🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 ظهر به قرارگاه مرکزی دژبان واقع در جنوب شرقی بغداد در نزدیکی کارخانه آجر سازی رسیدیم. ستون تیپ برای کسب دستورات مدتی توقف کرد و ما از این فرصت استفاده کردیم تا از طریق تلفن قرارگاه با خانواده هایمان تماس بگیریم.
از آنجایی که میترسیدم خانواده ام را به طور مستقیم در جریان امر قرار دهم، به منزل دایی ام تماس گرفتم و به او خبر دادم که عازم جنوب هستم و در مکالمه بعدی محل اقامتم را اطلاع خواهم داد. او سعی کرد به من که به شدت ناامید بودم قوت قلب دهد. بعد از نیم ساعت توقف، فرمانده گردانها به اتفاق چند موتورسوار دژبان همراه ما آمدند و کاروان دوباره به راه افتاد، در حالی که مردم همچنان در دو سوی جاده اجتماع کرده بودند و با چشمان اشکبار ما را نگاه میکردند. بعد از خروج کاروان از شهر بغداد، موتورسواران ما را ترک کردند. چند لحظه در نزدیکی نیروگاه هسته ای که پیشتر توسط هواپیماهای اسرائیل بمباران شده بود توقف کردیم. فرمانده گردان ضمن صدور دستوراتی در مورد مراعات نظم و ترتیب، از من خواست سوار آمبولانس شوم و به دنبال کاروان حرکت کنم. دستور را اجرا کردم. کاروان مسیر خود را دنبال کرد تا اینکه بعد از غروب خورشید به عزیزیه رسیدیم و مدتی برای صرف شام توقف کردیم. سپس کاروان در جاده ای تاریک که قادر به تشخیص مناطق آن نبودم، به راه افتاد.
نیمه شب معاون دستور توقف داد تا راننده ها قبل از ادامه مسیر قدری استراحت کنند. از آنجایی که خوابیدن در آمبولانس حامل افراد واحد سیار برایم میسر نبود، بار دیگر مجبور شدم در اتومبیل معاون بخوابم. قبل از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم و ساعت هشت بامداد به العماره رسیدیم، بدون حتی لحظه ای توقف به راهمان ادامه دادیم تا به العزیر رسیدیم و معاون توقف کرد، ما هم برای صرف صبحانه پیاده شدیم. در طول مسیر کاروان نظم و ترتیب خود را از دست داده، هر راننده مسیر دلخواه خود را در پیش گرفت. به منطقه نشوه رسیدیم. افراد دژبان خط سیر تیپ ما را نشان دادند. سمت چپ از روی یک پل نظامی که بر روی شط العرب احداث شده بود، عبور کرده، به سمت جنوب روانه شدیم. سمت چپ ما نخل هایی وجود داشت که گویی پا به پای ما حرکت میکردند. راه ناهموار و سختی در پیش رو داشتیم، از دژبانهای متعدد در مورد راه توضیح میخواستیم و آنها سمت جنوب را به ما نشان میدادند. اتومبیل ما وارد یک جاده خاکی شد که به نخلستانهای شط العرب منتهی می گردید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 دیوار سفید و سیاه
حسینعلی قادری
┄═❁๑❁═┄
البته روال کتک هاشون ادامه داشت یعنی ما هر روز، کتک های دسته جمعی و انفرادی رو داشتیم به خصوص یکی دو تا از این نگهبانهای سفاک و جلادش که یکی علی آمریکایی بهش می گفتند و قد بلند و چهار شونه ای داشت. نامرد یک ضرب و شتمی هم داشت که نگو. وقتی کابل می زد نفست رو می برید. تشنه شکنجه بود. اینجوری بگم یکی از سرگرمی هاش این بود که مثلا بچه ها رو با کابل و مشت و لگد و هرچیز که برسه بزنه. مثلا می اومد تو آسایشگاه و می گفت که این دیوار چه رنگیه!؟ می گفتیم: سفید! یه دست همه رو با کابل می زد و می گفت: من می گم این دیوار سیاهه! و بعد می گفت: حالا دیوار چه رنگیه!؟ خب ما که فقط دیده بودیم سفیده یک عده می گفتند: سفیده یک عده می گفتند سیاهه! باز دو مرتبه یک دست دیگه همه رو می زد و می گفت: که این دیوار سیاهه باز می گفت دیوار چه رنگیه این دفعه ۹۵ درصد می گفتند: سیاهه! باز یکی دو تا از دهنشون در می رفت که سفیده، باز یه دور دیگه بچه ها رو می زد و این یک نوع سرگرمی برای او بود .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر ادامه داد، همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم. سر سفره شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم. خانه که نبود، جهنم! گفتم آقا جان زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: آقا جان تو حیاط نمیشه، امنیت نداره. ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: نه خیر بمباران نمیشه. خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: آقا، اینجا عقرب داره ها! گفتم منو از عقرب میترسانی؟ چه سرتان درد بیارم شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه گاومیش خریدم. با نان تازه همین که پام تو حیاط گذاشتم دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سرِ رختخواب م وایساده تا من رو دید، گفت: آقا جان عقربُ دیدین؟ گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه! گفتم آ آ آ آقا جان دست نگه دار نکشیش. اگه ایی زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری بام نداشته، تو هم کاری باشش نداشته باش. اصلا مگه تو بشش جان دادی؟ خلاصه آقا نام به اینشان ما ای عروس خانمُ برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم.
پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند. اتاق بوی گل گرفته بود. هر جا را نگاه میکردی تاج گل و
دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود.
آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.
صبح، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم، دو پرستار با یک سبد گل و جعبه کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین میآمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد. انگار با اسپری سفید درختها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدانهای شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود.
از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیلهای یخ از ناودانها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه میرفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخوداگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برفها را که زیر چرخ ماشینها آب میشدند و به اطراف میپاشیدند دوست داشتم. وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه آپارتمانهای هنرستان شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
▪︎روند جنگ و
نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران
محمد جواد مادرشاهی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 وقتی که جنگ آغاز شد، مرحوم چمران عازم خوزستان شدند، تقریباً بین ۱۰ تا ۱۵ روزی از جنگ می گذشت. من از طریق نخست وزیری برخی از برادران را فرستاده بودم و پس از بازگشت آنان از اهواز گزارشاتی را آوردند و باعث نگرانی شدند. در آن زمان حضرت امام (ره) فرمودند: برای جنگ آماده باشید. آمادگی در این فرآیند یعنی «آمادگی فیزیکی». گفتم با این کفش و لباس بخواهم به جنگ بروم، امکان پذیر نیست. برای نبرد و جنگ باید آمادگی داشته باشیم. لذا به سوی خوزستان حرکت کردم و از خیابان امام (ره) لباس نظامی خریدم. کفش، جوراب و کلاه گرفتم و ظهر پنجشنبه ای بود که به خانه بازگشتم. رسیدم منزل که گفتند: از اهواز زنگ زدند و اعلام کردند که مرا هر چه زودتر میخواهند، چون در اهواز وضع خیلی نابسامان است و هر چه فوری باید به آنجا بروم. برای حرکت به اهواز به ستاد مشترک تلفن زدم، یک هواپیمای نظامی 130-C آماده حرکت بود. بلافاصله به فرودگاه رفتم و در همان بعد از ظهر سوار هواپیما شدم و به اهواز رفتم. در فرودگاه اهواز به محضر مقام معظم رهبری رسیدم. آن موقع امام جمعه تهران بودند و منتظر هواپیما مانده بودند تا به تهران حر کت کنند. خدمت حضرتش رسیدم. ایشان را که دیدم فرمودند شما کجا میروید؟ گفتم دارم میروم به ستاد ببینم چه کاری می توانم انجام دهم؟ فرمودند آقای سلیمی اهواز هستند. آن موقع، ایشان سرهنگ سلیمی بودند و مشاور مقام معظم رهبری و قبلاً وزیر دفاع بود. در هر حال فرمودند: سرهنگ سلیمی در دانشگاه جندی شاپور است و شما مستقیماً نزد ایشان برو. این را که فرمودند، مستقیماً نزد سرهنگ سلیمی رفتم. تقریباً ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که ایشان را دیدم. محبت زیادی کردند و نشستی با هم داشتیم، در حالی که ما باهم گفتگو می کردیم، صدای انفجارات بهگوش میرسید. جنگنده های دشمن حمله ور میشدند و بمب می انداختند. تدریجاً بمباران به اطراف جلسه رسید و در چند متری ما گلوله ها و بمبها منفجر میشد. من از همه جا بی خبر حرکت کردم و آمدم از سرهنگ سلیمی جدا شدم و کنار رودخانه کارون رفتم. البته با یک عده ای از نیروهایی که اصلاً جبهه را نمی دانستند کجاست؟! همین طور از دانشگاه شهید چمران حرکت کردیم به طرف رودخانه و همراه تعدادی نیرو راه افتاديم. كیف سفرم هنوز هم در دستم بود. هنوز از لحاظ روحی آمادگی نداشتم، ولی دیدم که یکسره اهواز بمباران میشود. تا غروب کنار رودخانه ماندم تا این که قایقی آمد (بلم) و ما را به شرق رودخانه برد و در منزل یکی ماندیم و پذیرایی از ما به عمل آوردند و صبح روز بعد به استانداری خوزستان و دانشگاه جندی شاپور رفتم. آن روزی که من با آقای سرهنگ سلیمی جلسه داشتم همان روز پنجشنبه بعد از ظهر مهمات لشکر ۹۲ زرهی به صورت پراکنده روی زمین بودند و یک هواپیمای عراقی آنجا راکت انداخت و در پی آن مهمات منفجر گردیدند و آتش به داخل زاغه های لشکر که پر از موشک و مهمات بود نفوذ کرده و انفجارهای وحشتناک و سنگینی رخ داد و باعث پراکندگی مردم شد. از آن تاریخ مردم اهواز شهر را ترک کردند و در همان روزها بود که تعداد سه هزار نظامی و نیروهای مردمی به اهواز آمده بودند و متأسفانه امکان سازماندهی آنان نبود. همزمان مرحوم دکتر چمران خیلی از وضع اهواز نگران بودند و هر شب خودشان به همراهی پنج یا شش نفر می رفتند و به دشمن شبیخون می زدند و تلفاتی وارد می کردند. او از راه همان شبیخونهای پشت سر هم میخواست جلوی تحرک بیشتر دشمن را بگیرد و یک نمایشی از قدرت در برابر دشمن به وجود بیاورد و طرحشان این بود که با موشک از یک نقطه و محور علیه دشمن دست به یورش بزند و دشمن را وادار به عکس العمل کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 آقا موسی
شب عملیات کربلای ۴
✍.. امشب آخرین شب من، آخرین شب انتظار، آخرین شب انتظار است.
همان آخرین شب انتظار مستضعفین محروم و مظلوم لبنان و افغان و دیگر مردم مظلوم دنیا. وامشب نیز شاید آخرین شب بسیارى از عزیزان و نخبگان این امت باشد که به جرات باید گفت مثل اینها در هیچ دوره اى جز صدر اسلام و آنهم در معدودى افراد پیدا نمى شوند و انشاءالله امیدوارم که با پیروزى در عملیات قلب امام زمان سلام الله علیهم و امام امت و مردم شهید پرورمان را شاد نماید.
موسی اسکندری
رئیس ستاد لشکر ۷ ولیعصر عج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_موسی_اسکندری
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 تاولهای خردلی ۳
حسن تقی زاده
°°°°°°°
کار هر روزمان شده بود شستشوی زخمها. باید دوش میگرفتیم و پماد روی زخمها را میشستیم. بعداز شستن درد و سوزش به جانمان میافتاد. تا مجدد کرم مخصوص روی زخم مالیده نمیشد، زجر میکشیدیم.
به خاطر آنکه روحیه نیروهایم خراب نشود، برای تسکین درد، دستم را روی تخت فشار میدادم و دم نمیزدم.
از طرفی هم شنیدن خبر شهادت دوستان قلب و روحمان را آزار میداد. هر روز خبر شهادت تعدادی از دوستان را با همان جراحت شیمیایی به ما میدادند.
یک روز هوس حمام کردن در وان کردم. وان را از آب پر کردم. خیلی باحال بود و کیف داشت. دست راستم از بازو تا نوک انگشتانم زخم تاول داشت. درون وان پوست دستم مانند پوست سیب زمینی آبپز بلند میشد و من آنها را میکندم. تا زیر آب بودم مشکلی نداشتم. اما به محض اینکه بیرون آمدم چنان دردی به جانم افتاد که نگو و نپرس. با هزار زحمت فقط شلوارم را پوشیدم. روی تختی در همانجا خوابیدم و با فریاد صدای پرستار زدم. چند دقیقه بعد پرستاری صدایم شنید و به سراغم آمد. پرسید چی شده؟ گفتم به دادم برس که از درد دستم دارم میمیرم. سریع آمپولی مسکن تزریق کرد و کرم مخصوص را روی زخمها مالید. یک ساعتی روی همان تخت بودم تا کمی آرام شدم و به اتاقم برگشتم.
نزدیک به دو ماه با همین وضعیت در بیمارستان بودم. تنها کمی از زخم پوستم التیام پیدا کرده بود. چشم راستم هنوز درد داشت و خوب باز نشده بود. هنوز سرفه میکردم و تنگی نفس داشتم. آخر هم با میل خودم از بیمارستان مرخص شدم تا ادامه درمانم را در منزل انجام دهم. اکنون هم بعداز ۳۷ سال، هنوز با درد شیمیایی دست به گریبانم.
والسلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#کربلای_پنج
@defae_moghadas
🍂