضعمان در خطوط مقدم رفتیم. به محض رسیدن فرمانده با معاون گردان ملاقات کرد و او را از دستور حرکت مطلع ساخت، سپس از معاون گردان خواست به تمامی گروهانها ابلاغ کند تا ساز و برگ خود را جمع کنند و به وسیلهٔ خودروهایی که برای حمل آنها فرستاده می‌شود راهی شوند. مسیر حرکت مشخص نبود ولی با وضعیت متشنج جنوب، تشخیص محل اعزام چندان هم نمی توانست دشوار باشد. مواضع گروهانها و مقر گردان به کندوهای زنبور عسل شباهت پیدا کرده بود، سربازان تمامی تجهیزات نظامی و لوازم شخصی موجود در مقر گردان را در کنار کوهپایه های نزدیک مواضع گروهانها روی هم انباشتند. فراهم آوردن وسایلی که هفته ها به طول انجامیده بود، باید طی این بیست و چهار ساعت جمع آوری شده و انتقال می یافت. از پرسنل واحد سیار پزشکی خواستم تمامی وسایل و تجهیزات واحد را در صندوقهایی قرار دهند. بعد از ظهر، عده ای از افسران تابع گردانهایی که قرار بود جایگزین ما شوند برای شناسایی منطقه و کسب اطلاعاتی از افسران ما وارد منطقه شدند. با تاریک شدن هوا تمامی گروهانها تجهیزات خودشان را در مقرگردان و یا کنار کوهپایه ها جمع کردند. خستگی تمامی سربازان را از پا درآورده بود ولی باید دستور صادره از صبح زود به اجرا در می آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🏴 سالروز شهادت حضرت امام  علی النقی علیه السلام تسلیت باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه می‌کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه‌اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می‌کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می‌میرم. دلم می‌خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار می‌کنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش. گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش. یک سالی هم می‌شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.» انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می‌خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشته‌یم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می‌گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می‌کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی. اشک می‌ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم. مادر با انگشت نم چشم‌هایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می‌گذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده. پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر می‌کنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می‌شه.» دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می‌خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زائر کربلا فیلمی عجیب و جالب از نوجوانی که شهدا را با چشم خود می دید!؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا