29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علقمه
یعنی عباسها،
عباسهایی با لبان تشنه
و چشم بر آب روان بستن و
بر پرواز سلام دادن
اروند این روزها،
چقدر آرام است و سر به زیر
و شاید خجل...
و شاید بغض در گلو...
گردهمایی گردان خط شکن کربلا
۲۹ دیماه- یادمان کربلای ۴- علقمه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی آرد سرخ شده خانه را برداشته بود. مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت. هر کس مشغول کاری شد.
یک هفته قبل از رفتنش بیست و هفتم یا بیست و هشتم آبان دلم درد میکرد. منصوره خانم برایم کاچی درست کرد. همینجا نشسته بودم. ظهر بود. وقتی علی آقا آمد، گفت: «مامان یه کاسه قیماق به
من بده شاید بچه م که به دنیا آمد نبودم.»
مادر با یک کاسه چینی که توی دیس استیل گذاشته بود آمد و کنارم نشست. بوی روغن حیوانی تند و تیز بود. با بغض گفتم:"نمی خورم." مادر ناراحت شد.
- یعنی چی شده؟
کسی توی اتاق نبود. با صدای بلند گریه کردم. بچه توی خواب تکان خورد و بغض کرد. روی پیشانی اش چند خط افتاد. مشتهایش را چند بار تکان داد. مادر با نگرانی پرسید: "باز چیه منصوره خانم" سراسیمه رسید در یک دستش قاشق بود و در یکی دیگر دستگیره شطرنجی زرد و قرمز که خودم برایش دوخته بودم. با نگرانی نگاهم کرد. دلم نیامد بگویم یاد چه چیزی افتادم و از چه چیزی میسوزم.
منصوره خانم کنارم نشست. دستگیره و قاشق را دورتر از خودش توی هوا نگه داشت. اشک توی چشمهایش حلقه زد. نگاه کرد به عکس هر دو پسرش و گفت: «اگه دوست هم نداری، باید بخوری؛ مقویه برات خوبه مادر، یادش به خیر علی آقا، عاشق قیماقای من بود!» مادر، که میخواست من و منصوره خانم را آرام کند، گفت: «صلوات بفرستید.»
با گریه گفتم: «مادر چهل سال هم بگذره من علی آقا رو فراموش نمیکنم تا قیامت براش همین طور میسوزم.
منصوره خانم آهی کشید و نالید. رنگش زرد شده بود و چشم هایش بیجان و کم رمق.
مادر پرسید: "منصوره خانم حالتون خوبه؟!" منصوره خانم سرش را تکان داد انگار داشت از درون مویه می کرد. مادر قاشق را گذاشت توی قیماق. چند پر خوشرنگ زعفران داخل آن بود. گفت: «میخوری یا بدم بهت؟» اشتها نداشتم. از بوی آرد سرخ شده و زعفرانی که توی خانه پیچیده بود حالم به هم میخورد. یاد حلوا و فاتحه و مراسم امیر و علی آقا می افتادم و دلشوره میگرفتم. با گریه گفتم: «دلم برای علی آقا تنگ شده.» منصوره خانم بیصدا بلند شد و رفت. مادر گفت: «ببین فرشته جان، اگه گریه کنی نه من نه تو قرارمان این بود که بین مردم گریه نکنیم. باید محکم و قوی باشی فردا چهلم علی آقاست؛ شاید بین مهمانا چند نفر منافق هم باشن این جوری که تو میکنی دشمن شاد میشه. باید مثل مرد باشی. یادت رفته علی آقا موقع شهادت امیر آقا چه جوری بود. باید تو هم اونجوری باشی. پسرت یتیم نیست؛ پسرت فرزند شهیده تو هم همسر شهیدی. ببینم گریه کردی و از خودت ضعف نشان دادی حلالت نمیکنم. ما خودمان این راه رو انتخاب کردیم. یادت رفته خواستگار که می آمد می گفتی من به کسی ازدواج میکنم که اهل جبهه و جنگ باشه. میخوام وظیفه م رو به انقلاب ادا کنم. مگه نمیخوای دینت رو ادا کنی، خب الان وقتشه، ادا کن. مگه نمیگفتی همسر آینده م باید شجاع و با ایمان باشه؟ مگه علی آقا شجاع و با ایمان نبود؟! حالا نوبت توئه. باید شجاع و با ایمان باشی گریه هم بیگریه! گریه نشانه ضعفه. مسلمان هم ضعیف نیست؛ مخصوصا فرشته خانم من.»
گفتم: «مادر» همۀ اینا رو میدونم اما چه کار کنم دلم تنگه، نمی شه دلم رو بازی بدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ته صف بودم ؛
به من آب نرسید...
بغل دستیم لیوان آب را داد دستم و
گفت: من زیاد تشنه ام نیست
نصفش رو تو بخور ...
فرداش به شوخی به بچّهها گفتم
از فلانی یاد بگیرید
دیروز نصف آبِ لیوانش را به من داد
یکی گفت:
لیوانها همهاش نصفه بود..!
صبحتان سرشار از عشق
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
▪︎روند جنگ و
نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران
محمد جواد مادرشاهی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 نیروهای ما در بالای جاده اهواز یک واحد نظامی بودند که روی تپه های فولی آباد متمرکز شده و البته هر طرفی که روی فولی آباد تسلّط میداشت و نیروهایش را در آنجا قرار میداد، نیازی به تصرف اهواز نداشت؛ چون در آنجا هم زاغههای مهمات ارتش بود و هم این تپه ها بر تمامی محله ها و نقاط شهر اهواز تسلط داشتند. هر نیرویی که آن تپه ها را میگرفت، در حقیقت اهواز را در تصرف داشت. اگر دشمن به ما فشار می آورد خط دفاعی ما پاره می شد و دشمن به آسانی به تپه های فولی آباد دسترسی پیدا میکرد و جاده سوسنگرد را قطع میکرد و شهر اهواز بی آنکه وارد آن شود، در دست می گرفت! در آن ایام اگر برای گرفتن تپه ها میآمد با هیچ مشکلی رو به رو نمی شد و تقریباً برای دشمن با آن امکانات زرهی و تانک تقریباً حمله دو ساعته کافی بود که شهر و تپه ها را به اشغال خود در آورد. اما به خواست خدا دشمن برآورد اطلاعاتی از نیروهای ما نداشت، نمی دانست که در برابر او چه نیرویی وجود دارد؛ چون بر آوردی از قدرت ما در دست او نبود، به همین جهت او حرکتی نکرد و به جلو نیامد وگرنه ما اهواز را از دست رفته می دیدیم، لذا با دکتر چمران نشستیم، گفتیم بیاییم یک فکر اساسی بکنیم که اهواز را از دست ندهیم. بنابر این به این جمع بندی از کارمان رسیدیم که یک خندقی بکنیم. یعنی در فاصله پانزده کیلومتری اهواز و دور تا دور اهواز حد اقل از جاده اهواز اندیمشک و اهواز - خرمشهر یک صد و هشتاد درجه این چنین زاویه ای را به فاصله ۱۵ کیلومتر خندقی بکنیم و در پشت این خندق، خاکریزی درست کنیم،
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یه زمانی کربلا رفتن آرزو بود
یه عده راهش رو باز کردن
و الان پیش ارباباشون هستن
آرزوی شما چیه؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #جبهه
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 بعد از ظهر در نهرهای پر آب منشعب از شط العرب خود را شستیم. هنگام عصر از طریق رادیو اطلاعیه ای پخش شد: «نیروهای ما در منطقه جنوب دست به ضد حمله ای علیه نیروهای دشمن زده و پس از اتمام مأموریتشان عقب نشینی کردند.» این بیانیه در نوع خود خنده دار بود.
نیروهای مهاجم از دو لشکر پنج و شش مکانیزه، زبده ترین لشکرهای عراق تشکیل یافته بود. این دو لشکر مأموریت داشتند برای عقب راندن نیروهای ایرانی از اطراف خرمشهر و خارج کردن آنها از دژ مرزی دست به یک ضد حمله بزنند اما کاری از پیش نبرده، به ناچار عقب نشینی کردند.
بعد از شنیدن این خبر عده ای از افسران سؤال میکردند: «در صورتی که این دو لشکر مجرب و کارآزموده نتوانستند به هدف دست یابند چه کاری از دست ما برخواهد آمد؟»
سحرگاه روز بعد نوزدهم فوریه پاسخ این سؤال در قالب این خبر خوشحال کننده به دست ما رسید. حمله ای که قرار بود در آن شرکت کنیم، لغو گردید. با شنیدن این خبر از زبان فرمانده نفس راحتی کشیده شکر خدا را به جا آوردیم. فرمانده به ما اطلاع داد، برای اتخاذ مواضع دفاعی راهی خرمشهر خواهیم شد. طبیعی است این دستور در نظر ما بهتر از فرمان حمله به سوی استحکامات و مواضع تحت کنترل رزمندگان سلحشور و طالب مرگ بود. بلافاصله در مسیر شرق شط العرب به راه افتادیم. از تنومه گذشته در یک منطقه وسیع واقع در جنوب شرقی تنومه به انتظار دریافت دستورات تازه توقف کردیم. طبق معمول سربازان برای یافتن استراحتگاه موقت به فعالیت پرداختند و تا پاسی از شب بهتلاش خود ادامه دادند. من هم مجبور شدم بار دیگر در اتومبیل معاون بخوابم. بعد از ظهر روز بیستم مه به مقر درمانگاه صحرایی یکی از تیپها که بعد از عملیات سپتامبر گذشته مجبور به عقب نشینی از شرق کارون شد رفتم و ضمن ملاقات با دوستان دانشکده از آنها درخواست حمام و یک دست لباس نو کردم. آنچه را میخواستم برایم فراهم کردند به امید اینکه شب هنگام بر سر سفره شام کنار هم باشیم. از آنها خداحافظی کردم. شب که دوباره برای صرف شام گرد هم جمع شدیم درباره مسائل مختلفی از جمله وضعیت نظامی منطقه و تحولات آن صحبت کردیم. یکی از همکارانم که از عدم علاقه و گرایش من به بعثی ها مطلع بود گفت اوضاع بر وفق مراد نیست و ما جنگ را باخته ایم و به من توصیه کرد که هنگام عقب نشینی فقط فکر خودم باشم و به دستورات فرمانده توجه نکنم، زیرا عقب نشینی در ارتش عراق امری طبیعی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، میریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام میبارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم میخواست برای علی آقا نامه مینوشتم و میگفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه.
عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب.
شب خانه شلوغ میشد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود.
خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه میگفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر میشد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا میدانست من برای چه آنقدر بی تابی میکردم و دلم میسوخت. فقط خدا میدانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار میشد میگفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی میخوای بذاری؟»
گفتم: «نمیدونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.»
با شرم گفتم: «آقا به من گفت.»
آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه میگفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب.
ابروهای آقا ناصر تو هم رفت
- نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید.
- مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن.
آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهدای غواص سال ۶۴
این کلیپ به تازگی توسط یک عکاس قدیمی از آرشیو بیرون آمده است!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂